روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

ذات بچه ها رو خراب نکنیم!!!

سلام

خوبید؟

خوش میگذره؟بوی بهارو حس میکنید؟قشنگ این روزا بوی عید میادا،نه؟

دوشنبه پست گذاشته بودم پس از سه شنبه براتون میگم.

صبح ساعت هفت بیدار شدم.دیدم هوا زیاد سرد نیست،گفتم پیاده برم باشگاه.صبحونه ساشا رو حاضر کردم و خودمم حال درس کردن هیچی واسه خودمو نداشتم.کلا بی حال بودم.فکر کنم ازین ویروس جدیده گرفتم!فقط دوتا دونه خرما خوردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم.یکی از دوستام اومد پیشم.مثل اینکه چندبار زنگ زده بود بهم و نشنیده بودم.گفت اومده بودم خونه مامانم که نزدیک شماست،گفتم به توام سر بزنم.میدونستم صبحها باشگاهی.یکی دوبار باهام اومده بود باشگاه.

منم تمرینام تموم شده بود و نشستیم به حرف زدن که بدن منم یه کم سرد بشه و بریم.گفتش دیروز رفتم پیش دوسته دوستم!!!برام فال گرفت.فال تاروت!یهو تو اومدی به ذهنم و گفتم واسه توام بگیره که گفت بارداری!!!گفتم خب به سلامتی!حالا بچه ام چند وقتش هست؟!خخخخخ

کلی مسخره بازی درآوردیم و گیر داده بود که بارداری!گفتم ولم کن تو رو خدا!گفت چیو ول کنم؟تازه سر راه بی بی چک خریدم که مطمئن بشی!!!دختره دیوانه!چقدر خندیدیم سر این کارش!گفت جون من برو تست کن.به من خیلی چیزای مهم گفته،ببینم اصلا چیزی بارش بوده یا نه!گفتم الان میخوای از من به نفع خودت استفاده ابزاری کنی؟!عمرا اگه بذارم!حالمم زیاد خوب نبود و حال کلنجار رفتن باهاشو نداشتم.گفتم باشه بده برم تست کنم.رفتم دسشویی و بیشتره اونی که توش ریختم واسه تست،آب بود!آخه مگه میشه اینجوری آدمو بندازن وسط ماجرا!اونم مساله مهمی مثل بارداری!بعدم میخواستم اذیتش کنم.آخه کم اذیتم نکرده این جونور!خیلی دوسش دارم.دختره فوق العاده ایه!خیلیم خاصه و هروقت میبینیش یه چیز عجیب و غریب رو میکنه که دهنت وا میمونه!

حالا میترسیدم جوابش مخدوش باشه و لو برم،ولی اینجوری نشد و منفی بود!اونم کلی ضدحال خورد!باهم قدم زنان برگشتیم و سر راهم رفتیم کافی شاپ قهوه خوردیم.من خالی و اون با کیک!یه کم حرف زدیم.میخواد بره از ایران و ظاهرا کاراش ردیف شده.خوشحال شدم براش.بعدش دیگه خداحافظی کردیم و من اومدم خونه و اونم رفت خونه مامانش.

رفتم دوش گرفتم و ناهار درس کردم.ساشا مشقهاشو ننوشته بود چون واسش سرمشق نذاشته بودم.بهش سرمشق دادم و نوشت و غذاشو خورد و بردمش مدرسه و اومدم خونه.یه تیکه مرغ آبپز کردم و با نون خوردم.حالم بد بود.دراز کشیدم رو تخت و خیلی خوابم میومد.حالم بد بود.انگار گر گرفته بودم.نیم ساعتی خوابیدم که ای کاش نمی خوابیدم!با سر درد بدی بیدار شدم.یه لیوان نسکافه واسه خودم درس کردم و خوردم و رفتم دنبال ساشا.از قیافه اش معلوم بود که ناراحته.گفتم چی شده؟گفت هیچ چی؟من الان ناراحتم.لطفا هیچی ازم نپرس!گفتم باشه!

رفتیم سوار ماشین شدیم و یه کم که رفتیم گفتش میخوام برات تعریف کنم،به شرطی که کمکم کنی.گفتم حتما کمکت میکنم.گفت امروز هزار تومن از پولای کیفمو برده بودم مدرسه،خواستم واسه خودم و دوستم بستنی بخرم.دوستم گفت پولو بده من برم بخرم.دادم بهش و رفت دوتا بستنی خرید،ولی به من نداد و خودشو یکی دیگه از بچه ها خوردن!!!بعدم که من بهش گفتم چرا اینکارو کردی،زد تو صورتم!!!یخ کردم!چقدر بده که بچه ها کلاهبرداری و دروغگویی رو ازین سن کم بلدن!!مسلما این بچه بزرگ که بشه میتونه یه کلاهبردار میلیاردی بشه!آخه چه جوری میشه بچه هایی که اینقدر پاک و معصومن،اینجوری بدجنس میشن و این چیزای بد به ذهنشون میرسه!

