روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزهای پر ماجرا

سلام خوبید؟از پریروز میخوام بنویسم ولی فرصت نمیشه.راستش امروزم خیلی کار دارم ولی حالا کم کم مینویسم تا ببینم چی میشه!

فکر میکنم تا یکشنبه قبل رو براتون گفته بودم،پس تند تند از دوشنبه میگم...

دوشنبه اتاق ساشا رو کامل ریختم به هم و سه تا کیسه زباله بزرگ اسباب بازی جمع کردم که بدم بیرون.فقط ماشینها و چندتا ازین کنترلیها که میدونم دوس داره رو نگه داره!والله هرچی من اسباب بازیای اینو میدم بیرون بازم اینقدر خودمونو بقیه براش میخریم که اتاقش جای سوزن انداختن نیس!

خلاصه کلی اتاقش کلی باز شد.بعدم غروب رفتیم حموم.شوهری زنگ  زد که کارشون زیاده و شبو میمونن.داداش کوچیکه زنگ زد و دو ساعت باهم حرف زدیم،بعدم دیدم خواهرم پشت خطه.بهش گفتم بذار باهاش حرف بزنم باز بهت زنگ میزنم.خواهرم گفتش ما تو راهیم داریم میایم اونجا دفترچه شوهری رو بگیریم!گفتم واسه چی؟گفت ظاهرا خورده زمین انگشتس مو برداشته!گفت حالا که داریم تا اونجا میایم تو و ساشا هم باهامون بیاید!!چیزی نگفتم و گفتم باشه بیاید.ولی از استرس داشتم میمردم.گفتم مگه میشه واسه مو برداشتن انگشت بیان دنبال من!حتما یه چیزی شده.من وقتی استرس میگیرم مدام بالا میارم!اون شبم اصلا نمیتونستم از دسشویی بیام بیرون بس که بالا میاوردم.ساشا ترسیده بود و هیچی نمیگفت.خلاصه با بدبختی حاضر شدیم و خواهرم اینا اومدن دنبالمون و رفتیم خونه شون.هرچی به شوهرخواهرم گفتم منم باهات میام بیمارستان،قبول نکرد.گفت معلوم نیس کارمون تا کی طول بکشه.گفت حتما رفتم پیش شوهری زنگ میزنم باهاش حرف بزنی.آخه هرچی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد!خلاصه بدترین و طولانی ترین شب عمرم بود!خواهرمم طفلی فردا جلسه مهمی داشت و هرچی میگفتم بخواب من خبری شد بهت میگم،قبول نمیکرد و پیشم نشسته بود.ساعت دو شوهرخواهرم بهم زنگ زد و گوشی رو داد به شوهری و صداشو شنیدم.فقط گریه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم.اونم هی میگفت چیزیم نیس.ولی معلوم بود حالش بده!خلاصه اون شب فهمیدم چندتا از استخونای دستش خورد شده و گوشتاشم از بین رفته!ظاهرا یکی از کارگرا میاد پیشش و میگه دستگاه خراب شده و محصولی که میزنن،توش گیر کرده.چون شب بوده و خیلی از کارگرا و تعمیراتیا نبودن،شوهری با دوتا دیگه از مهندسین میرن سر دستگاه ببینن میتونن خودشون یه کاریش کنن یا نه. ظاهرا شوهری از پایین و اونا از بالا سعی میکردن از لای دستگاه درش بیارن که یه دفعه دستگاه راه میفته و....

ساعت شش صبح شوهری و شوهرخواهرم اومدن.دستشو بخیه کرده بودن و آتل بسته بودن.رنگش مثل گچ شده بود.چای و شیرینی آوردیم خورد و چون مسکن زیاد بهش زده بودن نمیتونست بشینه و رفت خوابید.

من ولی دو دقیقه هم نتونستم بخوابم و از فکر دردی که کشیده فقط گریه میکردم!

