روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

مهمان ناخوانده!!!

سلام

خوبید؟

چه میکنید با هوای یه روز سرد و یه روز گرمه پاییز؟امروز رو تو تهران اعلام کرد آلاینده ها زیادن.پس اگه میتونید زیاد بیرون نرید.هروقت هوا سرد میشه بدون بارندگی،آلودگیش بیشتر میشه!پس مواظب خودتون باشید!

نمیدونم تا کی نوشتم.فکر کنم سه شنبه نوشته بودم.حالا از چهارشنبه براتون میگم.تو باشگاه نمیدونم حرف چی شده بود که یکی از بچه ها گفت،امروز سیزده آبانه!بعدش هی رفتیم تو خاطرات مدرسه مون و شروع کردیم به تعریف کردن خاطرات اون روزا و کلی هم حال کردیم و خندیدیم.بعدش وسطه خاطرات دوران مدرسه،من یهو یادم افتاد که خودمم امسال یه بچه مدرسه ای تو خونه دارم!پس امروز روز اونه!دیگه تا باشگاه تموم بشه همه اش داشتم تو ذهنم فکر میکردم چیکار بکنم واسه ساشا.

بعده باشگاه به شوهری زنگ زدم و گفتم که میدونستی امروز سیزده آبانه؟گفت،واقعا؟پس روز ساشا هستش که!گفت میخوای تو کادو بخر،منم اومدنی کیک میخرم.گفتم باشه!

رفتم خونه دوش گرفتم و ناهار ساشا رو دادم.شوهری زنگ زد که اگه میتونی پرایدو بنزین بزن فردا شاید ببرمش جایی کار دارم.البته دیروزش بنزین زده بودم ولی پر نکرده بودم.گفتم باشه.با ساشا زودتر حاضر شدیم که قبل مدرسه اول بریم بنزین بزنیم.آقا نمیدونید چه باد و خاک و طوفانی شده بود!یعنی وقتی پیاده شده بودم بنزین بزنم باد داشت منو میبرد!!!حالا فکر نکنید من اونقدر سبک شدم!بادش خیلی وحشتناک بود!ماشینم که کلا به گند کشیده شد از بس خاک میومد!طفلی جنوبیا که مدام باید این گرد و خاکها رو تحمل کنن!!!کاش میشد یه فکری براشون کرد.نمیدونم چیکار میشه کرد،ولی بالاخره باید یکی ازین آقایان!!!!یه غلطی بکنه دیگه!طفلکیا تمام زندگیشون شده خاک!

خلاصه بعدش ساشا رو رسوندم مدرسه و رفتم که براش کادو بگیرم که بارون گرفت!البته شدید نبود،ولی خب باعث شد اون گرد و خاکا بخوابن.میدونستم این شخصیتهای توی استوری رو دوس داره،واسه همین مستقیم رفتم دنبال همونا و خریدم.موقع برگشتن شوهری بهم زنگ زد که مهناز،تو بازم یه روز جلوتر از تقویمی که!!امروز دوازدهمه نه سیزدهم!گفتم،جدی؟ایندفعه تقصیر من نبود.یکی از بچه های باشگاه منو به اشتباه انداخت.گفتم پس کیک نخر.فردا غروب که اومدی جشنشو میگیریم.

رفتم خونه و یادم نیس تا غروب چیکار کردم.بعدش رفتم دنبال ساشا و آوردمش.

شب شوهری اومد.شام خوردیم و نشستیم به حرف زدن.ساعت ده و نیم جلسه ساختمون بود که شوهری رفت و ساعت دوازده و نیم اومد.خوابمون میومد و دیگه راجع بهش حرفی نزدیم و گذاشتیم واسه فردا و گرفتیم خوابیدیم.

