روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

یه اتفاق....یه صحنه.....یه نگاه!

سلام.میخواستم روزمره بنویسم,ولی یه چیزی دیروز برام پیش اومد که گفتم اول اینو بنویسم و سبک بشم,بعد تو یه پست دیگه روزمره مو مینویسم.

دیروز غروب ساشا رو بردم دو چرخه سواری.پشت کوچه ما یه خیابون درازه که تقریبأ خلوته,واسه همین هروقت میخوام ساشا رو ببرم دوچرخه سواری,میبرم اونجا.البته تا وسطاش میبرم و برمیگردیم.ولی دیروز هوا خیلی خوب بود,گفتم بذار ببرمش,هروقت خسته شد,برمیگردیم.انتهای خیابون که رسیدیم,دور نزدیم که برگردیم ,یه کوچه پهن و خلوت بودش که گفتم ازونجا بریم که بخوریم به خیابون اصلی و یه کم مغازه ها رو ببینم و شایدم خرید کنم.اینو داشته باشین,تا یه چیز دیگه بگم....

مامان یکی از هم باشگاهیهای ساشا,یه خانم چادری و خیلی آرومیه.ازین خانمها که ساکت و بی سرو زبونن.معمولأ میاد یه سلام آرومی به همه میکنه و میره یه گوشه میشینه.ازون آدماست که همه چیشون معمولیه.قیافه شون,لباس پوشیدنشون,رفتارشون,نگاهشون...یعنی هیچ چیز خاصی توشون نیست که آدمو جلب کنه,یا کنجکاو بشه,مثلأ بیشتر نگاهش کنه,یا درباره اش فکر کنه!ازون آدما که زیاد تو ذهن آدم نمیمونن .پسرشم مثل خودش مظلوم و ساکته.

دیروز که با ساشا رفتیم از کوچه دور بزنیم سمت خیابون,یه ماشین پارک بود که یه آقایی رو صندلی پشت انگار دراز کشیده بود.من وقتی بیرون میرم,زیاد به آدمها توجه نمیکنم.اینجوری که مثلأ فرداش یه آشنایی بهم میگه,چیه قیافه میگیری؟؟؟دیرود از بغلت رد شدم,نگامم نکردی؟!!!

دیگه وقتی ساشا رو میبرم دوچرخه سواری که همینقدر توجهمم,نصف میشه و همه حواسمو میدم به ساشا که یه وقت منحرف نشه,سمت خیابون.

ما چون دوچرخه سواری میکردیم,از گوشه کوچه رد میشدیم که ماشین نخوره بهمون.

یهو نزدیک ماشینه که شدیم,دیدم آقاهه بلند شد نشست رو صندلی و پشت سر اونم یه خانمی سریع نشست!!!نمیخواستم نگاه کنم,ولی ساشا گفت,مامانجون,مامان محمد!!!!!!!

دوباره که نگاه کردم,دیدم خودشه!همون خانم چادری مظلوم و آروم,مامان محمد!!

به قدری وحشتزده و رنگ پریده نگاهم میکرد که دیگه مهم نبود کدوم سمت میرم,فقط میخواستم نبینم!با سرعت رفتیم وسط کوچه و ساشا رو هل میدادم که تندتر بگذریم!

صحنه ای که واقعأ قلبمو به درد آورد این بود که وقتی تند تند از ماشین میگذشتیم,محمد رو دیدم که پشت ماشین,روی جدول کنار کوچه نشسته و داره با ماشین اسباب بازیش بازی میکنه!وقتی ما رو دید,خجولانه لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین!

آخ.........

ساشا نمیدونست چی شده,فقط میدونست ناراحتم.هیچی نمیگفت.دستام یخ کرده بود و فکرم کار نمیکرد.نرسیده به سر کوچه دیدم خانمه داره از پشت سر صدام میکنه.قدمهامو تند کردم و سر ساشا داد زدم که تندتر پا بزن!!!خانمه دوید و رسید بهم و گفت,تو رو خدا وایسید,کارتون دارم.وایسادم,ولی نگاش نمیکردم,گفتم,عجله دارم,باید برم.دستمو گرفت,گفت,فقط یه لحظه!نگاش کردم,فکر نکنم هیچوقت اون چهره رنگ پریده و چشمای ترسون رو فراموش کنم.

نتونست چیزی بگه.....

گفتم ولم کن خانم,من چیزی ندیدم!

بعدشم تند تند رفتیم و برگشتیم خونه!رفتم دسشویی و بالا آوردم....نمیدونستم چم شده,ولی همینجوری اشکام میومد!

من که اصلأ اون بچه و مامانشو نمیشناسم....به من چه که چیکار میکنن!مگه کم میشنوم و میبینم اینجور چیزا رو.. .....

ولی با همه اینا,حالم خیلی بد بود!

همه اش میگم,کاشکی بچه اونجا نبود.....

اوووووف نگاهش!!!!

اون لبخند مظلومانه اش!

هنوزم وقتی بهش فکر میکنم,بغضم برمیگرده و چشام اشکی میشه!قضاوت نمیکنم....

من معمولأ آدمها رو قضاوت نمیکنم,ولی بعضی چیزا توجیه نشدنیه آخه!بعضی کارا رو نمیشه بخشید!

کاش اصلأ ساشا رو نمیبردم دوچرخه سواری!کاش ازون کوچه لعنتی رد نمیشدم!کاش هیچی نمیدیدم!اونجوری بازم اون زن تو باشگاه یه سلامی میکرد و میگذشت و منم فراموشش میکردم!دیدن اون پسربچه سبزه و آفتاب سوخته تو باشگاه که مدام باید مربی اش بهش بگه,محمد,سرتو بالا بگیر,وقتی باهات حرف میزنم,از همه چی سخت تره!

بیچاره محمد......


نقاشی

اینم چند تا از نقاشیهای ساشا جووونم!


.






من که از روانشناسی نقاشی کودک چیزی نمیدونم,شماها اگه بلدید,بگید تو ذهن این ساشای من چی میگذره؟امیدوارم که چیزای خوبی تو فکرش باشه!

روزهای زندگی....

سلااااااام به روی ماهتون!خوبید؟چه خبرا؟

منم خوبم,خداروشکر. .......