صبح ساعت هشت خواهرم رفت سرکار و شوهری و شوهر خواهرم خواب بودن.ساشا هم نخوابید.شب قبل یه لحظه بیدار شد و باباشو دید و بهش گفتیم دستش شکسته و مطمئنش کردیم چیز مهمی نیست و زود خوب میشه.با اینحال وقتی رفتم پیشش بخوابم دیدم روشو کرده اونور و گریه میکنه.گفتم چیه عزیزم.گفت نمیدونم چرا اشکام تموم نمیشن!!فکر کنم از بس ناراحتم اینجوریه!بغلش کردم و آرومش کردم و یه کم خوابید ولی بازم صبح زود بیدار شد.

ظهر شوهری بیدار شد و داروهاشو دادم خورد.خواهرمم زنگ زد که دارم تلاش میکنم از یه دکتر خوب براش همین یکی دو روزه وقت بگیرم،نگران نباشید 

مامانمم از طریق خواهرم فهمید و زنگ زد و کلی گریه کرد پای تلفن.دیگه اون روز تا شب یکسره من و شوهری داشتیم جواب تلفن میدادیم.

چهارشنبه با شوهری صحبت کردم و گفتم میخوای به خانواده ات خبر بدم؟گفت نمیدونم.حس میکردم دوس داره بگم.گفتم به هرحال اگه بخوان عملت کنن باید در جریان باشن.

زنگ زدم به برادرشوهر کوچیکه و براش گفتم.بعدم گفتم فکر نکنن بحث آشتی یا همچین چیزیه ها!من و شوهری همونقدر ازشون ناراحتیم،ولی به هرحال خواستم در جریان باشن.

اونام تا شب همه زنگ زدن و با شوهری حرف زدن.شوهرخواهرم صبح که میخواست بره سرکار باهام خیلی حرف زد و گفتش این به اندازه کافی روحیه اش خرابه،توام اگه بخوای مدام تو خودت باشی یا گریه کنی که داغون میشه!فکر میکنی من و خواهرت کمتر از شما ناراحتیم؟ولی واسه اینکه بیشترازین حالتون خراب نشه،سعی میکنیم به رومون نیاریم.گفتش امروز باهم بریم بیرون یه کم بچرخید.این خیابونای اطافمونم تا حالا نرفتید.برید یه کم حال و هواتون عوض بشه.

دیگه با اینکه شوهری حوصله نداشت ولی قبول کرد که بریم یه کم دور بزنیم.سه تایی با شوهری و ساشا رفتیم قدم زدیم بعدم رفتیم پروما دیدم لباسای تابستونی خوشگلی داره.پیراهنای خونگی خنک.خیلی طرحهاشونو دوس داشتم.البته ارزون نبود.شصت و پنج تومن میداد،ولی جنسشون خوب بود.یکی واسه خودم یکی واسه خواهرم برداشتم و واسه شوهری و شوهر خواهرمن تیشرت خریدم!واسه ساسا هم تاپ و شلوارک.به شوهری گفتم به مناسبت شکستگی دستت دارم واسه همه کادو میخریدم!میگفت،فکر کنم اگه قطع میشد،به همه شهر سور میدادی!!!خلاصه کلی سر همین خندیدیم.بعدم ساشا رو بردیم پارک که اصلا بازی نکرد.اصلا ازون شب به بعد ساکت و بی صدا شده بود بچه ام!هرچی بهش گفتیم،گفت حوصله ندارم.بعدم برگشتیم خونه خواهرم.

ناهار درس کردم و خواهرم اینام اومدن.میزو چیده بودیم که ناهار بخوریم که بابام زنگ زد که ما نزدیک خونه تونیم!!گفتیم،چه بی خبر!گفت دیگه دلمون طاقت نگرفت.با مامانت گفتیم بیایم شوهری رو از نزدیک ببینیم و خیالمون راحت بشه!دیگه وایسادیم اومدن و ناهار خوردیم.

راستش خیلی خوشحال شدم که اومدن.ساشا که حالش ازین رو به اون رو شد.کلا بچه انگار برگشت به زندگی!خودم و شوهری هم خیلی روحیه مون عوض شد.