پنجشنبه خوشحال از اینکه دیگه مدرسه بردن ساشا امروز تعطیله،رفتم باشگاه.بعده باشگاه فکر کردم حالا که تا غروب وقت دارم خودم کیک درس کنم.فکر کردم کیک بستنی یخچالی درس کنم.چون ساشا عاشق بستنیه.بالاخره روز اون بود دیگه.وسایلشو خریدم و اومدم خونه .ناهار ساشا رو دادم و گفتم بره تو اتاقش غذاشو بخوره چون من کار دارم.بعدش تند تند کیک بستنی رو درس کردم و گذاشتم تو فریزر.(دستورشو تو اینستا گفتم.لطفا دوباره سوال نکنید)

بعدش یه سری از وسایل برقی رو اوردم پایین و تو کابینت پایین گذاشتم.بعدش یهو به سرم زد که خونه رو تغییر دکوراسیون بدم.من چند وقت در میون این کارو میکنم و چند ماهی هم بود که از آخرین تغییراتمون میگذشت.شوهری یه پیشنهادی راجع به جای میز ناهار خوری داده بود که گفتم یکی از تغییراتم اون باشه.

خلاصه که کل خونه رو ریختم به هم و اینقدر جا به جا کردم تا بهترین حالتی که به نظرم رسید رو پیدا کردم.البته ساشا هم راجع به جای یکی از مبلها یه پیشنهاد داد که انجامش دادم و اتفاقا خوبم شد.حسابی خسته شدم،ولی خونه کلی تغییر کرد و خودم خیلی راضی بودم.

غروب شوهری اومد و خیلی از تغییرات خوشش اومد.گفتم ساشا رو ببر اون اتاق تا من وسایل جشنشو آماده کنم.بردش اون طرف و منم سریع کیک رو آماده کردم و گذاشتم رو میز و کادوش رو هم گذاشتم و صداشون کردم.ساشا حسابی سورپرایز شد.مخصوصا بعداز اینکه کادوش رو دید.میدونستم که خوشش میاد.بعدم عکس گرفتیم و کیک خوردیم.

بعد حاضر شدیم رفتیم بیرون و خریدهای هفتگیمونو انجام دادیم و اومدیم خونه.ساشا باهامون نیومد خرید.چون چند روزه حالتهای سرماخوردگی رو داره و هوام سرد بود،اصرار نکردم.تو راه خونه بودیم که ساشا زنگ زد و گریه میکرد که گوشم درد میکنه!پس چرا نمیاید؟!هیچی دیگه رفتیم خونه و سریع براش بخور آماده کردم و حوله رو هم گرم کردم و گذاشتم رو گوشش و خوابوندمش رو پام.آب لیمو شیرینم گرفتم و دادم خورد.شربت استامینوفن هم دادم بهش.یه کم که گذشت،گفت دیگه خوب شدم!گوشش درد میکرد حتما،ولی بیشتر گریه اش مال این بود که دیر کرده بودیم!

شام املت خوردیم و فیلم دیدیم و حرف زدیم و لالا....

جمعه صبح با صدای تلفن شوهری بیدار شدم.دیدم داره با لحن خیلی سردی به یکی میگه،کی میرسی؟ما خونه ایم دیگه!ازین حرفها!

رفته بود تو نشیمن داشت با گوشیش حرف میزد.همونجوری که رو تخت دراز کشیده بودم داشتم فکر میکردم یعنی کی میخواد بیاد.فکر کردم اگه دوستای خانوادگیمون یا کسی از خانواده ام میخواست بیاد،به من زنگ میزد.بعدم هیچوقت شوهری با اون لحن باهاشون حرف نمیزنه.یه دفعه فکرم رفت طرف خانواده شوهری!تنها کسی که از خانواده شوهری به ذهنم رسید ممکنه بخواد بیاد،پدر شوهر بود!با این فکر بلند شدم و رفتم تو اتاق.شوهری رو مبل نشسته بود.گفتم کی داره میاد؟گفت،بابام!!!!

هیچی نگفتم.ولی دلم آشوب بود.فکر اینکه مشکلی پیش میاد نبودم،فقط از اومدنش حس خوبی نداشتم.کلا وجودشون و حتی اسمشون بهم استرس میده!

از شب قبل لوبیا خیس کرده بودم که قورمه سبزی درس کنم.گفتم واسه ناهار میاد؟گفت نمیدونم.تو همون قورمه سبزی که میخواستی رو درس کن.اگه اومد که همونو میخوریم باهم.خودشم حالش گرفته بود و ناراحت بود.

صبحونه رو خوردیم و شوهری رفت پایین صندوق عقب ماشینو تمیز کنه.ساشا هم باهاش رفت.برنج شستم و خورشتو بار گذاشتم و دیگه هیچ کار نکردم.فقط منتظر بودم بیاد و هرچی پیش اومد همون موقع راجع بهش فکر کنم.نمیخواستم پیش پیش برم پیشواز اتفاقات بد!