ساشا ناراحت بود.میگفت اون دوست صمیمیم بود.من فکر میکردم باهام دوسته،ولی اشتباه کردم.از اولشم منتظر بود گولم بزنه و نمیخواست باهام دوست باشه!معلوم بود اصلا از بستنیه ناراحت نبود،از اینکه اینجوری اعتمادش خدشه دار شده و دوستی که اینقدر بهش اطمینان داشت،بهش کلک زده،دلش شکسته!

خیلی ناراحت شدم.وقتی حالشو میدیدم ناراحت میشدم.جلو یه سوپری نگه داشتم و رفتم یه پریماگلد که دوس داره با یه بسته پاستیل براش خریدم و دادم بخوره.یه پنج تومنی هم بهش دادم گفتم به جای اون هزار تومنی که از دستت رفت،بذار تو کیفت.یه کیف پول اسپایدر من داره که من و شوهری هروقت پول نقد دستمون باشه،میدیم بهش و میذاره تو کیفش.یه بارم با پولاش واسه سه تاییمون سه تا کیم خرید!ای جااااااااان.از اول تا آخرشم هی میپرسید،چطوره؟خوشمزه است؟انگار خودش درست کرده بود!ها ها ها 

شمام ازین کارها با بچه هاتون بکنید و بذارید حس اعتماد به نفسشون بالا بره.مخصوصا پسرها باید از سن پایین مستقل بشن.

اومدیم خونه و لباس عوض کردیم و من سریع واسه شام عدسی بار گذاشتم که اگه افتادم،لااقل شام داشته باشیم!یه پتو هم کنار بخاری انداختم و دراز کشیدم.چون نمیخواستم برم تو اتاق و ساشا تنها باشه.

ساشا هم اومد پیشم دراز کشید.هی یادش میفتاد و برام تعریف میکرد.گفت میشه فردا با من بیای و با امیرعلی حرف بزنی؟گفتم حتما میام!باید اون بچه بی ادب بفهمه که حق نداشته این رفتارو باهات بکنه!خیالش راحت شد و رفت دنبال بازیش.

حالم اصلا خوب نبود.تا تخم چشمام میسوخت.تپش قلب هم داشتم.آها راستی به دوستم همون بعدازظهری زنگ زدم و گفتم آزمایشمو خراب کردم!اونم کلی سرم جیغ کشید و فحشم داد!!!گفتم آخه تو منو نمیشناسی؟من کسیم که بتونی مجبورش کنی کاری رو بکنه؟اصلنم گیرم حامله بودم،فکر میکردی میذاشتم همچین چیزی تو دسشویی باشگاه اونم سر لجبازی تو معلوم بشه؟!تا یک ساعت داشت بهم پی ام میداد و فحشای چیزدار میداد!!خخخخخخ

شوهری غروب اومد.فوتبال پرسپولیس داشت.گفت پاشو تا شروع نشده ببرمت دکتر!گفتم اصلا حرفشم نزن.الان بیشترین شکنجه برام اینه که بخوام از جام بلندشم.دراز کشیدم و فوتبالو دیدیم و وسطاشم چیپس چیلی خوردن که ساشا هر یکی درمیون یه لیوان آب میخورد!بعدم شوهری شامشونو کشید و خوردن و جمع کرد.واسه برنامه ریزی عید یه کم با شوهری حرف زدیم.گفتم اصلا حوصله جایی رو ندارم.برنامه سفرمون که اونجوری خراب شد،اصلا حال ندارم باز برنامه بریزم و جایی بریم!همین بریم شمال،کافیه!گفت نه بابا،در حد سه چهار روزم شده بریم یه وری!تو الان مریضی اینجوری میگی!

بعدش دیگه سر دردم شدیدتر شد و دوتا شیاف گذاشتم و سرمو بستم و رفتم رو تخت دراز کشیدم و یکی دو ساعت بعدش که آرومتر شده بودم،خوابم برد.

امروز صبح ساعت شیش بیدار شدم.خوابم میومد ولی هرکاری میکردم نمیتونستم بخوابم.سرم خداروشکر خوب شده بود.پاشدم یه کم از عدسی دیشبو که مونده بود رو گرم کردم و خوردم.واسه ساشا هم صبحونه حاضر کردم.هنوز زود بود،ولی میخواستم برم بیرون.حاضر شدم و رفتم نیم ساعتی پیاده روی کردم.هوام زیاد سرد نبود.البته هدبند گذاشته بودم.بعدش رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم و یه کم با ساشا بازی کردیم و درسشو باهاش کار کردم.شوهری زنگ زد که بریم اصفهان یا کیش؟گفتم نمیدونم؟قرار بود تو بهمن ماه با داداشم اینا بریم کیش،ولی کاراش ردیف نشد و انداختیم واسه بعده عید.شوهری گفت میخوای کیش رو چون قول دادیم با اونا بریم،بذاریم باهم بریم.الان اصفهان بریم.گفتم فرق نداره.گفتش پس آمار هتلهاشو دربیار و رزروش کن واسه روزای اول عید.

