روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

سفر پر بار شمال!!!!

سلام,خوبید؟به به عجب هوااااایی!

میگم,اگه خنکی هوای پاییز,بلندی روزای تابستون رو داشت,چی میشد.. ....

من تنها چیزی که تو پاییز و زمستون دوس ندارم اینه که روزاش کوتاهه و زود شب میشه و آدم دلش میگیره!

خب برسیم به سفرنامه!!!!!حالا انگار سفر دور دنیا رفته بودم!

چهارشنبه ساعت هفت و نیم پا شدم و لباسها رو که دیشب گذاشته بودم تو کوله.چایی تو فلاسک دم کردم و یه کم خرت و پرت برداشتم و گذاشتم تو ساک دم دستی.بعدشم حاضر شدم.ساشا و شوهری هم بیدار شدن.به شوهری سفارش کردم,پنجره ها رو ببنده و وسایل رو بذاره تو ماشین و کلاس ساشا که تموم شد,بیاد دنبالمون که بریم.دیگه با ساشا رفتیم کلاس,و یادم افتاد کیسه زباله رو نیاوردم بندازم سطل آشغال.ترسیدم بهش زنگ بزنم,بازم یادش بره و خونه بو گند بگیره.دیگه ساشا رو گذاشتم تو کلاس و برگشتم و شوهری گفت,اااا چه کار خوبی کردی اومدی!من مونده بودم,این یه ساعت رو تنهایی چیکار کنم!گفتم حالا نیس,ما هر روز صبح تا شب,با همیم!!

دیگه یه چی خوردیم و جمع و جور کردیم و یه ربع به ده رفتیم دنبال ساشا.معلمشوم گفتش که شنبه فاینال داره.مام حرکت کردیم سمت شمال!جاجرود یه نونوایی تافتونی داره که ما همیشه ازش نون میخریم!نوناش معرکه است!اونجا یه کم خوراکی خریدیم و نونم گرفتیم و حرکت کردیم.نزدیک فیروزکوه,شوهری گفت اینجا یه رودخونه داره که خیلی باحاله,بریم اونجا بشینیم یه چی بخوریم و استراحت کنیم.حالا اگه بشه عکسشو میذارم.رفتیم و هوا هم یخ بود!!!ولی کیف داشت.آب که اینقدر سرد بود نمیشد چند لحظه بیشتر دستو توش نگه داشت.ولی خیلی تمیز بود.خلاصه اونجا نشستیم و یه کم چیز میز خوردیم و چون خیلی سرد بود,زود راه افتادیم.ساعت سه رسیدیم خونه بابام اینا.مامان و بابا و داداش وسطیم بودن.کلی خوشحال شدن و مامانم دعوام کرد چرا نگفتید دارید میاید,من ناهار درس,کنم.گفتیم تو راه خیلی چیز,میز خوردیم و اصلأ گشنمون نیس .شوهری که چند روزه دوباره این کمرش عود کرده,رفت دراز کشید و مام نشستیم به حرف زدن.البته همه اش مشغول ساشا بودن.اونم که اونا رو میبینه حسابی خودشیرینی میکنه!

غروب زن داداشمم اومد و مامانم کیک درس کرد و دیروزم آش,درس کرده بود,گرم کرد و یه املتم زد تنگش و آورد که عصرونه بخوریم!!!مامان من همینجوریه!خونه شون میری,باید یه سره بخوری!!!

دیگه شوهری بیدار شد و یه عصرونه توپ جاتون خالی خوردیم و مامانم گفت امشب,خونه دختر خاله ام دعوتن و گفت اگه دیشب میگفتی که میخواید بیاید,من کنسلش میکردم!این دخترخاله ام همونه که همسایه مادرشوهرمه!

گفتم نه,شما برید,ما خودمون هستیم.با این دخترخاله ام خیلی راحتیم و تعارف نداریم,واسه همین مامانم گفت,شمام بیاید بریم,خیلی خوشحال میشه ببیندتون.میدونستم که شوهری نمیاد.کلأ سر خونه این و اون رفتن باهاش مشکلی دارم!هر جایی هم میخوایم بریم,باید از قبل بهش بگم و کلی غر غر بکنه و نق بزنه و بعدش راضی بشه بیاد!واسه همین,قبل از اینکه شوهری جواب بده,خودم گفتم,نه نمیایم,شما برید .شوهری گفت,آره,من کمرم درد میکنه.نمیتونم بشینم.من با داداشم میرم بیرون و شما که اومدید برمیگردم!به,منم گفت,تو باهاشون برو .به خاطر من نمون.

میدونستم دوس,داره با داداشش,بره بیرون.دیگه,من و مامان و ساشا و زن داداشم رفتیم و خیلی خیلی خوشحال شدن و کلی گفتیم و خندیدیم.شبم بابام و داداشام اومدن و خیلی خوش گذشت .ساعت ده به شوهری زنگ زدم کجایی,گفت بیرونم.شما کی برمیگردید؟گفتم,آخر شب.گفت,پس من میرم خونه خواهرم!!!!گفتم,مگه نرفتن تهران؟گفت,چرا,ولی شوهرش هست!!!گفتم باشه برو,خواستیم بریم خونه,بهت زنگ میزنم که بیای

دیگه شامو خوردیم و ساعت دوازده وونیم حرکت کردیم.شوهری زنگ زد,نیومدین؟گفتم,چرا داریم میایم,بیا.دیگه تقریبأ باهم رسیدیم.و بازم نشستیم و حرف زدیم و ساعت اقریبأ سه خوابیدیم.

صبح ساعت ده بیدار شدیم و پا شدیم صبحونه خوردیم و از صبح زود,یه بارون خوبی میومد .ولی دیگه بیدار که شدیم,قطع شده بود .هوای شمال اینجوریه!یعنی تا بارون میاد,دمای هوا به شدت میاد پایین و خیلی سرد میشه,ولی به محض اینکه آفتاب در میاد,انگار که یهویی هوا ده,پونزده درجه گرم میشه!!!اینه که وقتی بیدار شدیم گرم شده بود!شوهری گفتش,من میرم که با داداشم حرف بزنم وومنم کار بانکی داشتم و رفتم بیرون.اومدم و زن داداشمم اومد و دیگه با مامان اینا خونه بودیم .ظهر شوهری اومد,و گفتش,داداشم کار داشت و گفت شب بیا خونه حرف بزنیم.

غروب شوهری رفت بیرون کار داشت و گفت شب میرم اونجا که حرف بزنیم و آخر شب میام.من و زن داداشم و ساشا هم ماشینو گرفتیم و رفتیم پارک.مامانم سرش درد میکرد و نیومد.

اونجا به دختر خاله ام زنگ زدم و گفتم من اومدم شمال!گفت پاشو بیا خونه من.گفتم,نه فردا برمیگردم و نمیتونم جایی برم.تو بیا پارک ببینمت.دیگه نیم ساعت بعد با پسرش که همسن ساشاست اومد.تو این فاصله هم,من و زن داداشم چندتا فروشگاه سیسمونی رفتیم چرخیدیم و کلی ذوق کردیم.

