روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزهای سخت و پر استرس

سلام به روی ماهتون...

خوبید؟عاقا چه زود روزا میگذره!قرار بود سه شنبه بنویسم،به این زودی شد جمعه!!!!

حالا براتون که تعریف بکنم میبینید چقدر شلوغ پلوغ بوده!البته سعی کردم تو اینستا باهاتون در ارتباط باشم.ممنونم ازتون که هم اینجا هم اینستا اینقدر با محبت و مهربون همراهم هستید.

خب فکر میکنم شنبه یا یکشنبه نوشته بودم،حالا از دوشنبه شروع میکنم که دیگه خیلی طولانی و خسته کننده نشه.

یکشنبه شب شوهری کلی باهام حرف زد و راضیم کرد که صبح باهاش نرم بیمارستان.گفتش اصلا معلوم نیس امروز دکتر بستریم کنه.فقط میخواد دستور بستری رو بده.ممکنه دستور بستری رو واسه سه شنبه یا حتی چهارشنبه بده.خلاصه قبول کردم بمونم.یه سری وسایل شخصیشم محض احتیاط جمع کردیم تا با خودش ببره.

صبح ساعت هشت بیدار شدیم،صبحونه خوردیم و بردمش تا ایستگاه تاکسی و خودم برگشتم خونه.ساشا بیدار شد و بهش صبحونه دادم و خودم ساعت نه و نیم رفتم باشگاه.گوشیمم پیشم بود که اگه شوهری زنگ زد جواب بدم.گردنمم بهتر شده بود.موقع تمرین اصلا حواسم به ورزش نبود و فکرم فقط پیش شوهری بود.البته به مربیمم گفته بودم و در جریان بود.واسه همین زیاد بهم گیر نمیداد.ولی بهم میگفت اگه تمرکزتو بذاری رو تمرینات،هم زمان زودتر برات میگذره،هم آرومتر میشی.ولی مگه میشد!!!

بالاخره ساعت ده و نیم شوهری زنگ زد و گفتش دکتر دستور بستریمو داد و الان باید بستری بشم!نمیتونم بگم چه حالی داشتم،ولی انگار زیر پام خالی شده بود.خودشم زیاد حالش خوب نبود.میدونستم که ته دلش دوس داشت الان پیشش بودم .خلاصه یه کم حرف زدیم و گفتش فعلا هیچ کاری نکن و نیا تا بهت خبر بدم.چون هنوز تخت خالی نشده تا بستری بشم.

بعداز باشگاه رفتم خونه و دوش گرفتم و به ساشا ناهار دادم و دراز کشیدم.ساعت سه شوهری زنگ زد که بستری شده،ولی گفتش نیا.چون گفتن اصلا همراه قبل از عمل قبول نمیکنن.مخصوصا خانمها رو تو بخش مردان به عنوان همراه قبول نمیکنن!خواهرمم زنگ زد و گفتش حتما بیا خونه ما که تنها نباشی.گفتم اتفاقا اصلا حالم خوب نیست و ترجیح میدم تنها باشم.هرچی اصرار کرد،قبول نکردم .واقعا حالم خوب نبود و نمیخواستم هیچ جا برم.میخواستم فقط تو خونه خودم تنها باشم.شوهرخواهرم غروب رفت پیش شوهری و یکی دو ساعت پیشش بود.بهم زنگ زد که نگران نباش،همه چی اوکیه.

دلم رانندگی میخواست....

من اینجور مواقع فقط باید درحال حرکت باشم.رانندگی اینجور مواقع خیلی آرومم میکنه.البته اینکه اینجور مواقع سریع میرم میتونه خطرناک باشه،ولی فوق العاده مسکن خوبیه برام.اون روزم به ساشا گفتم بیا بریم دور بزنیم که با اکراه اومد.اونم حوصله نداشت!البته جای خاصی نرفتیم و چون ساشا تو ماشین بود زیاد تند نمیرفتم.یه ساعتی چرخیدیم و بعدم بردمش پارک که زیاد بازی نکرد،بعدم برگشتیم خونه.سر راهمونم ساندویچ گرفتیم و اومدیم خونه خوردیم و زودم خوابیدیم.البته تا شب چندبار با شوهری هم حرف زدم.

سه شنبه صبح بعده صبحونه ساعت نه رفتم باشگاه تا یازده تمرین کردم.یه خانمه یه سری لباس میاره اونجا میفروشه که ازش یه دست لباس بچه واسه بچه خواهرم گرفتم.شالهای خیلی خوبی هم داشت.البته از یکیش خوشم اومد که خیلی خیلی جنسش خوب و لطیف بود و میداد شصت و هشت تومن.ولی فقط یه رنگ ازش داشت و منم اون رنگشو نمیخواستم.دوتا شال دیگه گرفتم،یکیشو میداد سی و پنج تومن اون یکی هم سی.اونام جنساشون خوب بود.من چون موهام خیلی نرمه،اصلا شال و روسری هایی که یه کم سر باشه،رو سرم وای نمیسته!ولی این دوتا خیلی خوب بودن .یکیشون آبی لاجوردی بود و یکی هم کرم.