یه چندتایی که خوب بودن رو شماره هاشونو گرفتم تا زنگ بزنم و رزرو کنم.

ناهار ته چین گوشت درس کردم که خیلی خوب شده بود.ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.زودتر رفتیم که دوستشو ببینم!دیدمش و رفتم دستشو گرفتم و گفتم با چه حقی همچین رفتاری با دوستت کردی؟مگه اون نمیخواست واسه توام خوراکی بخره؟پس چرا اینکارو کردی؟هیچ چی نمیگفت!گفتم به خدا یه بار دیگه بشنوم کسی رو اذیت کردی،خودم میام از مدرسه میندازمت بیرون!!حالا انگار من رییس آموزش پرورشم!!!خخخخخ خب اون که نمیدونست نیستم!بچه ها فکر میکنن آدم بزرگا میتونن هرکاری رو بکنن.

خلاصه خیلی سخت باهاش دعوا کردم و رفت.خواستم از بوفه مدرسه واسه ساشا بستنی بخرم.پول نقد همراهم نبود.رفتم بیرون خریدم و براش آوردم.گفتش حالا امیرعلی یه اشتباهی کرده،میشه ببخشمش و باز باهاش دوست باشم؟چقدددددددر دل بچه ها صافه!آدم اشکش درمیاد از اینهمه پاکی و یه رنگی!گفتم حالا بستنیتو بخور.تا بستنیش تموم بشه چند بار دیگه ام گفت،به نظرت اگه عذرخواهی کنه،میتونم ببخشمش و باز باهاش دوست بشم؟دوس ندارم پسرم از حالا بدی رو یاد بگیره.دوس ندارم از خوب بودن پشیمون بشه!دوس ندارم از همین بچگی بفهمه که تاوان خوبی بدیه و خیلی راحت میشه حق بقیه رو خورد و یه لیوان آبم روش!اتفاقات کوچیکی هستن ولی متاسفانه تاثیرات بلند مدت و بدی تو ذهن بچه ها میذارن!

بستنیشو که خورد رفت پیش دوستش و گفت تو کار بدی کردی،ازم عذرخواهی کن و قول بده دیگه ازین کارا نکنی تا باهم دوست باشیم!اونم گفت ببخشید!بعدش باهم دوست شدن!!!به همین راحتی،به همین خوشمزگی!

بوسش کردم و ازش خداحافظی کردم و باز به دوستش تذکر دادم و اومدم بیرون.اومدم خونه و ناهارمو خوردم و گفتم تا مثل دیشب باز نیفتادم بشینم پستمو بنویسم!

ممنونم بابت همراهیها و هم دردیهاتون تو پست قبل.

با یکی از دوستای وبلاگی که هم خیلی قدیمی تر از من هستن و هم خداروشکر وبلاگ خیلی خوب و فعالی دارن پریشب صحبت میکردیم.گفتش هروقت اسم رمز و رمزی کردن و رمز عوض کردن میاد وسط،یهو آمار کامنتها میره بالا!همه یادشون میفته باید کامنت بذارن.اینا اونایی هستن که بازم وقتی رمز عوض شد،خاموش میشن و این کامنت گذاشتنشونم فقط واسه اینه که وقتی میخوای رمز بدی،جلو چشم باشن!

حرفهاش متاسفانه حقیقت داره.حقیقت بدیه.چه اینجا چه تو دنیای واقعی،ماها بیشتر ترجیح میدیم خنثی باشیم تا اینکه فعال باشیم و حرف بزنیم!

دوس ندارم کسی به اجبار کامنت بده.دوستایی که تو همه شرایط همراهم بودن و در هر حالی حتی در حد چند کلمه یا استیکر باهتم حرف زدن،برام بسه!پس نیازی نیست دوستان واسه این موضوع خودشونو اذیت کنن.رمزو عوض نمیکنم.اصلا شاید همین رمزم برداشتم و عمومیش کردم.خیلی حس بدیه که آدم فکر کنه حتی حرف زدن دوستانت هم واسه نفع خودشونه!

نیازی نیست که بگم حساب دوستای خوب و همیشگی و عزیزم جداست و جاشون همیشه تو قلبم محفوظه.

بقیه هم با هر نظر و عقیده ای،خاموش یا روشن،برام محترمید.

امیدوارم همیشه موفق باشید و زندگیاتون رو به رشد و پیشرفت باشه.

