روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

گذران شبهای تنها بدون همسر!!!

سلام سلام سلااااااااام

خوبید؟روز بخیر.آقا عجب هواییه امروز!تکلیفش با خودش معلوم نیس!از صبح ده مدل عوض شده!یه بار ابری میشه،یه بار بارونی میشه،یهوپشت بندش آفتابی میشه،بعد یه دفعه باد شدید میاد!خلاصه از صبح مدام درحال عوض شدنه!فعلا که آفتابیه!!ولی در همه حال،خوبه!پس برید حالشو ببرید....

شنبه شب براتون نوشته بودم.یکشنبه پاشدم دیدم یخچال هیچی نداریم!چون جمعه قهر تشریف داشتیم،نرفتیم خرید هفتگیمونو بکنیم!دیدم حالشو ندارم برم خرید.فریزرو باز کردم که ببینم خورشتی چیزی داریم که واسه ناهار گرم کنم که نداشتیم و چشمم افتاد به گوشتی که خورد نکرده بودیم!پنجشنبه بعداز اینکه شوهری از سرکار اومد و اومد دنبالم از خونه دوستم،سر راه رفته بودیم قصابی و شوهری گفت دیگه کیلویی گوشت؛نخریم،یه رون گوساله خرید.گفته بودم که خیلی به وسایل یخچالی حساسه!شب قبلش میخواست بستنی از تو فریزر برداره دیده بود کشو مرغ و گوشت خالیه و از هرکدوم فقط یکی دو بسته داریم،کلی ناراحت شده بود که چرا وضع فریزر خونه باید این باشه!!!گفتم خب وقت نشد بریم بگیریم،هنوزم که تموم نشده.کلا تزش اینه که آدم که اینهمه کار میکنه و حالا که نمیتونه خونه و ماشین خوب سوار بشه،لااقل خوب بخوره و خوب بپوشه!واسه همین رو غذاهایی که میخوره خیلی حساسه که مواد خوب و زیاد استفاده شده باشه و به قول خودش غذاش پدر و مادر دار باشه!!!

خلاصه سر اون جریان،دیگه رفت قصابی و یه رون گوساله خرید و چندتا مرغ.مرغها که تیکه شده بود و فقط شستم و همون شب گذاشتم تو فریزر،گوشتو ولی دیگه وقت نکردیم و همونجوری گذاشتم تو فریزر تا فردا درش بیاریم و خردش کنیم که فرداشم تا ظهر کار داشتیم و بعدازظهرم که دیگه اون داستانا!

دیگه دیدم که گوشته همونجوری مونده،درش آوردم تا یخش آب بشه.یه بسته همبرگرم درآوردم واسه ناهار.که با سیب زمینی و گوجه سرخ کردم و کته هم گذاشتم و ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.بعدش اومدم خونه و گوشته رو چون تو آب گذاشته بودم یخش تقریبا وا شده بود.همیشه شوهری گوشتو خرد میکنه،دیگه اینبار گفتم خودم خوردش کنم.خیییییلی کار سختی بود و چون استخونم داشت،تر و تمیزم نشد و یه قسمتاییش حروم شد که خب میشه خوراک گربه ها عوضش.بقیه شو ولی تقریبا خوب خورد کردم و دستمم وسطش بریدم که با اینکه ظاهرش کوچیک بود،ولی عمیق بود و خونش بند نمی اومد!دیگه خلاصه با همه این مشکلات و داستانا خورد کردم و بسته کردم و گذاشتم تو فریزر و از خدا خواستم که یخچال و فریزر همه این دم عیدی پر باشه!الهی آمین....

بعدم رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.شوهری زنگ زد و اول جواب ندادم،بعد دوبار دیگه زنگ زد و جواب دادم و گفتش که امشب شبکاره و نمیاد خونه!چیزی نگفتم و قطع کردم.بعدم پیام داد و شماره جدید قسمتشونو برام فرستاد.چون قسمتش عوض شده.نوشت که اگه کاری داشتی،زنگ بزن.

