روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

تعبیر خواب عجیب!!!!

سلاملیکم عزیزای دل!خوبید؟چه میکنید با این سرما؟بالاخره این زمستون بی خاصیت یه تکونی به خودش داد!البته فقط همین یکی دو روز بود گویا!ولی خب همینم واسه هوای آلوده تهران،نعمته.پس خداروشکر.....

عاقا هرچی من میخوام هفته ای سه تا پست بذارم نمیشه!یعنی هم وقت نمیشه،هم خب گفتنیها کمتره واسه یکی دو روز،دیگه!حالا به هرحال،من طبق روال همیشگی زندگیم،طبق ترتیب خاصی عمل نمیکنم و هروقت،حرفی واسه گفتن داشته باشم و البته وقتشم باشه،براتون مینویسم.ولی حتمٲ سعی میکنم اگه سه تا پست تو هفته نشد،دوتا رو حتمٱ براتون بذارم.

خب جمعه صبحش دوست شوهری میخواست ماشین بخره و شوهری شب قبلش گفته بود،اگه جمعه صبح برنامه ای نداریم،منم برم ببینم ماشینا رو؟گفتم برو مشکلی نیس!میخواستن برن پارکینگ ماشینها تو چیتگر.گفتش به نظرت ساشا رو ببرم؟گفتم اگه خسته نمیشه و مواظبش هستی،ببر.چون ماشینم دوس داره،شاید براش جالب باشه.نتیجه این مکالماتمون این شد که جمعه صبح ساعت ده و نیم یازده بعداز صبحونه،پدر و پسر شال و کلاه کردن و با دوست شوهری رفتن پارکینگ.کلٲ پسربچه ها هرچقدرم مامانی باشن،ولی بازم تفریحات دو نفره با باباشون،بهشون یه حال دیگه ای میده!تابستونا که ساشا و شوهری میرفتن استخر،آی کیف میکرد این پسر!هروقتم با باباش تکی میره بیرون،یک قیافه ای میگیره که نگو!بعدم بهم میگه،ناراحت نباش،ایندفعه مردونه میریم بیرون،ولی دفعه بعد تو رو هم با خودمون میبریم!!!مردونه!!!!!!

خلاصه که مردونه رفتن بیرون و منم که از دیروز قورمه سبزی درست کرده داشتم،فقط پلو گذاشتم.بعدم باز رفتم سراغ کتابخونم و آنا کارنینا رو که خونده بودم رو گذاشتم سرجاش و کتاب دخترعموی من،راشل،نوشته دافنه دو موریه رو برداشتم که بخونم.اگه رمانای خارجی دوس داری،کتاب قشنگیه.من یه زمانی خوره کتاب بودم و اکثر رمانای خارجی معروف و قشنگ رو خونده بودم.ولی بعده ازدوانم تنبل شدم.حالا باز میخوام برم دنبال کتاب و کتابخونی.میخوام کتابای جدید بخرم.شما چی پیشنهاد میکنید؟رمان قشنگ ایرانی هم باشه،میخونم.گفته بودم که زویا پیرزاد و مسعود بهنود رو دوس دارم و میخونمشون.اگه نویسنده های ایرانی دیگه که من نمیشناسم و خوب مینویسن رو میشناسید،با کتاباشون لطفٱ بهم معرفی کنید.متشکرم!

اومدم رو مبل نشستم و کتابمو خوندم.ساعت یک پاشدم برنجو گذاشتم.شوهری و ساشا ساعت دو و نیم اومدن و ساشا خداروشکر خسته نشده بود.البته وسطاش نشسته بودن و خوراکی خورده بودن.

دیگه بعده ناهار پدر و پسر رفتن لالا و من بازم افتادم رو کتابم و یه قهوه هم واسه خودم درس کردم و زدم بر بدن!ساعت پنج شوهری پاشد و ریششو اصلاح کرد و میخواست بره حموم که دید آب قطعه

!یعنی دو ماهه که دارن واسه فاضلاب میکنن و مدام آب قطع میشه!دهنمونو سرویس کردن با این لوله گذاریشون!!!

کیک درس کرده بودم،با چای خوردیم و شوهری گفت پاشید حاضر شید بریم بیرون.گفتم کجا،گفت،نمیدونم .بریم بچرخی.توام از صبح تو خونه ای،حوصله ات سر رفته.پاشدیم و رفتیم کوروش.ولی یه ترافیکی بود که نگو!دیگه داشت اعصابمون خورد میشد.پارکینگهاشم که جانداشت و پلیس خیابونشو بسته بود!خلاصه رفتیم بالا دور زدیم و یه جا روبروش پارک کردیم.یعنی مسیر یک ساعته رو سه ساعت تو راه بودیم!!

