روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

این روزها....

سلام

خوبید؟خوشید؟چه خبرا؟

من و ساشا و شوهری هم خوبیم خداروشکر....

خب بریم سراغ گفتنیها که خیلی زیادن!

دوشنبه صبح  ساعت شش و نیم بیدار شدم.همیشه یه ربع بیست دقیقه قبل از اینکه ساعت زنگ بزنه بیدار میشم!البته یک هفته،ده روزه که تا صبح هزار بار بیدار میشم و آخرشم از ساعت چهار پنج به بعد،رسما بیدارم و فقط چشمامو میبندم!

خلاصه بلند شدم و گوشیمو گرفتم که آلارمشو قطع کنم که دیدم یکی از دوستای باشگاهیم پیام داده که باشگاه تعطیله چون پدر منشی باشگاه فوت کرده!

واسه اول صبح چه خبر بدی بود!ناراحت شدم براش!یه فاتحه تو دلم براش فرستادم و پاشدم صبحونه ساشا رو ردیف کردم.خودمم یه لیوان شیر خوردم و یه تیکه شکلات تلخ.

ساشا بیدار شد صبحونه اش رو دادم و بردمش مدرسه و خودم اومدم خونه.فکر کردم حالا که باشگاه تعطیله،پس برم پیاده روی!

لباس پوشیدم و هدفونو گذاشتم تو گوشم و رفتم پیاده روی.هوا ولی نسبت به یکی دو روز گذشته خیلی سردتر بود و باد داشت!یه چهل دقیقه ای پیاده روی کردم و اومدم خونه.تازه لباسمو درآورده بودم که دیدم دوستم پیام داده که باشگاه بازه!!!اگه میخوای بیای!گفتم تا عرقم خشک نشده برم بقیه تمرینا رو اونجا انجام بدم!سریع جمع و جور کردم و با ماشین رفتم البته.چون دیگه بعدش میخواستم ازونطرف برم دنبال ساشا.

مسوول باشگاه بودش و منشی نبود.گفتش ظاهرا بابای خانم منشی دوباره برگشته و زنده است!خب خداروشکر....

بچه ها ولی به هوای تعطیل بودن بیشتریاشون نیومده بودن.چند نفری بیشتر نبودیم.تمرینامو انجام دادم و بعدش رفتم دنبال ساشا.زود رسیده بودم.رفتم یه مغازه ای که شلواراشو نگاه کنم.دنبال یه کتان کش قرمز بودم ولی اونی که میخواستم رو پیدا نکردم!

بعدش رفتم ساشا رو گرفتم و رفتیم خونه.ناهار خوردیم و دراز کشیدم.شوهری پیام داد که ساعت هفت بازی استقلالو ببین.گفتم مرسی!

بعدش بازیو غروب دیدیم که حسابی حال کردیم.کلا عادت کردیم سه تا سه تا گل بزنیم!!!خخخخخ کمتر راه دستمون نی!بهله اینجوریاس!

بعدش شام درس کردم و شوهری اومد و شام خوردیم.اینکه میگم ناهار درس کردم و شام درس کردم و ازش میگذرم،واسه اینه که اصلا یادم نیس چی درس کردم!فراموشی دارم میگیرم فکر کنم!

ساشا زود خوابید و من و شوهری حرف زدیم و فیلم دیدیم.گفتش فردا نمیرم سرکار.چون قرار بود بریم آزمایشگاه واسه همون خبر خوبه که تو پست قبل بهتون گفتم!البته دو سه روز قبلش بی بی چک تست کرده بودم و مشکوک بود!یعنی یه خط پر رنگ و یکی کمرنگ!خودم حدس میزدم روزهای اول بارداریم باشه!

سه شنبه صبح ساعت شیش بیدار شدم.صبحونه ساشا رو آماده کردم.بیدار شد،بهش دادم خورد.شوهری بیدار شد و ساشا رو برد مدرسه و اومد.چایی گذاشتم و صبحونه آماده کردم.شوهری اومد خوردش و ساعت نه،نه و نیم رفتیم آزمایشگاه.آزمایش دادم و شوهری برام شیر و کیک گرفت خوردم و اومدیم خونه وسایلمو جمع کردم و شوهری منو رسوند باشگاه و رفت.تمرینامو انجام دادم.البته این مدت که مشکوک بودم به بارداری حواسم به تمرینام بود و محتاط تر انجامشون میدادم.گفتم مطمئن که شدم به مربیم میگم تا برنامه مو تغییر بده.

