روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روز بد و پر از استرس!

سلام 

خوبید؟خداروشکر هوا یه کمی گرمتر شد.خییییییلی سرد بود!نمیدونم چرا اینقدر سرمایی شدم جدیدا!

خب بریم سراغ گزارش روزمره گیها!

پنجشنبه غروب شوهری اومد و رفتیم بیرون.دور زدیم و شوهری ساعتشو داد باتری انداختن و بعدم خرید مرید کردیم و اومدیم خونه.خواهرم زنگ زد که ما شب خونه مادرشوهرمیم.تولد پدرشوهرمه.آخرشب میایم خونه شما که فردام باشیم.گفتم خیلیم عالی!

اومدیم خونه و خریدا رو جابه جا کردم و شام نیمرو خوردیم به پیشنهاد ساشا!بعدم نشستیم یه فیلمی شوهری گذاشت دیدیم که من زیاد دوس نداشتم.اصلا فیلمایی که خیلی زیاد تخیلی هستن رو دوس ندارم.

ساعت یازده خواهرم زنگ زد که نی نی مریض شده!گفت تو مهمونی کلی بالا آورد!گفتش حالا داریم میریم داروخونه براش دارو بگیریم.نمیدونم بتونیم بیایم یا نه.گفتم اشکال نداره.بچه مهمتره.ببینید اون چطوره.گفت پس بهت خبر میدم.اگه بهتر بود میایم.

ساعت دوازده اومدن و نی نی سرحال نبود.البته ساشا رو که دید باهاش بازی میکرد و میخندید.خواهرم خوابوندش و خودمونم ساعت دو دو و نیم خوابیدیم.

البته فقط اسمش خوابیدن بود چون اصلا نشد بخوابیم.بچه ده بار بیدار شد .تب میکرد و دارو میدادیم.دیگه ساعت پنج گرفتمش و به خواهرم گفتم تو یه کم بخواب،من میخوابونمش.تا ساعت شیش بامن بیدار بود و بازی میکرد.تبم نکرد خداروشکر.بعدش خوابید تا نه!

شوهری بیدار شد رفت نون خرید و صبحونه رو آماده کردم.سرم سنگین بود چون کل شب رو دو ساعتم نخوابیدم.اونم نصفه نصفه!

خواهرم اینام بیدار شدن و صبحونه خوردیم.بچه ولی فقط یه کم آبمیوه خورد.هیچی دیگه نخورد.باز تب کرد و خواهرم گفت اینجوری نمیشه،ببریمش دکتر!بعدم ازونطرف میریم خونه.چون اینجوریه،لجباز میشه و تو خونه خودمون راحت تر میخوابه.گفتم آره بهتره.حالا یه دفعه دیگه که خوب بود میاید.خلاصه طفلیا رفتن و منم یه کم جمع و جور کردم و اومدم رو تخت دراز کشیدم و یه ساعت خوابیدم.

بعدش پاشدم برنج گذاشتم و ماهی سرخ کردم و ناهار خوردیم .ظرفها رو شستم و یه دستی به آشپزخونه کشیدم و باز ولو شدم!شوهری هم خوابید.منم میخواستم دو سه ساعتی بخوابم که داداشم پی ام داد و دیگه نشستیم به چت کردن و خوابم پرید!!!

غروب خواستم بخوابم که شوهری بیدار شد و گفت بیا فینال کشتی داره!دیدم الانم بخوام بخوابم بی موقع است.بنابراین نخوابیدم و رفتم نشیمن با شوهری و ساشا کشتی دیدیم که ایران قهرمان شد.در حین بازیام قهوه درس کردم با کیک خوردیم.بعدش شوهری رفت بیرون و منم یادم نیس شام چی درس کردم!اومد و خوردیم و من دیگه گیج خواب بودم!خیلی بده آدم شب بد بخوابه!کل روزش خراب میشه!

شنبه صبح پاشدم شیر گرم کردم با خرما خوردم و واسه ساشا هم صبحونه حاضر کردم.در تراسو باز کردم و دیدم،اااااا برفه که!اول خواستم نرم باشگاه تو این هوا،ولی بعد گفتم با ماشین میرم!حاضر که میشدم،برق قطع شد!!!خب در پارکینگ ریموت داره و برق نباشه باز نمیشه!!!گفتم ولش کن امروز اصلا روز ورزش نیست،ولی گفتم حالا یه کم منتظر بمونم اگه اومد میرم!یه کم بعد برق اومد و من تند تند حاضر شدم و رفتم باشگاه.

تمرینامو انجام دادم و موقع اومدن دیدم ده تا میس کال رو گوشیم افتاده از مدیر ساختمون و شوهری!!!یخ کردم!مغزم قفل کرده بود!به خودم نیومده بودم که مدیر ساختمونمون زنگ زد و گفت کجایی؟بیا ساشا تو اتاقتون گیر کرده.در قفل شده و نمیتونه بیاد بیرون!هلاک شد اینقدر جیغ زد و گریه کرد!

نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم و زدم بیرون.تو راه بودم که شوهری هم زنگ زد.ظاهرا مدیدمون که منو پیدا نمیکنه،به اون زنگ میزنه!