غروب با ساشا با ابزار خلاقیتش کلی شکل درست کردیم و سر خودمونو گرم کردیم!بعدم رفتیم بیرون و واسه خودمون پیتزا خریدیم و اومدیم خونه واسه شام خوردیم!بعدم نکس.پرشین.استار رو دیدیم که تا دوازده طول کشید و اصلنم از فینالیستا راضی نبودم!

دوشنبه صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدیم و طبق معمول ساشا زودتر از من پا شده بود و داشت کارتون میدید.پاشدم جمع و جور کردم و صبحانه رو حاضر کردم،که خواهرم زنگ زد.گفت،خونه ای؟گفتم آره.گفت پس من دارم میام اونجا!شوهرش رفته بود ماموریت و گفت تا غروب که اون بیاد،من میام اونجا و غروبم میرم فرودگاه دنبالش و میریم خونه.گفتم اوکی،بیا!یهو یاد یخچال خالی افتادم و بدو بدو صبحانه ساشا رو آماده کردم و گفتم بخوره و خودم لباس پوشیدم و رفتم اول خریدای تره باری روانجام دادم.دیدم دستم خیلی سنگینه.گفتم پس برم خونه اینا رو بذارم و دوباره برم بقیه خریدا رو بکنم.رفتم خونه و دیدم صدای گریه ساشا میاد.رفتم تو اتاقش،دیدم میگه،دندونم درد میکنه.نگاه کردم دیدم اون دوتا دندونش که افتاده بود،داره در میاد.تبم کرده بود.یه کم بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم این واسه اینه که داری مرد میشی!واسه همین دندون مردونه داری در میاری،مثل بابا.خلاصه آرومش کردم و بازم رفتم بیرون و رفتم فروشگاه خریدامو کردم که یهو یادم افتاد ما قرار بود تو خریدای این؛هفته مون،برنجم بخریم،چون چندتا پیمونه بیشتر نداریم!!!غروشگاهه برنجم داشت.خریدم،ولی نمیدونستم چه جوری ببرمشون بالا.خلاصه آژانس گرفتم و رسیدم دم در،دیدم خواهرمم باهام رسید!!خریدا رو پیاده کردم.گفتش،دیوونه ای!چون من میومدم رفتی خرید؟!!گفتم نه بابا،خریدای هفتگیمونه!تو نمیومدی هم باید میخریدم.گفت،خب میذاشتی باهم میرفتیم،گفتم،نه دیگه با بچه سخت بود،بعدم واسه؛ناهار هیچی نداشتم!خلاصه با بدبختی وسایلو بردم بالا.خواهرمم که نی نی و ساک و وسایلش دستش بود.

واسه ناهار عدس پلو گذاشتم باتن ماهی.ساشا هم خیلی بی حال بود و همه اش میخوابید.صبح به شوهری زنگ زده بودم و گفتم که خواهرم داره میاد و گفتش، احتمالا ما امشبم کاریم!یعنی همه کاراشونو میذارن دم عید!البته شوهری میگه بیشتر این سنگینی کار واسه نزدیکه انتخاباته!آخه یه جورایی به هم مربوطن!حالا شما نپرسید چه جوری،چون نمیتونم بگم!

با خواهرم کلی حرف زدیم و خوش گذشت.بعدم ناهار خوردیم و بعدازظهر بازم دراز کشیدیم و حرف زدیم.ساشا هم بهتر شد تا غروب.خواهر گفت حالا که شب تنهایید،به شوهرم میگم از فرودگاه خودش آژانس بگیره بیاد اینجا که شب بمونیم و منم کلی ذوق کردم.بعد باهم رفتیم هایپر دور زدیم و کلی خرید کردیم.البته بیشترش واسه خواهرم بود،چون اونم خریدشو نکرده بود.منم باز یه سری چیزا خریدم و واسه خودمونم لاک خریدیم و کلیپس و کش مو و سنجاقا و گل سرای خوشگل و تل سر!!!بعله دیگه کلی واسه خودمون جایزه خریدیم و به خودمون حال دادیم!