بعده تمرینا اومدم خونه.سر راه چندتا چیز از سوپری خریدم و اومدم خونه.شوهری هم اومد.ناهار درس کردم و رفتیم دنبال ساشا.بعدش یه سر رفتیم آزمایشگاه.چون صبح گفته بود شاید ساعت یک حاضر بشه جوابتون.ولی گفتش دو به بعد حاضر میشه!

مام اومدیم خونه.باور میکنید من و شوهری بیشتر از بارداری اولم استرس داشتیم؟چون چندسال گذشته،آدم دوباره همون حسهای خوب میاد سراغش و براش تکراری نیس!خیلی هیجان داشتیم.شوهری گفت بذار غروب میریم میگیریم.گفتم باشه!

ناهارم نخوردم.من هروقت زیاد هیجان دارم نمیتونم چیزی بخورم.رفتم رو تخت دراز کشیدم ولی حواسم به ساعت بود.میدونستم که تا غروب صبر نمیکنم!ساعت که دو شد،لباسمو پوشیدمو سوییچو گرفتم و رفتم!شوهری گفت،کجا؟گفتم میرم جوابو بگیرم!گفت وایسا غروب میریم!گفتم نمیتونم،خودم میرم!

رفتم آزمایشگاه و جواب حاضر بود.خانمه گفت میخوای مثبت باشه ؟گفتم آره!گفت پس باید شیرینی بدی!خداروشکر.....

خیلی حس خوبی بود!اینقدر خوب بود که تا برسم خونه ناخواسته یه لبخند پهن رو لبام بود!

اومدم خونه.شوهری دسشویی بود.رفتم تو اتاق و لباسامو درآوردم.شوهری اومد و گفت،چی شد؟نیازی به جواب دادن نبود!قیافه ام داد میزد جواب چی بوده!بغلم کرد و کلی خوشحال شد!خیلی خوشحال شد.خداروشکر...

خیلی خداروشکر کردیم.الهی که لیاقتشو داشته باشیم.الهی که خدا بهم دوباره لیاقت مادرشدن رو بده.از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم به سلامتی این بار رو حمل کنم و فرشته کوچولوم رو به دنیا بیارم!آمین...

بعدش ساشا رو صدا کردیم تو اتاق.از دو روز قبل بهش گفته بودم دو روز دیگه میخوام یه خبر خوب بهت بدم.هر روزم میومد میپرسید نمیشه زودتر بگی؟قول میدم به کسی نگم!خخخخ

بهش گفتم،حالا موقع گفتن خبره خوب رسیده!گفتم یادته چقدر بهم گفتی بیا باهم دعا کنیم خدا یه نی نی بیاره تو شکمت؟گفت،آره!گفتم یادته اون روز روی تخت،چقدر دعا کردی و گفتی خدایا یه نی نی بیار تو شکم مامانم که من تنها نباشم؟گفت،آره.گفتم،خب،خدا هم حرفتو گوش کرده و یه نی نی کوچولو آورده گذاشته تو شکمم!باورتون نمیشه چقدر خوشحال شد!اصلا نمیدونست چیکار کنه!خیلی این چندماه اخیر گیر داده بود که من دوس دارم یه نی نی داشته باشیم!

خلاصه کلی خوشحالی کردیم و اومد بغلم نشست و کلی سوال پرسید.بعد گفت الان من هرچی بگم میشنوه؟گفتم،آره.سرشو گذاشت رو شکمم و گفت،سلام داداشی،اسم من ساشاست!من داداش توام!الهی فداش بشم!اشک تو چشام جمع شده بود.حسابی بغلش کردم و بوسش کردم.میگفت،یواش بغل کن.الان داداشی دردش میاد!!!گفتم حالا از کجا میدونی داداشیه؟شاید دختر باشه؟گفت،نه!داداشی خوبه!

من از یکی دو ماه قبل که تصمیم گرفته بودیم،کلی تحقیق کرده بودم راجع به دکتر و بیمارستان.در مورد دکتر به نتیجه رسیدم ولی در مورد بیمارستان هنوز نه!البته یه چندتایی مدنظرم هستن!زنگ زدم و از دکتر واسه فردا صبح وقت گرفتم.چون قبلا پرسیده بودم و گفته بودن سه روز در هفته،صبح و بعدازظهر مطب هستن.