اگه بچه داریم،از بچگی نذاریم بدیها رو بشناسن،بخوایم یا نخوایم،بزرگتر که شدن خودشون انواع و اقسام زشتیها و بدیها رو میبینن،پس واسه شناسوندنشون بهشون،عجله نکنیم.بذاریم بچه ها همینجوری خوب و پاک و معصوم باقی بمونن.خرابش نکنیم.

مواظب خودتون باشید

آخر هفته خوبی براتون آرزو میکنم

دوستتون دارم

بای

نظرات 26 + ارسال نظر
هدی 18 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 02:57 ب.ظ

سلام قشنگم افرین چه خوب شد نوشتید درباره دوست ساشا من نمیدونستم واقعن چه رفتاری باید کرد دختر من سه سالشه این تجربیات شما واقعن لازمه برا ما . ممنون دوستم

سلام عزیزم
خوشحالم که حرفهام به دردت میخوره
قربونت برم.لطف داری

ترانه 11 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:49 ب.ظ tp://

من یادم رفته بود اینجا کامنت گذاشتم
آره دیگه پسر دومم با همون حالت تو جو رفتن اومد

واقعا؟پس خوب شد جوگیرت کردن!

مارال 7 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 08:04 ب.ظ http://maralvazendegi.blogfa.com

خدای من چه بچه هایی پیدا می شن کار خوبی کردی که رفتی پیشش.
برخوردت درمقابل دوستت هم خیلی باحال بود...

بچه نیستن که هیولان!آره بابا نمیتونم بذارم ساشا احساس تنهایی و بی پناهی بکنه در برابر همچین کسایی.
فدا....

یلدا 7 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 09:07 ق.ظ

فکر میکنم باید حل مشکل پسرتون رو توی مدرسه و با هم سن و سالاش به خودش بسپرین شاید اوایل سخت باشه ولی یاد میگیره که قویتر باشه و بتونه از خودش دفاع کنه و اجازه نده دیگران ازش سواستفاده کنند

اتفاقا من تا اونجایی که بشه دخالت نمیکنم.ولی یه جاهایی باید رفت وسط و خودی نشون داد.هم واسه اطمینان بچه خودمون هم واسه کشیدن ترمز اون بچه ها!همیشه هم کنار وایسادن جواب نمیده عزیزم.چون مثلا ساشا نمیدونه که چرا یکی باید پول دوستشو برداره،در صورتی که قصدش خرید خوراکی واسه همون دوستش بوده!بعد این موضوع گیج و سردرگمش میکنه و بیشتر بهش آسیب میزنه.اینجور مواقع مداخله باعث میشه قضیه کش پیدا نکنه و از ذهن بچه زودتر بره بیرون.

یلدا نگار 6 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 06:10 ب.ظ http://yaldanegar.persianblog.ir/

سلام مهناز جان.کار خوبی در رابطه با دوست ساشا کردی.از بچگی چه کاری کرده بود.ایشالا که میگرن دست از سرت برداره...

سلام عزیزم
برام هنوزم عجیبه!
فکر نمیکنم!ولی توکل به خدا...

Girlshava 6 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 01:53 ب.ظ

واقعا دنیای بچه ها چقدر پاکه کاش ما ادم بزرگا مثل اونا بودیم

حالا که مثل اونا نیستیم،کاش لااقل اونا رو مثل خودمون نکنیم!

اتشی برنگ اسمان 6 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 12:27 ب.ظ

عزیزززززم قربون این پسر برم من

قربونت برم عزیزدلم.
میبوسمت

مهدیا 5 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 10:29 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

خیلی وقت بود پست های طولانیت و نخونده بودم مهناز جان.هم نی نی هم یه سری مسایل من و کلا از همه چیز دور کرد.
خوشحالم دوباره می خونمت گلم.

آخی عزیزم.آره با بچه کوچیک آدم وقت کم میاره.
منم خوشحالم که دوباره برگشتی عزیزم.

شهرزاد 5 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 05:57 ب.ظ

دنیای بچه ها با دنیای ما ادم بزرگا زمین تا اسمون فرق میکنه ... الهی که خدا همه بچه ها رو حفظ کنه ...

و متاسفانه ما به اصرار میخوایم دنیای قشنگشونو مثل مال خودمون خراب کنیم!
الهی آمین

فاطمه 5 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 02:30 ب.ظ

سلام مهناز جان.خوبی؟ خواستم بگم اصفهان اومدی ما در خدمتیما!خوشحالم شهر مارو انتخاب کردین واسه سفر.اگه اطلاعاتی یا کمکی خواستی رو من حساب کن دوستم

سلام عزیزم
قربون محبتت عزیزدلم.لطف داری
چشم اگه سوالی داشتم حتما مزاحمت میشم.بازم ممنونم