دخترخاله ام اومد و کلی گفتیم و خندیدیم و خوش,گذشت.ولی امان از پسرش!!!!عاقا این بچه با هیچ بنی بشری نمیسازه!!!با هیچ بچه ای بازی نمیکنه.برعکس ساشا که عاشق بچه هاست و خیلی زود دوست میشه با همه!خلاصه که هی ساشا میخواست باهاش بازی کنه و اونم نمیذاشت و میومد به مامانش شکایت میکرد و مامانشم دعواش میکرد!!!!

دیگه زنگ زدیم یه دختر خاله دیگمم اومد و خلاصه که خیلی خوب بود.دیگه زن داداشم کمرش درد میکرد و گفتیم بهتره برگردیم خونه یه کم استراحت کنه.خداحافظی کردیم و اومدیم و تو راه به داداش بزرگم زنگ زدیم که اگه میاد خونه,بیایم دنبالش که گفت,آره میام.رفتیم جلو دفترش و بستنی گرفتیم خوردیم و اونم اومد و حرکت کردیم اومدیم خونه.مامانم شام درس کرده بود و شوهری هم زود اومد.گفتش با داداشم حرف زدم و به هیچ نتیجه ای نرسیدن!البته به جز این نتیجه که شوهری باهاش آشتی کرد و حالا میگه,بیچاره گناه داره,دستش نیست که بده بهمون!!!!!!!!!

اگه میدونستم قراره به همچین نتیجه مهمی برسه,حتمأ زودتر میومدیم شمال و باهاش خرف میزدیم!!!!

دیگه اعصابم خورد شد و تا آخر شب باهاش سر سنگین بودم.شبم به بهونه اینکه مامانم اون اتاق خوابه,بهش گفتم تو توی حال پیش داداشم بخواب!!!

خودم و ساشا هم تو اتاق رو تخت خوابیدیم.

صبحم پا شدیم و چون جمعه بود,هیچکی سر کار نرفته بود و همه بودن و خیلی خوش گذشت.ناهارم مامانم خورش بامیه درس کرده بود و شوهری هم رفت بیرون,جیگر و گوشت گرفت و تو حیاط,کباب کردیم.ولی من همچنان باهاش سر سنگین بودم!

دیگه بعدازظهر ساعت چهار حرکت کردیم و خیلی ترافیک بود.البته یه جاهایی روون بود.تو راه با شوهری بحثمون شد.میگه,حالا داداشم مقصر,تقصیر خانواده ام چیه؟چرا باید از اونا ناراحت باشیم!!!خلاصه شروع کرد به شماردن خوبیهای خانواده اش و توجیه کاراشون!میدونم همه اینا حرفهای داداش کوچیکه شه!!!یک مار موزیه این بشر و زنش که حد نداره!خودش تا قرون آخر پولاشو ازشون میگیره و بعدش میاد واسه ما روضه میخونه!

دیگه جر و بحث کردیم و منم ناراحت بودم.هی میگفت,حالا چرا قهر کردی!من که حرفی نزدم.دارم باهات منطقی حرف میزنم!!!ولی من جوابشو نمیدادم.فیروزکوه نگه داشتیم,تو یه پارک که ساشا رفت بازی کرد و مام تو یه آلاچیق نشستیم و قلیون کشیدیم و یه کم یخمون بازشد!یه کمم خوراکی خوردیم و دیگه داشت,شب میشد,راه افتادیم.از دماوندم ده کیلو سیب خریدیم.ترافیکم که پدرمون رو درآورد.از فیروزکوه من نشستم پشت فرمون.معمولأ راه رو نصف نصف میشینیم که خسته نشیم.این شوهری من یه اخلاق گتدی داره که مدام میگه,بگیر اینور...آروم برو...دنده,رو دیر عوض میکنی...مواظب باش.........

یعنی مدام در حال حرف زدنه!انگار اولین بارمه که پشت رل میشینم!!!حالا برعکس,وقتی خودش پشت فرمونه,اگه من یه کلمه ازین حرفها رو بزنم ناراحت میشه و میگه,نباید به راننده در حال حرکت استرس وارد کرد!!!وقتی بهش میگم خودت چرا اینقدر حرف میزنی,میگه,من دارم در آرامش راهنماییت میکنم!دیگه هیچی نمیگفتم,تا نزدیک خونه که صبرم تموم شد و زدم بغل و گفتم بیا خودت بشین!!!!گفت چرا اینجوری میکنی!پیاده شدم و اومدم اینور نشستم و چهار تا فحشم به خودم دادم و گفتم دیگه خودتو بکشی هم,وقتی تو سوار ماشینی,من پشت فرمون نمیشینم!!!!!جررو بحث کردیم و اومدیم خونه و فقط مانتومو درآوردم و ساشا رو بردم رو تختش و در اتاقم بستم و خوابیدم!!!!

آخه آدم اینقدر بی جنبه!!!یعنی چی که همیشه کلاه همه چیز,دانی میذاره سرش و تو همه چی میخواد منو راهنمایی کنه و بگه اینکارو بکن,اون کارو نکن!!!

شب اینقدر خسته بودم که وقت فکر کردن نداشتم و زود خوابم برد.امروز ساعت هشت پا شدم.دیدم گوشیم خاموش شده.زدم به شارژ و دست و رومو شستم و مسواک زدم و ساشا رو بیدار کردم.نیم ساعت طول کشید تا بالاخره بیدار شد.حاضر شیدیم و رفتیم آموزشگاه.امتحانشو داد و مثل همیشه عاااالی بود.

اومدیم خونه و صبحونه اش رو دادم و لباسها رو ریختم تو لباسشویی.الانم باید خونه رو جارو و گردگیری کنم ولی اصلأ حسش نیست!!!تازه حال حموم رفتنم ندارم.البته دیروز غروب قبل حرکت خونه مامان اینا رفتیم حموم.ولی بعد سفر تا آدم دوش نگیره,خستگیش در نمیره!راستی صبح تو آموزشگاه,دیدم شوهری پیام داده,بزنگ,کارت دارم.زنگ زدم,دیدم یه چیز الکی رو بهونه کرده که مثلأ حرف بزنه باهام!!!منم یکی دو کلمه سرد جوابشو دادم و خداحافظی,کردم.

ناراحتم ازش....هم به خاطر اینکه موقع رانندگی گند میزنه به اعصابم و اینکه بازم برگشتیم سر خونه اول و در نظرش خانواده اش بازم پاک و مقدس شدن و بیگناه!!!!تازه این سری هم که نرفتیم اونجا,واسه این بود که نبودن و دو سه روزه رفته بودن آب گرم!!!نمیدونم اگه بودن,میرفتیم یا نه,ولی چیزی که مشخصه اینه که ازین به بعد باید بازم باهاشون رفت و آمد کنیم .چون شوهرم فهمیده خانواده اش مقصر نیستن و فقط,داداشش اشتباه کرده,که اونم قابل گذشته!!!!