خریدمشون و رفتم مدرسه ساشا پرونده و مدرکشو گرفتم و اومدم خونه.ناهار درس کردم و لباس واسه چند روز گرفتم و یه دوش سریع گرفتم و ناهار خوردیم و جمع و جور کردم و حرکت کردیم سمت خونه خواهرم.رفتم اونجا ساشا رو گذاشتم و رفتم بیمارستان.چون ساعت سه تا پنج ملاقات بود.

چندتا آبمیوه و کمپوت و بستنی و خوراکی هم خریدم و رفتم پیشش.گفته بودم دارم میام،اومده بود پایین منتظرم بود!اولش که تو لباس بیمارستان دیدمش بغضم گرفت،ولی به روم نیاوردم.پیشش بودم تا ساعت شیش.دیگه نذاشت بمونم و گفت برو فردا بیا .ساعت عمل فرداشون معلوم نبود.فقط گفته بودن صبحه.

اومدم خونه خواهرم.شوهرخواهرمم اومده بود.اونم شب رفت به شوهری سر زد و برگشت.شام ماکارونی خوردیم و آخر شبم تو تلگرام کلی با شوهری حرف زدیم و بعدم خوابیدیم.

چهارشنبه ساعت هفت شوهرخواهرم رفت بیمارستان.چون خواهرمم سرکار بود،نمیشد ساشا رو تا ظهر تنها بذارم.قرار بود دایی شوهری هم بره بیمارستان،ولی واسه یکی از آشناهاشون یه مشکلی پیش اومد که نشد بره.چندبارم زنگ زدن و معذرت خواهی کردن.

شوهرخواهرم تا یازده بیمارستان بود.بهم زنگ زد و گفتش ساعت هشت بردنش اتاق عمل و گفتن تا از ریکاوری بیارن،ساعت یک و نیم دو میشه.تو همون موقع ها اینجا باش،چون قبلش بیای فایده نداره،نمیذارن بری بالا.ولی من ساعت دوازده رفتم.

اینقدر هول بودم که بعداز اینکه ماشینو پارک کردم،سوییچو توش گذاشتمو درو قفل کردم!!!

یه پراید دیگه هم پشتم پارک کرد.آقاهه که فهمید سوییچمو تو ماشین جا گذاشتم،با سوییچ خودش در ماشینمو باز کرد!!!ماشالله به اینهمه امنیت بالا!تازه آقاهه میگفت،من یه بار سوییچنو جا گذاشتم،با کلید کمد خونه مون بازش کردم!!!جا داره واقعا از خودرو سازان وطنی بابت ساخت همچین ماشینهایی با این درصد بالای امنیتی تشکر ویژه بکنیم.خداقوت!!!!

خلاصه رفتم تو سالن و اسمش رو تو مانیتور دیدم که زده در حال عمل!نمیتونم توصیف کنم چقدر حالم بد بود.از استرس داشتم میمردم.حالا همه هم مدام بهم زنگ میزدن!آخرش به بابام گفتم من خودم عمل تموم شد بهتون خبر میدم،اینقدر بهم زنگ نزنید!!میخواستم برم تو حیاط و قدم بزنم تا وقت بگذره.ولی از پیش مانیتور تکون نمیخوردم و یه لحظه ازش چشم برنمیداشتم!

نمیتونم اون ساعتها رو براتون بگم.فقط اینقدری بگم که هر یک دقیقه یه سال میگذشت.زمان بدجوری کش اومده بود.داداش کوچیکه که تماس گرفت،واسه اولین بار از صبح،بغضم ترکید و گریه کردم!اونم همه اش میگفت،کاش ایران بودم.کاش الان کنارت بودم....

خلاصه عملش تا ساعت دو طول کشید و بعدش بردن ریکاوری.خیالم یه کم راحت شده بود.ولی تا از ریکاوری درش نمیاوردن خیالم کامل راحت نمیشد .ساعت سه اسمش رو از ریکاوری برداشتن،ولی تو انتقال به بخش قرار ندادن.یه کم صبر کردم،ولی دیدم،اسمش تو هیچ قسمتی نیس!!!قلبم داشت از جاش کنده میشد.رفتم اطلاعات و بهشون گفتم.گفت احتمالا اختلال تو سیستمه.شماره ریکاوری رو داد،گفت زنگ بزن بپرس.زنگ زدم و گفتش ریکاوریه.الان سیستمو درس میکنن!!!