سحر۲ 5 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 12:13 ب.ظ

این قضیه ی فال اگرچه هممون میدونیم خرافاته ولی خیلی هیجان انگیزه,حتی گاهی درست هم درمیاد یا شایدم ما رو مسایل زندگیمون بعد فال گرفتن دقیق میشیم و مصداق اون رو میبینیم.حالا انشالا در مورد تو درسته و حامله ای
...
من همیشه در مورد بچه های آسیب رسان فکر میکنم که اینها چجوری تربیت شدند,اصلا با اینهمه اطلاعات که امروزه برای تربیت بچه بهمون
میرسه چطور ممکنه اشتباه کنیم.البته گاهی محیط اطراف تاثیر زیادی داره,عمو,دایی,بچه های اونها,من و تو شانس آوردیم مثلا ی پسر دایی,پسر عموی عجیب غریب همجوار بچمون نیست فقط از زیردست خودمون خارج میشه و خداروشکر مودبند.
...
این قصه ی کامنت و رمز هم چقدر درگیر کرده.

آره اگه زیاد جدی نگیریمش و به چشم فان و سرگرمی نگاش کنیم،جالبه!
دقیقا درست میگی سحر جان.اونایی که تنهان و فقط خودشون تربیت بچه شونو در دست دارن کارشو راحت تره.ولی اونایی که نزدیک خانواده و فامیلشونم هستن،میتونن اینکارو بکنن.یعنی میشه که به اطرافیان اجازه دخالت نداد.و اینکه لازم نیس حالا اگه ما با خانواده مون تو یه شهریم لازم نیس هر روز بریم اونجا یا بچه رو بفرستیم پیششون.باید یه قانونی بذاریم که مثلا هفته ای یکبار بریم و یه ساعا و روز مشخص و از اولم معلوم کنیم که تربیت بچه با خودمونه.کاری که من علیرغم درگیریها و ناراحتیهای زیاد مامان و بابام انجام دادم و اجازه دخالت به کسی ندادم.

ترانه 5 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 11:59 ق.ظ tp://

دوست ندارم هیچوقت پسرم رودست بخوره و اینجوری اعتمادش سلب بشه.خیلی بده.این طفلیها خیلی کوچیکن.
میگم در مورد حاملگی با منم همینجوری کردن,انقدر گفتن حامله ای منم جو زده شدم گفتم حتما خبریه دیگه.مراقب خودت باش

خیلی حس بدیه واقعا!
ها ها ها!حالا خبری بود؟

mamanedokhtaram 5 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 08:01 ق.ظ

سلام صبح بخیر مهناز جون
امیدوارم حالت رو ب بهبود باشه

داستان ساشا خیلی قشنگ و بامزه بود
ولی نامردی دوستش خییییلی زیاد بد بود
ساشا جان مثل مامانش دل دریایی و بزرگی داره .

عیدای اصفهان خیلی خوبه حتما برید
مخصوصا بازارچه های میدون امام مثل بازارچه قیصریه
و حتما از بستنیای میدون امام بخورید خیلی خوشمزه ان.

مرسی ک برامون پست میزاری خانوم خانوما.
شیطنت اون دوستتم ک توی اینستا خوندم

روز خوب و عالی ای داشته باشی

سلا عزیزم
لطف داری گلم
بستنی!ممممممم حتما میخوریم و یادت میکنم!مررررسی که گفتی!
من از شما ممنونم که وقت میذارید و پستهای طولانی منو میخونید.
خخخخخخ
فدات

فروغ 5 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 01:03 ق.ظ http://roshaanaa.persianblog.ir

واااای اصلا نمیتونم تصور کنم همچین رفتارهایی تو دنیای بچه ها راه پیدا کرده هرچند قطعا از پدر و مادرهاشون یاد گرفتن یه بار میدیدم چندتا بچه داشتن باهم بازی میکردن یکیشون کوچولو بود بقیه که بزرگتر بودن کمکش میکردن دستش و میگرفتن یهو یه مامانه برگشت به بچه ش گفت حق نداری دست اونو بگیری و کمکش کنی به ما ربطی نداره بعد بچه کوچیکه وقتی میومد دست بچه بزرگه رو بگیره بچهه به مامانش با التماس نگاه میکرد مامان میخواد دستمو بگیره و مامانه و هم چشم غره میرفت بهش که حق نداری دستش و بگیری اصلا باورم نمیشد یه مادر بی تفاوتی نسبت به ادم ها رو به بچه ش یاد میده
ساشا خیلی مهربونه و آقاس از حرف هاش قشنگ معلومه چقد عاقله و مودبه سعی میکنم ازتون یاد بگیرم واسه تربیت بچه هام تو آینده