ولی خب خوش گذشت.یه سری مغازه ها آف زده بودن که البته بیشتر مردونه بودن.شوهری دوتا شلوار یکی کتان و یکی جین خرید و یه سوییشرتم تو حراجی خرید که خوشگله.گیر داده بود،توام بیا یه پالتو بردار.ولی من دو هفته پیش از تجریش یه بافت بلند و زیرسارافونی خریده بودم.بعدم چیز خوبی که خوشم بیاد پیدا نکردم.بعدم رفتیم شهربازیش و ساشا دلی از عزا درآورد.آخرشم پیتزا و سیب زمینی و قارچ سوخاری خوردیم که خیلی چسبید.توجه دارید که من چقدر قشنگ رژیممو اجرا میکنم؟!!!

دیگه بعدش خسته بودیم وحرکت کردیم سمت خونه.نزدیک خونه سی دی های پونزده و شونزده شهرزاد رو که ندیده بودیم رو خریدیم و بستنی ایتالیایی هم خوردیم و ساعت دوازده رسیدیم خونه.درکل خوب بود و خوش گذشت.بعد از تعویض لباسم رفتیم لالا....

شنبه رو اگه بگم یادم نیست،دعوام میکنید؟!فقط میدونم که معلم ساشا گفتش برای اردوی فرداشون یه لقمه غذایی هم بذارید که اگه دیر شد،بخورن.واسه همین باگت گرفتم و شبم ماکارونی درس کردم که فردا بهش بدم ساندویچ ماکارونی ببره.شبم زود خوابوندمش که صبح زود بیدار بشه.

یکشنبه ساعت هفت بیدار شدم و لباسای ساشا رو که دیروز انداخته بودم تو ماشین و شب پهنشون کرده بودم رو اتو کردم و ماکارونیش رو گرم کردم.بعدم خودش بیدار شد و بهش شیر و نون؛و کره و عسل دادم خورد و بردمش مدرسه.یه سری خوراکی هم خریدم و بردمش مدرسه و برگشتم خونه.قرار شد ببرنشون باغ پرندگان.

خوابم میومد،پیش شومینه پتو انداختم و دراز کشیدم.ولی نخوابیدم.مامانم زنگ زد و حرف زدیم و رفتم تو اتاق لباسها رو مرتب کردم و گردگیری هم کردم و دیگه خوابم پرید!!بعدم ناهار شنیسل مرغ درس کردم و ساعت یک رفتم مدرسه.بچه ها تازه رسیده بودن.یه کم با مدیرشون حرف زدیم.گفت یه کانال تلگرام واسه مدرسه زدیم که عکسها و مطالب مربوط به مدرسه رو میذاریم توش.خواست عضوم کنه،ولی نشد.گفتم شما ادد کن،منم بروز کنم تلگراممو شاید درست بشه.بعدم اومدیم خونه و ناهار خوردیم و یه کم با تلگرام سر و کله زدم و بالاخره درس شد.غروب بردم ساشا رو آموزشگاه زبان و بعدازکلاسشونم با معلمش نشستیم حرف زدیم.نیم ساعتی حرف زدیم و بعدم بای بای.

اومدیم خونه و واسه شام کشک بادمجون گذاشتم.بابام زنگ زد که زنداداشمو بردن بیمارستان!البته چون میخواست طبیعی زایمان کنه،گفتن شاید یکی دو ساعت مونده باشه!