بخشش طبقه پنجم بود.مانیتور و سالن انتظار همکف بودش.بهتون بگم،از سه و ربع تا چهار من حداقل ده بار از پله ها این پنج طبقه رو رفتم بالا ببینم آوردنش تو بخش یا نه و برگشتم پایین!!!!آسانسورا خیلی شلوغ بود و نمیتونستم منتظر بمونم. این سیستم کوفتی هم  درس نشده بود و منم نمیتونستم به حرفشون اعتماد کنم!!!اگه بگم بدترین لحظات عمرم بود،دروغ نگفتم.واقعا داشتم میمردم از استرس!

بالاخره ساعت چهار و ربع خواهرم زنگ زد که کجایی؟گفتم پایین پیش مانیتور!!گفت،ما اومدیم بخش شوهری.آوردنش اینجا!

نفهمیدم چطوری این طبقات رو رفتم بالا.خواهرم و شوهرش و ساشا بالا بودن و شوهری هم رو تختش بود.حالش خوب نبود.بی هوشی هنوز رد سرش بود و خیلیم درد داشت!دکتر گفته بود عملش سخت بوده!وقتی دیدمش صداش کردم،چشاشو که باز کرد،زدم زیر گریه!تمام بدنم میلرزید!استرس چندساعت پیش  داغونم کرده بود.نمیتونستم سرپا وایسم.شوهری هم همه اش میگفت خوبم به خدا.هیچکی نمیدونست من چی کشیده بودم تو اون یک ساعتی که اسم شوهری رو تو مانیتور ندیده بودم.بدترین فکرها رو کرده بودم .میگفتم حتما یه اتفاقی براش افتاده و نمیخوان بهم بگن!!!

پرستار اومد و فشارمو گرفت،گفت خیلی پایینه!میخواست سرم بزنه که نذاشتم.یه قرص داد و شوهر خواهرمم رفت برام آبمیوه شیرین گرفت و خوردم و یه کم دراز کشیدم بهتر شدم.

ساعت پنج خواهرم اینا رفتن،چون بچه ها همراهشون بودن و محیط بیمارستان براشون خوب نیس.من گفتم میمونم تا شب.شوهرخواهرمم گفت،منم شب میام پیشش 

شوهری تا شب مدام میخوابید و بیدار میشد.کاملا هوشیار نشده بود.سرگیجه و حالت تهوع شدیدم داشت.تشنه اش بود،پرستار گفتش یه کم آب بهش بده.آب که خورد بدتر شد.تا شب چندبار بالا آورد.دیگه ساعت نه و نیم گفتش تو برو.من بهترم.دیگه شبه و ترافیکم هست،دیر میرسی.من نگران میشم.با سرپرستار صحبت کردم و گفت نگران نباش خوبه.اینا عوارض بیهوشیه و رفع میشه.عملش خوب بوده.رفتم ماشینو گرفتم و رفتم خونه خواهرم.از خستگی هلاک بودم.شوهرخواهرمم رفت بیمارستان.منم یه چیزی خوردم و بی هوش شدم!!!

پنجشنبه صبح شوهرخواهرم و خواهرم خونه بودن.گفتش دیشب تا سه بیمارستان بودم.چندبار دیگه هم بالا آورد و بعدش بهتر شد و خوابید.واقعا شوهرخواهرم فرشته است.یه مرد با تمام ویژگیهای خوب و عالی!یعنی من فکر نمیکنم بهتر و کاملتر از این آدم،وجود داشته باشه!واقعا کامل و پرفکت!خداروهزار بار شکر که همچین کسی نصیب خواهرم شده.تو این چند روز جفتشون واقعا لطف کردن و کنارمون بودن.

با شوهری صحبت کردم و گفتش امروز بهترم و نگران نباش.گفت صبح استراحت کن و همون بعدازظهر بیا.چون دکترش گفته بود ممکنه شنبه ترخیصش کنه،گفتم برم خونه و خونه بمونم.ولی خواهرم اینا نذاشتن.شوهری هم گفت اونجوری تنهایی و من همه اش فکرم میمونه پیشت.همونجا بمون فعلا.

خواهرم اینا چون موقع امتحاناتشونه،نشستن سر درساشون.ساشا گفت عدس پلو میخوام!منم ناهار عدس پلو درس کردم.ناهارو خوردیم و جمع کردیم و من و ساشا رفتیم بیمارستان.