در مورد دکتر،فعلا لطفا سوال نپرسید.ایشالله به امید خدا،بعده به دنیا اومدن نی نی هر سوالی در مورد دکتر و بیمارستان بود رو جواب میدم.مرسی!

بعدش یه نیم ساعتی خوابیدم و بعد بیدار شدم و ناهارمو خوردم.شوهری هم اتاقها رو جاروبرقی کشید و بعدش رفتیم بیرون.خرید داشتیم،انجام دادیم و اومدیم خونه.کلی هم قاقالی لی گرفتش شوهری واسه فوتبال پرسپولیس!

تازه رسیدیم خونه که دوستم پیام داد،بابای منشی،راس راسی فوت کرده!گفتم حالا مطمئنی؟گفتش،آره.فردام باشگاه تعطیله!

خدا بیامرزدش.گفتش احتمالا من و دو سه تا از بچه ها فردا واسه تشییع جنازه میریم بهشت زهرا.توام میای؟گفتم،نه برید شماها.من بعدش میرم پیشش تسلیت.دختر خوبیه این منشی باشگاه و تو این چندماه دیگه تقریبا دوست شدیم باهم.دلم براش سوخت.طفلکی!خیلیم به باباش وابسته بود.البته چند ماهی بود که خیلی مریض بود.دوس دختر پسر رییس باشگاهم هست.حالا ببینیم پسره چند روز میخواد باشگاهو تعطیل کنه واسه پدر دوس دخترش!خخخخ

فوتبال شروع شد و دیدیم و پرسپولیسم برد.من و شوهری که اشتها نداشتیم چون ناهارمونو دیر خورده بودیم.واسه ساشا ساندویچ ژامبون درس کردم و دادم خورد و بعدم خوابید.آها به مامانم اینا و خواهرمم غروبی زنگ زدم و گفتم و حسابی خوشحال و سورپرایز شدن!چون هروقت حرف بچه دومو میزدن،چنان چشم غره ای میرفتم که دوباره نمیپرسیدن!!!خخخخخ خب نمیخواستم تا خودمون درست و حسابی فکر نکردیم،حرفی بزنم!از طرفی هم نمیخواستم با اصرارهاشون رو تصمیممون اثر بذارن.اونام خداییش تو این چندسال چیزی نگفتن!البته بیشترش از ترس من!!ها ها ها 

دیگه تا شب هی زنگ زدن و حرف زدیم!سرم درد میکرد!این سر درد تنها اتفاق بد دوران بارداری منه!از این جهت که نمیتونم قرص بخورم!با استامینوفن ساده هم خوب نمیشم!الان یادم افتاد که رفته بودم پیش دکتر یادم رفت ازش در این مورد سوال کنم!آخه شنیدم که میگن شیاف دیکلوفناک اشکال نداره اگه استفاده بشه.شما اطلاعاتی دارید در این مورد؟

خلاصه که به سختی تونستم بخوابم.

بازم مثل چند وقت اخیر صدبار تا صبح بیدار شدم و بالاخره دیگه از ساعت پنج به بعد خوابم نبرد!اوووووووف

همونجا سر جام دراز کشیدم تا ساعت شیش شد.پاشدم یه لیوان شیر گرم کردم و خوردم و صبحونه ساشا رو ردیف کردم.بیدار شد و اول به داداشش صبح بخیر گفت!!!از اونوقت که فهمیده مدام با داداشش حرف میزنه!هی شکلک درمیاره که اون بخنده!!!بعضی وقتا که دیگه زیاد بهم میچسبه و ول نمیکنه،میگم؛داداشی خوابید!اونم طفلک میره صدای تلویزیون رو کم میکنه و اینقدر آروم آروم حرف میزنه که خودشم صدای خودشو نمیشنوه!طفلکه من!عجب مادر بدجنسی هستم من!یوهاها....

ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.ساعت ده و نیم نوبت داشتم.رفتم و چهار پنج نفر بودن.ولی به نیم ساعت نکشید که کلی آدم اومدن.به منشی سفارش کردم که من تا قبل از دوازده باید کارم تموم شده باشه.چون باید برم دنبال پسرم.اونم گفت،نگران نباشید به موقع میفرستمتون داخل!