از پله ها تا برسم به خونه،پنج بار زمین خوردم!انگار هرچی میرفتم تموم نمیشد!همه اش میترسیدم چیزی شده باشه و بهم نگفته باشن.رفتم تو و دیدم در اتاق خوابمون بسته است!ساشا رو صدا کردم،جواب که داد،تازه تونستم نفس بکشم!

انگار برق قطع شده بود و ساشا هم که از تاریکی میترسه،اومد تو اتاق خواب ما که خیلی نورگیره و همیشه روشنه.بعدش درو بسته.بعد که برق اومد و خواست بره بیرون،پادری لای در گیر کرده بود و در باز نمیشد!!اینم یهو وحشت میکنه و فکر میکنه گیر افتاده و باید همیشه اونجا تنهایی باشه!پنجره رو باز میکنه و سر و صدا میکنه تا همسایه ها صداشو میشنون!

اینقدر درو هل دادم و از هر طرف بهش ضربه زدم و اون پادری لعنتی رو اینور اونور کشوندم که بالاخره باز شد!ساشا طفلک تمام صورت و چشماش قرمز بود بس که گریه کرده بود!بغلش کردم و تازه بغضم ترکید!خدا نصیب هیچکی نکنه اینجور ترسها رو!شوهری زنگ زد،نمیتونستم حرف بزنم.فقط گوشی رو دادم به ساشا تا باهاش حرف بزنه و خیالش راحت بشه.نمیدونم یک ساعت،دو ساعت تو همون حال بودم و بغلش کرده بودم و گریه میکردم و میبوسیدمش!هی میگفتم منو ببخش مامان.تقصیر من بود.اونم میگفت،تو رو خدا گریه نکن.ببین من اومدم بیرون!اصلنم تقصیر تو نبود.تقصیر اون پادری بود که نمیذاشت در باز بشه!!!نمیدونم چند صدبار خداروشکر کردم که اتفاق بدتری نیفتاد و بچه ام سالمه!خیلی حالم بد بود.اصلا حتی یک لحظه اش رو هم نمیتونم توصیف کنم.نمیتونم بگم وقتی مدیرمون گفت بیا خونه،چه فکرایی از ذهنم گذشت!نمیدونم چه جوری با اون سرعت وحشتناک سالم رسیدم خونه!نمیدونم با اون ضربان قلب عجیب که انگار داشت قلبم از جاش کنده میشد،چطوری سکته نکردم!تازه بعداز اون یکی دو ساعت،دیدم تمام پوست روی انگشتام کنده شده و دستام پر از زخم و خونه!انگار اون موقع که از زیر در داشتم پادری رو اینور اونور میکشیدم،پوستاش کنده شده بود و جالب بود که اصلا متوجه نشدم.هیچ درد و سوزشی هم حس نمیکردم.زخم که خوبه،اون لحظه اگه دستمم قطع میشد،برام مهم نبود.فقط میخواستم پسرمو بیارم بیرون.اتاق خواب ما یه پنجره داره که هزار بار به شوهری گفتم براش حفاظ بذاره و پشت گوش انداخته!البته من تخت رو نزدیک گذاشتم و نصفه باز میشه.ولی وقتی فکرشو میکنم که ساشا از پتجره خم شده بود و داشتش داد و بیداد میکرد،میتونست چه اتفاق وحشتناکی بیفته،میخوام بمیرم!

فکر که میکنم،میبینم از صبح هزارتا نشونه بود که نباید برم باشگاه.من به نشونه هایی که خدا سر راهمون قرار میده و به دلمون میندازه خیلی اعتقاد دارم.ولی متاسفانه بیشتر وقتها چشمامونو میبندیم و ازشون میگذریم!اتفاقا همون صبحم به خودم گفتم انگار قرار نیست امروز برم باشگاه،بهتره نرم و برم پیش ساشا بخوابم،ولی باز به خودم گفتم،بسه دیگه،آدم که اینقدر خرافاتی نمیشه!یه قطعی برق بود که درس شد!!!

خداروشکر.....

خداروشکر....

خداروشکر...

خدا الهی همه بچه ها رو واسه پدر و مادراشون حفظ کنه.

مدیر ساختمونمون زنگ زد و حالمون رو پرسید.حالم بد بود و نتونستم زیاد باهاش حرف بزنم.ناهار درس کردم و به ساشا دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.

شوهری زنگ زد و گفت باز تو،تو موقعیتی بودی که میتونستی زود خودتو برسونی،نمیدونی من چه حالی داشتم!از طرفی از اینجا هیچ کاری از دستم برنمیومد،ازونطرفم تو گوشیتو جواب نمیدادی!حق داشت!یه کم حرف زدیم و قطع کردیم.

یه لیوان قهوه تلخ خوردم.داداش کوچیکه زنگ زد.خدا بخواد واسه عید میاد.دلم براش یه ذره شده.نزدیک دو ساعت و نیم حرف زدیم.ما معمولا زیاد حرف واسه گفتن داریم.

غروب رفتم دنبال ساشا.آوردمش و اومدیم خونه.رفتم جلو در مدیر ساختمون که ازش تشکر کنم،ولی خونه نبود.