بعله عزیزای دل....اگرچه شمال خیلی خوش گذشت,ولی نتیجه پر بارش این بود که هم گناهها و تقصیرها از گردن خانواده مظلوم شوهری برداشته شد و بازم شدن عزیزای دل!!!و اینکه مام فهمیدیم بهتره مثل بچه آدم قید پولمون  بزنیم,چون داداش میلیونر شوهری,دستش نیست که پولمون بده و شوهری هم به این نتیجه رسیده که پول ارزششو نداره که آدم تو روی خانواده و برادر بزرگترش وایسه!!!!!!

لعنت به همه شون....

حالا خداروشکر بهم این سری خوش گذشت.

راستی چندتا عکسم میخوام براتون بذارم.اگه شد تو ادامه همین پست میذارم,اگرم نشد تو یه پست جدا.

از همه تون بابت انرژیهای مثبتتون و آرزوهای قشنگتون ممنونم و خیلی حرفهاتون بهم کمک کرد.حداقل باعث شد که نذارم این دو روزم خراب بشه و نهایت استفاده رو کردم و خیلیم بهم خوش گذشت.همه اینا تأثیرات خوب حرفهای شما بود.ممنونم از همه تون و دستاتونو به گرمی میفشارم.

همیشه همراهم باشید,چون خیلی دوستتون دارم و این همراهیتون برام با ارزشه .

امیدوارم هفته خوبی رو شروع کرده باشید و تا آخرشم خوب و پربار باشه.

میسپارمتون به بزرگی و مهربونی خدا..........بای

آخر هفته در شمال!!!!!

سلام به عزیزای دل خواهر!!!!

خوبید؟خوش میگذره؟روزگار به کامه؟ایشالله که همه چی خوب باشه و لباتون خندون باشه...

دیروز که میشد,دو شنبه,صبح ساشا رو بردم کلاس زبان.بعد زنگ زدم پیش دبستاتیشون که ببینم اگه لباساشون آماده است,برم بگیرم.ولی گفتن هفته بعد.منم همونجا نشستم و پست اون روز رو همونجا نوشتم!!!به این میگن,استفاده بهینه از زمان!

خلاصه تا پستم تموم شد و ارسال کردم,کلاس ساشا هم تموم شد.اومدیم خونه و چون ساشا صبحونه نخورده بود,کیک دیشب رو آوردم,خوردش و خودمم یه برش با چای خوردم.بعدش پاشدم غذا رو آماده کردم و خوردیم و جمع کردم و ساشا تا بخوابه ساعت چهار شد!!!

با یکی از دوستان چت کردیم و بحثای خوبی پیش اومد.

بعدش یه کم اتاق رو جمع و جور کردم و دیدم ساشا انگار قصد بیدار شدن نداره.گفتم,اینجوری بخوابه,شب زا به را میشه و نمیتونه بخوابه.رفتم بغلش دراز کشیدم و هی بوسش کردم و موهاشو ناز کردم و یواش یواش صداش کردم.هیچوقت نمیتونم بچه رو با عجله و با صدای بلند از خواب بیدار کنم,حتی روزایی که صبح دیرمون شده و کلاس داره.خلاصه هی چشماشو باز میکرد و یه لبخندی تحویلم میداد و بازم میخوابید!مست خواب بود.ولی میدونستم,بیدارش نکنم,شب اذیت میشه.بالاخره ساعت هفت,از تختش دل کند و بلند شد.حاضر شدیم رفتیم بیرون قدم زدیم و برگشتنی هم خرید کردیم و اومدیم خونه.

واسه شام پیراشکی درس کردم.شوهری اومد.کمرش خیلی درد میکرد.پارسالم یه مدت کمر دردش عود کرده بود و رفت دکتر و گفتش,تنگی کانال نخاعیه!اون موقع با استخر رفتن  خوب شد.زیادم شدید نبود.حالا چند روزه که بازم شروع شده و ایندفعه شدیدتره.اینقدرم این شوهری تو دکتر اومدن تنبله که حد نداره!!!یعنی باید درد امونش رو ببره و هیچ راهی نداشته باشه,تا پاشه بیاد بیاد دکتر!!الانم چند روزه که هر کاری میکنم نمیاد بریم و هی امروز و فردا میکنه!شب حالش خوب نبود و کلافه بود.یه کم ماساژش دادم.میگه,هفته بعد میرم دکتر!!!بعضی وقتا این مردها از بچه هم بچه تر میشن....

راستی,امروز که تو تلگرام با دختر دایی شوهری حرف میزدم,گفتش دوتا خواهر شوهرام,آخر هفته دارن میان تهران!!!!

تموم نقشه هام نقش برآب داره میشه!خخخخ

شب شوهری که کمرش درد میکرد,منم خسته بودم,زود رفتیم تو اتاق تا بخوابیم.ساشا هم رفت تو اتاق خودش که بخوابه.شوهری گفت,من تنهایی نمیرم شمال!!!تو که خونه کاری نداری,بیا باهم بریم!گفتم,من حوصله جر و بحثهای خونه باباتو ندارم.واسه چی آرامشمو ول کنم و بیام اونجا حرص بخورم؟!گفتش,نه بابا,اصلأ تو نمیخواد بیای اونجا.تو خونه بابات اینا باش,من خودم میرم حرف میزنم.بعدشم گفت,اگه نیای,منم نمیرم.نمیتونم اینهمه راه رو تنهایی برم...

یاد حرف دختر داییش افتادم که خواهرشوهرام دارن میان تهران و گفتم,باشه بریم!!!ببینید چه اوضاعی شده که ما برنامه هامونو با خواهر شوهرام تنظیم میکنیم!!!یعنی عملأ داریم ازشون فرار میکنیم!!!البته شوهری خبر نداره و همه اینا زیر سر منه موذیه!!!

دیگه یه کم با شوهری عشقولانه بودیم و بعدشم شوهری خوابید و من رفتم به ساشا سر بزنم,دیدم بیداره.نشستم پیششو هزار تا قصه گفتم و لالایی خوندم تا بالاخره ساعت یک و نیم خوابید.دیگه چشمام باز نمیشد,اومدم و خوابیدم.

امروز صبح ساعت نه بیدار شدم.چند شبه دارم خوابای بد میبینم.نمیدونم چه جوریه,ولی اکثر خوابای من تعبیر میشه.واسه همین هروقت خواب بد میبینم,استرس میگیرم که نکنه میخواد اتفاق بدی بیفته.صدقه دادم و از خدا خواستم اتفاق بدی واسه هیچکی نیفته.بعدشم ساشا بیدار شد,گفت,نون و عسل خالی میخوام!!!بهش نون و عسل دادم و یه لیوان شیرم با زحمت دادم خورد.بعد دیدم یه لک روی سرامیکه,پا شدم دستمال بیارم تمیزش کنم,گفتم بذار یه دفعه کل سرامیکها رو طی بکشم!!!رفتم آشپزخونه و طی رو خیس کردم و همه سرامیکها رو طی کشیدم,بعدش گفتم بذار یه دستی هم به آشپزخونه بکشم!من همینجوریم.مودیم!یه روز حال ندارم از جام تکون بخورم و اینقدر یه جا میشینم که آخرشم به زور یه تکونی به خودم میدم,یه روزم همه جا رو میشورم و میسابم!!!!