ساعت یازده و نیم نوبتم شد.یه خانم دکتر جوون و خوشگل و خوش تیپ و خوشرو!خداروشکر....

سخته آدم بخواد نه ماه رو با آدم بداخلاق سر کنه!چون تعریفشو زیاد شنیدم از نظر تخصصش.وقتی خودشم دیدم،خیالم راحت شد!

یه کم صحبت کردیم و سوالایی پرسید و برگه آزمایشمو دید و گفت باید حدود سه چهار هفته ات باشه.الان زوده،دو هفته دیگه برو سونوگرافی و بیا پیش من تا جوتب قطعی و سن جنین رو بگم.قبلشم برو ازمایش.سونو و آزمایش رو برام نوشت و ازش تشکر کردم و اومدم بیرون.دوتاقرصم برام نوشت که رفتم داروخونه گرفتم و رفتم دم مدرسه دنبال ساشا   اومدیم خونه.

ناهار درس کردم و دادم خورد و داداش کوچیکه زنگ زد و کلی حرف زدیم و تبریک گفت و بعدم زن داداشم.

بعده ناهار یه کم آشپزخونه رو جمع و جور کردم و به دوستم پیام دادم که رفتید واسه تشییع؟گفت نه!من نتونستم برم!گفتم پس ببین مجلس ختمش کیه،بریم تسلیت.گفت باشه خبرشو بهت میدم.گفتم اوکی!

غروب شوهری اومد.میخواستیم فیلم بذاریم ببینیم،ولی خیلی خوابم میومد.ساعت نه خوابیدم،ولی ده و نیم بیدار شدم.پاشدم  اومدم تو اتاق.ساشا و شوهری داشتن فیلم آتروباتها رو میدیدن.نشستم پیششون و دیدیم.بعدش شوهری برامون بستنی آورد و خوردیم و آخر شبم ساعت دوازده این حدودا خوابیدیم.

اعصابم خورد میشه که خوابم اینجوری درهم برهمه!یعنی چی که هر دو دقیقه بیدار میشم آخه؟دیگه ساعت شیش بلند شدم و پاشدم واسه صبحونه یه عدسی حرفه ای درس کردم.ساشا و شوهری هم ساعت هفت و نیم بیدار شدن و شوهری کلی از بوی عدسی که سر صبح تو خونه پیچیده بود خوشحال شد و از خوردنش حال کرد!بی دلیل عصبی بودم!میددنستم اگه بمونم خونه میپرم به شوهری!واسه همین ساشا رو بردم پارک و شوهری هم جایی کار داشت و رفت.یک ساعتی بازی کرد و اومدیم خونه.کته گذاشتم،ولی حال غذا درس کردن نداشتم!شوهری اومد و گفت ناهار چیه؟گفتم هیچی!فقط کته گذاشتم!گفت،بهتر!میخواستم بگم درس نکن،کباب بگیرم!حاضر شد با ساشا رفتن و کباب گرفتن.واسه من جوجه و واسه خودشون کوبیده!گشنم نبود زیاد و بدون برنج خوردمش.ساشا هم یه ذره بیشتر پلو نخورد!بیشتر پلو موند.گفتم بمونه واسه شام.از صبح زیاد حال نداشتم و نمیخواستم زیاد سرپا بمونم و غذا درس کنم.لگن و زیر شکمم تیر میکشه و دردای ریزی میگیره.واسه همین گفتم بیشتر استراحت کنم.

دوستم پیام داد که ساعت سه و نیم بریم مسجد.گفتم زیاد نمیشینیما!گفت باشه.حاضر شدم و رفتم.پنج شیش تا از بچه ها اومده بودن.رفتیم تو و تسلیت گفتیم.طفلی خیلی گریه میکرد!خدا رحمتش کنه.ده دقیقه ای نشستیم و برای مرحوم قرآن خوندیم و تسلیت گفتیم و اومدیم بیرون.دوستم گفت بیا بریم بچرخیم هوا خوبه!گفتم اصلا حرفشو نزن،حال ندارم!

