روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

دوستای عزیزم,حالم خوب نیست.کامنتها رو بدون جواب تأیید میکنم.اجازه بدید یه کم بهتر که شدم,تو یه پست حتمأ جوابتون رو میدم.

از محبت همه تون ممنونم

اشتباه کردم...

اشتباه کردم

اشتباه کردم که نوشتم

اشتباه کردم که حرفهامو زدم

اصلأ اشتباه کردم وبلاگ باز کردم.....

اینجا نباید صاف و صادق بود.نباید حرفهای دلو زد,نباید از غصه ها گفت,نباید از قصه های زندگی گفت....اینجا هم مثل دنیای واقعی باید خفه شد

یا اگه میخوای حرف بزنی,باید دروغ بگی..باید نقش بازی کنی.یا نگی!چیزایی که بقیه دوس ندارن رو نگی.....

اگه از بچگی تو مغزمون فرو کردن که علم بهتر از ثروته!

اگه همه آرزوی پول رو دارن,ولی یاد گرفتن که بگن پول چرک کف دسته,اگه پول نداشتن و سختی کشیدن و از خواسته ها گذشتن و قربانی شدن و خود رو فدا کردن,افتخار شده....

پس بهتره حرف نزد!چون اگه بگی,متهم میشی....

متهم میشی به دروغگویی,به ریا,به بی حیایی,به بی معرفتی,به قدرنشناسی,به ناشکری.....

اینجا زود متهم میشی!حتی زودتر از دنیای واقعی!!!

احساس میکنم من اینجا اشتباهی هستم!من دروغ نمیگم,نقش بازی نمیکنم,حرفهای دلم رو میزنم.از احساسم مینویسم....پس من اشتباهیم!

به قول معروف هنوز فحش خورم ملس نشده!هنوز حرفها روم اثر میذاره.هنوزم دلم از حرفها میشکنه!هنوز بغض میکنم از اینهمه سختی و بی رحمی....

حالا جایی رسیدم که با صدای بلند فریاد میزنم...

اشتباه کردم

اشتباه کردم

اشتباه کردم....


من و شب و گریه

سلام,شب بخیر.

ساعت یک شبه و من میخوام بنویسم!الان درست نمیدونم چی میخوام بنویسم,فقط باید بنویسم تا آروم بشم!این عادت رو سالهاست دارم.نوشتن آرومم میکنه.فعلنم که اینجا هستش  حال روشن کردن برق و دفتر وقلم آوردن رو ندارم!پس همینجا مینویسم.

از الان بگم,که احتمالأ چیزایی که مینویسم خیلی درهم و برهم و آشفته است.اگه نخونید هم چیزی رو از دست نمیدید.

ذهنم آشفته است و مسلمأ نوشته هامم تصویری از ذهن و فکر درگیرم خواهد بود.پس به بزرگی خودتون ببخشید.

حوصله روزانه نویسی ندارم.پریشب رفتیم پارک ارم و خوش گذشت.از همه مهمتر اینکه به ساشا خیلی خوش گذشت.دیشبم چون تولد اصلی ساشا بود,خونه رو تزیین کردیم و یه جشن کوچولوی سه نفره گرفتیم که اونم خوش گذشت!

اصلأ اینروزا همه چی خوب و آرومه.فکر میکنم دو ماهی میشه که با شوهری کوچکترین بحثی نداشتیم.خوب و مهربونه و منم سر به راهم.مهمونی میریم,مهمون میاد,زیاد اینور و اونور میریم این روزا.... خلاصه که خوش میگذره!

ولی من ناراحتم!نمیخوام بازم حرفهای گذشته رو بکشم وسط,نه!من به خودم گفتم که اون رویاها و آرزوها,تموم شدن و چالشون کردم.ولی همین زندگی که الان دارم رو هم میخواستم که بهتر باشه!