خلاصه ساعت حدودا یازده اومد.باهاش روبوسی نکردم.فقط از دور،دست دادم و حال و احوال کردم.البته غیر از خودش حال هیچکیو نپرسیدم چون برام مهم نبود.نشست و با ساشا مشغول شد و یکسره باهم حرف میزدن و بازی میکردن.کلا ساشا رو خیلی دوس دارن.ساشا هم باوجودی که خیلی کم میبیندشون،ولی خیلی دوسشون داره.اون روزم کلی ذوق کرده بود از اومدنش.

چایی و شیرینی آوردم و بعدم میوه.بعدم پاشدم لباسهایی که لباسشویی شسته بود رو پهن کردم و ناهار و سالاد و ماست و خیار درس کردم.ساعت یک بود که با ساشا رفتن تا جلوی در بدمینتون بازی کنن.از وقتی اومده بود،غیر از سلام علیک شوهری یک کلمه هم باهاش حرف نزده بود.بهش گفتم بالاخره هرچی باشه اینجا مهمونه.باهاش حرف بزن.گفت من چه حرفی دارم باهاش بزنم آخه؟خلاصه یه کم حرف زدیم و بعدش شوهری رفت پایین واسه ناهار صداشون کرد و اومدن بالا و ناهارو خوردیم و جمع کردیم و ظرفها رو شستم و شوهری هم کم کم با باباش حرف زد.

باباش میگفت میخوام یه خونه بخرم،پولم کمه،بیا باهم بخریم.نه اینکه واسه این اومده باشه،ولی اینم گفت.شوهری گفتش نه بابا،من الان دستم خالیه و ازین حرفها.یه ساعت بعداز ناهار خداحافظی کرد و رفت.شوهری باهاش تا پایین رفت.میگفت بهش گفتم کاری داشتی اومدی اینجا؟گفت نه.تهران کار داشتم،اومده بودم خونه داییت.گفتم بیام شماها رو هم ببینم.بعدم گفته بود رو قضیه اون خونه فکر کن اگه شد بخریمش.به شوهری گفتم،به خدا اگه یه بار دیگه بخوای با خانواده ات مراوده مالی داشته باشی،خودمو میکشم!گفت،نه بابا خیالت راحت!ولی من خیالم راحت نیس.چون این شوهری هرچقدرم سرش میاد،بازم عبرت نمیگیره و صدبارم از یه سوراخ گزیده میشه!

من که با باباش غیر از سلام و خداحافظی و تعارف واسه ناهار هیچ حرفی نزدم!قهر نیستم باهاشون،ولی حرفی هم برای گفتن ندارم که بزنم.

غروب شوهری گفت بیا بریم بیرون دور بزنیم و شام بخوریم.گفتم ولش کن حال ندارم.ولی اصرار کرد و رفتیم و یه کم قدم زدیم و نبات و دارچین و فلفل قرمز از عطاری خریدم.واسه شام ساشا گفت بریم پیتزا بخوریم.ولی گفتم دلم کباب میخواد.همه اش که نمیشه حرف ساشا!البته ساشا خودشم کوبیده دوس داره.رفتیم و کباب خوردیم.من جوجه بدون برنج خوردم و اونام کوبیده با برنج که خوشمزه بود.بعدم اومدیم خونه و من دلم میخواست زود بخوابم ولی ساشا زود خوابید و قبل از خواب براش قصه گفتم و دیدم شوهری تنهاست.پیشش نشستم و میوه خوردیم و حرف زدیم و فیلم دیدیم و بعدم خوابیدیم.

صبح ساعت پنج شوهری صدام کرد که من پرایدو میبرم،تو با سمند برو!آخه بگو اینم چیزیه که منو بیدار میکنی!خودش میدونه که اگه منو بیدار کنه من دیگه خوابم نمیبره!خلاصه که دیگه نخوابیدم و فقط تو جام غلط زدم تا شش نیم که پاشدم صبحونه ساشا رو حاصر کردم.براش شیرعسل هم درس کردم.بیدار شد صبحونه اش رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.دمنوش خوردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه و یه کم استراحت کردم و رفتم دنبال ساشا و اومدیم خونه.