تا موقع ملاقات بشه،بستنی خریدیم و تو حیاط بیمارستان نشستیم خوردیم و بعدم رفتیم بالا پیش شوهری.خداروشکر حالش خوب بود.کلی عکس گرفتیم.بعدم داییش اینا اومدن و دیگه تا ساعت پنج بودن و حرف زدیم و بعدم چون خونه شون مهمون بود،رفتن و من و ساشا موندیم.

ساعت پنج و نیم دکترش اومد و ویزیتش کرد و گفت فردا ترخیصه!واقعا خوشحال شدیم.خداروشکر....

بعدم چون ساشا خسته شده بود اومدیم خونه خواهرم.البته میخواستم سر راه ببرمش پارک،ولی تو ماشین خوابید و نشد که ببرمش!!

رسیدیم و علیرغم اینکه خیالم راحت شده بود،خیلی خسته بودم.هم جسمی هم روحی!

با ساشا و نی نی خواهرم رفتیم تو تراس نشستیم.خواهرمم رفت بیرون خرید کنه و زودم برگشت.یه دفعه باد و بوران شروع شد و مام اومدیم تو.نی نی تو بغلم خوابید .بردم گذاشتمش تو تختش و خودمم رو زمین دراز کشیدم.انگار تمام انرژیم تو این چند روز تحلیل رفته بود!

خواهرم صدام کرد گفت بیا اینجا.گفتم خسته ام میخوام یه کم دراز بکشم.گفتش،بیا یه برنامه خوب داره تی وی میده!تو دلم کلی غر زدم و بلند شدم رفتم تو نشیمن و دیدم،ااااااااا کیک تولد و شمع و کادو!!!!دست و جیغ....

آخه من تولدم شنبه،پونزده خرداده.چون فردا گفته بودم بعداز ترخیص شوهری میریم خونه خودمون،برام زودتر تولد گرفته بودن و سوپرایزم کرده بودن!کلی حال داد.کادو ادوکلن گرفتم و یه عالمه هم عکس انداختیم و کیک خوردیم.یه تیکه هم برای شوهری گذاشتیم که شب شوهرخواهرم براش ببره.ازشون تشکر کردم واسه کار قشنگشون.شبم واسه شام رفتیم  عطاویچ و عطامستر خوردیم.البته ساشا بچه غول خورد که جایزه اش هم ازین چسبونکیاس که مثل تنیسه!!!همیشه بچه غول رو به خاطر جایزه اش انتخاب میکنه!واسه شوهری هم غذا گرفتیم و اومدیم خونه.شوهرخواهرم کیک و غذا رو گرفت و برد بیمارستان و مام نشستیم به حرف زدن.بعدم اینقدر خوابم میومد که نتونستم بشینم و رفتم خوابیدم.

جمعه ساعت نه بیدار شدم ولی با سر درد.سر صبحی،ناشتا دو سه تا قرص خوردم.دیشبشم نی نی بی قراری میکرد و نخوابید!بعداز صبحونه همه باهم رفتیم بیمارستان.خواهرمم اومد که اگه متخصص اطفال بود نی نی رو تشونش بده.چون از دیشب حال نداشت.

با شوهر خواهرم رفتیم بالا و شوهری رو حاضرش کردیم و مرخص شد.بعدم نی نی رو بردن پیش متخصص و نشونش دادن و گفتش چیزی نیس،یه کم گلوش خلط داره.ظاهرا میخواد سرما بخوره.دارو داد.دیگه از همون پارکینگ بیمارستان از هم خداحافظی کردیم و خیلیم ازشون تشکر کردیم و اومدیم خونه.سر راه تن ماهی خریدیم با نون و خیارشور.اومدیم خونه سریع ناهار خوردیم و هرکی یه ور ولو شد.تا ساعت پنج و نیم خوابیدیم.بعدش شوهری رفت حموم.من ولی هنوز کسل و بی حوصله بودم.واسه شام خوراک ماکارونی گذاشتم،ولی خودم نخوردم و خوابیدم.

خب دیگه خیلی طولانی شد.منم راستش هم خسته ام و هم خوابم میاد و نمیتونم بیشتر ازین بنویسم.اتفاقات امروز رو با روزهای بعدیش تو پست بعدی مینویسم.

ازتون به خاطر محبتهاتون و دعاها و انرژیهای مثبتتون ممنونم.

امروزم که تولدمه و ظاهرا باید روز من باشه!به هرحال تولدم مبارک....

امیدوارم هفته خوبی داشته باشید!

خیلی زیاد برام مهمید دوستان.خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنید.

دوستتون دارم......