امروزم افتاده بودم رو موده تمیز کاری و لباسشویی و گاز و یخچال و سینک ظرفشویی و خلاصه هرچی تو آشپزخونه بود رو شستم و برق انداختم.بعدش یادم افتاد این هفته دسشویی رو هم درست و حسابی نشستم.رفتم دسشویی و دیگه کلی اونجا رو هم شستم و واقعأ برق افتاد.داشتم میشستم که دیدم گوشیم زنگ میزنه.دستامو خشک کردم و دیدم شوهریه.میگفت فردا اداره مون تعطیله و بیا فردا صبح بعد از کلاس ساشا بریم شمال!گفتم,باشه.بعدشم یه کم حرف زدیم و قطع کردم و باز رفتم تو دسشویی!!!!دیگه وقتی اومدم بیرون خیس عرق بودم.سریع حبوبات خیس کرده داشتم,با گوشت و پیاز گذاشتم بپزن تا شب آبگوشت بخوریم.پیازم تفت دادم و گوشتو ریختم توش و لپه رو اضافه کردم و رب رو هم باهاشون سرخ کردم و آب ریختم که واسه ناهارم قیمه داشته باشیم.وایسادم,جوش اومد و زیرشو کم کردم و به ساشا گفتم,من دارم میرم حموم.رفتم و حسابی خودمو شستم.میخواستم ساشا رو شب با شوهری بفرستم حموم,ولی گفتم اون با کمر دردش خودش رو هم بتونه بشوره,هنر کرده.این بود که ساشا رو هم صدا کردم و شستمش و جدیدأ اصرار داره همه کاراشو خودش بکنه و تا بخوای بهش حرف بزنی,میگه,من دیگه مرد شدم,به چشمام نگاه کن!!!!وقتیم بهش نگاه میکنم قیافه جدی به خودش میگیره و زل میزنه تو چشمام!!!منم میگم,اوه اوه از چشات معلومه حسابی مرد شدی!اونم حسااابی کیف میکنه.خلاصه با کمک خودش سرشو شستیم و لیفش زدیم و اومدیم بیرون.لباساشو پوشید و منم تر و تمیز و خوشبو,لباس پوشیدم و حسااااابی سر حال شدم.کته گذاشتم و خورشتمم جاتون خالی,خیلی خوب شد.سیب زمینی سرخ کردم و ناهار ساشا رو دادم.خودم خیلی خسته بودم.دلم قهوه میخواد,ولی اصلأ دیگه حال ندارم بلند شم و واسه خودم درس کنم!!!باور میکنید از خستگی نای غذا خوردنم ندارم!تازه خیلیم گشنمه!!!!

راستش واسه سفر فردا دلشوره دارم!میدونم که شوهری بازم منو میبره خونه باباش اینا.....واقعأ تحملشون سخته!خیلی سخت!!!

میدونم بازم ناراحت میکننمون و بازم حرص میخورم....

هیچوقت اینا و مسایلشون نمیذارن از بودن کنار خانواده ام لذت ببرم!

واقعأ از ته دل,دلم میخواست بدون اینهمه حاشیه,من و شوهری و ساشا کنار هم زندگی میکردیم و هیچکسم تو حریممون جا نداشت!!!ولی حیف که نمیشه....

چند شب پیش که شوهری و داداشش تلفنی بحثشون شد,داداش گفت,پشت گوشتو دیدی,پولتم میبینی!!!واقعأ هنوز دنبال پولتی؟شوهری هم بهش گفت,من که راضی نیستم,خیر نمیبینی!!اونم گفته,من به این چیزا اعتقاد ندارم,فعلأ که میبینی من همه چی دارم و دارم عشق و حال میکنم و تو داری تو بدبختی دست و پا میزنی!!!!

خیلی زور داره شنیدن این حرفها...

واسه همین چیزا دوس ندارم هیچوقت هیچ اسم و ردی ازشون تو زندگیمون باشه.به خدا هر وقت اسمشونم که میاد یه مشک و تنشی برامون به وجود میاد.

حقیقتش اینه که الان این پولم برامون مهمه و نمیتونیم قیدشو بزنیم!

لطفأ دعا کنید برامون....

برای آرامشمون!

دعا کنید این سفر یکی دو روزه به خیر بگذره و بدون هیچ گونه مشکل و ناراحتی برگردیم خونه مون!

دعا کنید یه جورایی خدا به دل این برادرشوهر کلاهبردار من بندازه تا پولمون رو بده و بتونیم به یه زخمی بزنیم!!!

خیلی بده,نه؟خیلی بده که آدم وقتی داره میره خانواده اش رو ببینه,اینقدر نگران باشه و استرس داشته باشه....

الان هرکی میخواد ازدواج کنه,من بهش میگم,اول خانواده طرف رو خوب بشناس!منم مثل اکثر جوونا,فکر میکردم,آدم که نمیخواد با خانواده شوهرش زندگی کنه!مهم خود شوهرشه!

ولی الان به جرأت میگم,خانواده مهمترین فاکتور تو ازدواجه.

تا وقتی پای خانواده شوهرم وسط نیست و موش نمیدوونن,من و شوهرم باهم هیچ مشکلی نداریم!ولی امان از روزی که اینا حرفی بزنن یا کاری بکنن...

شوهر من خیلی اخلاقای خوب زیاد داره.یعنی انصافأ اخلاقای خوبش از من بیشتره.ولی یه عیب بزرگ که داره,اینه که خیلی زیاد تحت تأ ثیر حرف آدمها,مخصوصأ خانواده اش قرار میگیره.یعنی مثلأ خیلی خوب و خوشه,یهو میره یه سر خونه مادرش,بعد به خدا از این رو به اون رو میشه!!!!

و این اخلاقش بلاها سر من آورد و هم تحمل کردم,هم نذاشتم زندگیم خراب بشه,هم تا حد زیادی تغییرش دادم.یعنی این اخلاق شوهر من رو ضرب در هزار کنید,میشه اخلاق اوایل ازدواجمون!

نمیخوام ازون روزا حرف بزنم!فقط اینا رو گفتم که واسه مردی که زود حرفها روش اثر میذاره و مدیریتش ضعیفه,وجود یه خانواده بد,واقعأ میتونه زندگیشو از هم بپاشونه!

ته همه این حرفها,اینه که کاری نمیتونم بکنم,غیر از اینکه تا جایی که میشه از خانواده اش دورش نگه دارم.که البته یه موقعهایی دیگه نمیتونم کاری کنم و مجبوریم به رو در رویی!!

حالا فردا بریم,ببینیم چی میشه!