اومدیم خونه و وسایلو جا به جا کردیم و واسه خودمون لاک زدیم که خیلی خوشگل شد!واسه شامم خوراک پاستا و سوپ قارچ درس کردم.

شوهر خواهرمم شب اومد و سوغاتی و خوراکی آورده بود.شام خوردیم و بعدم نشستیم به حرف زدن و بعدم لالا.روز و شب خیلی خیلی خوبی بود خدارووشکر....

سه شنبه صبح ساعت هشت بیدار شدم.خواهرم چایی گذاشته بود.صبحونه رو آماده کردم و یه نیمروی مشتی هم درس کردم و خوردیم و بعدم خواهرم اینا رفتن.منم خونه رو تمیز کردم و ناهارم داشتیم از دیشب،خوردیم و ساشا رو بردم مدرسه و اومدم.نشستم کتاب خوندم و دسشویی رو شستم و غروبم ساشا رو آوردم.واسه شامم بازم کوکوی مخصوص،ازون من درآوردی درس کردم!!اینبار بادمجون و سیب زمینی خام و کدو رو رنده کردم با پیاز و تخم مرغ.خوشمزه شد.ولی ساشا چون بادمجون و کدو دوس نداره؛نخورد!شوهری ولی خوشش اومد.چون چندبار حرف زده بودیم،آشتی بودیم،ولی گرم،نه!اصلنم راجع به اتفاقاتی که افتاده؛بود حرف نزدیم.فقط گفتش که چهارشنبه هم شبکاره!بعدم یه کم راجع به کارشون توضیح داد.شام خوردیم و کلی هم خوراکی واسه ساشا خریده بود.حرفهای معمولی زدیم و بعدم خوابیدیم!به همین بی مزگی!!!

چهارشنبه صبح بازم ساشا یه کم تب داشت.واسش دمنوش درس کردم و بخور اکالیپتوس بهش دادم.بعد یهو تصمیم گرفتم اتاق خوابمونو خونه تکونی کنم!!!به ساشا گفتم،دیگه هوا گرمه،دیگه شبا تو اتاق خودت و تو تخت خودت بخواب!گفت اگه بازم سرد بشه؟گفتم فعلا که گرمه!اگرم سرد شد،فعلا بیاتو تخت ما.تشکش رو بردم تو تختش و کل اتاق رو ریختم بهم.دوتا کیسه زباله بزرگ لباسایی که زیاد استفاده نمیکردیم و اسباب بازیای ساشا رو گذاشتم کنار تا بدم به کسی.یه نایلون بزرگم لباسای کهنه و پاره و اسباب بازی شکسته جمع کردم تا بندازم دور.خلاصه که حسابی خونه تکونی کردم!واسه اینکه تشک ساشا پیش تختمون جا بشه،جای میز آرایش و کشو لباسها رو عوض کرده بودی که دوباره برشون گردوندم سر جاشون.خلاصه که از صبح تا دوازده و نیم مشغول بودم،ولی نتیجه اش خوب بود و اتاق خیلی باز و تمیز شد!حالا یه روز باید اتاق ساشا رو هم بریزم بیرون.

حسااااابی خسته شدم.ناهار املت خوردیم.به ساشا گفتم،یه کم تب داری،نرو مدرسه.ولی قبول نکرد!میگفت تو رو به جون خدا بذار برم مدرسه!!!این قسم محکمشه!!!دیگه بردمش مدرسه و به معلمشونم سپردم که اگه بی حال بود،بهم زنگ بزنه تا برم دنبالش.