با کلی آرزوهای خوب......بای


آدرس اینستام؛

mahnazblog@

نظرات 43 + ارسال نظر
دختربنفش 19 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 03:33 ب.ظ http://marlad.blogfa.com/

مهناز جووون خدا راشکر که عمل شوهری بخوبی انجام شد .تموم لحظاتی که تو بیمارستانا تعریف میکردی درکت میکنم .منم واسه مامانم کلی استرس و دلهره کشیدم .ایشالا هیشکی نره بیمارستان مگه بخاطر بدنیا اومدن نی نی گولو.

قربونت برم عزیزم
آخی عزیزم.آره شمام امسال خیلی درگیر مریضی مامان و بابات بودین.الهی که دیگه کارتون به دکتر و بیمارستان نرسه.
الهی آمین

خانومی 18 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:37 ب.ظ http://zendegiekhanomane.blogsky.com

سلام مهنازجان.خوبی عزیزم
تولدت مبارک گلم

سلام عزیزم
قربونت

بیضا 18 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 09:02 ق.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز عزیز خدا رو خیلی خیلی شکر که عمل همسر بخوبی سپری شده و انشاالله که بزودی هم ریکور بشه، تولد خودت هم مبارک باشه ایشالا این روز ۱۰۰ بار دیګه تو زنده ګیت تکرار بشه و با پسر و همسر عزیزت به شادی و سلامتی زنده ګی کنی.

قربونت برم بیضا جون.
منم برات بهترینها رو آرزو دارم در کنار همسر و بچه های گلت

هیما 18 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:52 ق.ظ http://hima63.blogsky.com

تولدت مبارک عزیزم
چه روزای سختی رو گذروندی ، بازم خداروشکر که همسرت حالش خوبه
ان شاالله بهتر هم میشن

قربونت عزیزم
آره سخت بود ولی خداروشکر که به خیر گذشت.

نانا 17 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 09:48 ب.ظ http://bemovazatesokout

سلام بانو تولدت مبارک ان شاالله همسر محترمتون زودتر خوب میشن

سلام عزیزم
قربون محبتت

samira 17 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:13 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

جیگری تو

ساشا چطوره؟داره چیکار میکنه خاله قربونش؟

عشق منی
خوبه،خوابیده

مینو 17 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 03:48 ب.ظ

تولدت مبارک مهناز جون
امیدوارم سالهای سال کنار همسر و گل پسرت سلامت و شاد زندگی کنی.
ایشالا حال همسر هر چه زودتر خوب بشه و دیگه از این مسائل پیش نیاد .

قربونت برم....
فدای مهربونیات گلم

ویولا 17 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 01:23 ب.ظ

عزیزم خدارو شکر که عمل همسرت به خیر و خوشی تموم شد و ایشالا زودی روبه راه میشه.
تولدت هم کلی مبارک باشه مهناز جون سلامت باشی و عاشق در کنار خانواده

قربونت برم عزیزم.
عزیزدلمی

اتشی برنگ اسمان 17 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 11:00 ق.ظ

فقط خدا رو شکر
تولدت هم مبارک عزیزم

فدای تو
قربونت

یلدا (مامان دخترم) 17 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 09:28 ق.ظ

تولدت مبااااااارک!

مررررررسی عزیزم

نگار 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:58 ب.ظ

سلام
تولدت مبارک مهناز جون انشا ا... ١٢٠ساله بشى
همسرتون هم انشا ا...بهتر بشن و بلا از خونوادتون به دور باشه

سلام عزیزم
قربونت برم
لطف داری گلم.ایشالله

تری دی مکس 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:34 ب.ظ http://www.3dmaxclass.com

مطالب مفیدی در سایت قرار می دهین ممنون

خواهش

بهاره 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 03:21 ب.ظ

خوشحالم ک شوهرت عملش خوب بود و مرخص شد.. ایشالله هر چه
زودتر بهتر بشه...
تولدت هم مبارک باشه خانومی

قربونت عزیزم
فدات

Samira 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام، خوب خدارو شکر . تولدتم خیلی مبارک

سلام عزیزم
قربون محبتت

شهلا 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 02:34 ب.ظ

اصلا با آدمهایی با شخصیت شما حال نمیکنم و خوشم نمیاد.یه جور اخلاقای لوس و اعصاب خورد کن دارید!!البته این نظر شخصیه منه.شاید شمام راجع به من همچین نظری داشته باشید.
ولی برام عجیبه با اینهمه تفاوت چرا اینطور مصرانه وبلاگت رو دنبال میکنم و واسه پستهای جدید انتظار میکشم!شاید دلیلش این باشه که علیرغم همه تفاوتها دوستت دارم و برات احترام زیادی قائلم.
تولدت مبارک دوست متفاوتم

