روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

من اگر غم دارم،تو غمخوارم باش.....

سلام خوشگل موشگلا!خوبید؟ایشالله که باشید....

یکشنبه که براتون پست گذاشتم غروبش ساشا رو بردم کلاس زبان.نیم ساعت که از کلاسشون گذشته بود،معلمشون اومد و گفت،به نظرم ببریدش خونه.چون اصلٲ حال نداره و اینجوری هم اذیت میشه،هم چیزی متوجه نمیشه!هیچی دیگه،پاشدیم اومدیم خونه و بهش دمنوش دادم و نون و عسل دادم خورد و براش کتاب خوندم و خوابید.خودمم اومدم تو نشیمن و تی وی رو هم روشن نکردم و نشستم به کتاب خوندن.ساعت هشت پاشدم گوشت چرخکرده درآوردم و ماکارونی درست کردم.چون فردا مدرسه ساشا گفته بودن که همه ماکارونی بدن بچه ها بیارن و ناهارشونو اینجا بخورن که تنوعی براشون بشه.واسه ناهار ساشا تو قابلمه کوچیکه ریختم و گذاشتم کنار و واسه شاممونم تو یه قابلمه دیگه.شب شوهری اومد و گفت،نمیدونی چقدر هوس ماکارونی کرده بودم!دیگه خوردیم و ساشا هم که خواب بود.این روزا یه کم بی حوصله ام!البته در مورد شوهری اینجوریم و نمیدونم چرا باهاش سردم!البته نه اونقدر سرد،ولی انگار یه دلخوری نهانی ازش دارم که باعث میشه نتونم زیاد نزدیکش بشم.واسه همین زود خوابیدم.البته اونم زود خوابید.

دوشنبه صبح پاشدم یه کم واسه خودم چرخیدم و کار خاصی نداشتم،ناهار ساشا رو آماده کردم و موقع ظهر،براش تو ظرق غذاش کشیدم و راهی مدرسه شدیم.روز قبلش وقتی از مدرسه آوردمش کلی گریه کرده بود و میگفت،از دست خودم ناراحتم!!!گفتم چرا،گفتش که من دوتا از دوستامو اذیت کردم تو کلاس.واسه همین دوشنبه یه کم زودتر رفتیم مدرسه تا با خانم معلمشون صحبت کنم.رفتیم و حرف زدیم و گفتش آره دوستاشو اذیت کرد و منم دعواش کردم.بعدم گفتش ولی میدونم چون مریض بوده،بی حوصله شده بود و واسه همین با دوستش بد حرف زده.ساشا هم گفت،آفرین خانم معلم باهوش!همینه!!!!!خانمشونم بغلش کرد و بوسش کرد و گفت اگه کار اشتباهی میکنی و دعوات میکم،اصلٱ دلیل این نیست که دوستت ندارم.من همیشه دوستت دارم و برای همینم دوس ندارم کارای بد بکنی.بعدم رفتش سر کلاس و من یه کم دیگه با خانمشون حرف زدم و ازش تشکر کردم و اومدم خونه.چند روز بود به دوستای وبلاگی سر نزده بودم.نشستم به خوندنشون و کامنت گذاشتن که یهو دیدم ساعت یه ربع به سه شد!!!بدو بدو حاضر شدم و رفتم باشگاه.امروزم خوب بود و حسابی عرقمون دراومد.بعده باشگاه یه کم بیشتر نشستم تا عرقم خشک بشه و شالمم کلفت تر بود و قشنگ پیچیدم دور سرم و اومدم بیرون.با اینحال بازم باد میپیچید تو سرم.خلاصه رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.