وااااااااااای راس میگی؟یعنی چی آخه؟آخه این مادر با این اخلاق معلوم نیس چه جوری میخواد اون بچه رو بار بیاره!بیچاره بچه هایی که همچین الگوهایی دارن!حرصم دراومد ازین مادره!اه اه
قربونت برم عزیزم لطف داری.مسلما منم تو رفتارم با ساشا و تربیتش خیلی زیاد اشکال دارم.ولی همیشه سعی میکنم بیشتر یاد بگیرم و اشتباهاتمو اصلاح کنم.امیدوارم نتیجه اش در آینده رضایت بخش باشه!
میبوسمت

سپیده مامان درسا 5 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 12:14 ق.ظ

قربون ساشای مهربونم بشم من
جانم قشنگ اون لحظه که واستون کیم خریده بود و درک کردم آخه درسا هم همین جوره یه کیف پول پرنسسی داره و گاهی وقتها من یا باباش بهش پول میدیم انقدر حس خوبی بهش دست میده که میتونه پس انداز کنه و گاهی خودش از کیفش پول برداه و خرید کنه تازه بیرون هم که میریم کیفش و همراه خودش میاره و پیشنهاد میده که خودش از پول خودش ما رو مهمون کنه اینقدر هم خوشحال میشه وقتی قبول میکنیم و احساس میکنه یه کار خیلی بزرگ انجام داده

قربونت برم
میبینی چه حالی میکنن وقتی از پول خودشون خرج میکنن؟
ای جااااااااانم.تازه دخترها که بیشتر به کیف دست گرفتن و این چیزام اهمیت میدن و دوس دارن.
قربونش برم.کاملا تربیت خوب درست جون مشخصه عزیزم.بهتون تبریک میگم

مریم 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 11:50 ب.ظ

مهناز جون شانس آوردی مدرسه پسرونس .مدرسه دخترانه بخوای تذکر بدی به هر دانش آموز بچه خودت رو اخراج می کنن.من یه بار به یه دختر کوچولو گفتم دخترمو نزن مدیرشون ز زد که مادر اون بچه الان تو مدرسس داره دخترتو دعوا می کنه.

واقعا؟اوه چه بد!آره والله.سر و کله زدن و توجیه کردن مادره بچه ها از خودشون سخت تره!

کتی 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 09:22 ب.ظ

عزیزم ساشاگلی. ..تفاوت فرهنگی خانواده ها تو مدرسه بیشتر خودشو نشان میده. .مهناز جان خیلی خوبه که بچه ها مخصوصا پسرها حرف بزنند. این حس آرامش را داشته باشند که از ناراحتی ها بگن. .،البته ری اکشن ما پدزومادرها خیلی مهمه. ...شما هم که حسابی تو این قضیه استادی آفرین. ...مسافرت تو عید به دلیل شلوغی خیلی خوش ننیگذرهواز طرفی اصفهان را فقط باید اردیبهشت دیدالبته مهنازجان هرکس به موقعیت وشراین زندگی وسفرش وافقه پس با دل خوش. .،

خیلی زیاد مهمه عکس العمل ما در برابر حرفهای بچه هامون.اگه مثلا از کار بدی که کردن واسه ما تعریف میکنن و ما سریع واکنش نشون بدیم و برخورد کنیم باهاشون،دیگه برامون چیزی نمیگن!باید با بچه جوری رفنار بشه که خونخ رو امن ترین جای دنیا و پدر و مادرش،مخصوصا مادرش رو امین ترین و قابل اعتماد ترین آدمها بدونه و راحت اعتماد کنه و حرفهاش رو بزنه.بدون ترس و نگرانی.
آره میدونم.ولی عوضش تعطیلیش خیلی زمان خوبیه.چون غیر از عید کمتر همچین فرصتهایی دست میده!مخصوصا که آدم بچه مدرسه و یه شوهر با شغل حساس هم داشته باشه!
قربونت برم عزیزم.

نیاز 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 06:36 ب.ظ

میدونی چیه مهناز.گاهی اوقات ادم بزرگای اطرافمون باعث میشن گه از سادگی بچگیمون دور شیم.گاهی اوقات چاره ای حز تلافی نداریم.

اصلا همه اش تقصیر ما آدم بزرگاس دیگه!وگرنه بچه های بی گناه که اصلا نمیدونن بدی چیه و فقط دنبال شادی و بازی هستن!کاش بیشتر به رفتارمون توجه کنیم!

شهره 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 05:56 ب.ظ

خوبه که دوستش عذر خواهی کرد ازش.پسرم تو پیش دبستانیش کلی اذیتش میکنن وقتی هم که خودش یا من به اون بچه میگی رفتارت زشت بوده و معذرت خواهی کن بی احترامی میکنن. بعضی بچه ها وقیح هستن. ساشا واقعا بیشتر از سنش متوجه میشه و فهمیدس . احساس میکنم ایندش عالی میشه. اگه یه روزی به جایگاه بزرگی رسید یاد حرف من میفتی .اون زمان برای ارامش و شادیم یه دعایی کن. خخخخ. شهره مثل ننجون ها میشود

متاسفانه بعضی بچه ها اینجورین دیگه!
قربونت برم عزیزم
حالا اون موقع شاید یادم نباشه،ولی از همین الان برات یه دنیا سلامتی و شادی و آرامش از خدا میخوام و امیدوارم همیشه بهترینها نصیبت بشه عزیزم.