اومدم خونه و شوهری بهم زنگ زد و راجع به دعوای جمعه مون حرف زد و گفت ازت ناراحتم،ولی رفتار ؛نم اشتباه بود و معذرت خواست!خیلی حرف زدیم و یه بارم باز دعوامون شد و قطع کردم،باز دو دقیقه بعد زنگ زد و بالاخره آشتی شدیم!!البته آشتی بودیم،ولی خب یه کم صمیمی تر شدیم!گفت فردا بریم خونه خواهرت.چون میخوان با شوهرخواهرم برن خرید.گفت؛یاصبح تو و ساشا برید،من غروب بعد از کارم میام،یا وایسید باهم بریم.گفتم بذار فکرامو بکنم،بهت؛خبر میدم!بعدم که؛نشستم و دارم براتون پست میذارم.

اول که پستم رو شروع کردم،میخواستم آخرش یه موضوعی رو بهتون بگم.حالا که رسیدم به آخرش،یادم نمیاد چی بود!!!حالااگه یادم اومد،ادامه اش مینویسم.

مواظب خودتون باشید و یادتون نره که خیلی دوستتون دارم.

آخر هفته خوبی داشته باشید.

ازین هوا که پر از بوی عیده استفاده کنید و به مردمی که پر از جوش و خروش و هیجان خرید هستن بپیوندید و ازینهمه حس هیجان و زندگی که بین مردمه لذت ببرید و درش شریک بشید!

من عید رو دوس ندارم،ولی عاشق اینهمه بدو بدو و هیجان و ذوق و شوق و مردمی هستم که از صبح تا شب بیرونن.

اسفند رو بهخاطر شلوغی و هیجانش دوس دارم!هر وقت روز که برید بیرون مردمو میبینید که درحال خریدن!

بووووووی عیدم که عجیب این روزا به مشام میرسه!

خب دیگه،من برم!باید برم دنبال ساشا.

مواظب خودتون و همدیگه باشید.همدیگه رو دوس داشته باشید.

یه عالمه بوووووس و قلب و آرزوهای خوب!

بای



نظرات 22 + ارسال نظر
مامان رویا 9 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 01:24 ب.ظ http://dargozarerozegar.rozblog.com

خدارو شکر که آشتی کردینوبا خانواده خواهرت بهتون خوش گذشته.
الهی ساشا عزیزم چقد واسه دندونش چقداذیت شده.
عید که خیلی خوبه چرا دوسش نداری ؟؟؟
منم این شوروهیجان اسفندو خیلی دوست دارم
سال خوبی براتون آرزو دارم

قربونت عزیزدلم.
آره طفلی خیلی اذیت شد.
راستش چون از عیدها خاطره خوب ندارم و همیشه برام همراه با خاطرات بد بوده!
دقیقٲ.منم عاشق اسفند و این جنب و جوش مردم و هیجٲنشم
مررررررسی مهربونم.همچنین

یلدا 9 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 09:13 ق.ظ

سلام بر مهناز خانم گل و گلاب!
منم عاشق اسفندم! و عاشق خودمم چون اسفندی ام!!!
ولی واقعا اسفند بهترین ماه ساله!
آمین برای دعات! اینکه روزی همه پر و پیمون باشه دم عیدی!
خواااهرو عشقه! خواهر نعمت بی نظیر خداونده! من پنج تا خواهر دارم! یکی از یکی گلتر! هر کدوم رنگ و بوی خاص خودشونو دارن یکی از یکی لذیذتر!
زندگیتون روز بروز شادتر و ماه تر بشه انشالله!

سلام بر یلدای نازنین!
به به چقدر دوستای اسفندی دارم تو این وبلاگ
آره واقعا ماه خوبیه و خیلیم زود میگذره.
چه خووووووووووب.پنج تا خوواهر که ارتباطتونم اینقدر خوبه،یعنی زندگی!خیلی عالیه:راضیه:خدا ایشالله شما خواهرای گل رو واسه هم نگه داره
عزیزدلی شما

نسیم 8 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 10:11 ق.ظ http://nasimmaman

خسته نباشی از خونه تکونی عزیزم...خدارو شکر که اختلاف با همسرت از بین رفت...الهی همیشه شاد باشین

قربونت برم عزیزم
همچنین شما و همسرت و آرشای عزیزم

آذر 7 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 05:33 ب.ظ

ممنون مهربون من خوبم
فقط اینترنت نداشتم نبودم

الانم بدونه بسته اینترنتی اومدم و کامنت میدم
از دور به یادتم ...