اونجا فکر نمیکنم بنویسم!شایدم نوشتم!

ولی شماها حتمأ برامون دعا کنید.یعنی اینکه یه زن آرامش بخواد و بخواد که با شوهر و پسرش در آرامش زندگی کنه,خواسته زیادیه؟!نمیفهمم چرا نمیتونن درک کنن و ما رو به حال خودمون بذارن....

اگه این پول رو ازشون بگیریم و دیگه بحث مالی باهاشون نداشته باشیم,خیلی اوضاع بهتر میشه!کاش بشه....

دیگه برم,یه کم دراز بکشم,چون کمرم خیلی درد میکنه!

همیشه یادتون میکنم و براتون دعا میکنم.خواسته هاتون همیشه جلو چشممه و از خدا میخوام به همه خواسته های قلبی تون برسید.

دوستتون دارم و آخر هفته خوبی رو براتون آرزو میکنم.

بووووس.....بای





میگم,حالا خنده دارش اینه که ما بریم شمال و خواهرشوهرام نیان تهران!!!!!

کیک شلیل!!!!

سلام به روی ماه همگیتون!صبح قشنگتونم بخیر.من اکثر پستامو بعدازظهر میذارم,ولی الان صبحه و ساشا رو آوردم کلاس زبان و دارم براتون مینویسم!خیلیم عاااالی.....

خب تا شنبه ظهر گفتم.بعدازظهر که شوهری و ساشا بیدار شدن,ناهار خوردیم.نشستیم یه کم بازی کردیم و خندیدیم.یه کمم تی وی دیدیم.بعدش شوهری یه کاری بیرون داشت و منم تشویقش میکردم که بره,تا منم کارای تولدشو بکنم.ولی میگفت,الا و بلا توام باید بیای!!!!هرچی میگفتم,من حالشو ندارم,کارت که زیاد طول نمیکشه,گوش نمیکرد.میگفت تنهایی حوصله ندارم برم,شمام بیاید,همه باهم بریم.خلاصه دیدم حریفش نمیشم و هرچی میگم,حرف خودش رو میزنه,پاشدم حاضر شدم و رفتیم بیرون.یکی دو جا کار داشتیم,انجام دادیم و رفتیم پارک,ساشا یه کم بازی کرد و بعدشم یه کم دور زدیم و شب ساعت ده برگشتیم.چندتا از ناگتها مونده بود,سرخشون کردم و خوردیم و لالا...

یکشنبه صبح ساعت نه بیدار شدم,ساشا هم بیدار شد و صبحانه نخواست.گفتم,پس بیا باهم کیک تولد بابا رو درس کنیم!وسایل رو آماده کردم و میذاشتم دم دستم که دیدم شکر نداریم!!!!پا شدم لباس پوشیدم و به ساشا گفتم تو بمون من برم شکر بخرم بیام.رفتم بیرون.تو پارکینگ مدیر ساختمون رو دیدم,سلام علیک کردیم و گفت,میرید سوپری؟گفتم,بله.گفت,پس اگه میشه واسه منم سیگار بخر.اسم سیگارو گفت و رفتم سوپری و ساعت نه و نیم صبح دوتا سوپری رفتم که بسته بود!!!خلاصه رفتم بالاتر,یه مغازه باز بود.شکر و سیگار خریدم و برگشتم.سیگارو دادم به خانم مدیر و خرید کرده بود,واسش تا در واحدش بردم و اومدم خونه.وسایل کیک رو گذاشتیم دم دستمون و فر رو روشن کردم و نشستیم با ساشا به کیک درس کردن.کیک نسکافه درس کردم با خامه و شکلات.همزدنیهاشو ساشا هم کمک میکرد و با همزن,هم میزد.آماده که شد,گذاشتم تو فر و خامه اش رو آماده کردم.بعدش رفتم نشستم.کیک آماده شد و حسابی هم پف کرده بود.برش زدم و گذاشتم سرد شد و دو ردیف خامه وسطش گذاشتم و خلاصه ردیفش کردم.ساشا میگفت,حتمأ روش شلیل بذاریم,چون قرمزه.گفتم,مامانجون رو کیک شلیل که نمیذارن,توت فرنگی یا موز میذارن که الان نداریم و منم اصلأ حالشو ندارم برم تا تره بار.ولی گیر داده بود دیگه!خلاصه روش شلیل گذاشتیم و گذاشتیمش تو یخچال.دیگه تا آشپزخونه رو تمیز کردم و ظرفها رو شستم و رفتم نشستم,ساعت یک شد.تازه نشستم و گفتم,آخیییییییش که ساشا گفتش مامان جون من گشنمه,ناهار میخوام!!!اوه.....تازه یادم افتاد ناهار درس نکردم.بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم,نظرت چیه یه نون و پنیر خوشمزه بخوریم و بعدأ عوضش غروب برات یه عصرونه خوب درس کنم!یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت,مامان جون؟!هوا رو نگاه کن!الان ظهره!وقت صبحونه نیستش که!الان وقت ناهاره!!!هیچی دیگه ....دیدم حرف زدن فایده نداره و پا شدم کته گذاشتم و بیج بیج درس کردم که ساشا خیلی دوس داره.هرچقدر این بچه از گوشت تیکه ای و مرغ بیزاره,ولی گوشت چرخکرده رو دوس داره.

خلاصه ناهارو خوردیم و کمرم خیلی درد میکرد.دراز کشیدم و ساشا هم رفت بخوابه,ولی همه اش بازی میکرد و تا منو میدید چشماشو میبست!گفتم,حالا که نمیخوابه,لااقل پاشه,درست و حسابی بازی کنه,نه اینطوری یواشکی و زیر پتو!صداش کردم و گفتم,اگه خوابت نمیاد,نخواب!اونم از خوشحالی یه کم بالا و پایین پرید و بوسم کرد و نشست به بازی کردن.منم یه کم وب گردی کردم.ساعت پنج آماده شدیم,رفتیم باشگاه!!محمد و مامانش,نیم ساعت بعد از شروع ورزش اومدن و مامانش,هیچکیو نگاه نکرد و همین رسید,همونجا جلوی در رو صندلی نشست و تمام مدتم سرش پایین بود و با چادرش بازی میکرد!البته منم نگاهش نمیکردم ولی حواسم بهش بود!محمدم که مثل همیشه بود!آه....

کلاسش تموم شد,اومدیم بیرون و من چندتا نفس عمیق کشیدم و راه افتادیم.طبق معمول ساشا ازم پول گرفت و بدو بدو رفت مغازه و واسه خودش بستنی خرید و اومدیم خونه.

از شوهری بگم,که صبح بهم پیام داد.من معمولأ هر روز صبح به شوهری یه پیام عشقولانه کوچولو با ماچ و بوسه میدم,اونم همینطور.امروز چون مشغول کیک درس کردن شدم,وقت نشد.البته خودمم میخواستم,امروز یه کم باهاش سرد باشم,تا شب سورپرایز بشه!!!دیگه ساعت یازده بهم پیام داد.سلام گلم,چطوری؟صبحت بخیر.امروز از عشقم بوس صبحمو نگرفتما....