شنبه رو نمیدونم گفتم یا نه.آها,صبحش رو گفتم.کلاس ساشا کنسل شده بود و مام بیرون نرفتیم.واسه ناهار,بادمجون پلو درستیدم!!!تازه یادش گرفتم,از یکی از دوستام.فوق العاده است,حتمأ درستش کنید!

بذارید بگم چه جوری؟اول پیاز رو نگینی کردم و تفت دادم,بعدش گوشت چرخکرده رو اضافه کردم و باهم سرخ کردم و بعدم رب بهش زدم و رنگ که گرفت,ادویه هاشو زدم و یه کم آب ریختم و درشو گذاشتم.سس که غلیظ شد و گوشتام پختن,خاموشش کردم.ازون طرفم برنجو گذاشتم.بعدش بادمجون و گوجه رو حلق حلقه کردم و جدا جدا سرخشون کردم.برنج رو که آبکش کردم,ته قابلمه ته دیگ سیب زمینی گذاشتم و یه لایه برنج ریختم و یه لایه مواد گوشتی.بعدش باز یه لایه برنج و یه لایه بادمجون.باز برنج و بعدش گوجه.به همین ترتیب تا آخر...

یه کم درس کردنش دنگ و فنگ داره,ولی خیلی خوشمزه میشه و اصلنم گوجه آب نمیندازه و برنجتون شل نمیشه!من چندبار که مهمون داشتم,درس کردم و خیلی خوب شد.وقتی برش میگردونی تو دیس,خیلی خوشگل و رنگارنگه.مزه اشم عااالیه!البته من هیچوقت واسه خودمون دوتا درست نمیکردم,ولی یهویی دلم خواست درستش کنم و گفتم واسه شوهری هم میذارم شام بخوره.تازه بعداز درست کردنش یادم افتاد ساشا گوجه و بادمجون دوس نداره!!!!همچین مادر بی حواسی هستم من!!!خلاصه گوجه و بادمجوناشو برداشتم که نبینه و دادم بهش.ولی چون مزه بادمجون میداد,دوس نداشت و فقط,ته دیگشو خورد!!!!والله ما بچه بودیم همه چی میخوردیم,ازین ادا اطوارا نداشتیم....

عوضش من حسابی از خجالت خودم دراومدم و کلی خوردم و اصلنم بعدش عذاب وجدان نگرفتم!گفتم حالا یه روزم واسه خودم یه ناهار دلبخواهمو درس کردم و خوردم,چیه مگه؟!

بعدازظهر ساشا خوابید و منم کتاب خوندم.غروب سر مرتب کردن اتاقش دعواش کردم.بعدش واسه اینکه زیادم ناراحت نباشه,گفتم حالا که بچه خوبی بودی و اینقدر خوب اتاقتو مرتب کردی,میبرمت دوچرخه سواری!

رفتیم تو کوچه و دیدم مدیر ساختمونمون و خانم دبیری که طبقه بالاییمون میشینه,باهم جلوی درن.میخواستن برن پیاده روی.گفتن,توام بیا.گفتم نه,من میخوام همینجا یه کم بشینم تا ساشا دوچرخه سواری کنه!هیچی دیگه,اونام منصرف شدن و نشستن پیش من و گفتن,خب یه کم میشینیم و بعدش میریم پیاده روی!نشون به اون نشون که تا ساعت هشت,با من نشسته بودن و بعدشم هرکی رفت خونه اش!!!

خوب بود,کلی حرف زدیم.این خانم مدیر ما تا چند سال پیش فرانسه بوده.از خاطراتش میگفت و خیلیم جالب بود!

دیگه به زور ساشا رو راضی کردم که بریم بالا.رفتیم و رفت تو دسشویی و دست و پاهاشو شست و دفتر و مداداشو آورد و نشست به نقاشی کردن.عشق نقاشیه!البته خودمم نقاشی میکردم,ولی بیشتر و اکثرأ طراحی میکردم و کلیم لذت میبردم.

شامم که داشتیم,ولی واسه ساشا غذا درس کردم.شوهری زنگ زد که ماشین پنچر شده و از بس بیخیاله,زاپاسشم پنچر بوده!خلاصه,با مکافات و دروقت اومد خونه.گفتش فردا نمیرم اداره و برم کارای ماشینو بکنم.گفتم اتفاقأ چندتا کار بانکی هم داریم,فردا که هستی,همه رو انجام بدیم.شامم خوردیم و کلی حال کرد با دست پخت خانمش!!!میگفت من نمیدونم این مردهایی که خانمشون دست پختشون خوب نیست,چیکار میکنن بیچاره ها!!!!خلاصه کلی ازم تعریف کرد و منم که بی جنبه!یکی اون میگفت,دوتا هم خودم بهش اضافه میکردم!

شب نشستیم به فیلم دیدن و بعدشم خوابیدیم.

صبح پا شدیم صبحونه خوردیم و شوهری گفتش من اول برم ماشینو روبه راه کنم,بعدش بیام که بریم به کارامون برسیم.گفتم,خو چه کاریه!باهم میریم,من میرم بانک,تا کارم تموم بشه,توام برو ماشینو ردیف کن.اینجوری شد که من رفتم بانک و اتفاقأ خلوت بود .یادمه گذشته های نه چندان دور,هر وقت کار بانکی داشتم,کله صبح میرفتم که لااقل تا ظهر کارم انجام بشه.الان دیگه به لطف خدمات الکترونیکی!!بانکها خلوت شده.اگه خود دریافتها هم فعال بشن,دیگه هیچکی حالا حالا ها سر و کارش به بانک نمیفته!

میخواستم قسطو بدم که دادم و بعدشم رفتم صف عابربانک و چندتا انتقال وجه بود,اونارم انجام دادم و زنگ زدم به شوهری که من کارم تموم شد,شما چی؟!گفت,اااا چه زود!ما یه ده دقیقه دیگه کار داریم.گفتم,پس من میرم سمت پارک,شمام کارتون تموم شد,بیاید اونجا که ساشا هم بازی کنه.پیاده رفتم که یه پیاده روی هم کرده باشم.البته سعی کردم مسیر مستقیم رو نگاه کنم و اصلأ چشمم به ویترین مغازه ها نیفته,چون اوضاع جیبم اصلأ خوب نیست!!!همینجوری که میرفتم,نزدیک پارک یه مغازه ساعت فروشی بودش,رفتم و ساعتاش رو نگاه کردم.آخه پونزدهم تولد شوهریه و دنبال ساعت اسپرته که واسه خودش بخره.همه ساعتهاشو من براش خریدم تا حالا.عشق ساعته.یکیشو دیدم که خیلی خوشم اومد,رفتم تو و سؤال کردم,گفتش پونصد و پنجاه تومن!ساعت بدی نبود,ولی قیافه اش خیلی خوشگل بود و چشمم رو گرفت!یه کم با خودم بالا و پایین کردم و تصمیم گرفتم بخرمش,و خریدم!بعدش زنگیدم به شوهری که کجایی؟!گفت ما تو پارکیم,پس چرا نمیای؟!گفتم,ااااا من روبروی پارک وایساده بودم,ببینمتون باهم بریم که!!!الان میام...