نیم ساعت بعد شوهری اومد.کلی ساشا رو بغل کرد و باهاش حرف زد.چایی خوردیم و گفتش بریم بیرون.یه دستبند سفارش داده بود واسه خودش که قرار بود اون روز حاضر باشه.گفتم بیرون خیلی سرده،منم اصلا حوصله ندارم.گفت زود میایم.من تنهایی حالشو ندارم برم.ساشا رو که هرکاری کردیم نیومد!گفت من سرم درد میکنه.بس که گریه کرده بود بچه ام!

خلاصه دوتایی رفتیم و من باز تو ماشین گریه ام گرفت.شوهری دلداریم داد و گفت دیگه گذشته.خداروشکر کنیم که چیزی نشده!من از فکر اون لحظاتی که ساشا ترسیده و نگران بوده است که ناراحتم!لحظاتی که من باید کنارش میبودم تا بهش اطمینان و آرامش بدم!

رفتیم دستیندشو گرفت و خیلیم شیک بود.بعدم اومدیم خونه.شوهری گفت خودم شامو درس میکنم،تو دست نزن.منم نشستم پیش ساشا به نقاشی کشیدن.شوهری واسه شام ساندویچ بندری درس کرد.من یه کم خوردم و اونام خوردن.اومدم تو اتاق.چمدون خاطراتمو باز کردم و یه کم مرور کردم.نمیدونم چرا دلم میخواست خاطراتمو ببینم!چندتام عکس ازشون گرفتم و گذاشتم تو اینستا.بعدش زیاد بیدار نبودیم و هرسه تایی خوابیدیم.البته ساشا زودتر خوابید و من و شوهری هم دراز کشیدیم و شوهری یه سری موزیک جدید ریخته بود تو گوشیش،گذاشت،گوش کردیم و بعدم خوابیدیم.

یکشنبه صبح یه لیوان شیر خوردم و صبحونه ساشا رو حاضر کردم.بیدار شد.بهش گفتم عزیزم،حتی دسشویی هم که میری،وقتی تنهایی،درو نبند.در هیچ اتاقی رو وقتی تو خونه تنهایی نبند.بعدم هر مشکلی بود یا کاری داشتی،بهم زنگ بزن.گفت نگران نباش مامان جون.مگه من بچه ام؟!!!

رفتم باشگاه و هر نیم ساعتم بهش زنگ میزدم،تا بالاخره صداش دراومد که چقدر زنگ میزنی،دارم مشق مینویسم!!

اومدم خونه و دوش گرفتم و ناهار بیج بیج درس کردم با پلو خوردیم.یه کیک شکلاتی هم درس کردم و سرو که شد گذاشتم تو ظرف و روش سلفون پیچیدم که به عنوان تشکر ببرم واسه مدیر ساختمون.آخه وقتی فهمیده بود سر و صدا مال خونه ماست،رفته بود خونه همسایه طبقه پایینیمون و از پنجره اونا با ساشا حرف زده بود و آرومش کرده بود.بهش اطمینان داده بود که من تو راهم و دارم میام.تا وقتی برسم هم،همونجا بود و باهاش حرف میزد.همین بهترینکار بوده.چون تو اون موقعیت بچه ترسیده بود.بچه است دیگه،فکر کرده بود واسه همیشه اونجا گیر افتاده!بهم میگفت،اگه یه کم دیرتر میومدی،من از گشنگی و تشنگی هلاک میشدم!!!!حالا ساعت نه صبحونه خورده بود و اون موقع ساعت ده بوده!چون بچه ها اتفاقی که میفته رو تعمیم میدن به تمام آینده و فکر میکنن تا ابد اون اتفاق باقی می مونه!واسه همین وحشت کرده بود.ضمن اینکه از تاریکی خیلی میترسه!

خلاصه رفتیم جلو درشون و اونم کلی ساشا رو بوسش کرد و منم ازشون تشکر کردم و کیکو دادم بهش و خیلی خوشحال شد و تشکر کرد.بعدم رفتیم مدرسه و ساشا رو گذاشتم و اومدم خونه.ناهار خوردم و رفتم اتاق ساشا رو مرتب کردم که انگار بمب افتاده بود وسطش!هرچی هم مرتب کنی،بازم چند روز بعد برمیگرده به همون حالت!بازم دوتا کیسه زباله اسباب بازی از اتاقش جمع کردم که بدم بیرون.یه کیسه هم لباس جمع کردم!من نمیدونم چرا هرچی جمع میکنم و میدم بیرون،بازم کم نمیشه!!!

تا غروب تو اتاقش بودم و داشتم جمع و جور میکردم.بعدش حاضر شدم و رفتم ساشا رو اوردم خونه.

واسه شام ماکارونی درس کردم.شوهری اومد شام خوردیم و ساشا خوابید.یه کم حرف زدیم راجع به موضوعی که طبق معمول به نتیجه نرسیدیم.چون تو اون مورد،نظرامون صد و هشتاد درجه باهم فرق میکنن!خلاصه بعدش گرفتیم خوابیدیم.

امروز صبح ساعت هفت بیدار شدم.طبق معمول این چند روز ،شیر گرم و خرما خشک خوردم و صبحونه ساشا رو هم حاضر کردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم و اومدم بیرون.ساشا تمرین ریاضی داشت،باهاش کار کردم و ناهار استامبولی گذاشتم.سه تا نقاشی هم تو دفتر دیکته اش باید میکشیدم راجع به موضوعات مختلف که تا ساعت دوازده داشتم اونا رو میکشیدم.وسطاشم یه لیوان چای سبز خوردم.