خدا رو شکر.....
همین که خوبی و مشکلی نداری،کافیه.
امیدوارم همیشه خوب باشی و زندگی همیشه به کامت باشه عزیزم

آتوسا 7 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 08:48 ق.ظ

سلام مهناز جون
بالاخره اومدم! مهناز خب چرا گوشت ها را خودت خرد کردی؟!! شوهرت بد عادت میشه ها... یه سری کارا مردونه س دیگه. ناراحت شدم دستت را بریدی... یاد مامان خودم افتادم که همیشه خودش گوشت خرد می کنه... بگذریم..
خیلی از خوندن خواهرانه هات لذت بردم... و اینکه بعضی وقتا مهمون شب خواب داری... من هیچ وقت مهمون شب خواب نداشتم تا حالا!!! نمی دونم حسش چیه؟
وایی کو کو.... یک غذای سالم و عالیه...ببین کوکوی لوبیا سبزم درست کن خیلی خوب میشه. نکته ش اینه که زعفران بزنی..
خوب شد با شوهری آشتی کردی... ولی من همچنان می گم روز خونه تکونی نباید اصلا می رفت بیرون!
پسر من ۴ سال و نیمه هست و واقعا به نظرم پسرا باحالن!!! خیلی دنیاشون ساده و بی ریا ست... خدا همه گل هامون را حفظ کنه.

سلام عزیزم،خوش اومدی
نه بابا،دیگه عمرا ازین کارا نمیکنم.چون اصلا بلد نیستم و هم خودمو ناکار میکنم هم گوشتا رو حروم میکنم!
آره مهمون شب خواب خیلی خوبه!البته اگهخیلی باهاش صمیمی باشیا.مثلا دوست یا خانواده آدم.چون میشه تا دیروقت باهاشون نشست و حرف زد و خوش گذروند.حتما نزدیک خانواده ات هستی که مهمونات شب نمیمونن ،آره؟چون معمولا آدم که راه دور باشه،مهموناش یکی دو روزه میان و شبم پیشش هستن.
دیگه حالا کوتاه بیااشکال نداره،ایشالله که دیگه ازین کارا نمیکنه
آخی.....خدا حفظش کنهواقعا دنیای قشنگی دارن.و اکثرٲ مادرشون مهمترین شخص دنیاشونه و اینه که خیلی باحاله
خدا ایشالله پسر نازتو برات حفظ کنه.از طرف من محکم ببوسش

Maneli 7 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 12:52 ق.ظ

Sallaaaaammmmm duste khoshgelam
Man agar ruzi ye bar nayam khunat az deltangi kalafe misham
Faghat bedoon kheyliiiiiiiiiiii doostet daram
Ye alame booos o baghal be khodeto sashaye asalak

سلام عزیزدلم
اتفاقٲ امروز به یادت بودم.خوبی؟
همیشه بهم لطف داری عزیزدلم
اینام همه واسه تودوست مهربون و نازنینم

اتشی برنگ اسمان 7 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 12:14 ق.ظ

خب معلومه نوشته بودم خیلی دوستت دارم

ای جاااااااااان
دل به دل راه داره عزیزدلم

آذر 6 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 09:26 ب.ظ

سلام خوبی مهناز جان
چه بوی عیدی داره میاد
چقدر خوبه که با خواهرت تقریبا نزدیک هم هستید
اصلا خواهر داشتن خیلی نعمت بزرگیه
اخی دندونای ساشا جان
شاد و سلامت باشید