خب قرار نیست همه آدمها مثل هم باشن.خیلی طبیعیه شما از بعضی از اخلاق و رفتارها خوشتوت نیاد.اصلش اینه که آدم بتونه با هر فردی با خصوصیات اخلاقی مختلف ارتباط خوب برقرار کنه.شرطشم اینه که به همدیگه و عقلید هم احترام بذاریم و تفاوتها رو قبول کنیم و نخوایم همه رو شبیه خودموت بکنیم.
منم برای شما و همه دوستام احترام زیادی قایلم عزیزم.
قربون محبتت

مریم 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 02:04 ب.ظ

تولدت مبارک زیبای مهربون

فدای شما

آتوسا 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 01:35 ب.ظ

مهناز جون
خدا رو شکر که جمعتون دوباره جمع شد

خیلی لطف داری آتوسا جونم.
واقعا خداروشکر...

یک زن 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 01:28 ب.ظ

مهناز،اینقدر دلی و صادقانه مینویسی که آدم میتونه خودش رو تو اون شرایط تصور کنه و کاملا باهات همذات پنداری بکنه!
متآسف شدم به خاطر ناراحتیهایی که داشتی و خوشحالم به خاطر عمل موفقیت آمیز همسرت و آمدنش به خونه.
از ته دل امیدوارم دیگه هیچوقت گذرتون به بیمارستان نیفته.
میگم،تو یه چند تا کلید خونه و کمد و صندوقچه و ازین چیزا همیشه همراهت باشه که اگه یه وقت سوییچتو تو ماشین جا گذاشتی،مشکلی پیدا نکنیایول خودرو وطنی
تولدتم مبارک عزیزم

راستش هیچوقت از قبل به چیزایی که میخوام بنویسم و نوع نگارشش فکر نمیکنم و فقط اتفاقات رو همونجوری که بودن و با همون حس و حالی که داشتم تعریف میکنم.خوشحالم که دوس دارید
آره دیگه باید مثل این بنگاههیا کلی ازین کلید ملیدا به خودم آویزون کنم،اینجور مواقع به دردم میخوره
فدای تو

مادر 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 01:21 ب.ظ

سلام دخترم
میگم دخترم چون احتمالا باید هم سن و سال بچه های من باشی.
وبلاگت رو چندوقتیه که پیدا کردم و میخونم.در واقع من فقط وبلاگ آشتی رو میخونم چون از دوستانم هست.شما رو هم از اونجا پیدا کردم و از قلم روانت خوشم اومد.این چند روزه تمام آرشیوتو خوندم.بعضی جاها رفتارتو قبول نداشتم.شاید به خاطر اینکه شما جوانها جسورتر و شجاعتراز زنهای قدیم هستید و بیشتر به حقوقتون واقفید.البته این خوبه،ولی حضمش برای مایی که سالها جور دیگه ای زندگی کردیم سخته.
ولی در کل یه همسر و یک مادر خوب هستی و یک فرزند خوب برای پدر و مادرت.مطمئنا ازین به بعد شما رو هم مثل آشتی جان دنبال میکنم.
موفق باشی

سلام مادر عزیز
نمیتونم بگم چقدر خوشحالم که خواننده ام هستید.ممنونم که همراهیم میکنید و برام کامنت میذارید.
درسته،خانمهای قدیمی تر مثل مامانامون تو خیلی از موارد با ما فرق دارن.نمیشه گفت اونا درست میگن یا ما.فقط میشه گفت فرق داریم.
خوشحال میشم بازم اینجا ببینمتون.

هلنا 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام آجی
خیلی وقته میخونمتون ولی روم نمیشد کامنت بذارم.
خیلی از شخصیتتون خوشم میاد و دلم میخواد وقتی که ازدواج کردم و بچه دار شدم،مثل شما بشم.
تولدتونم مبارک آجی گلم

سلام عزیزم
چرا روت نمیشد؟خیلیم خوبه که نظرتو بهم بگی.
ای جااااااان.ایشالله یه خانم خوب،یه همسر عالی و یه مادر فوق العاده میشی
قربونت

سمانه 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:58 ب.ظ

سلام بر دختر فعال و دوس داشتنی
الهی بگردم چقدر روزای سختی داشتی!
تولدت مبارک عزیز دلم.الهی هزار ساله بشی

سلام بر سمانه نازنین
خدانکنه....
فدای تو

samira 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:00 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

تولد..تولد....تولدتم مبارک

فدا فدا

samira 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 11:59 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

جان جان جان...بمیرم برا اون حال و روزتبمیرم.بمیرم

گفتی گریه کردی ناخوداگاه منم بغضم گرفت

اینا همش از عشقه و اینه که عاشقشی و شوهرت برات خیلییییی عزیزه

ایشالا بلا ازتون دور باشه مهناز دل پاک,

خدانکنه عزیزدلم
آره واقعا.تو شرایط عادی اینقدر بحث و کل کل میکنیم که آدم به دوس داشتن خودشم شک میکنه!ولی همچین اتفاقهای تلخی که پیش میاد،تازه میفهمیم چقدر همو دوس داریم
میدونستی خیلی برام عزیزی؟