بعدش ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه و گفتم بشینم براتون پست بذارم تا بیشتر ازین طولانی نشده!

راجع به پست قبلی،نگران نباشید،چون حالم کاملا خوبه و هیچ اتفاق جدیدی هم نیفتاده.

فقط ترجیح میدم که اون کاری که بهتون گفتم رو انجام بدم و ایشالله در اولین فرصت انجامش میدم.شما دوستای گلم که همیشه همراهم بودید که مسلمه بازم خواهید بود،پس جای نگرانی نیست.

لطفا لطفا لطفا در این مورد رمز و این داستانها کامنت نذارید چون با عرض شرمندگی تایید نمیکنم.

مواظب خودتون باشید.یادمون باشه،با ارزشترین و بیشترین سرمایه های دنیا هم با کمترین آسیب به عزیزامون برابری نمیکنن.پس قدر همو بدونیم و یادمون باشه که اتفاق و خطر و فاجعه،فقط واسه بقیه نیست و میتونه واسه خودمون و عزیزامونم اتفاق بیفته.

خدایا،همه مون رو از بلاها و اتفاقات بد مصون بدار.

خدایا عزیزامون دست خودت سپرده،مراقبشون باش.

خدایا هیچ پدر و مادری رو با بچه هاش امتحان نکن.

خدایا سایه همه پدر و مادرا رو بالا سر بچه هاشون حفظ کن و همه بچه ها رو هم واسه پدر و مادرشون نگه دار.

آمین یا رب العالمین


نظرات 34 + ارسال نظر
هدی 18 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:06 ب.ظ

سلام چقد بد خبر داد ن مدیر ساختمون تمام مدت اب دهنم قورت ندادم حداقل اول باید ساشارو ساکت و اروم میکردن از پشت پنجره خوب اتفاقی برا خودت نیافتاد خیلی سخته مادر بودن همش نگرانی و دلهره خداروشکر که بخیر گذشت

سلام عزیزم
واقعا روز خیلی بدی بود
خداروشکر به خیر گذشت
قربونت

mamanedokhtaram 5 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 08:04 ق.ظ

همون که گفتی در مورد رابطه با فرزند و شوهر هم میخوام یه پست بزارم براتون
یادته چند وقت پیشم یه پست گذاشتی ؟؟؟
درمورد اهمیت دادن ب خودمون

آها آره یادمه.اتفاقا چندبارم تو ذهنم پستو نوشتم براتون!ولی هنوز فرصت نکردم بنویسمش.
ایشالله بتونم این فرصتو به دست بیارم و پیشتون بدقول نشم.

mamanedokhtaram 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 02:42 ب.ظ

مهناز جووون
اون پست پندانه ت چی شد پسسس؟؟؟

کدوم پست؟

یلدا (مامان دخترم) 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 08:45 ق.ظ

واااااااای دلم پکید تا برسین به آخر ماجراتون!
با تماااام وجود درکتون کردم چون اتفاق مشابه اون برای دختر منهم افتاده بود و چقدر سخت بود!
الان دخترم سیزده سالشه و خانم شده برای خودش ماشالله ولی اگه دو بار زنگ بزنم و جواب نده قلبم میاد تو دهنم!!!
خدا رو شکر که اتفاقی نیافتاده
منم به موضوع بچه ها حساسم و دلم نمیاد هیچ بچه ای هیچ کجای دنیا ترس و بی محبتی و.... رو تجربه بکنه!
ببوسش حسابی پسر گلتو
خدا حفظش کنه

خداروشکر که برای دخترتون اتفاق بدی نیفتاده.ایشالله خدا همیشه براتون حفظش کنه
قربونت برم عزیزم

مریم 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:54 ق.ظ

مهناز جون پسرت خیلی کوچیک هیچ وقت تنهاش نزار فکر کن یه وقت برق بره یا خدای نکرده خونه آتیش بگیره یا کمک بخواد همیشه ادم شانس نمیده.الانم صدقه کنار بزار

این اتفاقها که گفتی میشه هر موقع هم بیفته.آدم اگه بخواد اینجوری فکر کنه که نباید حتی از خونه اش بره بیرون.ولی خب من وقتی ساشا رو تنها میذارم،ریسک و خطر رو به حداقل میرسونم و بقیه اش رو میسپرم به خدا.بالاخره نمیشه که تمام وقت خونه باشم.ولی باید بیشتر احتیاط کنم.ممنونم

سپیده مامان درسا 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 12:45 ق.ظ

الهی بگردم ساشای عزیزم بخدا مهناز با بغض و استرس خوندم و اصلا حالم دگرگون شد خواهر آخه یه پادری چقدر بچه رو اذیت کرد اون روز اصلا میخوندمت تمام تنم میلرزید الهی همیشه تنش سالم و سلامت باشه و هیچ وقت واسه گل پسر شجاعمون همچین اتفاقهای نیوفته خدا خیر بده مدیر ساختمون و باز تو اون شرایط خودش یه دلگرمی بود واسه ساشا
واسه همه ی دعاهای خوب و قشنگ آخر پستت از دلم بلند گفتم الهی آمین
ان شالله حال نی نی آبجی هم هر چه زودتر بهتر شه

