روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

هدیه،خونه تکونی،خرید و تمام!

سلام

خوبید؟

چه خبرا؟خسته نباشید از خونه تکونی!خریداتونو کردید؟دیگه احتمالا وارده فازه خوشگلاسیون و دور زدن و چرخیدنای شب عید شدید!به به....

سه شنبه پست گذاشته بودم.چهارشنبه صبح داداش کوچیکه زنگ زد راجع به همون قضیه که تو اینستا گفته بودم.اینکه جریانو نمیگم،واسه اینکه خیلی طولانیه و اگه یه قسمتشو بگم،مجبورم همه اش رو بگم وگرنه متوجه نمیشید!واسه همین ترجیح میدم کلا بی خیالش بشم!

خلاصه اش واسه اونایی که اینستا نیستن،اینه که داداش کوچیکه قرار بود یه کاری انجام بده که یه قسمتش مربوط به شوهری میشد.چند روز قبل که حرفشو زده بود،از اونجایی که فکر نمیکردم خیلی جدی باشه یا اینکه شوهری مشکلی داشته باشه،از طرف شوهری،بهش قولشو دادم.حالا بعدش که به شوهری گفتم،اصلا زیربار نرفت!!!اونم واسه اینکه قبل از اینکه باهاش هماهنگ کنم،از طرفش قول دادم!

خلاصه که این وسط منه بیچاره موندم و کلی استرس و نگرانی.سه شنبه شب با خودم فکر کردم که بالاخره که چی؟نهایتش اینه که داداشم ازم دلخور میشه دیگه!پس بهتره بگم که قبل از اینکه به شوهری بگم،بهت قول داده بودم.اینجوری بهتره،تا اینکه شوهری که این وسط مقصر نیست،ضایع بشه.

چهارشنبه صبح داداش کوچیکه زنگ زد و میخواست بیاد تهران واسه همون قضیه که من بهش گفتم.ناراحتم نشد و خوب برخورد کرد و گفت پس کنسلش میکنم!

خیالم راحت شده بود ولی راستش از اینکه من باعث شدم که کارش کنسل بشه،ته دلم ناراحت بودم.به شوهری زنگ زدم و گفتم جریانو.اونم گفت حالا که می خواست بیاد،میگفتی بیاد!!!کارشو انجام میداد دیگه!بعدش به داداشم پیام دادم که اگه خواستی برنامه تو انجام بدی،مشکلی نیست و ازین حرفها.اونم تشکر کرد و گفت،نه خودمم دو دل بودم و ولش کن!

دیگه کلا خیالم راحت شد.ناهار درس کردم و می خواستم ساشا رو ببرم مدرسه که داداشم زنگ زد که اوکی!حالا که اینقدر اصرار میکنی،شب میام و برنامه ام هم سرجاشه!!!گفتم باشه عزیزم بیا!ولی راستش ته دلم نگران شوهری بودم.بهش زنگ زدم و گفت باشه.ولی دلخور بود.گفت همیشه منو تو عمل انجام شده قرار میدی تا حرف خودت پیش بره!!!عجب بدبختی گیر کردما!

ساشا رو بردم مدرسه و گوشت چرخ کرده خریدم و قارچ که شب لازانیا درس کنم.اولش حالم گرفته بود،ولی بعد که فکر کردم دیدم بهترین حالت برام پیش اومده.هم مجبور نشدم دروغ بگم و راستشو گفتم،هم برنامه داداشم کنسل نشده،هم شوهری اطلاع داره و بالاخره،هرچند با نارضایتی،ولی رضایتشو اعلام کرده بود.خداروشکر کردم که اینقدر هوامو داشته!دیگه حالم خوب شد و فکرشو نکردم.

غروب رفتم دنبال ساشا و زنگ زدم به داداشم و گفت تازه راه افتادم!گفتم خب زودتر میومدی که بیشتر پیشم باشی!گفت،نشد دیگه!