سلام عزیزم،خوبی؟نگرانت بودم.همه چی خوبه؟
آره جفتمون تهرانیم،ولی خب تهران خودش اینقدر گل و گشاده که ازین ورش تااونورش مثل یه مسافرته!
قربونت برم عزیزم.مواظب خودت باش

Amitis 6 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 08:19 ب.ظ http://amitisghorbat.blogsky.com

من باز هم قبلا خوندم الان میام کامنت بگذارم :)) نی نی خواهرت خوبه؟ بزرگ شد؟ به نظرم خوش میگذره بعضی وقت ها بدون شوهر ،نه؟!؟ من اصلا اهل مرغ و گوشت تمیز کردن نیستم ، به خصوص گوشت فکر کنم تخصص ندارم ، مرغ رو بازم راحت تر ، گوشت رو دوست پسر سه ساعت میشینه تمیز می کنه ، انقدر چربی میگیره ،

خوبه،مرسی.آره ماشالله بزرگ شده و باهاش که حرف میزنی عکس العمل نشون میده
اصلا دورهمی زنونه گاهی خیلی خوبه.همیشه که نباید مردها باشن
منم اصلا تمیز نمیکنم دیگه اینبار جوگیر شدم و خواستم خودم تمیز کنم!پس اینجور که معلومه مردها اکثرا تو اینجور کارا وسواس دارن!شوهر منم اینجوریه!
عکس نی نی خواهرمو برات میفرستم ببینیش

ویولا 6 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 02:55 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

عزیزممممم والا مردم به کامنت دادن و جواب گرفتن هم حساس هستن و سوال جواب میکنن!!!!! خب اخه تو ابعاد کامنت های منم در نظر بگیر! بخواهی هم نمیتونی مختصر جواب ب ی اینقد من طولانی نظر میدم! البته باید بدونی فقط برای یکی دو نفر که خیلی حس خوب و راحتی و اشتراکات دارم باهاشون کامنت طولانی میدم برا بقیه خب اینقده حرف که ندارم، خیلی هارو هم فقط میخونم و واقعا نظری ندارم که بدم! دیگه اگه باعث گرفتاریت شد ببخشید
راستی منم امیدوارم مامان باحالی بشم

آره والله انگار بعضی از دوستان خیلی حساسن!
من معمولا کامنتها رو کامل جواب میدم.ولی خب بعضی وقتا آدم حرفش میاد و من در مقابل تو و کامنتهات همیشه همین حس رو دارم و انگار روبروم نشستی و دوس دارم باهات حرف بزنم!
معذرت خواهی چیه دختر!اینا نمک وبلاگ نویسیه!
حتمٱ میشی!

اون خانوم حامله هه 6 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 01:43 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

واااای چه بوی کوکو موکویی داره میاد از این وبلاگ


ایشالا بسوزه غذاتون خانوم که انقدر من شکمو و گامبالو رو به

هوس میندازیاییییییییییش

نه،نه ازینجا نیست!ما خونه نیستیم!ناهارم نون و پنیر داشتیم!
اتفاقا نمیدونی چه کوکویی شده بود!فکر کن غذای من بسوزه!عمرٲ:خونسرد:
یادته اون عکسای رنگ و وارنگ کوکوهایی که میذاشتی؟!یادته عکس اون آشی که گذاشته بودی؟!یادته عکس اون کیک تولده؟!بسه یا بازم بگم؟!تو چه میدونی چه کردی با این دل من با اون عکسها

آتوسا 6 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 12:05 ب.ظ

مهناز جون فقط اومدم حاضری بزنم!
الان وقت ندارم بعدا می یام!