مهناز همیشه بمون همین جا خیلی بهت عادت کردم و دوستون دارم و همیشه باید از حال تو و ساشا با خبر باشم
مواظب خودتون باشین ، ببوس ساشا جون و از طرف من

قربونت برم عزیزم
آره خداروشکر که اتفاقی نیفتاد و مدیر ساختمونم کمک کرد.
منم دوستت دارم عزیزم و همیشه این رفتارهای مثبت و خوبتو تحسین میکنم!
توام دختر خوشگلمونو ببوسش گلم و مواظب خودتم باش.میبوسمت

ویولا 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 12:01 ق.ظ

سلام عزیزم
خدارو هزار مرتبه که خوبید
فقط یه لحظه خودمو جات گذاشتم و اشکام همینطور میریختن پایین... بمیرم برا ساشا و تو واقعا اگه مادر نبودم نمیتونستم بفهمم چی میگی ولی الان با تمام پوست و گوشتم اون ترس و ناراحتی رو حس کردم..خدارو هزاران بار شکر که بخیر گذشت... همیشه خوب باشید.بوووس

سلام عزیزم
خداروشکر...
قربونت بشم.ببخشید ناراحت شدی.
آره ادم که مادر میشه،دلش واسه ناراحتی بچه ها و مادرا میشکنه و کاملا درکشون میکنه!!!
الهی خدا بی بی کولای خوشگلمو واسه شما و بابای عزیزش حفظ کنه و همیشه کنار هم شاد و سلامت باشید.
مواظب خودتون باشید.میبوسمت عزیزم

سمیه 3 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 11:10 ب.ظ

وااای مهناز جون چه روز پر استرسی داشتی چون خودم مادرم درکت میکنم.اخی طفلکی ساشا چقدر ترسیده.خدا رو شکر ختم بخیر شد.ماشاله بچه مستقلی بار اومده.اینکه تنها میمونه شما میری به باشگاهت میرسی.خدا رو شکر

آره خداروشکر مستقله و اوتجوری نیست که همیشه بخواد یکی کنارش باشه.
قربونت برم عزیزم

رویا،رضوی 3 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 10:25 ب.ظ

سلام مهناز جون،،من که یک ادم بزرگم وقتی در یک محیط دربسته قرار میگیرم احساس خفگی وتنگی نفس میگیرم،دیگه این بچه چی کشیده،ولی باز هم خدا روشکر که به خیر گذشت،

سلام عزیزم
آره تو جای در بسته قرار گرفتن واسه آدم بزرگام سخته،چه برسه به بچه ها!
قربونت برم عزیزم.خداروشکر

mamanedokhtaram 3 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 05:59 ب.ظ

وای مهناز جون پستتو بابغض خوندم
البته اون قسمتی که ساشا گیر افتده بود توی اتاق
فقط به مادر میتونه درک بکنه.
عززززیییزززززم ساشای نازنین.
خدا واسه هیشکی نیاره این روزا رو.واقعا حق داشتی هزار تا فکر به سرت بزنه...

اونجا ک گفتی ساشا گفته اگه نمیومدی از گرسنگی و تشنگی ...
یه لبخند گنده اومد روی لبم...
عزیییزمممم چقدر بامزه گفته بووود...

ان شاالله ک دیگه ازین روزای پراسترس سر راهت قرار نگیره

این چندروز خیلی منتظر پستت بودم
هی میومدمو میرفتم.
عکس خواهرزاده ی نازتم دیدم اینستا
خدا حفظش کنه

آممممین...آممممین..آممممین

قربونت برم عزیزم
خداروشکر....
خودمم خنده ام گرفته بود!خخخخخ
عزیزدلمی دوست خوبم
آمین

کتی 3 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 11:53 ق.ظ

چقدر اذیت شدین. ...طفلک من چقدرترسید. ..از طرف من ماچش کن....به مامان وبابا هم نگو، ،،،..الان میگن این باشگاه تمام نمیشه مگه واجبه. ...خداراشکرساشا گلی بسیار مهربان وسازگار. ...خیلی از بچه ها نمی تونن درک کنن ودیگه تنها نمی مونند. ..

خیلی کتی جون
قربونت برم.اتفاقا به شوهری هم سفارش کردم به هیچکی چیزی نگه.اونا همینجوریشم مدام تو استرس و نگرانی هستن و میگن اینکارو نکن اونکارو بکن.نمیخوام اعصابم بیشتر ازین خورد بشه.
نه خداروشکر ازین نظرا خوبه.همون غروبشم باز با ما بیرون نیومد و موند خونه.
مرسی بابت همراهیت عزیزم

نسترن 3 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 01:28 ق.ظ

مادربزرگ مرحومم اینجور وقتا میگفت آدم مار بشه ولی مادر نشه

چه با مزه!
راس میگفتن ولی.چون مادر بودن سخت ترین کار دنیاس

Sara 3 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 01:25 ق.ظ

سلام مهناز جونم الهی بمیرم چی کشیدی بمیرم واسه ساشا خیلی خدا رحم کرد خداروشکر که زود اومدی خونه حتما حتما در اولین فرصت حفاظ پنجره اتاقو درست کنین این یه تلنگر بوده جدیش بگیر
امیدوارم همه بچه ها سلامت باشن و همه اون دعاهایی که خودت کردی الهی آمین شاد باشی دوست گلم