منم جواب دادم,سلام عزیزم,خوبی؟امروز یه کم سر درد دارم و حالم خوب نیست.ببخشید!!!

غروبی که ساشا رو بردم باشگاه,زنگ زد و حالمو پرسید و منم خیلی معمولی و کسل,مثل وقتایی که میگرنم عود میکنه,جوابشو دادم!!!معلوم بود حالش گرفته شده,ولی چیزی نگفت.شوهری دوتا گوشی داره.چون اداره شون,جای حساسیه,اجازه نمیدن گوشی دوربین دار ببره.البته همین معمولیشم,قاچاقی میبره.یه گوشی خوبم داره که خونه است و اداره نمیبره.شب مامانم اینا به خط ایرانسلش که خونه است,زنگ زدن و میخواستن تولدشو تبریک بگن.گفتم هنوز نیومده و نیم ساعت دیگه زنگ بزنید.گفتم,خوب شد به اون یکی هطش زنگ نزدن,وگرنه سورپرایزم لو میرفت!!!صدای ماشین شوهری رو که شنیدیم,بدو بدو کیک رو آوردم رو میز و شمعهاشو گذاشتم و روشنشون کردم.ساشا هم واسه باباش نقاشی کشیده بود که گذاشت پیش کیک.خوبیش اینه که هیچوقت درو با کلید باز نمیکنه و زنگ میزنه!زنگ زد و تا اومد تو جیغ و دست و تولدت مبارک.. ..

خشکش زده بود و واقعأ سورپرایز شد!!!خیلی خوشحال شد...کلی بوس و بغل کردیم.معلوم بود,خیلی زیاد خوشحال شده!میگفت,گفتم,خانواده ام که من براشون فراموش شده ام,مهنازم حتی تولدم یادش نبود و بهم تبریک نگفت!گفتم,مگه میشه یادم بره.نشستیم شمعها رو فوت کرد و عکس گرفتیم و تا میخواستیم کیکو ببریم,هی یکی زنگ میزد.خواهرم و شوهرش و مامان و بابام و داداشم یکی یکی و جداگونه زنگ زدن و تولدشو تبریک گفتن.خوشحال شدم....

چون دوس داشتم بفهمه که واسه ما با ارزشه و اینجوری نیست که روز به دنیا اومدنش رو فراموش کنیم.کادوشم دادم و خیلی خیلی خوشش اومد!میگفت اگه منم باهات میومدم ساعت فروشی,حتمأ همینو انتخاب میکردم.خیالم راحت شد...

دیگه تلفنا که تموم شد,قهوه درس کردم و با کیک خوردیم و ساشا از همه بیشتر دوس داشت و کلی خورد.خداییشم خوب شده بود.جای همگی خالی!البته یه برش اضافه هم به نیت دندونی عزیزم خوردم.یعنی دقیقأ موقع کیک خوردن یادش افتادم و به نیت اون خوردم!

دیگه جمع و جور کردیم و ساشا که بعدازظهرم نخوابیده بود,سریع خوابش برد و منم خسته بودم,اومدم تو اتاق.شوهری هم تی وی رو خاموش کرد و اومد پیشم.بغلم کرد و بوسم کرد و گفت,من راضی نبودم اینقدر زحمت بکشی عزیزم!همینقدر که یادت بود و کیک درس کردی,یه دنیا می ارزید.دیگه لازم نبود کادو بخری!گفتم,مگه تولد بدون کادو هم میشه!من خودم تولدم که میشه,به عشق کادوهایی که میخوام بگیرم,شب خوابم نمیبره!

خلاصه تا ساعت دو حرف زدیم و خوابیدیم.شرایط کارش داره عوض میشه و دارن قسمتشو عوض میکنن که خیلی سخت تر میشه!!!خدا لعنتشون کنه که یه ذره عدالت و وجدان ندارن!یعنی فرقی بین کسی که ده ساله اونجا کار میکنه و کلی تخصص داره,با کسی که شیش ماهه اومده نمیذارن!!!ناراحت بود...منم ناراحت بودم!ولی گفتم,ولش کن...به هرحال این چیزیه که دست ما نیست.باید بسازیم دیگه!تا ببینیم اوضاع چطوری پیش میره.

امیدوارم که خدا به همه کمک کنه و به مام کمک کنه.لطفأ برامون دعا کنید....امسال از نظر مالی سال خوبی نبوده تا حالا برامون.خیلی زیاد اتفاقهایی افتاد که ضرر مالی خوردیم.الانم که شرایط کاری شوهری داره این تغییر مسخره رو میکنه و بازم اوضاع بدتر میشه!

دعا کنید و از خدا بخواید کمکمون کنه....

فکر کنم ده سالی میشه که زیارت نرفتم!دلم میخواد میرفتیم مشهد!

شوهری خیلی اهل زیارت و این چیزا نیست.هر وقت مسافرتم میریم,جاهای مذهبی مثل قم و مشهد نمیریم.البته مثلأ پارسال که شیراز رفتیم,رفتیم شاهچراغ و دوس داشتیم.ولی حالا خودش میگه,کاش بریم مشهد!احساس میکنم ,خسته شده و میبینه تلاشهاش نتیجه نمیده,میخواد بره زیارت!درسته که میگه قبول ندارم این چیزا رو ,ولی ته دلش دوس داره جور دیگه ای از خدا کمک بگیره.درست مثل من!

نمیخوام در مورد درست یا غلط بودن این زیارت کردنا حرف بزنم,ولی هرچی هست,منو آروم میکنه.مخصوصأ مشهد.من وقتی وارد حرم امام رضا میشم,احساس سبکی میکنم.البته هر دفعه هم که رفتم و خواستم دعا کنم,هیچی به ذهنم نرسیده و هیچ دعایی نکردم واسه خودم!شاید این بارم نتونم واسه خودم دعایی بکنم,ولی دوس دارم برم اونجا و یه کم آروم بشم.....

پس برامون دعا کنید,لطفأ!

منم همیشه براتون دعا میکنم و از خدا میخوام بهترینها رو براتون رقم بزنه.

خیلی دوستتون دارم و از حضورتون واقعأ خوشحالم.

روز خوبی داشته باشید....بووووووس . ...بای

آخر هفته و نگرانی

سلام سلام سلام

خوبید؟من هرچیم که از اینور و اونور بنویسم,بازم عاشق روزانه نویسی ام!نیس که از دوران راهنمایی دفتر خاطرات داشتم و روزانه هامو توش مینوشتم,اینه که عادت دارم.کلأ نوشتن حالمو خوب میکنه!