دیگه اون شب بعداز شام رفتیم بیرون دور زدیم و کلی با دست آتل بسته شوهری عکس گرفتیم و اومدیم خونه و خوابیدیم.

پنجشنبه غروب شوهری نوبت دکتر داشت که من و بابام و شوهرخواهرم بردیمش.دکتر معاینه اش کرد و گفت چندتا از استخوناش خرد شده و تاندون دستشم پاره شده.باید عمل بشه،ولی چون گوشت روی اون قسمت استخونش خیلی آسیب دیده و دستشم زیاد تورم داره،دو هفته ای زمان لازم داره تا یه کم اینا ترمیم بشه و بتونیم عملش کنیم.تو این مدتم گفت مدام باید ببرید پانسمانشو عوض کنید و ضدعفونیش کنید و داروهاشم مدام بخوره.بعدم یه نامه نوشت واسه یه متخصص دیگه و گفتش ببرید به اینم نشون بدید ببینید نظرش چیه،جوابشو برام بیارید تا قطعا بهتون بگم کی عملش میکنم.

حالا اون متخصصم به این راحتی نوبت نمیده.به اون دوستمون که ازین متخصص تونسته بود برامون وقت بگیره،گفتیم .اونم گفتش سعی میکنم قبل از دو هفته دیگه براتون یه وقت بگیرم.

دیگه تا بیایم خونه خواهرم،ساعت نه شد و شام خوردیم و از بس خسته بودیم زود خوابیدیم.

جمعه بعدازصبحونه مامان و بابام برگشتن شمال و مام آژانس گرفتیم و اومدیم خونه مون.کلی هم از خواهرم اینا بابت این چند روز تشکر کردیم.طفلیا واقعا زحمت کشیدن.مخصوصا شوهرخواهرم.

اومدیم خونه و سر راهم کباب گرفتیم و اومدیم خونه خوردیم و خوابیدیم.غروب پاشدم قبل از اینکه فوتبال شروع بشه،رولت درس کردم و گذاشتم تو یخچال.

شوهری هم بیدار شد و فوتبالا شروع شد.بیست دقیقه شبکه ورزش که استقلالو نشون میداد رو میدیدیم و بیست دقیقه هم بازی پرسپولیس رو.آخرم که استقلال خوزستان قهرمان شد و من و ساشا کلی خوشحالی کردیم و تو خونه دور قهرمانی میزدیم!!خب درسته که تیممون سوم شد،ولی واسه یه استقلالی،باخت پرسپولیس و قهرمان نشدنشم کم از برد و قهرمانی نیست!!!

خلاصه به مناسبت این واقعه مبارک!!!رولت رو آوردم با شیرقهوه خوردیم و دعا به جون پرسپولیس کردیم که باعث این شادی شد!!

به قول شوهری وسط اینهمه مشکلات جور وا جور اگه نخوایم واسه خودمون ازین دلخوشیای کوچیکم درس کنیم که میپوسیم و له میشیم!

شنبه از صبح که پاشدم و صبحونه خوردیم،افتادم به جون خونه و جاروبرقی کشیدم و طی کشیدم و گردگیری کردم.بعدم ناهار درس میکردم که از شرکت شوهری زنگ زدن که قراره چندنفر از مدیران بیان عیادتش. دیگه رفتیم بیرون و میوه و شیرینی خریدیم و برگشتیم.ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و برگشتم.از خستگی هلاک بودم.یه کم دراز کشیدن و ناهار شوهری رو دادم و خودم نخوردم.ساعت سه و نیم اومدن و یک ساعتی بودن و رفتن.منم رفتم دنبال ساشا و آوردمش.تلفنام که این چند روز یه سره زنگ میزنه و مدام همون حرفها رو به همه میزدیم.خسته شده بودم.میدونم همه دوستمون دارن و نگرانن،ولی آدم یه جا کم میاره بالاخره و دلش تنهایی و خلوتشو میخواد.حالا خداروشکر نزدیک نیستن که بخوان بیان عیادت وگرنه دیوونه میشدم.