سلام عزیزم
خدا نکنه
خداروشکر...
قربونت برم عزیزم

سحر۲ 3 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 12:55 ق.ظ

مهناز ,تمام حست رو از وقتی که باهات تماس گرفتند تا خودت رو برسونی و ساشا جان رو سالم ببینی میفهمم و وقتی میخوندم قلبم از جاش کنده میشد,طفلی تو,طفلی بچه ,هر دوتاییتون چقدر ترسیدید,ای جانم
مهناز نمیدونم به صدقه و آیت الکرسی معتقدی یا نه,ولی من همیشه بچه رو تنها بزارم هم صدقه میدم و هم ایت الکرسی میخونم که خدا نگهدارش باشه.
انشالا برادرت هم بتونه بیاد,ولی مهناز وسط ترمشونه اونجا
...
هر جور که خوشحالت میکنه,هر کجا که راحتی و لذت میبری همونجا بنویس,گرچه که من مدیریت تورو برای مهمونی و غذا پختن و سروسامون دادن به مسایل خونه دوست داشتم و ازت یاد میگرفتم .ولی درکت میکنم,ی وقتی خودم وبلاگ نویس قدری بودم با ی عالمه خواننده با سلایق مختلف,من دلم میخواست هرکدوم اگر بدند بد ه بد باشند ,این ناراحتم.نمیکرد,اگرم خوبند,خوب باشند,ولی نمیشد,ما آدمها نمیتونیم رها باشیم,یک عالمه ترس پشت سر حرفهامونه,من حتی از بدترین آدمها هم بدم نمیومد چون اصلا آدم بد نداریم ولی اونچه از ویلاگ نویسی زده ام کرد آدمهای نصفه نیمه بود,برداشتهای سطحی و بی فکر بود و کج فهمی.این رو میفهمم چرا میخوای دوروبرت فقط و فقط کسانی باشند که تو میخوای.
یک عالمه آرزوی خوب برای تو و خانوادت و یک عالمه تبریک عید که اگر ی وقت وبت رو بستی و دیگه ننوشتی داشته باشیش

خیلی بد و سخت بود واقعا
ممنونم
پارسالم روز قبل از عید اومد و بعداز عید رفت.نمیدونم دقیقا چه جوریه.فقط میدونم تازه امتحاناتش تموم شده و احتمالا میشه اوایل ترم جدیدش.
نه تو دنیای مجازی که تو دنیای واقعی هم اینجوری نیست که آدمها سیاه یا سفید باشن.همه مون خاکستری هستیم.حالا بعضیا روشن تر بعضیا تیره تر.چیزی که چه تو واقعیت چه تو دنیای مجازی اذیت کننده است،بی احترامی و درک نکردن همدیگه است.دورویی که آدمو آزار میده.اینکه همه خودشونو دانای کل میدونن و فکر میکنن فقز خودشون میفهمن و میخوان بقیه رو ارشاد کنن،آزار دهنده است و خیلی چیزهای دیگه!
تصمیماتی گرفتم که به دوستان میگم حتما.
ممنون از محبتتون

الهام 3 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 12:38 ق.ظ

وای مهناز جون خیلی خوب بوده که به خیر گذشته و تازه آقاپسرت خوب تحمل کرده...گیرکردن پشت در بسته خیلی حس ناامنی به آدم میده...من تازه که ازدواج کرده بودم همسرم چند روز نبود، همون شب اول،نصف شب رفتم دستشویی و در دستشویی از بیرون دستگیرش افتاد پایین و قفل شد، فقط هم یه همسایه داشتیم طبقه پایین که اونا هم فهمیدم خونه نبودن...یعنی به قدری ترسیدم که اشهدمم گفتم آخرشم دستم را کردم داخل دمپاییم باهاش شیشه در را که از این آلومینیومی ها بود شکستم و در را باز کردم....اینقدر حس وحشتناکی بود که تا مدتها تنها که بودم نه تنها در حمام و دستشویی را نمی بستم بلکه تلفن با خودم می بردم داخل حمام و دستشویی

آره خداروشکر به خیر گذشت
وای چقدر بد!حالا باز خوب بوده درش شیشه ای بوده و تونستی بشکنی و بیای بیرون!الان بیشتر درای دسشویی کامل چوبیه!اونجوری بود که هیچکاری نمیتونستی بکنی!تصورشم ترسناکه!خداروشکر که چیزیت نشد
منم تنها که هستم هیچ دری رو نمیبندم.

ژینوس 3 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 12:06 ق.ظ

من واقعا درک میکنم چه لحظاتی گذشته . منم خاطره مشابه دارم . دخترم دو سالش بود . وقتی خواب بود برای خرید رفتم سرکوچه . بعد از بیست دقیقه که برگشتم خونه دیدم دم خونه پراز,آدمه و هر کی من رو میبینه میگه کجا بودی بچه هلاک شد ؟نگو از خواب بیدارشده و دیده من نیستم با تمام قدرتش زده بود زیر گریه و همه ریخته بودن دم خونه .
یه بارم رفتیم خونه دوستمون با بچه دوستم رفت تو اتاق بازی کنن نمیدونم چی شد که مادر خونه با بچه اش دعوا کرد اونم رفت تو اتاقی کهبا دخترم بازی میکردن در رو قفل کرد و کلید رو پرت کرد تو اتاق و گم کرد و هر دو زندانی شدن تو اتاق . بساطی بود تا آوردیمشون بیرون
هنوز بعد این همه سال این دوتا خاطره اذیتم میکنه . اینی که نمیتونشتم برای دخترم هیچ کاری بکنم
ببهشید طولانی شد شرمنده