واسه شام کوکو سبزی درس کردم که شوهری عاشقشه.شب اومد و خوردیم و ساشا بعده شام کنار شومینه پیش باباش دراز کشید و خوابش برد.من و شوهری هم نشستیم به حرف زدن.نمیدونم چرا شوهری اینقدر خونسرد و بی خیاله.یادمه اردیبهش وقتی که قرار بود موقع گرفتن سهمش از داداشش بره اونجا،هرکاریش کردم نرفت و مدام به داداشش پیغام میداد که برام بفرست و آخرشم که اونا همه پولا رو بین خودشون تقسیم کردن و ما موندیم لنگ در هوا!!!حالام یه پولی قراره شنبه به حسابش واریز بشه.البته پول خودمون و از همون بذل و بخششهاست که شوهری کرده و چند ماهه طرف داره ما رو سر میدوونه.حالا میگه یه چکه واسه دهم.بهش میگم خب تو برو این چک رو ازش بگیر و شنبه خودت برو پاسش کن،میگه نه بابا،تو خیالت راحت باشه،خودش پاس میکنه میریزه به حسابم!!!یعنی اگه این پولو یارو بریزه بهحسابش من اسمم رو عوض میکنم.طرف ازون آدمای چتر عوضیه که هفت هشت ماهه داره مارو سر میدوونه!اونوقت من چه جوری حرص نخورم؟شوهری همه اش میگه،تو اصلٱ غصه پول رو نخور.جور میشه!مگه اعصابتو از سر راه آوردی که اینقدر واسه چیزای الکی حرص میخوری؟!نمیدونم والله....

امسال گندترین و مزخرف ترین سال بود و ما کلی ضرر مالی دیدیم.اون از پولی که داداشش خورد،اون از تصادفی که کردیم و کلی خرجمون شد،اون از پولی که اون شرکته ازمون خورد.از همه بدترم اون کار دوممون که از دست رفت و درآمدمون نصف شد!خدا این دو ماه رو به خیر بگذرونه.ایشالله سال بعد سال خوبی باشه و بتونیم یه نفس راحتی بکشیم.البته واسه همه ایشالله....

خلاصه اون شب کلی حرف زدیم و بعدم خوابیدیم.

سه شنبه صبح کاملٲ کوزتینگ بود!البته هم صبح هم بعداز ظهر.تصمیم گرفتم کابینتها رو خالی کنم و ظرفهاشو بریزم تو وایتکس و همه رو بشورم.سه تا از کابینتها رو کامل خالی کردم و شستم و یه سری رو خشک کردم و گذاشتم سر جاشون و یه سری رو هم که رو اپن پهن کردم تا خشک بشن.وسطش ناهارم درس کردم و ساشا رو بردم مدرسه و اومدم و بازم ادامه دادم.معده ام هم چند روزه باز میسوزه.دسشویی رو هم کامل شستم.خلاصه که تا ساعت چهار سرپا بودم و بعد رفتم دنبال ساشا و آوردمش و دیدم دیگه خیلی خسته ام و واسه همین دیگه ادامه ندادم.البته فقط دوتا از کابینتها مونده.بقیه رو هم تو و هم بیرونشون رو شستم و گاز رو هم کامل شستم.دیگه اینا تا عید که کثیف نمیشه.غروب خواهرم زنگ زد و گفت چه زود خونه تکونی رو شروع کردی.گفتم اشکال نداره،دوس ندارم دم عید همه جا به هم ریخته بشه،اینجوری کم کم انجامش میدم.البته اتاقها رو که میخوایم کلٱ بریزیم بیرون و خونه تکونی کنیم رو همیشه شوهری انجام میده.دو سه تا آخر هفته هر روز یه اتاق رو کامل میریزه بیرون و کلٲ تمیز میکنه.من شست و شورها رو انجام میدم.

شب با دوستم حرف زدیم.قرار بود آخر هفته برم پیشش،ولی احتمالٱ نمیتونم برم و داشت از عصبانیت منو میجوید!خلاصه شوهری اومد و منو نجات داد و تونستم قطع کنم!

واسه شام سالاد الویه درس کرده بودم که تزئینشو شکل ماشین درست کرده بودم و خیلی باحال شده بود.ساشا که کلی حال کرد!

شوهری که اومد،شیرکاکائو درس کردم و داغ داغ خوردیم و شوهری هم همه اش میگفت،ایول خیلی حال داد!تازه یادمون افتاد که خیلی وقت بود شیرکاکائو داغ نخورده بودیم!

بعدم شام خوردیم و من حالم خوب نبود.من کلٱ خیلی ترسو هستم و یه چیزی پیش اومد که من حس کردم حتمٱ یه مریضی لاعلاج گرفتم.خیلی ترسیدم،شوهری ولی طبق معمول خونسرد بود و میگفت چیزی نیست عزیزم!!!بعدم نشست به دیدن ادامه فیلمش!منم اینقدر عصبانی شدم،چون ترسیده هم بودم و کلی سرش داد زدم  و گفتم اگه بمیرمم برات مهم نیست و ....