غروب شوهری گفت بیا بریم قدم بزنیم هوا خوبه.رفتیم و تازه دو قدم نرفته بودیم که ساشا پاش پیچ خورد و افتاد!!چیزیش نشد خداروشکر ولی اینقدر گریه میکرد و پاشم درد میکرد که برگشتیم خونه!من که حالم خیلی بد بود و رفتم تو اتاق و شروع کردم به گریه کردن.انگار تمام اشکهایی که این چند روز جلوی اومدنشونو گرفته بودم داشتن سرازیر میشدن.شوهری اومد میشم و کلی باهام حرف زد .گفتم آخه چرا باید هی اتفاق بدی برامون بیفته و هی ما بگیم خداروشکر که بدترش نیفتاده!!خلاصه حالم تا شب بد بود.آخر شب زندایی شوهری زنگ زد و من تازه یادم افتاد که اصلا یادمون رفته بود بهشون قضیه شوهری رو بگیم!!ظاهرا تازه از خواهرشوهرم شنیده بود و زنگ زد بهمون.دیگه عذرخواهی کردم و براش ماجرا رو توضیح دادم و اونم با شوهری حرف زد و بعدم دیگه خوابیدم تا اون روزه خسته کننده تموم بشه!

یکشنبه ساعت نه بیدار شدم و دیدم زندایی شوهری نیم ساعت پیش بهم زنگ زده بود.بهش زنگ زدم و گفتش اگه هستید،میخوایم بیایم شوهری رو ببینیم.گفتم تشریف بیارید.مرغ گذاشتم بپزه تا با سیب زمینی سرخ کنم واسه ناهار.حوصله تشریفات و این داستانا رو نداشتم.خونه هم تمیز بود و همه چی هم داشتیم.پس هیچ کاری نکردم و نشستیم تا بیان.ساعت یازده اومدن و حرف زدیم و دایی شوهری رفت پشت بوم و بنده خدا کولرمونو سرویس کرد و آماده اش کرد.گفت الان که دست شوهری اینجوریه و هوام داره گرم میشه،لااقل کولرتون آماده باشه.بعدش ناهار خوردیم و شوهری و دایی و ساشا خوابیدن و من و زندایی هم نشستیم به حرف زدن بعدم اومدیم تو آشپزخونه و کیک شکلاتی درس کردیم و بقیه هم بیدار شدن و عصرونه خوردیم و دایی اینا رفتن.مام بیرون کاری داشتیم که رفتیم انجام دادیم.گفته بودم یکی دو هفته پیش یه تاپ مجلسی خریدم.چون آخرهفته عروسی پسرخالمه و مام گفتیم اگه ویزیت دکتر شوهری باهاش تداخل نداشته باشه،شاید بریم،گفتم بگردم ببینم یه دامن براش پیدا میکنم یا نه.دیگه چندتا مغازه رفتم ولی ازشون خوشم نیومد.یه مغازه دامنای خوشگل داشت که گرون بودن.شوهری گفت از همینا بگیر قشنگن.یکیش کوتاه بود که اول خواستم اونو بگیرم،ولی شوهری گفت اون بلنده رو بگیر،شیکتره.بلنده بلند بود و تمامشم گیپور و کار شده.صد و شصت میداد.دو دل بودم ولی خریدمش و اومدیم خونه.با تاپم پوشیدم و دیدم اصلا به هم نمیان!!!زدم زیر گریه!!کلا منتظر بهونه ام که گریه کنم!بس که این روزا دلم گرفته!شوهری گفتش اشکال نداره فوقش میبری عوضش میکنی اون کوتاهه رو میگیری،شاید بهش بیاد.یا اصلا یه تاپ دیگه واسه این میخری!گفتم آخه اونجا اصلا تعویض نداره!خلاصه که حالم گرفته شد .نشستیم بعده شام پایتخت رو دیدیم و بعدم خوابیدیم.