آخ آخ میتونم بفهمم چی کشیدی!آدم اون لحظه فکرش هزار راه میره!خداروشکر که اتفاق بدی نیفتاد واسه دخترتون
ممنون که خاطره ات رو با من شریک شدی
الهی خدا همه بچه ها رو حفظ کنه

مرجان 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 10:29 ب.ظ http://hoomanemaman.persianblog.com

وااای مهناز جون قلبم دا ه تند تند میزنه. احساس کردم این اتفاق برای پسر خودم افتاده. منم خودم توی بچگی یک بار این بلا سرم اومده بود. میتونم بفهمم ساشا عزیزمون چقدر اذیت شده امیدوارم همیشه براتون اتفاق های خوب خوب بیفته پسر گلمون رو از طرف من ببوس

آخی عزیزم
قربونت برم
ایشالله پسر گلت همیشه سالم و شاد باشه.
فدای محبتت

nasim 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 10:28 ب.ظ

خدا حفظ کنه ساشا جون و همه بچه هارو،

الهی آمین

الهام از کرج 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 06:55 ب.ظ

مهناز جان اتفاقی ک واس ساشا افتاده بود رو تعریف میکردی بخدا گریه م گرفت.من خودم مادر نیستم ولی حستو درک میکنم.الهی همیشه سایه ت بالا سر ساشا جون باشه.از ساشا ک تعریف میکنی یاد خواهرزاده هام میوفتم.عزیزم مراقب خودت باش.

ای جاااان
خدا الهی همه بچه ها رو حفظ کنه.همچنین خواهرزاده های گل شما رو.

شهرزاد 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 06:17 ب.ظ

خداروشکر که بخیر گذشت مهناز ... خیلی شرایط و موقعیت بدی بوده ... ایشالا که بلا دور باشه همیشه ... نمیدونم چی بگم شوکه شدم واقعا... برات بهترینا رو از خدا میخوام ... حتما یه صدقه برای ساشاجون کنار بذار ...

خداروشکر...
قربونت برم عزیزم
ببخشید ناراحت شدید
حتما

بهاره 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 06:15 ب.ظ

الهی بگردم بچه چه حالی داشته از اون بدتر حال و احوال تو بوده تا وقتی برسی خونه ... خیلی سخت و وحشتناکه. ..بازم خداروشکر که مشکل بداری پیش نیومده عزیزم

قربونت برم عزیزم
واقعا سخت و بد بود
خداروشکر...

فروغ 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 05:30 ب.ظ http://roshaanaa.persianblog.ir

وااای اونجا که نوشتی زنگ زدن بیای قلبم داشت کنده میشد از جااااا چی کشیدی از فاصله باشگاه تا خونه
یاد بچگی خودم افتادم یه بار تنها خونه بودیم من و خواهرم یکی مدام زنگ میزد به تلفن خونه میگفت منزل فلانی ماهم هرچی میگفتیم اشتباه گرفتی دوباره زنگ میزد یادمه من و خواهرم از ترس میلرزدیم دیگه حالا مثلا از پشت تلفن میخواسته چیکار کنه یا مثلا اگه تو خیابون یه لحظه مامان و بابام و نمیدیم فکر میکردیم دیگه گم شدیم و اگه پیدامون نکنن چی میشه؟بچگیه دیگه از کوچکترین اتفاقای غیرعادی بیشترین وحشت و میکنن حالا چه برسه به موقعیتی که ساشا توش بوده خدا همیشه هوای بچه ها رو داره
صدقه بذار کنار مهناز جون

خیلی بد بود فروغ جان
ای جااااااان چقدر ترسیده بودید!دقیقا همینه.بچه ها درک درستی اون لحظه از زمان و اتفاقات تدارن و فکر میکنن اون لحظات بد تا ابد باقی می مونه!
چشم عزیزم.ممنون

شهره 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 05:09 ب.ظ

خداروشکر بخیر گذشته.منم هرموقع پسرمو تنها میزارم استرس میگیرم.راستی خرید عید نرفتی؟ کجا میری تیراژه یا جای دیگه؟ اگه خریداتو انجام دادی عکسشونو بزار.مرسی

خداروشکر...
قربونت برم
من خیلی برام مهم نیس که حتما از یه جای خاصی خرید کنم.هرجا چیزی که مدنظرم هست یا خوشم بیاد رو ببینم،میخرم.
باشه عزیزم،میذارم

پونه 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 04:26 ب.ظ

چه استرسی کشیدی خدا رو شکر به خیر گذشت خداوند نگهدار همه ی بچه ها باشه

لحظه های بدی بود واقعا
قربونت برم
آمین

بنفشه 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 04:22 ب.ظ

سلام عزیزم خیلی خیلی خدا زا شکر کن من خودم دو تا بچه دارم و میدونم چه لحظات تلخی را گذروندی تا اومدی خونه ولی به این فک کن که بچه ت صحیح و سالم پشت در مونده بوده و اتفاق بدتری رقم نخورده ولی بازم بابت تنها گذاشتنش مراقب باش خدا نگه دارش باشه