دیشب بعد از تولد,خسته بودم و طبق روال این چند وقته,زودتر از همه اومدم که بخوابم.چند روزه خیلی خوب رو سپری کرده بودم و قایدتأ باید شاد میبودم,ولی نبودم.وقتی رو تخت دراز کشیدم,بی اختیار گریم گرفت!شوهری زود ساشا رو خوابونده بود که بیاد پیشم و شب قشنگمون رو رمانتیک تموم کنیم!!!!وقتی دید گریه میکنم,شوکه شد!بغلم کرد و گذاشت به حساب دلتنگی واسه داداشم.....منم چیزی نگفتم و فقط گریه کردم!

امشبم شوهری زود اومد.شام خوردیم و بعد ازشام بازم بغض داشتم!شوهری اومد بغلم کرد و گفت,چیه؟چرا باز ناراحتی؟!گفتم من این زندگیو دوس ندارم!!!خیلی حرفها زدم!ناراحت شد..ولی هیچی نگفت!یک کلمه هم نگفت!دوس داشتم,یه چی میگفت,تا میتونستم سرش فریاد بزنم و خودمو خالی کنم!ولی نشد....

اومدم تو اتاق و درو قفل کردم و گریه کردم تا الان!!!!

میدونم شوهرم از صبح میره سرکار و شب میاد خونه!میدونم همه تلاششو واسه ما میکنه!میدونم با حرفهام دلشو میشکونم......

من همه اینارو میدونم.ولی دلم واسه خودمم میسوزه!

من اگرم قرار بود این مدلی زندگی کنم,باید زندگیم بهتر میبود!

من خونه بهتر میخوام...ماشین بهتر میخوام!من مسافرت میخوام!نه این مسافرتایی که میریم...

من خیلی چیزا میخوام!!

به شوهرم گفتم,تو که نمیتونستی خواسته های منو برآورده کنی,به چه حقی با من ازدواج کردی!

میدونم الان که اینا رو میخونید,همه تون دلتون واسه شوهری میسوزه و منو بی رحم و قدرنشناس میدونید!

ولی بذارید بی رحم باشم!

آخه,اگه من فردا برم بیرون و ماشین بهم بزنه و بمیرم,به چی رسیدم!چه زندگی کردم؟!مگه من آدم نیستم؟چقدر باید ملاحظه این و اون رو بکنم؟پس خودم چی؟؟؟

پس خواسته های من چی؟

درسته که شرایط ازدواجم با شوهرم عادی نبوده,ولی اون که نمیدونست اوضاعم چطوره و روزی که باهام حرف میزد,کلی وعده و وعید داده بود واسه زندگی که قرار بود برام بسازه!

کی میگه,بهترین زن,اونیه که با همه چی بسازه و دم نزنه؟!

من به هیچ چی نرسیدم!البته به جز پسرم!!!

من از متوسط بودن,از معمولی بودن بیزارم!!!

درسته,من قانع نیستم,تازه خیلیم جاه طلبم.ولی من همینم!!خب اگه خودم رو عوض کنم,مثل همه این سالهایی که اینکارو کردم,که دیگه خودم نیستم!شاید اون موقع شوهرم و اطرافیانم به به و چه چه کنن که چه زن خوب و قانعی!چه زن مهربون و بسازی!ولی من چه لذتی از زندگیم میبرم,وقتی خودم نباشم؟!وقتی رو تمام خواسته هام پا بذارم,چی از من میمونه؟پس چرا باید تو این دنیا زندگی کنم؟به خاطر پسرم...شوهرم....پدر و مادرم...خانواده ام...دوستام؟!

پس کی به خاطر خودم زندگی کنم؟!

به شوهرم خیلی حرفها زدم!گفتم,تو خوبی,مهربونی,با احساسی,تمام تلاشتم واسه ما میکنی.من کور نیستم.میبینم و ازت متشکرم!ولی ازت راضی نیستم!!!تو نتونستی واسه من اون زندگی که میخوام رو بسازی!!!