امروز صبح شوهری میخواست بره سرکار باید یه فرمهایی رو پر میکرد و با معاونشونم صحبت میکرد.کمکش کردم لباساشو پوشید و رفت.منم باز خوابیدم و ساعت نه بیدار شدم.خواهرم زنگ زد و حرف زدیم.ناهار از دیروز داشتم و درس نکردم.زنگ زدم آرایشگاه ببینم هستن برم موهامو رنگ کنم.گفتم ظهر که ساشا رو گذاشتم مدرسه برم.که گفتش هستیم.ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه که دو نفر بیشتر نیومده بودن و کلاس تشکیل نشد!!!البته درساشون پریروز تموم شده بود و کتاباشونم دادن آوردیم خونه.دیگه با ساشا رفتیم آرایشگاه و موهامو رنگ کرد و شست و دیگه واینستادم سه شوار بکشه.گفتم بوی رنگ داره بچه رو اذیت میکنه.زودتر حساب کردم و اومدیم خونه.ساشا خوابید و منم رفتم حوموم دوش گرفتم.بعدم گفتم بشینم براتون پست بذارم تا موهامم یه کم خشک بشه و سه شوارش کنم.

فکر کنم خیلی طولانی شد.سعی کردم همه اش رو خلاصه وار بگم تا خسته نشید.

بازم به خاطر نگرانیها و پیگیریهاتون ممنونم.دوستای خوبم که خارج از وب باهام در تماسن هم شرمنده ان کردن و مدام پیگیر بودن که یه دنیا ممنونم.

امیدوارم هیچکدومتون و هیچکدوم از عزیزاتون هیچوقت گرفتار مریضی و دوا درمون و بیمارستان و دکتر نشید و همیشه تنتون سالم باشه.

وقت نکردم این مدت بهتون سربزنم و از حالتون بی خبرم.سعی میکنم یواش یواش سراغ همه تون بیام حتما.

اینجا و اینستا رو هم ایشالله باز فعالش میکنم و برمیگردیم به روال گذشته و براتون تند تند پست و مطلب میذارم.به شرطی که شمام فعال باشید و ساکت و خاموش نباشید.

نظراتم ایشالله به زودی و سر فرصت جواب میدم و تایید میکنم.

مرسی که هستید و تنهام نمیذارید.

همدیگه رو دوس داشته باشیم و به هیچ بهونه ای در حق هم ظلم نکنیم و همو آزار ندیم.

اینم آدرس اینستام؛ 

\ Instagram.con\mahnazblog

بوووووس....بای

نظرات 16 + ارسال نظر
دختربنفش 29 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 11:56 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

وای بیچاره شوهرت .چقد بد.امسال انگار خیلی گنده ،هر کی و میبینی یا مریضه یا بیمارستانه ،ایشالا شوهرت خیلی زود خوب بشه و شمام بهش روحیه بده هی اشک نریز خانومی .امیدوارم دوباره شاد بشین .

آره بنفشی،طفلی خیلی بد آورد.
شمام امسال خیلی درگیر مریضی و بیمارستان شدید.ایشالله که ازین به بعدش واسه همه مون خوب باشه.
تو عزیزدلمی

رز صورتی 29 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 01:36 ق.ظ http://her-life20.mihanblog.com

الهی بگردم چه روزای سختی داشتی مهناز جون
خدا رو خیلی شگر مه به خیر گذشت...یاد چند سال پیش افتادم که دست دایی اینجوری شد...البته اون اهن ریخته بود روش چند روزم تو ccu بود..دقیقا دستاش یه چیزی تو همین مایه ها بود..که جراحی کردن و یه میله های مصنوعی گذاشتن ...
خیلی روزای سختی داشتی...نگران نباش انشالا عملشونم به خوبی پیش میره و جای نگرانی نیست...
واقعاااا خدا رو شکر که همه دورن ..والا اون پذیرایی از مهونا پدر ادم در میاره...بابای پاش شکسته بود مامان هلاک شد...کل شهر خونمون بودن یکی باید مامان ازش نگهداری میکرد
زیاد غصه نخور..انقدرم خودت ناراحت نکن..همه چیز درست میشه مهناز جون