اومدیم خونه و گفتم اول سس لازانیا رو درس کنم و بعدش واسه خودم یه چای درس کنم و بشینم بخورم.تازه مشغول شده بودم که زنگ زدن و دیدم داداشم با یه دسته گل خوشگل رزهای رنگی و مریم اومد!!!پسره دیوونه!

کلی بغلش کردم و خوشحال شدم!گفتم،نمیتونی از قبل بگی داری میای که آدم آماده باشه؟!

دیگه نشستیم به حرف زدن و گلها رو هم که به مناسبت بارداریم آورده بود رو گذاشتم تو گلدون و عطر گل مریم همه جا پخش شده بود.

غروبم با ساشا رفتن بیرون دور زدن و کلی خوراکی خریدن آوردن.شب شوهری اومد و شام خوردیم و حرف زدیم.آخرشبم فوتبال بارسلونا و پاری سن ژرمن داشت که شوهری یه نیمه اش رو دید و خوابید و ما تا آخرش دیدیم!عجب بازی هم بود!6 بر 1 برد!3 تا گلش رو هم از دقیقه 85 به بعد زد!!!!اینجا تفاوت تیمای حرفه ای با بقیه مشخص میشه ها!خلاصه خیلی حال داد دیدنش!داداشم قرار بود ساعت دو این حدودا بره دنبال دوستش فرودگاه و بعدم ازونور بره دنبال کارش و بعد برگرده.

دیگه نشستیم به حرف زدن و اصلا نفهمیدیم کی ساعت دو و نیم شد.بعدش رفت و منم خوابیدم.صبح ساعت نه بیدار شدم و هنوز خوابم میومد.داداشم ساعت ده اومد و خداروشکر کارش به خوبی انجام شده بود.گفت باید برگردم شمال.خیلی کار دارم.صبحونه رو حاضر کردم و خوردیم و براش اسنپ گرفتم تا بره ترمینال.خدا به همراهش...

شوهری زنگ زد که اگه میتونی ناهار بیشتر درس کن،من غروب که اومدم بخورم.گفتم باشه.

نخودپلو درس کردم و خوردیم و واسه شوهری هم گذاشتم.ساشا خوابید و منم یه کم دراز کشیدم.غروب شوهری اومد و گفت بریم بیرون زود بیایم که پرسپولیس بازی داره!گفتم بیرون واسه چی؟گفت کار دارم!دیگه حاضر شدیم و رفتیم بیرون و گفت میخوام برات هدیه بارداریتو بخرم!گفتم نمیخواد!بذار وقتی نی نی به سلامتی دنیا اومد!گفت،نه میخوام بخرم.البته این هدیه روز زن و عیدیتم هست دیگه!!!چون همه شون نزدیک همن!رفتیم طلافروشی و یه کم گشتیم تا یه دستبند خریدیم.انتخاب شوهری بود،ولی خودمم خیلی خوشم اومد ازش.تشکر کردم و گفت،بریم واسه ساشا لباس بخریم؟کفتم نه!حال ندارم!بریم خونه.فردا بریم خرید.گفت،آره پرسپولیسم بازی داره.لااقل به نیمه دومش برسیم!

اومدیم خونه و شوهری نشست به فوتبال دیدن و منم رو کاناپه دراز کشیدم.

شب دوباره با اون خانمه که قرار بود جمعه بیاد واسه کمک،هماهنگ کردم.همون خانمیه که ماهی دوبار میاد واسه راه پله ها و خیلی خوش برخورد و مهربونه.گفتش حتما میام.گفتم پس زودتر بیا که تا ظهر تموم بشه.گفت نمیشه که!گفتم زیاد نیس!بیا بهت میگم.