دلم برای خودم میسوزه....

من یه زن معمولی هستم با یه زندگی معمولی.....

هیچی ازم نمونده.هر روزی که میگذره,بیشتر از خودم,از خواسته هام دور میشم!دیگه فقط سایه ای از من مونده.سایه ای که دیگه خودمم نمیشناسمش!

نگران نباشید,چند روز که بگذره.اینم یادم میره....

دلم میسوزه واسه شوهر و پسرم و بازم یادم میره,این زندگی اونی نیست که من میخوام!بازم میشم یه زن خوب و یه مادر دلسوز!!!!

بازم از بستنی که هرشب شوهری میخره لذت میبرم و سفر شمال و همدان و اراک میشن واسم رویایی و دوست داشتنی و ازشون لذت میبرم!بازم غروبا ساشا رو میبریم پارک و فکر میکنم چه خانواده کوچیک خوشبختی هستیم!!!!

میدونم که میگید ,قدر داشته هاتو بدون!

من نمیدونم اونایی که پول ندارن یا خیلی وضعشون بده و احساس خوشبختی میکنن,چه جور آدمایی هستن!یعنی واقعأ وجود دارن همچین آدمایی؟!

شاید باشن,ولی واقعیت اینه که پول واسه من خیلی مهمه!من بدون پول احساس بدی دارم!

بابای میلیاردری نداشتم,ولی هیچوقتم طعم نداری رو حس نکردم.هیچوقت تو خونه مون کسی نگران قسط و قرض و وام نبود!ولی حالا من خیلی شبا با این فکرها میخوابم.

وضع مالیمون بد نیست.درآمدمون متوسطه,خونه داریم و ماشین .خوب میخوریم,خوب میپوشیم.دوتا حساب بانکی واسه ساشا داریم که از وقتی به دنیا اومده,ماهانه توش پول میریزیم که وقتی بیست سالش شد,یه سرمایه خوب داشته باشه!حساب بیمه عمر ومسکنم واسش باز کردیم که آینده مالیش رو یه کم تضمین کنه!سالی پنج,شیش بار میریم شمال,چون خانواده هامون ارنجان.اونجام که رفتیم,میریم جنگل و کباب میخوریم و میریم لب دریا,قلیون میکشیم و جیگر میخوریم!سالی یه بارم میریم مسافرت,همدان,شیراز,اصفهان...

اینه کل زندگیمون.از بعضیا بالاتره و از بعضیا پایینتر.

من عادت ندارم خودمو با هیچکس مقایسه کنم,فقط اینو میدونم که این حد متوسط رو به پایین یه زندگیه!

ما با این وضع,فقط داریم روزها رو میگذرونیم,ولی زندگی نمیکنیم!شوهری راضیه و احساس خوشبختی میکنه,ولی من لذت نمیبرم!

من از خونه امون,ماشینمون,درآمدمون,تفریحاتمون,از هیچکدوم راضی نیستم.

شهریه کلاسای ساشا,شارژ,ساختمون,پول برق و آب و گاز و تلفن,خرید خوراکیهای خونه,خرید لباس,قسطهای ماهانه......همه فکر و ذکرمون شده همین چیزا!کجای اینا اسمش زندگیه؟!

من دلم یه زندگی راحت و بی دغدغه میخواد!خسته شدم....میخوام به هیچ چی فکر نکنم!خیلی وقته,از ته دل,نخندیدم!خیلی وقته بدون دلشوره و استرس,خوشحالی نکردم!دلم آرامش میخواد...دلم راحتی میخواد!

نزدیک دوران پریودیمم نیستش.نگید که لابد واسه اونه که دپرس شدی!

اصلأ نمیدونم چیا نوشتم.....ولی باید مینوشتم!

اصلأ آرومتر نشدم!نمیدونم چرا اشکام بند نمیاد امشب!

احساس بدبختی میکنم!!!!

ن