بعد رفتم از سوپری یه نایلون رنگی گرفتم و ساک هدیه ساعت رو گذاشتم توش که معلوم نباشه.ولی بازم تابلو بود.میرفتم تو پارک دیدم یه پسر بچه واکسی اونجاس.گفتم,نایلون بزرگ داری؟اونم یه کیسه زباله مشکی بهم داد و یه پولی هم بهش دادم و بسته رو گذاشتم تو نایلون و کیفمم گذاشتم روش و کیسه زباله به دست رفتم سمت شوهری!!!

پارک خلوت بود و شوهری داشت ساشا رو تاب میداد.منو که دید,گفت,این چیه؟!گفتم,هیچی بابا,بند کیفم پاره شد,گذاشتم تو این!!!حالا اصرار,اصرار,که همین روبرو یه تعمیراتی کیف و کفش هستش,بده ببرم درستش کنم!گفتم,نمیخواد بابا...پاره نشده,از تو حلقه بغلش دراومده,برسیم خونه,درستش میکنم!دیگه ساشا بازیش که تموم شد,رفتیم سوار ماشین شدیم و پیش به سوی خونه.

واسه ناهار ته چین گذاشتم,چون از همه راحت تر بودو منم حال پای گاز وایسادن رو نداشتم!

بعدتزظهر ساشا لج کرد که من میخوام پیش بابام بخوابم!هرکاریشم کردم,نرفت تو اتاقش بخوابه!اصلأ این بچه باباشو که میبینه,دیگه به هیچ صراطی,مستقیم نیس!!!منم اعصابم خورد شد و دعواش کردم و رفتم تو اتاق خودمون.شوهری اومد,که بچه است بابا,چرا جدی میگیری حرفهاشو!گفتم,اصلنم اینطور نیست!من فقط نقش خدمتکارشو دارم!کاراشو من میکنم,اونوقت موقع تفریحهاش بابام بابام میکنه!شوهری هم یه کم دعوام کرد و یه کم بغلم کرد و گفت,لوس تر از تو من تا حالا آدم ندیدم!فقط صد نفر ناز کش لازمه که در روز ناز تو رو بکشن!گفتم,آره چقدرم منه بیچاره نازکش دارم!

نمیدونم چرا اینقدر دلم تنگه و سر هرچی سریع اشکم درمیاد!!!شاید به قول شوهری اون فقط یه بچه است,ولی چرا باید همیشه باباشو به من ترجیح بده!شاید من زیادی حساسم و این عکس العمل طبیعیه یه بچه است.

شایدم من زیادی همه امیدم به ساشا بوده'!همه محبت و علاقه و توجهی که از خانواده ام نمیگرفتم رو فکر میکردم حتمأ از بچه ام میگیرم,و حالا........

همه میگن,همه پسر بچه ها اینجورین و تو یه سنی دوس دارن هرکاری باباشون میکنه,بکنن تا احساس مرد بودن بکنن!ولی من زیاد پسربچه های این سنی رو دیدم که خیلیم مامانی بودن و به ماماناشون وابسته تر بودن!

از شوهری هیچوقت اینقدر زیاد ناراحت نمیشم,شاید چون از اول ازش توقع زیادی نداشتم و الان این علاقه و توجهش خیلیم بیشتر از حد توقعمه!ولی ساشا...

احتمالأ من زیادی پر توقعم!

به قول شوهری,اون فقط یه بچه است,ایراد از منه.....

خلاصه رو تخت دراز کشیدم و اونام تو نشیمن,خوابیدن.ساعت پنج ساشا رو بیدار کردم و بردمش باشگاه.تو راه هی باهام حرف میزد تا جوابشو بدم,ولی نمیدادم!میگفت,ببین عزیزم,تو که اینقدر با ادبی,مهربونی,نباید قهر کنی کنه!حالا یه بوسم کن ببینم!!!

خلاصه اینقدر زبون ریخت تا بغلش کردم و بوسش کردم و به قول خودش باهم آشتی شدیم و رفتیم باشگاه.مامان دوستش فلافل و ناگت رو آورده بود.گرفتم و باشگاه که تموم شد,اومدیم خونه.

به شوهری گفتم,برو باگت و خیارشور بخر,شام فلافل بخوریم.گفت پس بیا باهم بریم خریدم بکنیم.این شوهر من عاشق خریده!اونم موادغذایی!یعنی عشق اینه که مدام بریم فروشگاه و اینم هرچی دم دستش میرسه رو برداره و بخره!اصلأ وقتی میره سر یخچاه و میبینه یه گوشه اش یه کمی خلوته,کلی ناراحت میشه!!!نمیدونم این چه اخلاقیه!اولش که میرفتیم,گفتم,همه چی داریما,فقط باگت و خیارشور!گفت باشه.بعله به قصد باگت رفتیم و کلی خرید کردیم.من خودم عاشق خریدم,ولی خب بعضی وقتا باید هوای جیبمون رو هم داشته باشیم دیگه!وقتی بهش میگم,ناراحت میشه که یعنی اینقدر بدبخت شدیم که تو خوردنمونم باید ملاحظه کنیم؟!!

اولا زیاد بهش میگفتم,ولی الانا میگم,خب بذار بخره.بالاخره واسه ما میخواد دیگه.وگرنه خودش که از صبح تا شب خونه نیست,شبم براش مهم نیست چی بخوره.

بعله,,,کلی خرید کردیم و رفتیم تره بار,اونجام خرید کردیم و برگشتیم خونه.فلافلها چون نیمه آماده بودن,زود حاضر شدن و جاتون خالی خوشمزه بودن!شامو خوردیم و جمع کردیم و فیلم دیدیم و خوابیدیم.