بهاره 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 05:39 ب.ظ

مهناز چقدر حستو درک کردم وقتی دوست ساشا باهاش اونجوری برخورد کرد..چون خودمم یه دختر هشت ساله دارم که گاهی اوقات واقعا از رفتار همکلاسی هاش کلافه میشم و نمیدونم باید چیکار کنم..بغل دستیش واقعا اذیتش میکنه..جوری که حتی باباش رفت با مدیر صحبت کرد ولی معلم بدجنسش جای بچمو عوض نمیکنه

خیلی بده!آدم میخواد دخالت نکنه،ولی بازم یه جاهایی مجبوره که بره وسط و یه کاری بکنه تا بچه اش آسیب نبینه!
چرا عوض نمیکنه جاشو؟ای بابا...

مرمر 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 05:23 ب.ظ

حالا مهناز خودمون یم یه بار دیگه بی بی چک رو بزار ولی خواهشا محتویاتش و دست کاری نکن

ها ها ها از دست شماها!

مامان طلاخانوم 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 05:07 ب.ظ

مهناز جان بچه ها معصوم و‌پاک به دنیا میان و بنا به اینکه تو چه خانواده ای رشد میکنن شکل میگیرن.!! اون بچه اخه چطور اینهمه قلدر شده !!
من دخترم سال بعد به امید خدا پیش دبستانی میشه از الان یکی از نگرانیهام اینه که دوست صمیمیش کی قراره بشه ..چون خودمون هم این دوران رو‌گذروندیم و میدونیم که تاثیر دوست هم کم از خانواده نیست.
افرین به شما که ساشا جون اینقد فهمیده ست
میگم مهناز چقد میگرن بده و چقد شما سردرد میگیری!
کاش ریشه کن بشه این مریضی
مهناز جان من دوست دارم

متاسفانه ما بدون اینکه متوجه باشیم،گند میزنیم به معصومیت و پاکی بچه هامون.
دقیقا همینه.تاثیر دوست نه تنها کمتر از خانواده نیست،بلکه به مرور بیشترم میشه.
با اینحال زیاد حساسیت نشون نده و از الان منفی بهش نگاه نکن.ایشالله که دوستای خوبی نصیبش میشه.
لطف داری عزیزم
امان ازین سر درد!آمین...
منم همینطور عزیزدلم

Sara 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 04:54 ب.ظ

سلام مهناز جونم
عجب بچه ایی راست میگی بزرگ بشه چی میشه واقعا زشته تو این دوره زمونه بچه ها این مدلی باشن ای جونم ساشا چه دل مهربونی چقدر پاکن بخدا راست میگی مهناز جون چطوری با پسرت بازی میکنی توروخدا راهنماییم کن من پسرم همونطور که گفتم خیلی ازم دوری میکنه بهم بگو چکار کنم با من دوست باشه البته حرف میزنه بوسم میکنه ولی باباشو خیلی بیشتر دوست داره یعنی مثلا بحثی با همسرم داشته باشم پسرم هجوم میاره به من که مثلا به بابا اینطوری نکن خیلی زیاد دلم میگیره البته محبتاش برای پدرش مثل من نیست با من بیشتر بوس و اینطور کارا میکنه ولی خیلی راهنمایی لازم دارم ببخش طولانی شد راستی در مورد اینکه نزاریم بچه ها بدیهارو ببینن خیلی موافقم اصلا من حتی به پسرم نمیگم دروغگو کلمه های منفیو بهش نمیگم خشونتم همینطور میگم بعدا خودش متاسفانه میبینه بازم ممنون