خدا نکنه عزیزم
ای بابا طفلی داییتحالا خداروشکر که خوب شده.
آره همه لطف دارن و میخوان موقع مریضی دور و بر مریض و خانواده اش باشن و تنهاشون نذارن،ولی واقعا این شلوغیها آدمو اذیت میکنه.
ایشالله عزیزدلم

ترانه 28 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 04:01 ب.ظ

خدا رو شکر که حالشون بهتره.ایشالا عملشون هم موفق باشه.واقعا خیلی سختهتکیه گاه آدم اتفاق بدی براش میوفته.آدم یهو خودش رو تنها حس میکنه.دور باشه از هممون.مراقب خودت باش عزیزم

قربونت عزیزم
سخته و ناراحت کننده!
عزیزدلمی شما

مینو 28 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 02:42 ب.ظ

ایشالا بلا دور باشه ازتون و به زودی دست همسر هم خوب بشه.
زندگی همینه مهناز جون پر از اتفاقات خوب و بد. زیاد به انفاقای بد فکر نکن و حتی به زبونم نیار که چرا اینقد اتفای بد می افته همین گفتن و فکر کردن بهش خودش باعث بوجود اومدنشون میشه.خوبی ها و خوشی ها رو جذب کن و فکرتو آزاد کن.
برای همسر خیلی ناراحت شدم بنده خدا خیلی درد کشیده و همینطور خودت خیلی اذیت شدی.امیدوارم زود زود خوب بشن و تن هر سه تاییون سلامت و دلتون خوش باشه

ایشالله عزیزم
درسته،ولی خب آدم یه جاهایی واقعا کم میاره و نمیتونه تحمل کنه.اتفاقات پشت سرهم آدمو دیوونه میکنه!
منم برات بهترینها رو آرزو میکنم عزیزدلم

samira 28 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 12:51 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

واستا واستا از این دعا پیر زنی کنم براتون:

ایشالله به حق پنج تن همیشه و همیشه سالم و سلامت باشین هر سه تون

غصه ام نخور مااااادر

آخ آخ ننه جون تو رو خدا زیاد دعامون کن!
الهی خیر ببینی مادربزرگ

خاطره 28 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 11:42 ق.ظ

مهناز جان ان شااله که بلا دور باشه عزیزم روزهای سختی رو گذروندی امیدواررم از این ببعد روزهای خوبی پیش رو داشته باشی

قربونت برم عزیزم

رویا 28 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 11:15 ق.ظ

سلام دوستم.خداروشکر که حال شوهرت بهتره.انقدر ناراحت نباش رو پسرت تاثیر میذاره .قوی باش.

سلام عزیزم.چشم گلم

دلارام 28 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 11:05 ق.ظ

سلام
خدا رو شکر خوبی

سلام عزیزم
قربونت

نسیم 28 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 09:44 ق.ظ http://nasimmaman

عزیز دلم چقد اذیت شدین...طفلی همسرت چه دردی کشیده...دلم ریش شد.....الهی که زود زود دستش خوب خوب بشه....
میدونم این مدت خیلی سختی کشیدی.ولی درست میشه دوستم...همین که سه تاییتون پیش همین و سالمین... خداروشکر

قربونت عزیزدلم.ببخشید ناراحتت کردم
ایشالله که همینجوری باشه که میگی.
فدای تو

بیضا 28 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 09:04 ق.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز عزیز خدا رو شکر که همسر تون بهتره، انشاالله که سلامتیشو کامل بدست بیاره، شما هم نګران نباش عزیزم میدونم واقعا شرایط خوبی نیست ولی بهر حال باید این چالش ها رو تو زنده ګی بپذیریم، همیشه شاد کام و سلامت باشید