امروز صبحم ساعت هشت بیدار شدم,صبحانه ساشا رو آماده کردم و اونن بیدار شد و صبحونه اش رو خورد و بردمش کلاس زبان.

کلاسش که تموم شد,اومدیم خونه و رفتیم حموم.از حموم که اومدم,به زن داداشم زنگ زدم.چند روزه اومده خونه خواهرم واسه آزمایشهاش.دکتر واسش آمینوسنتز نوشته و اینم اومده تهران انجام بده.دیروز غروب با خواهرم رفتن و انجام دادن.حالا میگفت دکتر گفته تا یه هفته باید استراحت مطلق باشه.خیلی استرس داره.جوابشم,حدودأ بیست روز دیگه میاد.گفتش,گفتن اگه زودتر حاضر شد,تماس میگیریم.یه کم باهاش حرف زدم و آرومش کردم.گفت,من که دکتر گفته نباید پله رو بالا و پایین کنم,تو بیا اینجا ببینمت.گفتم,نه,ساشا کلاس داره هر روز.راستش نمیخوام برم خونه خواهرم.آخه چند روز پیشم,یه بحث مختصر تلفنی داشتم که دوس ندارم الان برم خونه اش.

حالا ایشالله جواب آزمایشش بیاد و دکتر بگه چیزی نیست و خیالمون رو راحت کنه!

الانم که ناهار خوردیم و ساشا خوابیده و منم دارم برای شما مینویسم.

یه چیزای دیگه هم میخواستم بگم,ولی طبق معمول اینقدر حرف زدم که دیگه نمیشه اونارم نوشت,چون خیلی طولانی میشه.

باشه یه فرصت دیگه!

مثل همیشه همگی تون رو میسپارم به بزرگی و مهربونی خدا و امیدوارم زندگیاتون همیشه خوش باشه و از ته دل بخندین,مثل بچه ها....آمین

دوستتون دارم.....بای

دوست قدیمی و آخر هفته

سلااااااااام خوبید؟چه میکنید با این هوای خوب؟!البته روزا یه کم گرمه هنوز,ولی شبا خنکه و قشنگ بوی پاییز میاد!

خب هفته پیش حالم خیلی رو به راه نبود و ازش حرف نمیزنم.از آخر هفته میگم.

پنجشنبه تو باشگاه ساشا,نشسته بودم منتظر که ورزشش تموم بشه.اونجا یه رختکن بزرگ داره که اکثرأ مامانا اونجا میشینن و باهم حرف میزنن تا بچه ها ورزششون تموم بشه.اول سالن ورودی باشگاهم دوتا کاناپه و چندتا مبله که کنار میز مدیر باشگاهه و خانمهایی که میخوانم,اونجا مینشینن.من معمولأ اینجام.چون زیاد حرف نمیزنم.البته که با همه حال و احوال میکنیم,ولی من معمولأ زیاد تو بحثهایی که خانمها دور هم میشینن و میگن,شرکت نمیکنم.کلأ حرف زیاد میزنم,ولی نه هر جایی و با هرکسی.باید بشناسم طرفو و حرفی برای گفتن داشته باشم تا حرف بزنم.بگذریم...

واسه همینه که من معمولأ روی یکی از مبلا میشینم و چندتا از مامانا که اونام تمایلی به اینجور جمعهای زنونه ندارن,اونجا میشینن و گاهی چند جمله ای هم حرف میزنیم.

یکی از بچه های باشگاه یه دختر سبزه است که خیلیم بانمک و سر و زبون داره.مامانش,کپی برابر اصل بچه شه!یعنی مثل دخترش سبزه و ریزه میزه و شیطونه و تا دلتون بخوادم حرف میزنه و میخنده!!!صداش همیشه از اتاق رختکن میاد.همیشه هم وقتی وارد میشه با همه احوالپرسی گرم میکنه.انگار که همه رو میشناسه.

پنجشنبه نشسته بودم رو کاناپه و واسه خودم تو تلگرام میچرخیدم,که اومد پیشم.

اولش گوشیشو نشونم داد و یکی دوتا سؤال راجع بهش کرد,چون تازه خریده بودش.میدونستم که شوهرش ایران نیست و خارج از کشور کار میکنه و معمولأ هر سه ماهی یا دو ماهی یه بار میاد یه هفته هستش و بعدم میره.اینو از حرفهایی که پیش خانمهای دیگه میزد,شنیده بودم.گفت که شوهرش دیشب اومده و اینو براش خریده.بهش جواب سؤالاشو دادم و گوشیشو پس دادم.

فهمیدم خواسته سر حرفو باهام باز کنه.واسه همین بهش لبخند زدم که بدونه مشکلی نیست,اگه دوس داره میتونه حرف بزنه!اونم سریع مطلبو گرفت و شروع کرد به حرف زدن!

گفتش نمیدونم چرا,از شما خوشم میاد و همیشه دوس داشتم باهات حرف بزنم!میگفت,خانمها میگفتن,مامان ساشا خیلی مغروره و هیچکی رو تحویل نمیگیره,ولی من همه اش فکر میکنم,اگرم اینجوری باشه,بازم میتونم باهات حرف بزنم!گفتم,مغرور رو نمیدونم ولی اینجوری نیست که کسی رو تحویل نگیرم.اتفاقأ به همه احترام میذارم.فقط تو جمعی که نمیشناسم یا راحت نیستم,یا دوس ندارم,ترجیح میدم تنها یا ساکت باشم!

خلاصه که شروع کرد به حرف زدن و اینجوری براتون بگم که تا وقتی ساعت ورزش ساشا تموم بشه,من میدونستم,اسمش چیه,چند سالشه,تحصیلاتش چیه,کی ازدواج کرده,شوهرش کیه,چیکاره است,چندتا بچه داره......و خیلی چیزای ریز و جزییات دیگه!حالا فکر نکنید من ازش میپرسیدما!شاید تو این مدت من کلأ چهار تا کلمه هم حرف نزدم,یعنی مجالشو نمیداد!همه اش رو خودش تعریف میکرد.

خلاصه تا نصفه راهم که هم مسیر بودیم رو باهام اومد و شماره شم بهم داد و اصرار اصرار که حتمأ باهم تو دنیای مجازی حداقل ارتباط داشته باشیم!