سلام عزیزم
خداروشکر...
ایشالله خدا بچه های شما رو هم براتون حفظ کنه

نیاز 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 04:19 ب.ظ

مهناز خدارو هزاران بار شکر که اتفاق بدی نیفتاد
میدونی من همیشه تو دعاها میگم خدایا ما رو با بچه هامون امتحان نکن

قربونت برم عزیزم
تو خوبی؟نمینویسی دیگه؟
الهی آمین

فرزانه 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:57 ب.ظ

سلام مهناز جون
وای چه حال بدی داشتی سر جریان گل پسری! کاملا می تونم درک کنم چون منم یه بار تقریبا مشابهش رو تجربه کردم و میدونم چقدر وحشتناک و زجراوره
ایشالا که همیشه تنش سالم باشه و دیگه هم هیچ اتفاق بدی براش نیفته. خدا رو هزار مرتبه شکر که به خیر گذشته
تو هم مراقب خودت باش عزیز دلم مرسی از دعاهای خیر قشنگت ته هر پست

سلام عزیزم
واقعا بد بود
قربونت برم گلم.ایشالله خدا به همه سلامتی بده.

شیما 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:44 ب.ظ

خدا رو هزار مرتبه بابت سلامتی پسرت .واینکه مشکل مهمی نبوده وزود هم رسیدی خونه وکنار پسرت...

خداروشکر...
قربونت برم

ترانه 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:44 ب.ظ tp://

خدا رو شکر ساشا خوبه.
امان از این فکر و خیالها.نمیدونم گفتم که منم شمالی هستم یا نه.اینجا برف زیادی اومده.پسر منم رفت تو حیاط ساختمون برف بازی که برف سقف ساختمون میوفته دقیق بغل پای پسرم.در حدی که سایه بون پنجره رو هم با خودش میشکنه و میندازه و پسرم از شدت هوایی که درست شده بود میخوره زمین و پاش پیچ میخوره.عین یه بهمن بود.دقیقا دوروزه من از فکر و خیال اینکه چه اتفاق بدتری میتونست بیوفته اعصابم خرابه.

خداروشکر...
ای واااااای!چقدر ترسناک!خداروهزار بار شکر که چیزیش نشد!
الهی خدا نگهدار همه بچه ها باشه!

مینو 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:32 ب.ظ

مهناز جون خیلی ناراحت شدم برای ساشا بغض کردم چقد لحظات سختی بوده اما خدا رو شکر به خیر گذشته بدترین قسمتش اینه که خبر نداشتی دقیقا چه اتفاقی افتاده.الهی دیگه از این اتفاق نیافته براتون و برای هیچ کس.
چقد خوشحال شدم برادرت عید میاد انشاالله کنار هم بهترین لحظات سپری کنین.
الهی آمین برای همه ی دعاهای خوبت

دقیقا همینطوره.اصلا نمیدونستم چی شده و همه اش فکر میکردم اینا میخوان منو بکشونن خونه و حقیقتو نمیگن بهم!
قربون محبتت عزیزم
الهی آمین

مرمر 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:29 ب.ظ

وای مهناز من داشتم میخوندم جای تو دلم برا ساشا کباب شد بچه چی کشیده

قربون دلت...

مامان روژین 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:25 ب.ظ

وای مهنازاول پستت داشتم خفه میشدم بغضم گرفته بودوقتی گفتی زخمی شدی وسوزشش رواحساس نکردی دیگع هق هقم دراومدفدای ساشای گلم بشم منم بعضی وقتادلم میگه کاری رونکن ولی گوش نمیدموضررشومیبینم الهی هیچ مادری غم بچشونبینه خیلی سخته توام اینجورمواقع رانندگی نکن فکرت مشغوله وهیچی رونمیبینی(ببخشیداقصدم نصیحت نبودنگران شدم)حتماحتماصدقه بذارکنار

شرمنده که پست تلخی بود و ناراحت شدید
قصدت نصیحت باشه اشکالی نداره عزیزم.حق داری،اون موقع هر اتفاقی میتونست بیفته،ولی اصلا به این چیزا فکر نمیکردم و فقط میخواستم زودتر برسم خونه.
فدای محبتت مهربونم

نسیم 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:13 ب.ظ http://nasimmaman

وای مهناز.....چقد گریه کردم...ساشا جونم...قربونت برم....
طفلی تو...چقد استرس کشیدی...خدایا هزار بار شکر...
خدایا بچه ها رو حفظ کن در پناه خودت

ای جاااااانم...عزیزم.ببخش ناراحت شدی
خیلی بد بود نسیم،خیلی بد!
خدا رو شکر...
الهی آمین

مامان طلاخانوم 2 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:04 ب.ظ

مهناز جون منم مادرم و با تک تک اضطراب و ترس و گریه هات اشک ریختم....الهی آمین واسه تمام دعاهای خوب اخر پستت.
من دیگه حرفی واسه گفتن ندارم..الهی همگی تا همیشه در کنار عزیزانمون سلامت و شاد باشیم.آمین
ساشا جونو ببوس از طرف من

ببخشید که ناراحت شدی عزیزم
قربونت برم عزیزم.الهی آمین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.