قربونت برم عزیزم.
درسته،بخوایم یا نخوایم اینا جزیی از زندگیه.گرچه خیلی ناخوشایند و سخته!
عزیزدلی

سارا 28 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 12:58 ق.ظ

مهناز جون بازم جای شکرش باقیه اتفاق بدتری نیوفتاده
خدا پشت و پناهتون باشه

همینطوره عزیزم.خداروشکر

شهره 27 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 09:18 ب.ظ

عزیییزم خداروشکر شوهرت بهتره.خانپاده خوبت هستن کنارتون...رنگ موتم مبارک چه رنگی کردی دقیقا ...انشالله شاد وسالم باشید همیشه

مرسی عزیزم
مسی ماهاگونی گفتش.
همچنین شما گلم

سپیده مامان درسا 27 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 08:45 ب.ظ

واااای چه وحشتناک خداروشکر الان حال همسریت خوبه الهی که هر چه زودتر دستشون خوب بشه و مشکل جدی نباشه ...
قربونت بشم عزیزم با این دل نازکت ، ما خانومها گاهی وقتها بی دلیل دلمون گریه میخواد البته بی دلیل نیست خودمون میدونیم گرفته است ولی چه میشه کرد

واقعا وحشتناک بود سپیده جون و خدا خیلی بهمون رحم کرد.
خدا نکنه عزیزدلم.بعضی وقتا اینقدر دلمون از سختیها و مشکلات گرفته است که بل کوچکترین و مسخره ترین چیزها میشکنه و اشکمون درمیاد!
قربون تو دوست خوبم

شمیم 27 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 08:23 ب.ظ http://mamanyekta.blogsky.com

سلام عزیزم
بازم خداروشکر بخیر گذشته
دست خواهرو شوهر خواهر مهربونت درد نکنه خوبه تو روزای سخت ادم پشتوانه داشته باشه و دلش به یه کسی قرص باشه که هواشو داره
خودت رو اذیت نکن میگذره این روزای سخت

سلام عزیزم
خداروشکر.. .
واقعا اینجور موقعها خیلی آدم نیاز داره که نزدیکاش دور و برش باشن.حتی اگه کارخاصی هم نکنن حضورشون واسه آدم قوت قلبه.
قربونت بشم عزیزم

مامان روژین 27 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 06:04 ب.ظ

مهنازجونم خیلی ناراحت شدم ولی بازم حداروشکرکه اتفاق جبران ناپذیری نیفتاده اایشالا دست شوهرت زودزودخوب میشه ایول که وسط مشکلات اکم نمیاری راستی بعضی وقتا لازمه که گریه هم بکنی زیادتودلت نگه ندار امیدوارم پستای بعدیت پرازحبرای خوب باشه مواظب خودتون باش خانوم خوشگل

شرمنده ناراحتت کردم عزیزم
ایشالله..
بعضی وقتا دیگه نمیشه مراعات حال این و اون رو کرد و علیرغم غمی که آدم تو دلش داره،ظاهر شادی به خودش بگیره!
فدای تو دوستم

بهاره 27 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 05:38 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

مهناز جون خداروشکر ک حال همسرت خوبه الان و ایشالله ایشالله عمل هم میکنه کامل خوب میشه .....
ب قول خودت خوبه نزدیک نیستین ب فامیلاتون وگرنه میومدن عیادت حسااابی خسته میشدی .... واس همه همینجوریه وقتی کسی مریض میشه ادم هم باید ب خونه و مریض برسه هم از اون طرف هی مهمون میاد پشت سر هم ...خیلی بده خدایی...دهن آدم سرویس میشه...

مواظب خودت باش بوس

قربونت برم بهاره جون
همه شون آدمو دوس دارن و میخوان اینجور مواقع کنار آدم باشن.ولی خب چون آدم این روزا اینقدر احساس غم و سنگینی تو دلش میکنه که دلش خلوت و تنهایی میخواد.
قربون محبتت عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.