منم اسمشو سیو کردم.البته مطمین نیستم که بخوام اینکارو بکنم,ولی به نظر خانم خوبی میومد و خیلیم گرم بود.فقط اینکه سه بار ازدواج کرده بود!!!دوتای قبلی رو به قول خودش طلاق داده بود و فعلأ از سومی راضی بود!!!هرچی که بود خیلی شاد و سرزنده بود .ازون آدمایی که هر مجلسی رو گرم میکنن.یه چیزیم وسط حرفهاش گفت که آشپزی میکنه.فلافل و ناگت مرغ و اینجور غذاها رو درس میکنه و با چند تا فروشگاه چندساله کار میکنه و میفروشه بهشون.گفت موقع مهمونیها,اگه غذای خاصی,ازین مدل تعداد بالا خواستی,بگو برات آماده کنم.گفتم عجالتأ یه بسته ناگت و یه بسته فلافل یکشنبه برام بیاره,ببینم چه جوریه,تا بعد!

بعله اینجوری بود که پنجشنبه یه کم خندیدم.بلند بلند جوک میگفت تو باشگاه,اونم جوکای.....اصلأ یه وضعی...

شب واسه شام جو نیم پز داشتم.گذاشتم با مرغ پختش.بعد مرغ رو درآوردم ریش ریش کردم و باز بهش اضافه کردم.قارچم خورد کردم و ریختم توش و شیر رو اضافه کردم,وقتی چندتا جوش زد و غلظتش اندازه شد,آبلیمو رو اضافه کردم و یه جوش زد و خاموش کرد.شوهری که اومد خامه رو به سوپ اضافه کردم و کشیدم.خودم گرسنه ام نبود.کلأ تو این هفته زیاد با شوهری حرف نزدیم.البته قهر نبودم,ولی زیاد سرحالم نبودم که بخوام حرف بزنم.نشستم به کتاب خوندن و شوهری هم فیلم میدید.ساشا هم چون بعدازظهر نخوابیده بود,زود خوابید.پا شدم میوه آوردم که بخوریم,دیدم شوهری خوابه.صداش کردم,گفتم پاشو برو رو تخت بخواب.گفت,نه,اگه میشه در تراسو نبند,باد خنکی میاد,من همینجا بخوابم.پاشدم یه پتو بهاره آوردم,انداختم روش و تی وی رو خاموش کردم,میوه هارم گذاشتم تو یخچال و رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم.

من وقتی نامزد کردم,ارتباطم رو با تمام دوستای مجردیم قطع کردم.یعنی اینجوری که روز اول نامزدیم,سیم کارتمو عوض کردم و اصلأ خبری ازشون نگرفتم.فقط به یکی از دوستام که باهاش ارتباط خانوادگی داریم,گفتم که بهشون بگه که به دلایل شخصی نمیخوام دیگه هیچ ارتباطی با هیچکی داشته باشم و میخوام کلأ دنیای مجردیم رو بذارم کنار.نه اینکه من از اون دوران بدم بیاد یا خجالت بکشم یا اینجور چیزا.....فقط میخواستم دنیایی که توش بودم و مجبور به عوض کردنش,شدم رو دیگه نبینم.میترسیدم با حرف زدن با دوستام,بازم هوای رویاهای قدیمی ام بیفته تو سرم و زندگیم سخت بشه!

خلاصه با اینجور دلایل,درست یا غلط کلأ هودمو,دوستامو,اطرافیانمو,دنیامو تغییر دادم و رفتم تو یه فاز دیگه!

یکی از دوستام خیلی خیلی باهم صمیمی بودیم.با خواهرشم دوس بودم.این دوستم ازونایی بود که خیلی زیاد شبیه هم بودیم و هرچیزی رو میتونستم بهش بگم و میگفتم.اونم همینطور.دوستیمونم شاید بالای پونزده سال بود.قبل از نامزدیم,یه بحثی سر یه موضوع مسخره باهم داشتیم.چون اون روزا شرایط روحیم داغون بود و توی خونه مونم مدام جنگ بود.واسه همین با کوچیکترین بهونه میپریدم به همه!با این دوستمم بحثمون شد و یهویی چند روز بعدشم عقد کردم!!!دیگه هم ازش سراغی نگرفتم!با اینکه خیلی زیاد دلم براش تنگ میشد,ولی به هیچ عنوان نمیخواستم باهاش ارتباط داشته باشم.شاید میترسیدم از سرزنش شدن!نمیخواستم به هیچکس توضیح بدم!و مهمتر از همه اینکه میدونستم به محض حرغ زدن باهاش بازم میرم تو اون دوران و حال و هوا و فکرها و آرزوها و رویاها و ....... و من نمیخواستم دیگه به این چیزا فکر کنم.به همه خانواده مم سپرده بودم به هیچ وجه شماره و آدرسی از من به دوستام ندن و اونام با کمال میل قبول کرده بودن!

اویل تا یکی دوسال,مدام با خواهرم و مامانم تماس داشت و سراغمو میگرفت و اونام نمیدونم چی جوابشو میدادن,ولی بعدش دیگه خبری ازش نشد.تا اینکه پارسال اتفاقی یکی از دوستامو که میشناسدش,دیده بود و شماره مو خواسته بود.دوستم گفته بود,نمیدونم دوس داره شماره شو بهت بدم یا نه و نداده و بود,ولی شماره اونو ازش گرفته بود و داد به من که اگه دوس دارم بهش زنگ بزنم.ولی نزدم.....

پنجشنبه,شب که شوهری و ساشا خوابیدن,یهو یادش افتادم و بدون اینکه عقل و منطقم بیان جلو و واسم کلی دلیل بتراشن,سریع بهش پیامک زدم!!!

البته تو پیامم هیچ احساسی نبود.آخه اصلأ نمیدونستم باید بعده اینهمه سال چه جوری رفتار کنم و مهمتر از همه نمیدونستم اون چه عکس العملی نشون میده بعد از پنج,شیش سال بیخبری!حدودأ ساعت یازده بهش پیامک زدم که سلام,من فلانی ام,خوبی؟

دقیقأ به همین مسخرگی و بی مزگی!!!

یه کم کتاب خوندم,ولی همه اش گوشم به موبایلم بود که ببینم جوتب میده یا نه,که دیدم خبری نشد.ته دلم ناراحت شدم,ولی بهش حق دادم.