خب,یادم نیس تا کجا گفته بودم,ولی از چهارشنبه میگم.ما با خانواده و چندتا از دخترای فامیل شوهری یه گروه تو تلگرام داریم که من فعالیت نمیکنم و فقط میخونمشون.دیدم خواهرشوهر بزرگه و دخترخاله شوهری دارن تو گروه باهم حرف میزدن و این وسطا خواهرشوهرم گفت که من احتمالأ آخر هفته برم تهران واسه خرید!!!از اونجایی که اینا فوق العاده آدمای خسیسی هستن و اگه جایی میخوان برن,شیش دنگ حواسشونو جمع میکنن,که کی میخواد اونوری بره تا بچسبن بهش,فوری یاد شوهری خودم افتادم!!!یادم افتاد که قراره آخر هفته بره شمال و راجع به پولم با داداشش حرف بزنه!سریع یاد یه چیز دیگه هم افتادم و اینکه شنبه تولد شوهری هم هستش و من اصلأ دوس نداشتم اونام تو جشنمون باشن!

حالا نگید,تو که از اونا خسیس تری و نمیخواستی سوار ماشینتون بشنا. . ...نه,اصلأ واسه اینش نبود!راستش اینا به قدر کافی از شوهری کولی میگیرن.فقط فکر کردم اگه شوهری نره شمال و ماشینی نباشه که اونا باهاش بیان,شاید کلأ منصرف بشن و نیان!!!همچین زن داداش خبیثی هستم من!باور کنید شمام اگه جای من بودید,هرکاری از دستتون برمیومد,میکردید,تا اینا نیان,سمتتون!بگذریم.....

خلاصه غصه ام گرفت.ولی هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید که به چه بهونه ای منصرفش کنم از رفتن!گفتم زنگ بزنم بهش,فوقش همینجوری میگم دوس ندارم الان بری!اون عادت داره به این لوس بازیای منو تعجب نمیکنه!

زنگ زدم و یه کم حرف زدیم.گفتم,چه خبر؟گفت,هیچی,عروسی یکی از همکارامونه,اراک,بچه ها میخوان برن!گفتم,کی؟گفت,پنجشنبه,جمعه!!!

اوه مای گاد.....یه بوسه بی صدا واسه خدای عزیزم فرستادم و قیافه خانمهای با درک رو به خودم گرفتم و گفتم,خب توام برو!

به جون خودم اینقدر تعجب کرد که تا چند دقیقه تو شوک بود و حرف نمیزد!بعدشم که به حرف اومد,گفتش,چی شده؟!!!

گفتم چیزی نشده.خب عروسیه,همکاراتم که دارن میرن,توام برو یه هوایی به کلت میخوره و روحیه ات عوض میشه!

گفت,مهناز,داری مسخره ام میکنی؟؟؟من خودم بهشون گفتم که نمیام.گفتم,نه بابا مسخره چیه,حالا آدم سالی,چند سالی یه بار مجردی با دوستاش بره مسافرت که چیزی نمیشه!!!

خلاصه,سرتونو درد نیارم,پسره هرچی میگفتم باورش نمیش که چی شده که خانمش یهویی اینقدر عوض شده!آخه من خدای گیر دادنم!هرچی شوهری کاری به کارم نداره که کجا میرم و با کی میرم و ازین صوبتا,من دیوونه اش میکنم!

بعله....به همین سادگی,به همین خوشمزه گی قضیه شمال کنسل شد و منم نه تنها آدم بده نشدم,بلکم خیلیم خوب و دوس داشتنی جلوه کردم!!هه هه....

شب شوهری اومد,خندون!یه شاخه رزم خریده بود و بوس و بغلشم محکمتر و صمیمانه تر بود!طفلی این مردها چه دلای کوچیکی دارن!!!!خخخخ

شام خوردیم و گفتش,پس شمالو چیکار کنم؟گفتم,حالا تاریخ که نزده بودی کی بری,این هفته رو به خودت برس,هفته بعدو برو شمال!گفتش ,ولی شما تنهایید!گفتم,نگران نباش,یه شبه دیگه!گفت پس برو خونه خواهرت!

البته این فکرو خودمم صبح کرده بودم ولی چون سر موضوعی با خواهرم یکی دو هفته است سرسنگینیم,پشیمون شدم.غروبش که با زن داداشم,که خونه خواهرمه حرف میزدم,اصرار میکرد که بریم اونجا.میگفت,من که دکتر گفته تا یه هفته فقط دراز بکشم و از پله بالا و پایین نکنم و نمیتونم بیام پیشت,لااقل تو بیا.

منم با خودم گفتم,گور بابای دنیا,اینبارم من کوتاه میام!تو تلگرام به خواهرم پی ام دادم که شوهری داره میره مسافرت یه روزه,اگه خونه هستید,من و ساشا بیایم اونجا.اونم نوشت,پنجشنبه که خودمون برنامه داریم,اگه دوس داری,جمعه بیا!!!!

یعنی دلم میخواست اینقدر سرم رو بکوبم به دیوار تا مغزم بترکه!

نمیخوام الان راجع به خواهرم و حس و حالم حرف بزنم,چون اعصابم خورد میشه…

خلاصه این شد که شب که شوهری گفتش برو خونه خواهرت,گفتم,نه خونه خودم راحت ترم!البته نگفتم بهش که چی شده!

صبح شوهری رفت سرکار و گفتش بعدازظهر از همون طرف میرن.مدامم بهم زنگ میزد.میگفت جاده اش خیلی بده و مدامم ماشین سنگین رد میشه و مجبورم خیلی آروم برم.گفتم,اشکال نداره,عجله نکن,آروم برو.

شب شنیسل سرخ کردم و سیب زمینی سرخ کردم و با ساشا خوردیم.شوهری هم خداروشکر به سلامت رسیده بودن.ساعت یازده هم خندوانه رو دیدیم و مثل همیشه کلی خندیدیم.این شعراشو,من و ساشا باهم میخونیم و دس میزنیم و کلی حال میکنیم!

شوهری هم هر نیم ساعت زنگ میزد و گزارش میداد و همه اش هم میگفت,کاش نمیومدم!دلم پیش شماس....من دارم خوش میگذرونم,اونوقت شماها تنهایید!

میگفتم,اشکال نداره عزیزم,حالا که رفتی,فکر مارو نکن و خوش بگذرون.خلاصه در جریان تمام اتفاقات حنابندون بودم.خدازوشکر مختلطم نبود!!!من وحشتناک رو شوهری حسودم و غیرتی!!!اوه اوه...چه شود!

دیگه ساعت دو خوابیدیم و جمعه ساعت نه با زنگ گوشیم بیدار شدم.شوهری بودش,گفت تازه بیدار شدیم و داریم میریم یه منطقه تفریحی و احتمالأ ظهر برمیگردیم عروسی ناهار میخوریم و سه,چهار حرکت میکنیم.گفتم,باشه,خوش بگذره.