اومدم خونه و میخواستم ازون حال و هوای مجلس ختم بیام بیرون.موزیک گذاشتم و پنکیک درس کردم.شوهری خواب بود،بیدار شد.نسکافه هم درس کردم و خوردیم.بعدش شوهری و ساشا رفتن جلوی در بازی کنن.منم یه کم دراز کشیدم و یه ربع بعد رفتم پیششون و نیم ساعتی بودیم و بعد اومدیم بالا.

شام خوردیم و بازم خوابم میومد و گفتم امشب زود بخوابم!البته زود یعنی یازده و نیم!خخخخ

تازه خوابم برده بود که با صدای زنگ موبایل شوهری از خواب پریدم!من نمیدونم کی ساعت دوازده شب زنگ میزنه به همکارش؟!!!آدمه بی فکر!هیچی دیگه خوابم پرید.بعد از اینکه کلی سر شوهری غر زدم که چرا گوشیشو شب سایلنت نمیکنه،رفتم پیشش دراز کشیدم و تی وی دیدیم.یه فیلمی گذاشته بود ببینه که منم باهاش دیدم و ساعت دو رفتم رو تخت خوابیدم!

بازم تا صبح صدبار بیدار شدم.ااااااااااه

ساعت هشت شوهری بیدار شد و گفت نظرت در مورد حلیم (هلیم)چیه؟!گفتم،عالیه!پاشدم چایی گذاشتم و شوهری رفت هلیم خرید و اومد و جاتون خالی هلیمش عالی بود.خوردیم و جمع و جور کردیم و گفتم حالا بریم قدم بزنیم هلیممونو هضم کنیم!

آها یادم رفت بگم که خواهرم روز قبل گفته بود که جمعه میان خونه مون و من قورمه سبزی پخته بودم و آماده داشتم.فقط میخواستم پلو بپزم.رفتیم قدم زدیم و یه نم بارونی هم آخراش شروع شده بود.شیرینی خامه ای هم خریدیم و یه کم قاقالی لی و اومدیم خونه.شوهری میوه شست و گذاشت رو میز و خوراکیها رو جابه جا کرد و منم برنج شستم و سالاد شیرازی درس کردم.سبزی خوردنم داشتیم.بادمجونم پوست کندم و گذاشتم تلخیش بره.شوهرخواهرم با قورمه سبزی،بادمجون سرخ شده دوس داره.

خواهرم اینا اومدن و دیگه نشستیم به حرف زدن و خوراکی خوردن.یه عروسک خوشگلم واسم به خاطر خبر خوبی که بهشون داده بودم،برام خریده بودن!بادمجونا رو سرخ کردم و ناها  خوردیم و خواهرم ظرفها رو شست .

بعده ناهار شوهری و شوهری خواهرم خوابیدن.نی نی که حسابی شیطون شده و خوردنی!خوابش میومد،ولی دوس نداشت بخوابه!خلاصه با کلی سر و کله زدن،خواهرم خوابوندش و مام نشستیم به حرف زدن.غروب خوابالوها بیدار شدن و نسکافه و کیک خوردیم و رفتیم شهربازی.دو ساعتی بودیم.البته من که بازی نکردم و فقط نشستم.آخرش دیگه خداحافظی کردیم و نخود نخود،هرکی رود خانه خود!

خسته بودم.خیلی خسته بودم.فقط دراز کشیدم رو مبل!یک ساعت بعد گشنم شد و یه کم از برنج و خورشت ظهر رو شوهری برام گرم کرد و خوردم.شوهری هم از همون خورد و ساشا هم نیمرو خورد.

این پستو نصفشو پریروز نوشتم،نصفشو دیروز و آخراشم امشب!!!

ولی بالاخره تمومش کردم!هورااااااااااا

پ . ن ؛ممنونم بابت تبریکات عمومی و خصوصیتون.میگن تا زیر سه ماهگی نباید خبر بارداری رو به کسی داد،چون ممکنه هر اتفاقی بیفته!ولی من نمیتونم خبر خوش رو تو دلم نگه دارم و دوس دارم زودتر به عزیزانم بگم و خوشحالشون کنم!حالا توکل به خدا ایشالله خودش از فرشته کوچولوم محافظت میکنه.

.

.