شب شوهری اومد و من کلی واسه زنداداشمو نی نی دعا کردم و از خدا خواستم سالم باشن.دیدم خبری نشد،خودم باز ساعت ده به داداشم زنگ زدم.گفتش آوردیمش خونه.دکتر گفت ببریدش،دردش زیاد شد بیاریدش.اینجا اذیت میشه.دیگه ساعت دوازده داداش وسطیم تو تلگرام پیام داد که مامان اینا بردنش بیمارستان.خیلی خوابم میومد.شوهری و ساشا هم خوابیدن.ساعت یک به مامانم زنگ زدم و گفتش هنوز زایمان نکرده.فعلٱ بستریش کردن.گفت تو بگیر بخواب،ما خبری شد بهت میگیم.منم رفتم تو تخت و به داداشم پیام دادم هروقت زایمان کرد بهم پیام بده.خودمم یه کم بیدار بودم و بعد خوابم برد.خواب دیدم نی نی دنیا اومده ولی نفس نمیکشه!من بغلش میکنم و راه میبرمش.بعد میبینم یه چیزی تو دهنشه!یه؛چیزایی مثل طناب تو دهنش بود.من کشیدم و درش آوردم و بچه یهو چشماشو باز کرد و خندید!!!اینقدر خوشحال شدم و بردم به خواهرم و زنداداشم نشونش دادم و گفتم بینید زنده است!بعدم از جیغ و خوشحالیمون از خواب پریدم!موبایلمو روشن کردم دیدم ساعت سه است.بابام و داداشم بهم پیام داده بودن که زایمان کرده و هردو سالمن!شوهری رو بیدار کردم و بهش گفتم و گفت،ااااا چه خوب!خداروشکر!حالا بگیر بخواب عمه!!!بعله من عمه شدم!

خوابیدم و صبح ساعت هشت بیدار شدم و زنگ زدم به گوشی زنداداشم.خودش جواب داد و بهش تبریک گفتم.گفت خیلی درد دارم و بعدم زد زیر گریه!گفت،مهناز زایمانم خیلی سخت بود!!!طفلی از غروبی دردش شروع شده بود و تا ساعت دو صبح درد کشیده بود و گفتن دیگه داره وقت زایمان میشه که مثل اینکه دیدن بچه مدفوع کرده و مدفوعشو خورده!!!واسه همین سریع بردنش اتاق عمل و سزارین کردن و بچه رو آورنش بیرون و خداروشکر زنده موند!!!فهمیدم که تعبیر خواب دیشبم چی بوده!آرومش کردم و گفتم مهم اینه که الان جفتتون سالمید عزیزدلم.

طفلی هم درد طبیعی رو کشید،هم بعد از عمل باید درد سزارین رو بکشه،هم کلی استرس بهش وارد شد!ولی بازم خدارو هزار بار شکر که جفتشون سالمن.یه عکسم از نی نی گذاشت تو تلگرام و دیدیمش!الهی فداش بشم،خیلی نازه!

به داداشم زنگ زدم و اعصابش خورد بود.میگفت نمیدونی دیشب چی کشیدیم.هنوزم سرحال نیومدم!ساشا باهاش حرف زد و یه کم خندوندش!بعدم زنگ زدم به داداش کوچیکه و هنوز کسی بهش نگفته بود که عمو شده و خودم این مژده رو بهش دادم.البته قبلش قول یه مژدگانی درست و حسابی رو ازش گرفتم.خلاصه کل دوشنبه رو به تلفن و تماس و پیام گذروندم.تلگرام که اینقدر شلوغ پلوغ بود و همه تبریک میگفتن.بازم شکر.....

شبم واسه شام یه املت من درآوردی با سیب زمینی آبپز مکعبی خورد شده و ژامبون و فلفل دلمه ای و گوجه نگینی و رب و تخم مرغ درس کردم که خوشمزه شده بود.چون شب قبل خوب نخوابیده بودم،خیلی خوابم میومد و ساعت ده دیگه بیهوش شدم!

امروز تا هشت و نیم خوابیدم.شوهری زنگ زد و حرف زدیم.آخه دیشب تا اومد و شامو خوردیم،خوابیدم.گفت قهری؟گفتم نه بابا،خوابم میومد.یه کم حرف زدیم و بعدم زنگ زدم به بابام و گفتش تا ظهر زنداداشم مرخص میشه و میبرنش خونه.صبحونه خوردیم و یه کم جمع و جور کردم.احتمالٱ آخرهفته میریم شمال دیدن نی نی!رابطه شوهری و خواهربزرگشم برقرار شده!چند روزه مدام بهش پیام میده و اظهار دلتنگی و اینا میکنه.شوهری هم یکی دو روز اول سرد برخورد کرده بود و کلی گله کرده بود،ولی بعدش نرم شد!نمیشه سرزنشش کرد.بالاخره خواهرشه دیگه!حالا احتمالا این هفته که بریم شمال،چشممون به جمالشون روشن میشه و باید بریم ببینیمشون!البته در این مورد شوهری هنوز چیزی نگفته و این برداشت خودم از اتفاقات این چند روزه!درسته که الان به شما میگم که بالاخره خانوادش هستن و باید رفت و آمد کنیم،ولی در واقعیت و وقتی تو شرایطش قرار میگیرم،اینقدر منطقی نیستم و یاد همه بدیهاشون میفتم و نمیتونم ناراحتیمو نشون ندم!البته پیش اونا،نه.پیش شوهری!حالا ایشالله که بریم و مشکلی پیش نیاد و مسافرت کوفتمون نشه!