خوابیدم و تازه خوابم برده بود که دیدم پشت هم برام پیام میاد!!!!دیده از تلگرام داره بهم پی ام میده!اولش که جیغ و ویغ و فحش و فلان فلان شده کجا بودی اینهمه وقت...الهی بمیری...برو گمشو همونجایی که بودی!!!!

بعدش هوراااااا هوراااااا بیا بغلم بی معرفت......بووووس بوووس...

خلاصه اوضاعی بود!من که گیجه گیج بودم!از خوابم پریده بودم,پی امهای درهم برهم اینم میدیم,هیچی نمیتونستم بگم.

باور کنید از ساعت یک تا یه ربع به دو پشت هم پی ام میداد که از فحش و نفرین شروع شد و به گریه و گلایه رسید و آخرشم به خوشحالی و ماچ و رسید و تازه من تونستم بنویسم,سلام!!!!

سرتون رو درد نیارم,تا شیش و نیم صبح داشتیم پی ام میدادیم و هر یکی درمیونم,مینوشت,زنگ بزنم؟!میگفتم بابا نصفه شبه,شوهر و پسرم خوابن!باز دو دقیقه بعد...زنگ بزنم حرف بزنیم؟؟؟؟!!!

هنوز مجرده.البته خواهرش ازدواج کرده.تازه ساعت دو و نیم پا شده رفته خونه خواهرش و نشستن به قلیون کشیدن و فرت فرتم از خودشون عکس میگرفتن و دل منو آب میکردن!!!

البته غیر از دلتنگی و این چیزا حرفهای دیگه ای هم زدیم که الان فرصت گفتنش نیست و بعدأ براتون میگم.این دوستم خودش فوق روانشناسی داره.گفتش از بین استاداش و اونایی که میشناسه که کار بلدن,میگرده یکی رو پیدا میکنه و باهاش میحرفه که برم پیشش و بلکم بتونه این روح بیمار و پیچیده منو روانکاوی کنه!

خلاصه ساعت شیش و نیم دیگه چشمام داشت بسته میشد و به زور و کلی قول و وعده و وعید که بهشون دادم,اجازه دادن بخوابم.

جمعه صبح صدای شوهری و ساشا زو شنیدم که بیدار شدن,ولی اصلأ چشام باد نمیشد.یه بارم ساشا اومد پیشم و گفت,پاشو بابا سوسیس درس کرده,پاشو بخوریم!ولی فقط بوسش کردم و گفتم من خوابم میاد,شما دوتایی بخورید.

بعدش شوهری اومد پیشم و بغلم کرد و بیدارم کرد.خواب و بیدار بهش گفتم دیشب تا صبح بیدار بودم و با دوستم حرف میزدم.گفت مگه تو باهاش ارتباط داری.یکی دوبار ازش واسه شوهری حرف زده بودم.گفتم,نه تازه دیشب پیداش کردم!خلاصه کلی برام خوشحال شد و بوسیدم.این شوهری من عاشق اینه که من با دوستام ارتباط داشته باشم و هرچه بیشتر تو اجتماع باشم.این دو سالی که کارمو ول کردم,همه اش نگران اینه که من ارتباطمو با اجتماع کم کنم و خونه نشین و منزوی بشم.چون دیده,که هرچی ارتباطاتم بیشتر میشه,سرحالتر و خوش اخلاق ترم!این بیچاره هم دنبال راهیه که من کمتر تخس بازی دربیارم و مهربون تر بشم!

خلاصه که نذاشت بخوابم دیگه!

همونجا تو بغلش باهم حرف زدیم و گفتم میدونم که زیاد اذیتش میکنم و نمیتونم یه زن خوب براش باشم و کلی گریه کردم.ولی بوسم کرد و گفت,اصلأ اینطوری نیست.من همینجوری که هستی دوستت دارم و قبولت دارم!

خلاصه که خیلی حرف زدیم.

آها,یه چیزم گفت.گفت که یه کاری پیش اومده,احتمالأ آخر هفته باید بره شمال.بعدش واسه اینکه گارد نگیرم که چرا میره اونجا,سریع گفت,البته اینجوری بهتره.میرم,راجع به پولم با داداشم حرف میزنم!!!میدونستم همه اینا بهونه است و میخواد خانواده شو ببینه!فکر کنم اگه این دعوای اخیر رو بذاریم کنار,چهار,پنج ماهی میشه که با خانواده اش ارتباط نداشته و شاید یه جورایی حق داشته باشه که دلش تنگ شده باشه!اگرچه که اونا هیچ سراغی ازش نمیگیرن!!

اصرارم میکرد که توام بیا.میگفت تو نیا خونه بابام اینا.باهام تا شمال بیا,بعدش برو خونه بابات.دو روزه میریم و میایم.ولی من قبول نکردم و گفتم خودت برو.آخه از دعوای من و مامانم خبر نداره و نمیدونه که نمیخوام برم اونجا.

حالا تا ببینیم چی میشه!دیدید گفتم نمیشه که مدت زیادی با خانواده شوهری ارتباط نداشته باشیم!!!!!

جمعه تا از رو تخت بلند شیم و حرفهامون تموم بشه,ساعت شد چهار!فکر کنم اندازه یه هفته حرفامونو زدیم.تازه داشتیم فکر ناهارو میکردیم که در زدن و همسایه پایینیمون,واسه مون عدس پلو نذری آورد.سه تا ظرفم بهمون داد.هرچی گفتم ما یه دونه هم بسه مونه,ولی قبول نکرد و گفت سه نفرید و سه تا داد!ایشالله نذرشون قبول باشه!

ماست آوردیم و شوهری هم چندتا نیمرو درس کرد و غذای نذری رو خوردیم.بعدازظهرم نسکافه درس کردم و با شوهری خوردیم.بعدش گفت,میخوای بریم سینما؟گفتم,نه خیلی وقته به ساشا قول استخر رو داده بودی,ببرش استخر,سینما باشه بعدأ.گفت آخه تو تنها میمونی!گفتم اشکال نداره.غروب فوتبال ستارگان جهان و ایران رو داشت و خیلی باحال بود .همه بازیکنایی که دوس داشتم بودن!یه نیمه اش رو دیدیم و شوهری و ساشا رفتن استخر و منم نشستم بقیه فوتبال رو دیدم.ساعت نه و نیم از استخر اومدن و کلی هم بهشون خوش گذشته بود.شوهری اصرار کرد پاشو بریم بیرون دور بزنیم.گفتم,نه بابا,شماها خسته اید,باشه بعدأ.ولی قبول نکرد و گفت از صبح تو خونه بودی,بریم یه کم بچرخیم.