پ . ن 2؛میدونم که نصیحتهاتون همه اش و کاملا و صد در صد از سر دلسوزی و دوست داشتنه،ولی خواستم یادآوری کنم که این زایمان دوممه و من یه بار تجربه بارداری و زایمانو دارما!:چشمک:

البته که من خودم هروقت چیزی رو ندونم و بلد نباشم همیشه میپرسم.کاری که بارها اینجا و اینستا انجام دادم و شماهام کمکم کردید.

.

خب دیگه برم ...

براتون سلامتی،شادی و رضایت آرزو میکنم.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید.

بوووووس

بای

نظرات 19 + ارسال نظر
مامان روژین 18 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 04:04 ب.ظ

خریدات مبارکت باشه اگه کمرت دردزیادی داشت حتمابه مربیت بگو،مهنازیه چیزی بگم شایدباورت نشه خیلی این روزابهت فکرمیکنم باخودم میگم یعنی الان مهنازچی دلش میخوادویارچی داره؟خلاصه مشتاق نشستم تاانشاالله عکس نی نی روهم زیارت کنیم(مامان روژین پرتوقع)مواظب خودت باش ماروهم دعاکن

قربونت برم
واقعا؟ای جاااااااان
باور میکنی،منی که همیشه خدا شکمو هستم و عاشق خوراکی،نه تو بارداری اولم،نه الان،هیچوقت هوس چیز خاصی نمیکنم؟!انگار نه انگار باردارمو باید ویار کنم!اییییییش
چشم!ایشالله به سلامتی دنیا بیاد،عکسم براتون میذارم
فدای تو...

نیسا 17 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 02:19 ب.ظ

مهنازجون مجددا بابت نی نی بهت تبریک میگم خیلی ذوق کردم و از ته دلم خوشحال شدم ان شاالله که به سلامتی نی نی را به دنیا بیاری و دل همه ما دوستانت را شاد کنی. خیلی خیلی مراقب خودت باش. می بوسمت.
راستی دوستمون بهاره جون وب http://yaddashterozaneman.mihanblog.com نگرانته و دنبالت می گرده اگه صلاح می دونی یک اطلاع از خودت بهش بده.

قربونت برم عزیزم
فدای محبتت
مرسی گلم.بهش خبر دادم.
ممنونم

سحر۲ 17 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 12:37 ب.ظ

ای جاانم
لحظات قشنگ حاملگی
الاهی که در سلامت کامل بگذرونی
اینکه خیلی مراقب خودت باش از نصایح تکراریه؟

قربونت برم عزیزم
جزو نصایح تکراریه دوس داشتنیه!
چشم

یلدا 16 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 09:30 ق.ظ

خیلی خیلی مبارکه!
انشالله حاملگی عالی و پر از دلخوشی و آرامش داشته باشی

خیلی ممنون عزیزم
الهی آمین

سمیرا 15 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 05:01 ب.ظ

اخ نمیدونی با چه ذوقی خوندم پستتو تا اخررررر

خیلیییییی خوشحال شدم ...خیلیییییی

تبریک میگم نازنینم..

مهنااااااز میگن دعای خانمه حامله زوددددد میگیره تو رو خدا برام

زیاد دعا کن..خیلیییی زیاد

ای جااااااااان
قربونت برم عزیزم
چشم گلم.
الهی که همیشه حال دلت خوب باشه سمیرای نازنینم.

مامان روژین 15 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 04:38 ب.ظ

مهنازگلم فقط مواظب خودت باش همین

عزیزدلمی
چششششم

نسیم 15 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 04:20 ب.ظ

عزیزم بازم بهت تبریک میگم و امیدوارم این روزا رو خوب سپری کنی از خدا میخوام سر درد به سراغت نیاد خیلی سخته مواظب خودت باش

فدای تو عزیزم
فکر نمیکنم بشه،ولی من امیدوارم
چشم عزیزم

baiza 15 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 12:00 ب.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز عزیزم من چند وقت خیلی مشغله داشتم تازه امروز فهمیدم از بارداریت مجددا برات تبریک میګم ایشاالله که فرشته کوچولو رو سالم بخیر بدنیا بیاری.