ظهرم قیمه و پلو داشتیم و حاضر شدیم ساشا رو ببرم مدرسه.آقا دیروز اینجا به قدری باد و بوران بود که حد نداشت،.یعنی وقتی ساشا رو میبردم مدرسه،برفم شروع شد و اینقدر برف و بوران شدید بود که چشم چشمو نمیدید و من و ساشا عقب عقبی راه میرفتیم.دیگه تا برسیم مدرسه و من بیام خونه،شبیه آدم برفی شده بودم!البته اینقدر خودمون رو پوشونده بودیم که فقط چشمامون معلوم بود!امروزم تو تلگرام مدرسه زده بودن که فقط شیفت صبح تعطیله!مام بعده ناهار شال و کلاه کردیم سمت مدرسه ولی یه یخبندونی بود که نمیشد راه رفت!هوا هم که سررررررررررد!!!دیگه وسط کوچه بودم که زنگ زدم مدرسه.گفتم با این وضع یخبندون شاید تعطیل باشه و دیگه تا اونجا نریم.زنگ زدم و مدیرشون گفت،والله تعطیل که نیست،ولی از بچه های پیش دبستانی دو نفر بیشتر نیومدن و اگه اینجوری باشه،تشکیل نمیشه.گفتم،پس نیایم دیگه.گفتش،نه.مام رفتیم سرکوچه از سوپری شیر خریدیم و اومدیم خونه.

ساشا نشسته داره تی وی میبینه و منم که به محض رسیدن نشستم به پست گذاشتن.الانم چون ناهار نخوردم خیلی گشنمه و با اجازه تون برم ناهار!

تو این سرما مواظب خودتون،مخصوصٲ بچه ها باشید.

میدونید دوستتون دارم یا بازم بگم؟بگم؟باشه میگم!!دوستتون دارم یه عاااااااااالمه!خوب شد؟

آها اینم بگم و برم.آقایون محترم،من اینجا خانمها،آقایون نمیکنم و نمیگم وبلاگمو فقط خانمها بخونن و ازین حرفها.همه کامنتها رو چه خانم باشه نویسنده اش چه آقا،جواب میدم.منتها،پیغام خصوصی از طرف آقایون رو جواب نمیدم.پس لطفٱ اگه حرفی یا سوالی هست،لطف کنید کامنت بذارید منم جوابشو میدم.

راستی،من فکر میکردم ولنتاین بیست و چهارمه،ولی ظاهرٱ بیست و پنجمه!

خب دیگه،همه چیو فکر کنم گفتم.اگه شد از شمال پست میذارم،البته اگه بریم.اگرم نشد که وقتی برگشتیم براتون تعریف میکنم.یادتون نره برام کلی انرژی مثبت بفرستید.

فعلٲ،بوووووووس.....بای 


نظرات 27 + ارسال نظر
ادمین 26 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 11:04 ق.ظ

سلام
من ادمین کانال دوست داران جانباز ۷۰٪ حسن صادقی هستم از شما دعوت میکنم به کانال مذکور بپیوندید وضمن استفاده از مطالب ما را در هر چه بهتر معرفی ایشان یاری نمایید.

https://telegram.me/joinchat/C4EoIz1U2jy96wvqk2OH7Q

طلا 25 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 10:26 ب.ظ

کجایی پس مهناز؟بیا بنویس دیگه عمه خانوم گل
ماچ موچ

همینجام طلا جونم.فردا ایشالله مینویسم

بهاره 25 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 01:37 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

سلام مهناز حون خوبی ؟؟؟
کجاهایی حتما رفتی شمال و سرت شلوغه تا حالا نیومدی پست بذاری؟

سلام عزیزدلم،قربونت
آره شمال بودیم،دیشب برگشتیم.اگه امروز وقت نکنم،فردا حتمٲ پست میذارم

دختربنفش 25 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 11:43 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

وای مبارکه عمه خانووووووووووووووم .ایشالا واسه همتون خوش قدم باشه .مهناز خداراشکر زندگیت آرومه ،درسته که بعضی وقتا یه چیزایی پیش میاد ولی وبلاگای دیگه را که میخونم .مال تو بهم انرژی میده .پیداست تو و شوهرت خوب مسائلو کنترل میکنین .همیشه شاد باشین عزیزم
اون مرد کوچکتم بچلونششششششششششش