بازم خوابیدم تا یازده.بعدش پا شدیم با ساشا صبحونه خوردیم و رفتیم بیرون یه کم خرید کردیم و برگشتیم.ناهار لوبیا پلو درس کردم,خوردیم.بعدازظهر ساشا خوابید.ساعت دو و نیم بود,گفتم یه زنگ به شوهری بزنم ببینم کجاست,کی حرکت میکنن,که دیدم در دسترس نیست.چندبار زدم,ولی نشد.اومدم پیش ساشا دراز کشیدم,خوابم برد.بیدار شدم,دیدم ساعت چهاره.باز بهش زنگ زدم,ولی هنوز در دسترس نبود!!!منم که یعنی با کوچیکترین چیز دلشوره و استرس میگیرم و به بدترین اتفاق ممکن فکر میکنم.هی سعی میکردم خودمو آروم کنم,ولی مگه میشد!!!

خسته تون نکنم,از ساعت چهار تا پنج و نیم,هر دو دقیقه زنگ زدم!آخرش به داداشم که ایتالیاس پیام دادم که شماره یکی از همکارای قبلیتو که دوست شوهری بوده رو برام بفرست!آخه داداشم,چند وقت با شوهری همکار بودن.اونم فرستاد و من زنگ زدم بهش.گفتش من که باهاشون نرفتم,ولی شماره یکی از بچه ها که باهاشونه رو براتون میفرستم.فرستاد,زنگ زدم,اونم در دسترس نبود!!!دیگه داشتم دیوونه میشدم.دوباره به آقاهه زنگ زدم و گفتم شماره یکی دیگه شونو که ایرانسل نباشه رو بهم بده.فکر کنم ایرانسل اونجا آنتن نمیده.اونم یکی دیگه رو داد و گفت خودمم پیگیری میکنم بهتون خبر میدم.به اون شماره هم زنگ زدم,دسترس نبود.اون آقاهه باز زنگ زد بهم,که من به اون دوستمون که عروسیشه زنگ زدم,گفتش اینا رفتن که منطقه تفریحی که توی دره است و اصلأ آنتن نمیده!!تشکر کردم و قطع کردم!

موبایلمو انداختم رو تخت و رفتم تو نشیمن و نشستم به تلویزیون دیدن!میخواستم حواسم پرت بشه و چشمم به موبایل نیفته!دیگه ساعت هفت,دیدم ساشا صدام میکنه,میگه,گوشیتون داره زنگ میزنه!دویدم دیدم شوهریه.تا الو گفت,هرچی فحش و بد و بیراه بود بهش گفتم.همینجوری جیغ میزدم و اشکام میومد'!بهش گفتم,اینقدر بی فکر و بی مسؤلیتی که یه خبر از خودت نمیدی!من داشتم از نگرانی میمردم!گفتم و گفتم و گفتم و گوشی رو قطع کردم!خداروشکر کردم که اتفاق بدی براش نیفتاده بود.حالا فقط عصبانی بودم!

اونم را به را پیام میداد که به خدا,صبح نرفتیم و بعداز عروسی دوستمون گفت یه منطقه تفریحی همین نزدیکاس بریم ببینیم.ولی خیلی دور بود و دو ساعت کشید تا برسیم و تازه اونجا دیدم موبایلا اصلأ آنتن نمیدن و کلی هم با دوستم دعوا کردم که چرا نگفتی اینجا آنتن نداره تا من قبل از اومدن به خانمم خبر بدم!!!

همینجوری پشت هم اس میداد و جوابشو نمیدادم.دیگه ساعت هشت,گفتم بذار بهش زنگ بزنم,حالا یه سفر مجردی رفته,کوفتش نشه!زنگ زدم و بازم اولش یه کم دعواش کردم و قبول داشت که سهل انگاری کرده و منو اینقدر نگران کرده.خلاصه آشتی شدیم و اونم گفت که حرکت کردن.

واسه شام ماکارونی درس کردم,خوردیم و فیلم دیدم و خوابیدیم.چون گفته بود جاده خرابه,نمیخواستم بهش زنگ بزنم تا پشت فرمون حرف بزنه.میدونستم آروم میان.هر نیم ساعتم پا میشدم ساعتو میدیدم و نگاه میکردم اومده یا نه .تا ساعت دو و نیم,دیگه بهش زنگ زدم و گفتش سر خیابونم.ده دقیقه بعد اومد و بوس بوس و لالا!

صبح پا شدم ساشا رو بیدار کردم,حاضر شدیم بریم کلاس زبان.شوهری نرفته بود سرکار.دیدم ازونجا چندمدل خوراکی آورده.یه سری نون شیرمال بودن و یه شیرینیهایی هم بودن که خیلی خیلی شیرینن و من یه تیکه اش رو که خوردم,مجبور شدم یه بطری روش آب بخورم.یه کم ازون شیرمالها دادم ساشا بخوره که دوس نداشت!

بردمش کلاس و خودم نموندم.اومدم خونه شوهری رو بیدار کردم و کلی ابراز دلتنگی کردیم!!!!گفتم بیا باهم بریم دنبال ساشا.تو رو ببینه,خوشحال میشه.دیگه رفتیم دنبال ساشا و اونم کلی ذوق کرد باباشو دید و باهم رفتیم دور زدیم و یه کم خرید کردیم و ساشا هم پارک بردیم و برگشتیم.چایی گذاشتم,با شیرینی خوردیم و وسایلا رو جا به جا کردم.ساعت یک بود,شوهری گفتش من یه کم بخوابم.خوابید,و منم ناهار درس کردم.ساشا گرسنه اش بود,ماکارونی داشتیم,گرم کردم خورد و خوابید.خودمونم گفتم هروقت شوهری بیدار شد,ناهارو بخوریم.چون شیرینی اینا خوردیم و سیریم!

الانم که من در خدمتتونم,شوهری و ساشا همچنان خوابن و منم دستم سر شد از بس نوشتم!!!!

آها راستی فردا تولد شوهریه من میخواستم براش کیک درس کنم امروز که از سرکار میاد,سورپرایزش کنم!!!آخه شوهری کیک قنادی رو زیاد دوس نداره.ولی حالا که نرفته سرکار,اگه کیک درس کنم,لو میرم!!!

نمیدونم,حالا باید فکر کنم,ببینم چیکار میتونم بکنم.یا غروب میفرستمش بیرون و کارامو میکنم و شب جشن میگیریم,یا میذارم واسه فردا.به هرحال بعدأ خبرشو بهتون میدم که چیکار کردم.خداکنه از ساعته خوشش بیاد,آخه خیلی سخت پسنده!


خب............اینم از آخر هفته ما!ایشالله شمام بهتون خوش گذشته باشه.

دوستتون دارم....خیلی زیاد!

همیشه بهترینها رو براتون از خدا میخوام.

مواظب خودتون باشید.....بای

عزیزایی که اینجا رو میخونید,ازین به بعد کامنتهای توهین آمیز رو تأیید نخواهم کرد.

اگه نظر مخالفی دارید,میتونید محترمانه بیان کنید و منم رو چشمم میذارم و جواب میدم و با بحث کردنم هیچ مشکلی ندارم.ولی بحث اصولی و محترمانه.

من فقط مسؤل نوشته های خودمم که دروغ ننویسم و  هرگزم نمینویسم.......