نسیم 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 11:07 ق.ظ http://nasimmaman

تولدت میارک عزیزم....الهی هزار سال در کنار پسر و همسر مهربونت و خانواده بزرگوارت به شادی زندگی کنی...
همسرت ایشالا زود زود روبراه میشه..مطمئن باش

قربونت برم نسیم جونم
ایشالله گلم

Amitis 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 09:36 ق.ظ

Tavalodet mobaram azizammmm booos booos ax az kado ham bezar

قربونت عزیزدلم
کادوی شوهری که همون گوشیم بود که پیشاپیش برام خریده بود.از کادوی خواهرمم که تو اینستا عکس گذاشتم

نیاز 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 08:55 ق.ظ

سلام عزیزم
بعد ده روز بیماری اومدم نت...
خدا رو شکر که حال شوهری بهتر شده
شوهر آدم که خونه نباشه آدم حس بی کسی بهش دست میده
تولدت هم مبارک مهناز مهربون

سلام عزیزم
کجایی تو نیاز؟چرا وبت اینجوریه؟اصلا باز نمیشه و یه صفحات دیگه ای میاد؟!
مریض بودی؟ای بابا .....بهتری الان؟
قربونت برم گلم.ایشالله همیشه سالم و شاد باشی

خاطره 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 08:30 ق.ظ

مهناز جان تولدت مبارک انشاالله تولد 120 سالگیت عزیزم. خوشحالم که حال شوهرت بهتره امیدوارم روزهای خوبی رو در آینده پیش رو داشته باشی

قربونت برم عزیزم
فدای محبتت.منم برات یه دنیا سلامتی،شادی و عشق آرزو میکنم

شهره 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 06:58 ق.ظ

چه بهتر که پدرشون اینا روز عمل نیومدن اعصابت ارومتر بوده.میومدن دچار تنش میشدی.خداروشکر شوهرت خوبه الان.عزیزدلم تولدت مبارک 120 سالگیت.شاد و سالم باشی

اصلا بهشون نگفتیم که عمل داره.شوهری گفتش نگیم.
قربونت برم عزیزم

مامان رویا 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 06:48 ق.ظ http://dargozarerozegar.rozblog.com

خدارو شکر که عمل همسرتون به خوبی تموم شده
امیدوارم همیشه تنتون سالم باشه و دیگه گذرتون به بیمارستان نخوره .
تولدتم مبارک مهناز جون. انشاءالله صدسال سایت رو سر خانوادت باشه و خوش و خوشبخت کنار هم زندگی کنین

خداروشکر....
قربونت برم.واقعا الهی هیچکی گذرش به دکتر و بیمارستان نیفته
عزیزدلمی.خدا ایشالله بچه های گلتون رو برات نگه داره

مامان روژین 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:47 ق.ظ

خب خداروشکرمهنازجونم عمل شوهرت تموم شدوای وقتی پستت روخوندم اونجایی که بیمارستان رونوشتی ودلنگران بودی باورکن منم بغض کردموگریه کردم ایشالا ازاین به بعدفقط شادی بیادسراعت راستی بااینکه تواینیستاتولدت روتبریگ گفتفتم اینجام میگم مهنازگلم ایشالا خداشوهرنووساشاروبرات حفظ کنه تولایق بهترینایی

ای جاااااان.ببخشید که ناراحتتون کردم.
ممنون به خاطر تبریکت تو اینستا و ممنون که اینجام همراهمی همیشه.
فدای محبتت

مهدیا 16 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:29 ق.ظ http://mahdia.blogsky.com

مهناز جان امیدوارم هر چه زودتر شوهرت حالشون بهتر بشه.
عجب امنیتی واقعا...خیلی جالب بود که با سویچش باز کرد.