قربونت برم عزیزم.فدات
آره خداروشکر با همه بالا و پاییناش،ظاهرٲ کنترلش دستمونه.چه خوب که از نوشته هام انرژی میگیری
چششششششششم

نیلوفرجون 25 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 09:14 ق.ظ http://talkhoshirin2020.blog.ir

یعنی چی؟بلاگ اسکای هم کامنت خور شد؟کلی کتاب معرفی کرده بودم

جدی؟!نیومده!ای بلاگ اسکای بد
دوباره بنویس پلیز

Maneli 22 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 04:21 ق.ظ

Salamm azizam
Amme june khoshgel mobarak bashe
Ishalla be salamaty bashe ghadamesh
Khodet khubi banooye ziba?
Sasha june gole man chetore?
Shomal rafty jaaye mano khali kon
Boooooosssddd

سلام عزیزم
قربونت برم مانلی نازنینم
خوبم،خداروشکر.ساشا هم خوبه،مرسی.
چشششششششششششم گلم
روی ماهتو میبوسم

رز صورتی 21 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 08:14 ب.ظ http://her-life20.mihanblog.com/

سلام مهناز جونیییییییییییم...
خوبی؟ بهتری؟
ای جونم ساشاااا یعنی من عاشقشم..مردونه!!!
خوبه باز بعدش گفت لا اقل بعد تو رو میبریم با حودمون:)
الهی عزیزممم عمه شدنت میارک...از اون عمه خوشگل مهربونااا..مثل عمه من هستید شمام فکر کنم !!
خوش بحالتون به ما که فقط یه سرمای وحشتناک رسید..اثری از برف نبود....
چقدر فانون های الان مسخره شده...دوست منم وقتی میخواست سرازین کنه نزاشتن..میگفتن درد طبیغی رو باید بکشی اگه نتونستی سزارین..بد بخت 6 صبح رفت 4 غروب سزارین کردنش..نمیتونست...خیر سرشون بیمارسنان خصوصی هم بود و با این حال کاری نکردن براش!
همیشه شاد باشی و خوشحال مهناز جونمم..ایشالا شمال هم کلی خوش بگذره

؛سلام عزیزدلم،قربونت.
آره،خودش با باباش مردونه میره تفریح،به من وعده سر خرمن میده!
خوش به حال عمه اتکه اینقدر برادرزاده اش دوسش داره!خداکنه منم مثل عمه تو محبوبو دوس داشتنی بشم!
آره طفلی خیلی زایمان سخت داشت.آخه؛فاطیمجون،کدوم قانونشون مسخره نیست؟!همه شون یه؛فایده دارن وهزااااار ایراد!
تو عزیزدلمی دوست پر انرژی و دوس داشتنی من

آتوسا 21 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 05:01 ب.ظ

بله مهناز جون قزوینی هستیم
واقعا قزوین بودی؟ آره شهر خوبیه. امکانات شم خوبه.
البته الان متاسفانه دیگه اونجا کسی را نداریم.. بزرگترها که فوت کردن و بقیه هم پراکنده شدن در اقصا نقاط ایران و البته کانادا و استرالیا و اینگلیس...

آره قزوین بودم و الانم دوستام قزوین هستن،قبلٲ چندماه درمیون میرفتم،ولی الان خیلی وقته نرفتم،ولی واقعٲ دوستش دارم.
آره دیگه الان مثل قدیما نیست که همه اول تا آخر تو شهر زادگاهشون بمونن و هرکسی واسه تحصیل و زندگی هرجا که دوس داره میره و همین باعث پراکندگی میشه..

سپیده مامان درسا 21 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 01:44 ب.ظ

الهی بگردم مبارکه عمه خانوم
الهی همیشه شاد و سلامت باشین همتون در کنار هم
چه خوابی بود مهناز یه جوری شدم وقتی خوندم یه جورایی هم به خوابت ربط داشت موضوع نی نی
الهی شکر که سالمن هر دوتا شون

قربونت سپیده جووونم
آره انگار خوابه تو واقعیت تعبیر داشت!
فدای تو.....

شهرزاد 21 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 12:37 ب.ظ

سلام عمه شدنتون مبارک... همیشه شاد و سالم باشید ...