پاشدیم رفتیم دور زدیم و یه کمم خرید کردیم و ساعت دوازده برگشتیم.شامم بیرون پیتزا خورده بودیم.ساشا که هلاک خواب بود.خوابید و مام یه کم بعدش خوابیدیم.

امروز صبحم دیدم مامانم بهم زنگ زده,خواب بودم.آخه کلاس امروز ساشا کنسل شده بود و مام خوابیدیم.نمیخواستم باهاش حرف بزنم.میدونستم دلش واسه ساشا تنگ شده.شماره شو گرفتم و گوشی,رو دادم به ساشا.اونم باهاش حرف زد و قطع کرد.

وای چقدر حرف زدم!چند روز که ننویسم اینجوری میشه ها.. حالا خوبه فقط ماجرای دو روز رو نوشتم,اگه از اول هفته مینوشتم که میشد شاهنامه!

بعله دیگه,اینم اوضاع این چند روز ما.

امیدوارم شماها هم آخر هفته خوبی رو گذرونده باشین و اول هفته خوبی رو شروع کرده باشید.

همه تون رو میسپارم به خدای بزرگ و عزیز و امیدوارم غصه و ناراحتی از زندگی همگیتون بره بیرون و فقط و فقط بخندین!

دوستتون دارم یه عاااااااااالمه.

بای 

توضیح و توجیه!!!

سلام دوستای عزیزم.

اول از همه معذرت میخوام بابت پست ناراحت کننده ام.امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم.ولی اگه اینجوریه,ببخشیدم.

بعدشم شرمنده ام به خاطر اینکه کامنتتاتون رو بدون جواب تأیید کردم.واقعأ حالم خوب نبود و فکرم به قدری به هم ریخته و مشوش بود که نمیتونستم چیزی بنویسم.حالا تو این پست سعی میکنم چیزایی که گفته بودید و پرسیده بودید رو جواب بدم.تا فکر نکنید که بی مسؤلیتم و از زیر جواب دادن بهتون در رفتم!!!

قبل از جواب کامنتها,میخوام از همه شماها که بهم محبت داشتید چه تو کامنتهاتون,چه خصوصیها و چه پیغامهاتون,تشکر کنم.واقعأ محبتتون برام یه دنیا می ارزه!امیدوارم زندگی همیشه روی خوشش رو بهتون نشون بده و به همه خواسته هاتون برسید...اینو از ته دلم از خدا براتون میخوام!

حالا جواب بقیه دوستان....

راستش من نمیدونم شماها چه آرزوهایی دارید,شاید من زیادی سطحی و مادی هستم!ولی حقیقت اینه که من این خواسته ها رو دارم!نمیتونم به خودم دروغ بگم,چون اینا چیزاییه که من کمبودشون رو دارم حس میکنم!ولی یه چیزی میخوام ازتون بپرسم...

خدا جایی,مثلأ با وحی یا توی قرآن یا کتابهای دیگه,یا تو حدیثی,چیزی,سقفی تعیین کرده واسه خواسته های آدمها؟!

من نشنیدم اینو,اگه واقعأ همچین چیزی هست,لطفأ بگید تا منم بدونم!

یا شاید مثلأ توانایی خدا محدوده!یا اینکه,نه,تواناییشو داره ولی خست به خرج میده و نمیخواد کاری واسه آدم بکنه!آره؟

خب لابد یکی از این موارد هستش دیگه!وگرنه چه دلیلی داره,وقتی من از خواسته هام حرف میزنم,یه عده بیان و بگن,دوس داشتی,پول داشتی,ولی مثلأ بچه ات مریض بود!!!!دوس داشتی ثروتمند بودی ولی شوهرت فلان بود!!!

آخه چرا؟!نمیشه من هم شوهرم,هم پسرم و خودم سالم باشیم و به خواسته هامم برسم؟!یعنی خدا میگه,اگه من فلان چیزو بهت بدم,جاش یه چیزو ازت میگیرم؟!

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا قیاس میکنید سلامتی پسرم رو با پول؟

اصلأ چه ربطی دارن اینا باهم؟

من کجای پستم نوشته بودم کاش شوهر و پسرم نبودن و به جاش پولدار بودم که شما همچین برداشتی کردید؟!

این حرفها رو به اونایی میگم که را به را پیغامهای بی نام و نشون و بدون ایمیل و وب دادن و مجال جواب دادن رو ازم گرفتن!

یا بعضیا که تو کامنتهاشون این چیزا رو مطرح کردن!

به خدا بچه ها,من آدم بی شعوری نیستم.من درک دارم,شعور دارم,عقل دارم....

مگه میشه من خدارو روزی هزار بار به خاطر زندگیم و مخصوصأ پسرم شکر نکنم؟!

مگه میشه من تلاشهای,شوهرم رو نادیده بگیرم؟!

ولی خب اینا چه تناقضی با خواسته ها و آرزوهای من داره که شما مقابل هم قرارشون میدید؟

من خداروشکر میکنم بابت سلامتیمون,بابت پسرم,بابت شوهرم و بابت خیلی چیزای دیگه!ولی در عین حال از وضع موجود راضی نیستم!!!!

نمیخوام زیاد بحث کنم,ولی واقعأ این موضوع اذیتم میکرد و گفتم باهاتون در میون بذارم.

یه مسأله دیگه,اینکه من اون شب فقط میخواستم حرف بزنم!دلم خیلی گرفته بود و میخواستم پیش دوستام درددل کنم.نشده تا حالا شما واسه کسی درددل کنید؟

من اینجا نمینویسم که همه تأییدم کنن و قربون صدقه ام برن.ولی اون شب فقط به همدردی,به محبت به دلگرمی نیاز داشتم به خدا....

نمیدونم چی شده.ولی حس میکنم خیلی سخت و تلخ شدن آدما!

یعنی محبت کردن و مهربون بودن اینقدر سخته که از هم دریغش میکنیم؟نمیشه بی دلیل به آدمی که ناراحته محبت کرد؟اصلأ اون آدم گناهکار,خلافکار...هرچی!حالا که میبینیم ناراحته,نمیشه چند لحظه از بالا بهش نگاه نکنیم و بشینیم و بغلش کنیم تا آروم بشه؟الان فقط منظورم به خودم نیست,کلأ زیاد میبینم آدمها رو که واسه محبت نکردن به همدیگه هزار جور دلیل میارن!