جمعه صبح شوهری صدام کرد و گفت پاشو دارم میرم کلپچ بگیرم جون داشته باشیم کار کنیم!!!پاشدم چایی گذاشتم و به خانمه پیام دادم که میتونی تا نیم ساعت دیگه اینجا باشی؟گفت آره.حدودا سی و پنج شش سالشه.یه دختر کوچیک داره.شوهری اومد و گفتم بذار اون خانمه هم بیاد باهم بخوریم.صبحونه رو آماده کردم و طفلکی سر وقتم اومد!کلی حال کردم!کیه که ندونه من عاشق خوش قولیم!

اومد و کلی هم سر صبحونه خوردن تعارف کرد.گفتم بابا با شکم گرسنه که نمیشه کار کرد.اینو داریم میخوریم که مثل موشک کار کنیم و خسته نشیم!!دیگه کلی سر همین خندیدیم و خوردیم و جاتون خالی عالی بود!

خب نمیدونست که باردارم و منم نگفتم.بهش گفتم،شما گاز و یخچال و سرامیکها و سرویس بهداشتی ها رو تمیز کن.گفت پس اگه فقط ایناس که تا ظهر تموم میشه.شوهری هم مبلهای هال رو کشید جلو و پشتشونو تمیز کرد و همینطور پایه های مبلها و صندلیها و میز رو.منم ظرفهای بوفه رو خالی کردم و همه رو شستم و رو اپن پخش کردم که خشک بشه.البته چندبار وسطاش رفتم نشستم تا خسته نشم.

کارم که تموم شد،قهوا درس کردم و با شیرینی خوردیم و اون دوتا برگشتن سر کاراشون و من ولو شدم.

تا ساعت دو تقریبا همه کارا تموم شد.شوهری زنگ زد،کباب اوردن.دوتا واسه خانمه و دخترشم گرفته بود که موقع رفتن بهش دادم برد و کلی هم ازش تشکر کردم.خیلی تمیز بود و تند کار میکرد.اونم خیلی تشکر کرد و گفت اصلا اینجا احساس خستگی نکردم!خداروشکر...

مام ناهار خوردیم و شوهری و ساشا رفتن رو تخت دراز کشیدن که بخوابن و منم رو مبل دراز کشیدم و یه کم تی وی دیدم.

یه کم بعد،شوهرس اومد پیشم و گفت خوابم نبرد.نشستیم باهم فیلم دیدیم و حرف زدیم.بعدش جایی کار داشت و رفت.ساشا هم بیدار شد.شوهری زنگ زد که چایی نذار،دارم بستنی میخرم.گفتم باشه.اومدش و بستنی و کیک خریده بود.خوردیم و رفتیم بیرون دنبال خریدای ساشا.

خداروشکر تونستیم خریدای خوبی براش بکنیم که حالا عکساشو میذارم اینستا.بعدش رفتیم پیتزا خوردیم و بعدم رفتیم واسه خونه یه تابلو با قاب سفید خریدیم.دنبال همچین چیزی بودم.همینطور یه ظرف بزرگ سوپ و یه قوری بزرگ.هردوشون سفید و ساده هستن.دوسشون دارم.اینارم یادم باشه میذارم اینستا ببینید.دنبال این مدل قوری بلند بودم،واسه میز صبحونه.ولی طرحهاشون به دلم نمی نشست.اینجوری میخواستم و همینقدر ساده.

بعدش دیگه اومدیم خونه و ساشا خوابید و من و شوهری هم یه فیلمی رو یه شبکه ای داشت میداد که اصلا نمیدونم اسمش چی بود،ولی قشنگ بود.دیدیم و بعدش شوهری خوابید.سرم درد میکرد.یه استامینوفن ساده خوردم و برنامه هفت رو تا وسطاش دیدم و خوابیدم.

امروز صبح ساعت شش و نیم بیدار شدم،صبحونه خوردیم و ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه ماشینو گذاشتم جلو در و رفتم یک ساعت پیاده روی کردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم و دراز کشیدم.بعدش رفتم دنبال ساشا.چندتا قلم خرید سوپری هم داشتم،انجامشون دادم و اومدیم خونه.