سلام عزیزم
قربونت برم،مرسی

نسیم 21 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 12:17 ب.ظ http://nasimmaman

عزیزم..ایشالا سفر بهتون خوش بگذره و بیخطر باشه
عمه شدنت مبارک عشقم
میبوسمت

فدای تو نسیم عزیزم.ایشالله....
مررررررسی عزیزدلم

ویولا 21 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 12:05 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

یادم رفت بگم پریشب من خواب برف دیدم و صبحش شمال برف اومد!!! بعد N سال!!! فکررررر کن!!! اصلا باورم نمیشد خوابم اینقده قشنگ تعبیر بشه! بعدش همون دیروز که برف می اومده دوستم زنگ زده که ای وای ای داد کجایی تو چرا زنگ زدم سر کار نبودی و جواب ندادی و تلفن خونتونم که جواب نمی دی و من نگران شدم!!! میگم خب چرا؟؟ میگه دیشب خواب دیدم زاییدی!!!!! گفتم نه ترو خدا! خواب من که تعبیر شد ولی بالاغیرتن امروز دوست ندارم خواب تو تعبیر بشه! مامانم هنوز از تهران نرسیده پیشم فکر کن بعد این همه مدت یهو همین امروز نی نی بخواد بیاد! گفت ترو خدا امروز یه جا بشین که خوابم تعبیر نشه که خدارو شکر دیروز بخیر گذشت با اینکه حالم خوب نبود اصلا!

به به عجب خوابیشنیدم شمال برف اومد:
منم زیاد خوابام تعبیر میشه!
خب،میگن تا چهل روز ممکنه تعبیر خواب طول بکشه!پس خواب دوستتم تا اون موقع ایشالله تعبیر میشه!
این روزا سعی کن زیاد نشینی.مخصوصٲ روصندلی.بیشتر لم بده.البته راه رفتن آروم برات خوبه

ویولا 21 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 10:45 ق.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام عزیزم خوبی؟
وای نمی دونی چه حالی شدم داشتم زایمان زنداداشت رو می خوندم بنده خدا واقعا حق داشته، آخه چرا اینطوری شد؟؟؟ بچه زیاد مونده بود تو شکمش؟ خیلی ناراحت شدم واقعا و یکمم ترسیدم برای خودم!!! ایشالا که برای همه این لحظات خوب بگذره و به خیر بگذره... نی نی تون پسره یا دختر؟ اوضاعش خوبه؟راستی عمه شدنت مبارک باشه
پارتنر که از الان میگه من با پسرم با هم نود میبینیم! یا من با پسرم با هم تخت می گیریم میخوابیم تا فلان ساعت وای نمیدونی چقد خنده داره این خیال پردازی هاش ، بهش می گم البته البته ولی حداقل دو سه سال دیگه نه از بدو تولد!!!

سلام عزیزدلم.
نه زیاد نموند بچه،دقیقٱ موقعش بود.تازه دکتر گفته بود ممکنه زایمان تا بیست و چهارمم طول بکشه!نمیدونم چرا.راستشو بخوای ویولا به نظر من به خاطر قانون جذب بوده!!یعنی بس که این زنداداش من واسه زایمانش استرس داشت و بدترین فکرها رو میکرد.من تاحالا همچین چیزی رو نشنیده بودم که ممکنه بچه مدفوعش بره تو دهنش و خفه بشه،ولی از دو هفته قبل زایمان هر روز زنداداشم میگفت،یکی از دوستام میگفت،پارسال موقع زایمانش همچین اتفاقی افتاد و بچه اش مرد!!!منم هرچی بهش میگفتم،بابا موقع زایمانت این فکرا چیه میکنی!الان که دیگه زایمان سخت نیست و بچه ایشالله صحیح و سالم دنیا میاد.ولی مدام ازین فکرا میکرد.باور کن ویولا به خاطر این استرسها و ترسها،بارداری خیلی سختی داشت.یعنی میرفت سرچ میکرد که جنین ممکنه به چه مشکلاتی دچار بشه،بعد مینشست غصه میخورد اگه بچه من اینجوری بشه چی؟!!!!!حالا درکل خیلی بی خیال و شاد و مثبته ها!ولی نمیدونم چرا سر بچه دار شدنش اینقدر استرس و نگرانی داشت.حالا خداروشکر که مشکلی پیش نیومد و سالمن.
ولی از من به تو نصیحت،فقط فکرای خوب بکن و اصلٲ به اینجور چیزا فکر نکن.اصلٲ فکر زایمانتم نکن،همه اش بگو،موقعش که شد،سالم دنیا میاد دیگه!به خودت این چیزای مثبت رو تلقین کن همه اش!
واقعٲ هم دنیای پدر و پسرا خیلی باحاله!حالا پدرا که اینقدر حال میکنن با پسرشون وقت بگذرونن،این حس تو پسربچه ها خیلی قوی تره
راستی ممنون بابت تبریکت گلم.نی نی مون دخمله!
میبوسمت عزیزم