رفتم حموم و بعدش ناهار درس کردم.ناهار ساشا رو دادم و خودم رو تخت دراز کشیدم و گفتم پست جدید رو بنویسم.ولی تا نصفه اش نوشته بودم که خوابم برد!!!

ساعت چهار بیدار شدم.دلم درد میکرد شدید!نمیدونم چرا اینجوری شدم.قبل از خواب خوب بودم!

پاشدم ناهار خوردم یه کم و با ساشا بازی کردم.بعدش واسه مامانم زنگ زدم و کلی حرف زدیم.پاشدم چایی درس کردم و با ساشا چایی نبات خوردیم.دوتا لیوان خوردم!

دلم یه کم بهتر شد،ولی خوبه خوب نشدم و هنوزم درد میکنه!!!

شوهری اومد براش نسکافه آوردم .گفت کاش واسه منم چایی نبات میاوردی.گفتم آخه چایی همه اش رو خوردیم و تا دوباره دم کنم طول میکشه!

الانم نشستیم و داریم هوش برتر نگاه میکنیم و منم ادامه پست نیمه کاره ام رو براتون مینویسم.

نمیدونم چه جوری شد این پست.وسطش که خوابیدم و بعدم صد دفعه بلند شدم و دوباره نشستم سرش!دیگه اگه بد شد ببخشید.

ممنونم از بودنتون و دلگرمیهایی که همیشه بهم میدید.

ممنون از بچه های اینستا که کلی از بودنشون و حرفهاشون انرژی میگیرم.

امیدوارم زندگیاتون پراز سلامتی،عشق و شادی باشه .

هفته خوبی رو براتون آرزو میکنم.مواظب خودتون باشید....بای

.

Instagram;     @mahnazblog

نظرات 3 + ارسال نظر
سارا 18 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 03:55 ب.ظ

سلام مهناز خانم گل, من مطمئنم دلیل خوبی واسه این رفتار داشتین, منم وقتی از کسی ناراحت و دلگیرم نمیتونم تحویلش بگیرم و کلا میرم تو فاز سکوت. به نظر منم آدمای آزار رسان رو باید کلا از زندگی کند و انداخت دور, اصلا هم مهم نیست چه نسبتی باهات دارن و به قول روان شناسان بخشیدن به معنی برقراری ارتباط و مراوده ی مجدد نیست. براتون آرامش و شادی آرزو میکنم

سلام عزیزم
کاملا باهات موافقم.شما شاهد بودید که وقتی رفتارهای خواهر خودمم باعث آزارم میشد،کلا گذاشتمش کنار.مگه چند سال قراره زندگی کنیم که اونم همه اش با تحمل کردن رفتارهای زشت این و اون بگذره!آدم باید دور و برش فقط آدمهای مثبت و خوب باشه!
منم برات بهترینها رو آرزو میکنم عزیزم

نیلوفرررر 15 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 09:18 ب.ظ http://maha2.info.gf/

وب متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم به وب منم سر بزنین ممنون
56168

مینا 15 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 08:40 ب.ظ

بیچاره پدر شوهرتون جرات نداره بیاد خونه پسرش.... ولی یادتون نره زمین گرده

اتفاقا الان دارن نتیجه همین گرد بودن زمین رو میبینن!
اون موقعی که هر کاری دلشون میخواست رو میکردن و هرجور دلشون میخواست رفتار میکردن و هرچقدر میتونستن به پسرشون ضرر میزدن و همین پدر شوهر تا تونست و تا میتونه از پسرش میکنه و میخوره و یه لیوان آبم روش،باید انتظار همچین روزایی رو میداشتن!
من که عروسم و به هر حال غریبه،ولی ببین چیکار کردن با پسرشون که دلسوزتر و خانواده دوست تر و مهربون تر از اون پیدا نمیکردن و نمیکنن،که حالا همین پسر که جونشو براشون میداد و رو حرفشون حرف نمیزد،وقتی میفهمه باباش بعده دو سال داره میاد خونه اش غمباد میگیره و اون چهارنا کلمه حرفی هم که باهاش میزنه،به احترام مهمون بودنش و به اصرار زنشه!
بله مینا خانم زمین بدجوری گرده!!!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.