قربونت برم مهدیا جونم
واقعا امنیتش بالاس.خودروسازای خارجی در برابر اینا باید برن جلو بوق بزنن

مونا 15 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 11:32 ب.ظ

سلام سلام سلاااااااااااام
تولدت مبارک عزیزدلم
روزهای سخت تموم شده و انشالله ازین به بعد فقط شادی باشه تو زندگیت

سلام به روی ماهت
قربونت برم عزیزدلم

مامان طلا خانوم 15 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 08:47 ب.ظ

سلام مهناز جون
تولدت مباااااارک دختر مهربون
خدارو هزار ان بار شکر بخاطر عمل شوهرتون.انشالا زود زودالشون خوب شه و درد و بلا و مریضی ازتون دور باشه
.بازم تولدت مبارک.همیشه در کنار عزیزات تنت سالم و دلت شاد و لبت خندون باشه.به همه ارزوهات برسی عزیزم

سلام عزیزم
قربونت
خیلی بهم لطف داری گلم.
فدای مهربونیات.الهی همیشه سالم و خوشبخت باشید

مینا 15 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 06:13 ب.ظ

سلام عزیزم خوشحالم که عمل شوهرتون به خوبی انجام شد.تولدتم مبارک باآرزویه بهترین ها:امیداوار مورد پسندت باشه هدیه ام

سلام عزیزم
قربونت برم...
به به،عجب کادوئئ!عاااااااااالیه جیگر

سهیلا 15 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام مهناز جان
خداروشکر که همسرتون سلامتیشونو بدست آوردند و برگشتند پیشتون.
انشالله دیگه ازین دست پیشامدها براتون پیش نیاد.
تولدتم هزااااااااران بار مبارک.بهترینها رو براتون آرزومندم نازنینن

سلام عزیزم
قربونت برم
ایشالله عزیزم.
فدایی داری

میترا 15 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 05:38 ب.ظ

تولدت مبارک مهناز جون.
خب خودرو سازهای ما به این فکر کردند که اگه شما سوویچتونو تو ماشینتون جا بگذارید،بعدش به مشکل برنخورید

قربون محبتت
آره واقعا.اینا همه اش آپشنای ویژه ایه که با کلی فکر و اندیشه رو ماشین کار گذاشته شده برای آسایش ما

سپیده 15 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:57 ب.ظ

سلام عزیزم
خدا رو شکر که همه چی بخیر و خوشی تموم شد . تولدت هم مبارک . اشاءا... که سالها درکنارهم بخوبی و خوشی و شادی و از همه مهمترتندرستی زنگی کنین .

سلام عزیزدلم
قربونت برم.واقعا هم سلامتی مهمترین چیزه.الهی که شما و عزیزاتونم همیشه سالم و شاد باشید

دلآرام 15 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:15 ب.ظ

این نیز بگذرد.. ...
زادروزت مبارک دختر زیبا

بله اگرچه سخت،ولی میگذره!
قربونت برم

مریم 15 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:12 ب.ظ

واااااآی مهنازجون،چقدر سخت بوده برات.وقتی تعریف میکردی،انگار خودمم اونجا بودم و تو دلشوره ات شریک بودم
امیدوارم زندگی دیگه روزای بد برات نداشته باشه.
تولدتم مبارک عزیزم.خودمونیم عجب روز خاصی دنیا اومدیا

واقعا سخت بود مریمی.خداروشکر که گذشت....
فدای تو
آره دیگه یه روزی دنیا اومدم که همه یادشون بمونه

نازنین زهرا 15 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:04 ب.ظ

تولدت مبارک خانم گل
امیدوارم امسال بهترین سال زندگیت باشه.
عاشق وبلاگ و اینستاگرامتم،بس که زنده و پویاست

قربونت برم عزیزم
منم عاشق شما دوستای گلم هستم.پویایی اینجا و اینستام به خاطر حضور شما عزیزانه

ماهی 15 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 03:59 ب.ظ

چقدر روز سختی داشتی مهناز!
از ته دلم امیدوارم دیگه این روزها و ساعتهای سخت رو تجربه نکنی عزیزم
تولدت مبارک خانم زیبا

خیلی سخت ماهی .....
ایشالله که هیچکس همچین تجربه هایی تو زندگیش نداشته باشه
مررررررسی عزیزدلم

ریحانه 15 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 03:53 ب.ظ

عزیزم

ای جاااااااان.ببخش ناراحتت کردم.
خداروشکر به خیر گذشت

سارا 15 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 03:04 ب.ظ

سلام مهناز جونم واقعا چه روزهای پر استرسیو گذروندی بازم خداروشکر که نتیجش مطلوب بوده و همسرتون سلامتیشو به دست آوردن انشاالله هر چه زودترم لباس عافیت بپوشن و زندگیتون مثله قبل پر از انرژی و خنده باشه
وقتی گریه کردی برای همسرت منم ناخوداگاه گریم گرفت امیدوارم دیگه چشمات گریون نشه
مهناز جون برام دعا کن این روزا حال دلم خوب نیست آرامش برام بخواه دوست دارم

سلام عزیزم
قربونت برم سارای نازنینم
ای جاااااان
ایشالله که هرچه زودتر مشکلات و ناراحتیها از زندگیت و از دلت برن بیرون و از ته دل طعم آرامش و خوشبختی رو بچشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.