آتوسا 21 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 09:52 ق.ظ

به به.. قدم نو رسیده مبارک!
به قول ما قزوینی ها: نامدار باشه انشاءالله
...آره هوا خیلی سرده...
من دیروز رفتم پسرمو از مهد بیارم، قندیل بستم!!
من کوروش یه بار رفتم، آخه ما سمت شرق هستیم، به ما دوره. ولی چه بزرگه. یه برند ایرانی اونجا بود، خیلی کاراش خوب بود، لباس مردونه بود. ساله بن فک کنم..

قربونت عزیزم.
قزوینی هستی آتوسا؟منم چندسال قزوین زندگی کردم و قزوینو دوس دارم.
آره کلٱ لباسهای مردونه اش بیشتره و بهتره.

فری ما 21 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 09:27 ق.ظ http://godsblessing.blogsky.com/

مهنازجون قدم نورسیده مبارک
انشا... سلامت و نامدار باشه

مرسی عزیزم.
فدات

شهره( مامان حسین) 21 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 01:20 ق.ظ

تبریک میگم عمه جون. تیراژه هم برو شال عید اوردن پایینش قلاب بافیه خیلی نازن.

مرسی شهره جوون
معمولٱ شالای ساده میندازم.زیاد کار شده ها رو دوس ندارم.ولی وقت کنم میرم ببینمچه جوریه!مرسی عزیزم

مامان طلا خانوم 21 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 12:46 ق.ظ

سلام به عمه جون خوشگل و مهربون مهناز عزیز
قدم نو رسیده مبارک باشه.
چه جالب بود خوابت و تعبیر واقعیش.
خداروشکر ک بخیر گذشت .
تولد ی نوزاد تو خانواده چه حس, زیبا و فوق العاده ایه
شمال خوووش بگذره عزیزم

سلام به شما دوست عزیز و مهربونم
قربونت برم
آره جالب بود.کلٱ زیاد خواب میبینم که زود تعبیر میشن!
خیلی حس خوبیه.حس زندگی دوباره و امید.....
عزیزدلمی شما

مامان رویا 20 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 08:48 ب.ظ http://dargozarerozegar.rozblog.com

مهناز جان عزیزم عمه شدنت مبارک
انشاءالله خوشقدم باشه و خوشبخت بزرگ شه
هواخیلی سرده شمام مواظب خودتون وساشای گلم باشین .اینجاکه حسابی برف باریده بهم سربزنین خودتون متوجه میشین
سفرتون به سلامت و خوشی عزیزم

مرسب مامان رویای عزیزم
واقعٲ سرده.حالا امروز یه کم بهتره انگار.
جدی؟بیام ببینم چه خبره
فدای شما.......

samira 20 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 08:18 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

ای جان.تبریک میگم قدم نو رسیده رو عمه خانوم

انقدم کورش نرو و لباس مباس نخر

فدای تووووووو
اتفاقٲ تا حالا از کوروش واسه خودم چیزی نخریدم!

samira 20 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 08:17 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

اول پستات همیشه چه خوشگل سلام علیک و حال و احوال میگیری

دلم میخاد خودمو لوس کنم

لوس بازیاتم خریدارم هانی
خوب بود؟!چشمک:

بهاره 20 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 07:00 ب.ظ

وااای مبارکه عمه شدی عزیزم!!!!
من ک هیچوقت عمه نمیشم
بیچاره زن داداشت چقد درد کشیده....

قربونت عزیزم
آخی....اشکال نداره،عوضش خاله میشی خوشگلم
آره طفلی...

مهدیا 20 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 05:58 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

عمه شدنت مبارک.رابطه ی عمه و برادر زاده به رابطه ی خواهر شوهر و زن داداش مرتبطه.چون بچه ها تحت تاثیر مادرشون هستند. ولی تو عمه ی مهربونی میشی.