واسه ناهار عدس پلو درس کردم و دادم ساشا خورد و خودمم چون گشنم نبود گفتم بشینم اول پستمو بنویسم و بعد ناهار بخورم.

ممنونم از لطفی که همیشه بهم داریم.

بودتون و حضورتون،بی نهایت بهم انرژی مثبت میده.

لطفا برام دعا کنید،چون خدا دعاهای قلبای مهربونو قبول میکنه.

دوستتون دارم

بای

نظرات 7 + ارسال نظر
سحر۲ 23 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 08:25 ب.ظ

ی عالمه آرزوی خوب برای تو
هیچ حرفی به ذهنم نرسید.

یه دنیا سپاس.همچنین برای شما

نسیم 22 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 12:24 ب.ظ http://nasimmaman

همه خریدات مبارک عشقولی.....
راجع به قهوه از خواهرم پرسیدم گفت روزی یه دونه بخوره...
مواظب خودت باش دوستم

فدای تو دوست خوبم
مرررررررسی
چشم!توام همینطور عزیزم

سپیده مامان درسا 22 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 11:39 ق.ظ

سلام خسته نباشی مهناز جونم
خداروشکر کارها به سلامتی پیش رفت و خیالت راحت شد از خونه تکونی
خریدای قشنگتون هم مبارکتون باشه
ببوس ساشا جون و از طرف من
مواظب خودون باشین

سلام عزیزم.قربونت
آره دیگه خداروشکر تموم شد.
فدای محبتت.توام درسا جونو از طرف من ببوس و مواظب خودت باش گلم.
میبوسمت

مامان روژین 22 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 07:39 ق.ظ

خداروشکربابت قضیه داداشت،خداروشکربابت خوش قولی خانوم وتمیزشدن خونت وخداروشکرکه همه چی روباب میلت خربدی راستی النگوت خیلی خوشگله مبارکت باشه انشالله کادوی به دنیاآوردنش روبگیری میشه تواین روزاکه نفست حقه وخدابیشترهواتوداره ماروهم دعاکنی؟فدات شم

آره خداروشکر بابت تمام محبتهاش
چشم عزیزم.اگه لایقش باشم و خدا دعاهامو بشنوه،حتما دعا میکنم.
قربونت بشم

Sara 21 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 11:05 ب.ظ

سلام مهناز جونم خسته نباشی
خریدای ساشا جون و عیدی خودتم مبارک انشاالله به دل خوش استفاده کنین
منم عاشق خوش قولیم وقتی یکی میگه فلان ساعت میام باید بیاد والا ولی دور و بریام خیلی بدقولن باعث آزار من میشن
عزیزم همیشه آرامش مهمون دلت باشه مواظب خودتو و نی نی و ساشا و همسر هم باش شاد باشی

سلام عزیزم
قربونت برم
بدقولی واسه من دیوونه کننده است و اصلا نمیتونم تحمل کنم!
فدای محبتت...
برات یه دنیا سلامتی و آرامش آرزو دارم گلم

شهره 21 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 08:16 ب.ظ

ای جان.خریدای خونتون و خریدای ساشا جون و النگوی نازت مبارک. کی میری شمال؟ خوش باشی. سر سال تحویل دعام کنیا. مرسی خوشگلم

قربونت عزیزم
ایشالله پنجشنبه میریم
چشم حتما.
امیدوارم سال خیلی خوبی پیش رو داشته باشی عزیزم

نفیس 21 - اسفند‌ماه - 1395 ساعت 06:38 ب.ظ

وای خوش به حالت مهناز جون،خونه تکونی وخریدت تمام شد،من که هنوزدرحال خونه تکونی هستم ،خریدهم اصلا نکردیم،تصمیم گرفتیم گرفتیم کاغذدیواری کنیم تایه تغییردکوراسیونی داده باشیم هنوز دستمون بنده

آخی عزیزم.خسته نباشی.
نگران نباش تموم میشه.
کاغذ دیواری خونه رو کلی تغییر میده!مبارک باشه گلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.