سلام عزیزم
اینکه بچه با باباش راحت تر باشه،اشکالی نداره.حساسیت نشون نده اصلا.خصوصا اینکه پسرم هست.ساشا اوائل خیلی به من وابسته بود و من یه موقعهایی میفرستادمش تفریحهای دو نفره با باباش.چون دوس داشتم با باباش جور بشه و بزرگ که شد باهم رفیق باشن.
توام از خوشیشون خوش باش و اگرم ناراحت میشی اصلا به روت نیار تا پسرت متوجه نشه.
سارا جون،دل به دل پسرن بده.ببین به چی علاقه داره.مثلا سی دی یا کارتون مورد علاقه اش رو بذار و خوراکی یا غذایی که دوس داره رو آماده کن و کنارش بشین و باهم بخورید و ببینید.بازی که دوس داره رو باهاش بکن.اصلا اصلا اصلا بهش امر و نهی نکن.این بزرگترین عامل دوری بچه از پدر و مادرشه.بهش دستور نده.بهش احترام بذار.بهش حق انتخاب بده.یه وقتهایی دوتایی برید رستوران و پیتزا بخورید.یا برید ساندویچ بخورید،بستنی بخورید.باهاش رفاقت کن سارا.بچه ها ازینکه یکی مدام بهشون بگه این کارو بکن اون کارو نکن متنفرن.شاد باش.بخند،برقص.به خودت برس.ما فکر میکنیم بچه ها متوجه نیستن،ولی اتفاقا خیلی دقیق ماها رو زیر نظر دارن.
اینجوری میبینی خودش کم کم میاد طرفت.دوس داره بیشتر باهات وقت بگذرونه.چون میبینه با مامانش بهش خوش میگذره.
اگه بخوام خیلی ریز بگم،خب زیاد طولانی میشه.ولی خلاصه اش همینایی بود که بهت گفتم.وقتی ما خودمون رو مالک بچه هامون ندونیم و فکر نکنیم گردنشون حق داریم و اونا مدام باید ازمون طبعیت کنن و بهمون خدمت کنن و اونا رو هم دقیقا به اندازه خودمون دارای حق و قابل احترام بدونیم،هیچ مشکلی در ارتباطاتمون به وجود نمیاد.
مطمئنا پسرت خیلی دوستت داره.توام اگه اشکالی تو رفتارت باهاش هست رو رفع کن تا بهت نزدیکتر بشه.ولی در هر صورت رابطه خوبش با پدرش رو خراب نکن.چون اتفاقا این نکته مثبتیه که پسرها با باباشون رابطه خوبی داشته باشن.توام ازین قضیه استقبال کن و بهش نشون بده که ازین نزدیکی با باباش خوشحالی!
طولانی شد،ولی امیدوارم به دردت بخوره.

مامان روژین 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 04:22 ب.ظ

ای جان قربون دل ساشابشم که شیکسته بودبعضی بچه هاخیلی زودبزرگ میشن وکارای غجیب میکنن نمیدونم چرا؟مهنازباورکن وقتی نوشتی دوست ساشاازش پولوگرفته واون کاراروکرده یخ کردم وفکرم مشغول شدبقیه پستت رونخوندم ویه کم فک کردم واقعاچی باعث شده این بچه این کاروبکنه؟چن تاجوابم اومدسراغم ولی بعدش گفتم نبایدقضاوت کنم ولی واقعاحیفه روح بچه هاخراب بشه،ان شاالله سفرتونم اوتجورکه خودتون میخواین بشه وخوش بگذرونین

خودمم واقعا شوک شدم!باورم نمیشد که یه بچه شیش هفت ساله بتونه اینجوری فکر کنه که چه جوری دوستشو دور بزنه تا بتونه پولشو ازش بگیره!!!
مسلما مقصر اون بچه نیست و باید اشکال رو تو خانواده اش جستجو کرد.
قربونت برم عزیزم.

مینو 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:36 ب.ظ

واقعا شوکه شدم از یه بچه به این سن خیلی بعیده این کار!! اونم بی تقصیره قطعا"اطرافش دیده و یادگرفته.تربیت بچه ها خیلی مهمه مخصوصا دیگه وارد مدریه و اجتماع میشن و اون موقع است که خیلی رفتارا بروز پیدا میکنه.خدا همه ی بچه رو حفظ کنه ساشای گل شما رو هم همینطور.
بهتری مهناز جون؟
ته چین گوشت چطور میدرستی میشه یه توضیح کوچولو بدی؟ ممنون میشم.

دل و روح بچه مثل یه لوح سفیده و تمام چرکها و سیاهیها چیزهاییه که ما طی سالها روش جا میذاریم!
خوبم عزیزم مرسی.
گوشت رو،با پیاز زیاد و یه حبه سیر خرد شده و ادویه گوشتی و زردچوبه و فلفل میپزی.آخرش نمکم بهش میزنی.بعدش برنجتو تو همون آب گوشت میریزی و میذاری بپزه تا آبش خشک بشه.گوشتتم باید همون تو باشه و باز با برنج بپزه.البته این روش کته اش هستش.بعدش که آبش خشک شد،دمکنی میذاری تا دم بکشه.
اینجوری خوشمزه تره.ولی اگه بخوای مجلسی درس کنی،برنج رو تو آب گوشت میپزی و بعد آبکش میکنی،بعد یه کفگیر برنج ته قابلمه میریزی و گوشتهان رو روش میچینی و بعد بقیه برنجاتو میریزی روش.در آخرم یه کم آب و روغن روی برنجت میریزی و میذاری دم بیاد.

نسیم 4 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:08 ب.ظ http://nasimmaman

قربون دل پاکه ساشا برم من....عزیز دلمه

قربون دل همه بچه ها!همینطور آرشای عزیزم.
فدات

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.