حاضریتو زدم دخملی!بدو زود کارتو انجام بده،بیا

ویولا 6 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 11:03 ق.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

من کامنتم رو دوبار می فرستم به هوای اینکه مثل اوندفعه خورده نشه. ولی اگه برات دوباره اومد، همون اولی رو فقط تایید کن

سلام عزیزم
کدبانو جان، منم امیدوارم که همه آدمها یه سقف بالا سرشون و یه لقمه غذا برای سیر کردنشون داشته باشن ، الهی آمین
دستت بهتره بریده بودیش؟ من که اصلا نمی تونم مرغ و گوشت خرد کنم مخصوصا گوشت با استخوان. همیشه همونجایی که می خریم میدیم سه سوته تیکه می کنه یا اگه بدون استخون باشه پارتنر زحمتش رو می کشه و من فقط جابجا می کنم. حتی مرغ ها رو هم خودش چون وسواس داره رو چربی گوشت و مرغ، بازم بعد اینکه میخریم و اونجا تیکه می کنه ، میاد 2 ساعت وای می ایسته دم ظرفشویی و چربی و پوست و چیزای اضافه اش رو تمیز می کنه و می شوره و من بسته بندی می کنم. الان که فکر می کنم دستش درد نکنه واقعا
میگم این همسریت چه شغل سختی داره آخه یعنی چی شب تا صب باید بمونن سر کار. کجا می خوابن و استراحت می کنن و کجا غذا می خورن؟ من که هر سال این یکماه آخر که اداره پارتنر اینها ساعت کاریشونو یه ساعت و نیم بیشتر می کنه ، کلی بهم می ریزم و اصلا دوست ندارم و حالم گرفتست ، ولی با این چیزی که از کار همسرت نوشتی باید برم خدارو شکر کنم که فقط همون یه ساعت و نیمه رو بیشتر نگهشون می دارن نه شبانه روزی!!!!
از اینکه می نویسی با ساشا اینکارو کردی، اونکارو کردی، بازی کردید، رقصیدید و ... خیلی لذت می برم. دوست دارم منم بتونم این حس های خوب و صمیمیت و شادی رو به بچه ام منتقل کنم.... ولی خب نمی دونم که با توجه به حساسیت ها و جدی بودنم میتونم اینطوری باشم یا یه مامانی از آب در میام که بچه ام ازم فراری میشه!! البته که از خدا میخوام اینطوری نباشم هرگز... خیلی ضعف دارم که واقفم بهشون و باید برطرفشون کنم.... امیدوارم خدا کمکم کنه. خوشحالم که با خواهرت اوقات خوبی رو گذروندید. باید قدر این خوشی های کوچک رو بیشتر و بهتر دونست.. کاش بشه...

نه دیگه اونبار دعواش کردی،دیگه حساب کار دستش اومد و دست به کامنتات نمیزنه
آره بهتره،مرسی.اتفاقا شوهری هم خیلی تو این چیزا وسواسه.مام همیشه گوشت بی استخون میگرفتیم و میاریم خونه شوهری خوردش میکنه.مرغم که همونجا تیکه میکنن و میاریم خونه و شوهری میشوردشون.باور کن ویولا این چیزایی که گفتی از وسواس پارتنر،اتگار شوهری رو گفتی!یعنی دو ساعت میشینه تمام چچربیهای میلیمتری رو از گوشت و مرغ جدا میکنه؛و بعدٲ اینقدر میشوردشون که کلٱ رنگشون عوض میشه
دیگه اینبار چون ترسیدم قهرمون طولانی بشه و گوشتا بمونن تو فریزر،اینه که خودم دست به کار شدم!ولی مطمئنم دیگه این کارو نمیکنم
کارشون یه جورایی به انتخابات ربط داره و اینه که فشرده شده.البته دم عیدم کلا کاراشون زیاد میشه.شب تا صبح که کار نمیکنن،چون تا یازده،دوازده شب کار میکنن،واسه همین شب میمونن.غذا که خب بهشون میدن همیشه.خوابگاهم دارن.کلا خیلی مجهزه و ازین نظرا مشکلی ندارن،فقط اینکه مثلا دو روز پشت هم باید اونجا بمونن،سخته واسه ما.
من مطمئنم تو مامان خیلی خوبی میشی!اینو جدی میگم!من همیشه حس میکنم بیشتر با ساشا دوستم و هم سن و سالم تا اینکه مامانش باشم!دلم میخواد بزرگم که شد،همینجوری باهم دوست باشیم.توام ازون مامانای باحال میشی،حالا ببین
یه بار یکی از دوستام بهم خصوصی پیام داد که تو جواب کامنت بعضیا رو خیلی مفصل میدی و فرق میذاری و اتفاقٲ اسم تورو هم آورده بود!!!واقعا فرق نمیذارم و جواب همه رو کامل میدم،ولی نمیدونم چرا حرف زدن با تو طولانی تر میشه
مواظب خودت و نی نی و پارتنر باش.