خداروشکر که مشغله فکری توام به خیر گذشت.خیلی خوشحال شدم کار همسرت درست شد!
قربون محبتت عزیزم

سپیده مامان درسا 15 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 11:06 ق.ظ

عزیز دلم الهی حالتون همیشه خوب باشه و کنار هم خوشبخت و شاد زندگی کنین
ببوس ساشا جون و از طرف من ، به ساشا هم بگو نی نی جون و از طرف من ببوسه

قربونت برم سپیده جون.همچنین شما
ای جااااااااان.چشم!عزیزمی.بوووووس

مهشید 15 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 08:24 ق.ظ

سلام عزیزم
بازم تبریک می گم. خیلی خوبه خاطره این روزها رو ثبت می نی. مامان خوشگل و ورزشکار. مواظب خودت و نی نی جون باش

سلام عزیزم
آره واقعا!باید همه مون خاطرات خوبمون رو ثبت کنیم و بدها رو بذاریم تا از یادمون برن!
قربونت برم

مهرنوش 14 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 04:44 ب.ظ

آفرین هورااااا خیلی خیلی تبریک
قدمش پر خیر و برکت باشه و خودش هم نامدار، انشاءالله هر چه که دوست دارید باشه و سالم باشه :)
خیلی خیلی خیلی مبارکه

ای جااااان
مرسی عزیزم
واسه مام مهم سالم بودنشه و جنسیتش اصلا مهم نیس!
فدای محبتت عزیزم

محدثه 14 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 04:34 ب.ظ

تبریک میگم بهتون مهناز خانم انشاالله صحیح وسالم باشید.

قربونت برم عزیزم

شهرزاد 14 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 04:22 ب.ظ

الهی که همیشه سالم باشی مهناز گلم ... عزیز من هیچ تجربه ای در زمینه بارداری ندارم ولی منم میگرن دارم و اکثر اوقات سردرد میشم یه راه حلی که پیدا کردم واسه قرص نخوردن اینه که هر وقت سرم درد میگیره یکم آبلیمو و دارچین رو قاطی میکنم میزنم رو پیشونیم خیلی میسوزه ها اما خوب میشه گفتم شاید به درد شمام بخوره که نمیتونی قرص بخوری ... براتون از خدا بهترینا رو میخوام ... الهی خدا خانوادتون رو در کنار هم حفظ کنه ...

قربونت برم
مرسی که تجربه ات رو بهم گفتی عزیزم.
عزیزدلمی مهربونم

فاطمه 14 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:48 ب.ظ

سلام مهناز جان.خیلی خیلی مبارک باشه خانومی.انشالا که قدمش مبارک باشه واستون.ولی عجب فالی گرفته بوده اون خانومه!اگه بفهمه کلی به خودش امیدوار میشه!مواظب خودت باش دوستم

سلام عزیزم
قربونت برم
آره واقعا!
چشم

Sara 14 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:06 ب.ظ

بازم تبریک میگم خیلی خوشحال شدم امیدوارم به سلامتی بارتو زمین بزاری
وای مهناز وقتی گفتی خبر خوشو به ساشا گفتین خیلی گریم گرفت عزیزم که هروز به داداشش سلام میکنه چقدر بچه ها پاکن امیدوارم هم چی بر وفق مراد باشه راستی زایمان اولت سزارین بود اگه دوست نداشتی جواب نده

قربونت برم عزیزم
بچه ها که عشقن!
بله عزیزم سزارین بودم.

خاطره 14 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 03:02 ب.ظ

مهناز جان خیلی خوشحال شدم امیدوارم این دوران را با سلامتی کامل سپری کنی و نی نی کوچولو صحیح و سالم به دنیا بیاد. از خداوند بهترین ها را برایت آرزومندم.

فدای محبتت عزیزم

سمیه 14 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 12:44 ب.ظ

وااااااای مهناز جوووون تبریک میگم.الهی الهی که خدا هر دوی شما رو حفظ کنه و به سلامتی نی نی خوشگل بدنیا بیاد.

قربونت برم عزیزدلم.مرسی

نسیم 14 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 11:54 ق.ظ http://nasimmaman

بازم تبریک عشقم
الهی زندگیت پر از خیر و برکت باشه

قربونت دوست خوبم

کتی 13 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 11:11 ب.ظ

مهناز جان کارخوبی کرد در سه مرحله نوشتی ...ما اصلا راضی به خسته شدنت واون لوبیای سحرآمیزت نیستیم...مواظب خودت خیلی باش مامان خانم

قربونت برم عزیزم
همیشه بهم لطف داری
چشم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.