مرسی عزیزم.
درسته.البته به نظرم رابطه بچه ها با عمه شون تحت تاثیر این ارتباطه.چون اکثرٲ عمه ها،عاشق برادرزاده هاشونن!
فعلٲ که رابطه من و زنداداشم خیلی خوبه.شاید بهتر از رابطه من و خواهرم حتی!ایشالله که تا آخر خوب بمونه و برم جزء اون عمه هایی که برادرزاده اش عاشقشه!
مرررررسی گلم

مونا 20 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 05:36 ب.ظ http://www.khepel-2008.blogfa.com

سلام
حالت چطوره خانم؟
مبارک باشه عمه شدنت
ایشالا به سلامتی و دل خوش
خیلی بامزه مینویسی تقریبا از همون اولا که وبلگ زدی میخونمت و لذت میبرم
اگر چه خیلی کم برات نوشتم اما همیشه میخونمت و برات آرزوهای خوب خوب میکنم
مراقب خودت باش
شب خوبی داشته باشی عزیزم

سلام عزیزم.قربونت،مرسی
آره چندباری برام کامنت گذاشتی.ممنونم که همراهمی و خوشحالم که نوشته هام به نظرت خوب یاد
منم برات یه دنیا،شادی و سلامتی آرزو میکنم دوست خوبم

سونیا 20 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 05:29 ب.ظ

سلام دوست خوبم درمورد معرفی کتاب پیشنهاد من این کتا بهاست دالان بهشت نازی صفوی/سووشون سیمین دانشور/جزیره سرگردانی سیمین دانشور/ربکا دافنه دوموریه/شوهر آهو خانوم محمد علی افغانی/چمدان مجموعه داستان بزرگ علوی/آخرین تپش های عاشقانه قلبم نامه های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور به کوشش کامیار شاپور وعمران صلاحی شاد وسلامت باشی

سلام عزیزم.
خیلی خیلی بابت معرفی کتابها ازت ممنونم.
کتابهای سیمین رو و ربکا و شوهر آهو خانم رو خوندم.ولی بقیه رو نخوندم و حتمٲ تو لیست کتابهایی ه باید بگیرم و بخونم ،میذارمشو.
قربونت

سارا 20 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 04:03 ب.ظ

سلام مهناز جونم
تبریک تبریک عمه خانم و خوشگل و پر انرژی خوشبحاله برادرزاده گلت با این عمه مهربون
عزیزم رفتی شمال حتما منزل پدرشوهرم برو بیخیال همه چیز بشو فقط سعی کن بهت خوش بگذره هر کسی برا خودش ی اخلاقی داره ما خودمون سعی کنیم هر جایی میریم فقط به خودمون انرژی مثبت برسونیم بالاخره همسرتونم احتیاج به خانوادش داره البته شما خودتون بسیار فهمیده هستین خوب و از بد تشخیص میدن امیدوارم تونسته باشم انرژی مثبت خوبی داده باشم

سلام عزیزدلم.
قربونت برم،لطف داری
حرفات درسته ساراجون.ولی آخه میدونی،اینقدر بدی کردن و با هر بهونه ای آتیش انداختن تو زندگیمونو کلی بهمون ضرر مالی زدن که نگو!سال به سالم که سراغمونو نمیگیرن،مگر اینکه به خاطر پول باشه!!این چیزاست که باعث میشه نتونم خودمو به دیدنشون راضی کنم!ولی بازم با همه بدیهاشون،خانواده شوهرین و باید به خاطر اونم شده،این چیزا رو فراموش کنم!
من همیشه از خوندن کامنتهای تو انرژی مثبت دریافت میکنم.حتی اگه یه خط کوتاه نوشته باشی!
میبوسمت عزیزدلم

اتشی برنگ اسمان 20 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 03:49 ب.ظ

به به عمه خانووووم مبارک باشه عزیزم

قربونت برم عزیزم

نیاز 20 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 03:28 ب.ظ

تولد تولد نی نی مبارک
من الان دلم میخواد عمه شم باید دقیقا کیو ببینم مهناز؟؟
شوخی کردم مامان خوشگل ساشا
مهناز از اون حرف شوهرت خنده ام گرفت که زود خوابیدی فکر کرد قهری باهاش
طفلکی سر دو راهی قرار گرفته بودا

مرررررسی نیاز جون
داداش نداری؟ای جااااااان.برادرزادم که بزرگتر شد،میگم تو رو هم عمه صدا کنه،خوبه؟
آره طفلی،اینقدر را به را قهر کردم که دیگه با کوچکترین چیزی فکر میکنه،ناراحت شدم و رفتم قهر!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.