دختربنفش 6 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 10:09 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

وای آره خیلی بوی عید میاد .منم دیروز رفتم لب آب .اوووووووم چه هوای توپی بود .منم دوس دارم این هیجانا بخصوص وقتی میرم بازار گل و میبینم همه دارن گل میخرن .خیلی حس خوبیه .ایشالا همه دلشون خوش باشه

واقعٲ خیلی باحاله
گل که خیلی حس خوبی به آدم میده!
ایشالله ....
عزیزدلمی:بوس.:

اتشی برنگ اسمان 6 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 12:43 ق.ظ

عه من که واست نوشته بودم کوووو پس؟؟؟

کامنتت خالی اومد!
حالا چی نوشته بودی؟!

مروارید 5 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 11:02 ب.ظ

سلام . متخصصین تغذیه میگن انواع گوشتهارو فقط یکبار یخ زدایی کنید و استفاده کنید و اگر دوباره بذارید یخ بزنه دیگه ارزش غذایی نداره و تمام مواد مغذیش از بین میره . دیدم شما مثل اینکه خرد کردیددوباره گذاشتید یخ بزنه گفتم اطلاع بدم بهتون دیگه نکنید حیفه

سلام عزیزم
همیشه،اول خرد میکنیم و بعد فریز میکنیم،ولی اینبار اینجوری شد و دوبار فریزش کردیم!
ممنونم ازینکه گفتید دوست خوبم.حتما یادم میمونه و دیگه اینکارو نمیکنم!

شهره( مامان حسین) 5 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 08:10 ب.ظ

مانتو خریدی چی بخرم سخته خرید عید !

نخریدم.خب من معمولا هرچی رو که خوشم بیاد و بهمم بیاد رو میخرم و خیلی دربند اینکه حتما طبق مد بپوشم نیستم!

Maryam 5 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 07:42 ب.ظ

انشالله همیشه خوشبخت و سلامت باشین،مهنازی منم عاشق اسفندم و البته هم اسفندیم

اقربونت برم عزیزم.همچنین شما
متولد اسفندی؟به به ،پس تولدت مبااااارک عزیزدلم

اتشی برنگ اسمان 5 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 06:04 ب.ظ

چرا کامنت خالی آتیش؟!

سمیرا 5 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 06:02 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

مهناز جون اگه پونه داری تو خونه بذار دم بیادش مث چایی

و بده ساشا جان بخوردش برای درد دندون اینا خوبه

پونه ندارم!دمنوش آویشن بهش دادم!
البته دندونش خوب شده،واسه گلو درد و سرفه هاش دادم!

سمیرا 5 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 06:01 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

منم این ورجه وورجه ها و شلوغی ها و هیجانات دم عید رو دوس دارم مهنار

و یه جورایی روح خستمو تازه میکنه ...

ایشالا تو سال جدید هییییییییچکس مشکل نداشته باشه

و همه خوووووووووووش باشن..همههههههههههههه

دقیقا،این ورجه وورجه ها روح آدمو تازه میکنه
الهی آمین

سمیرا 5 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 06:00 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

مرض بادمجون و کوکو و کدو اینا

این اولندش

سمیرا اگه تو باردار بشی،من دوتا راه بیشتر ندارم.یا اینکه در وبلاگمو تخته کنم،یا هر غذایی که پختم رو برات بفرستم در خونه ات!:

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.