من اینهمه منطق رو اینهمه خشکی رو نمیتونم تحمل کنم!

البته این محبت و دلگرمی رو از خیلیهاتونم گرفتم و همینم باعث شد که برگردم.چون صبح که کامنتها رو خوندم و پیغامها رو,واقعأ تصمیم گرفته بودم که ننویسم!ولی بعدش که آرومتر شدم,بعد که کامنتهای گرمتون رو گرفتم,تصمیم گرفتم بنویسم.به قول دندون عزیز,مثل دفتر خاطرات.

من نمیتونم و نمیخوام خودم رو مطابق میل بقیه عوض کنم.من همینم!با همه خوبیها و بدیهام!

نمیخوام یه زن ایده آل رو براتون به تصویر بکشم.میخوام از خودم بنویسم!

یه سؤالی رو چند نفر تو کامنتهاشون پرسیده بودن,اونم بذارید جواب بدن.

گفته بودن,تو خودت چیکار کردی واسه این زندگی که اینقدر از شوهرت توقع داری!

خب فکر کنم,منظور از چیکار کردی,بحث مالیه.چون قضیه زن بودن و رسیدگی به خونه و تربیت بچه که بحثش,جداست و چون پستمم مادی گرایانه!!!!بود,قطعأ منظور پول و کمک مالیه!

من گفته یودم که تا دو سال و نیم پیش تقریبأ,شاغل بودم.یعنی حدود چهار سال بعده ازدواجمون کار میکردم.

قبل از ازدواجم کار میکردم,ولی خب خرجم زیاد میکردم.وقتی ازدواج کردیم,یعنی حدود هفت سال پیش,ده میلیون پول داشتم.شوهرم تو یه کاری میخواست مشارکت کنه که پنج تومنش رو گذاشت اونجا و اونام خوردنش و یه لیوان آبم روش!!!!پنج تومن بقیه شم باز دادم به شوهری که باهاش ماشین خریدیم.و هرچی اصرار کرد,نرفتم تا سندشو به اسمم بزنه.چون گفتم پول من و تو نداره و میخوایم ماشین زیر پامون باشه!هیچ منتی هم نداشته و ندارم,فقط چون پرسیدید دارم میگم.بعدش حدود یک سال و نیم شوهرم بیکار شد و هیچ درآمدی نداشت و فقط درآمد من زندگیمون رو میگذروند.بعدشم که رفت سرکار و باهم خرج میکردیم.سر این خونه هم پول کم داشتیم و بابام خودش پولشو گذاشت بانک و وام گرفت برامون.

از دوساب پیش که بیکار شدم,بابام هرماه پونصد تومن بهم پول تو جیبی میده.میگه نمیخوام واسه خریدای جزییتم دستت تو جیب شوهرت باشه.هر ماه اول برج پولو برام میریزه.اون وامی که واسه خونه گرفتیم رو شوهری دو سه تاشو بیشتر نتونست بده,بس که قسط و قرض و وام دور خودش جمع کرده و از همون موقع من قسطها رو میدم.یعنی از پونصد تومنی که از بابام میگیرم,چهارصد و هشتاد تومنشو میدم قسط!!!!البته بابام نمیدونه,ولی خب وقتی شوهرم نمیتونه,من باید کمکش کنم دیگه!

بازم هیچ منتی نیست..چون واسه خونه و زندگی خودمه.

اینارو گفتم که بگم,من هیچوقت سربار و آویزون,به قول دوستان!!!!نبودم.نمیدونم شماها چقدر کمک مالی میکنید,ولی من تا دو ساب پیش که همه سرمایه مو و همه حقوقم رو دادم به شوهرم و خرج زندگیمون کردم و ازون موقع هم که قسط وام رو میدم!

فکر نکنم زیادم مفتخور باشم!بازم به قول دوستان!!!!

کاش منم مثل اونایی که میگن پول بی ارزشه و مهم نیست میتونستم فکر کنم.ولی حقیقت اینه که پول واسه من خیلی مهمه و نبودنش به نظر من تو بدبختی آدمها نقش مؤثری داره!

دغدغه مالی آدمو دیوونه میکنه!

بگذریم.....

امیدوارم جواب کامنتهاتون رو داده باشم.

بازم معذرت میخوام که نظراتتون رو بدون جواب تأیید کردم.اصلأ به حساب بی احترامی نذارید.

براتون فوق العاده احترام قایلم!چه دوستای عزیزی که همیشه باهاشون در ارتباطم,چه اونایی که لطف کردن و روشن شدن و نظراتشون رو بهم گفتن.

دست تک تکتون رو میفشارم.

حضورتون واقعأ برام مهمه و بهم دلگرمی میده.

دوس ندارم مطالبمو رمزی بنویسم,حداقل تا وقتی که مجبور نشدم.چون میخوام هرکی دوس داره,بخوندم.حتی خاموش!

خیلی حرف زدم!

عزیزایی که نصیحت کردن و راهنمایی کردن,ازتون ممنونم.شاید تو فاز نصیحت شنیدن نبودم و دلتنگ تر ازاین حرفها بودم,ولی از نیت خوبتون مطمینم و میدونم که قصدتون کمک و باز کردن گره مشکلاتم بوده.خیلی خیلی خیلی ممنونم.کامنتهای همه تون رو با حوصله و چندباره خوندم و سعی میکنم تو زندگیم بهشون توجه کنم.امیدوارم خدا هم گره از کار همه تون باز کنه و زندگیهاتون پر از شادی و خنده باشه.

اونایی که فحش دادن,توهین کردن,بد و بیراه گفتن ,که نمیدونم تربیت شده کدوم مکتب و مرامی هستن, رو میسپارم به وجدانشون و عدالت خدا!!!!!

اونایی که با حرفهاشون و زخمهاشونم دلمو شکوندنم,نمیبخشم و بازم میسپارم به خدا!

شماهایی که مهربونیها و محبتهاتون بی پایانه و واقعأ شرمندم کردید رو هم میسپارم به دستهای گرم و مهربون خدا و ازش میخوام محکم بغلتون کنه و هرچی غم و غصه و ناراحتی هست رو از دلتون و زندگیتون بیرون کنه!

دوستتون دارم......بای