بعدم رفتم یه پتو و بالش از اتاق آوردم و پرت کردم پیشش  و خودمم رفتم تو اتاق و درو بستم!ساشا اومد پیشم و نازم میکرد و میگفت،غصه نخور،من همیشه پیشتم!!!یعنی حرفهایی که باید موقع ناراحتی و درد از زبون شوهرم بشنوم از پسرم میشنوم.نمیخواستم جلو ساشا گریه کنم تا ناراحت بشه.گفتم امشب من حال قصه گفتن ندارم،تو برام قصه بگو.اونم چندتا قصه که خودش سرهم کرده بود رو برام گفت و خوابیدیم.

صبح با زنگ تلفنم بیدار شدم.شوهری بود.چندبار زنگ زد و ریجکتش کردم.یکی دوبارم تا آخر زنگ خورد و جواب ندادم.دیدم دست بردار نیست،جواب دادم.گفت معذرت میخوام.رفتار من بد بود.ولی منظورم بی توجهی نبود،چون دیدم تو ترسیدی،گفتم اگه منم زیاد توجه نشون بدم،بیشتر هول میکنی.گفتم تو اصلٲ دلداری دادنم بلد نیستی!خلاصه سر صبحی کلی گریه کردم و اونم هی باهام حرف زد و آرومم کرد.گفت بذار یکی دو روز بگذره ببینیم چطور میشه،بعدش بریم پیش متخصص.قطع کردم و بعدم یکی دوتا پیام عاشقونه فرستاد برام.ولی من دیشب نیاز داشتم که کنارم باشه و همدردی کنه باهام.نه اینکه فقط نگران دیدن فیلمش باشه و این وسطام یه نیم نگاهی بهم بندازه و بگه نگران نباش چیزی نیست!!!

من نمیدونم چرا این مرد اینجوریه و اون موقع که باید از خودش یه واکنشی نشون بده،خنثی میمونه و بعدٲ کاری میکنه!دیشب واقعٲ عصبانی شدم و حق داشتم!

امروزم هیچ کاری نکردم و فقط ناهار درس کردم و از صبح نشستم رو کاناپه و دارم هی فکر و خیال میکنم.

امیدوارم همیشه همه تنشون سالم باشه.قدر همدیگه رو بدونیم و وقتی که عزیزانمون بهمون نیاز دارن،کنارشون باشیم.شاید بعدٲ دیر باشه.....

برم ناهار ساشا رو بدم و ببرمش مدرسه.باشگاهم دارم که نمیدونم برم یا نه!

همه تونو به بزرگی و مهربونی خدا میسپارم و براتون سلامتی،آرامش،عشق،رفاه و شادی آرزو میکنم.

بای


چشمها را باید شست......زیر باران باید رفت

سلام     سلام      سلااااااااام

خوبید؟چه خبرا؟همه چی خوبه؟ایشاااااالله که باشه!

ببخشید بابت تٲخیرم.دیروز میخواستم بنویسم ولی اصلٲ وقت نشد.حالا عوضش امروز مفصل براتون مینویسم.

این چند روزه اینقدر سرم شلوغ بود که اصلٱ به شما دوستای عزیزم نرسیدم سر بزنم،ولی امروز اگه بشه یه تک پا میام پیشتون!راستی یه چیز دیگه.خیلی از دوستان وبلاگاشونو رمزی کردن که خب این به خودشون مربوطه و صلاح خودشون.ولی تو رو خدا اینقدر رمزاتونو عوض نکنید.من تا میام قبلیا رو حفظ کنم و یادم بمونه،شماها رمز جدید میدید و آدم مجبوره هی بره بگرده کامنتتونو پیدا کنه و رمزو دوباره بخونه!جون من یه کم ملاحظه منه پیرزن با این آلزایمرم رو هم بکنید!

خب حالا بریم سراغ گفتنیها....

تا چهارشنبه رو که گفته بودم،پنجشنبه صبح پاشدم یه کم خونه رو جمع و جور کردم و زنگ زدم به قالیشویی که بیان فرشها رو ببرن.دیشب جمعشون کرده بودیم.دیگه واقعٲ کثیف شدن.تو اسفندم که انقدر این قالیشوییا سرشون شلوغه،همه رو گربه شور میکنن و تحویل میدن.اینه که ما همیشه بهمن فرشامونو میدیم قالیشویی.

خواهرمم روز قبلش بهم زنگ زده بود و گفته بود که خالم و دختراش میخوان پنجشنبه غروب بیان خونه شون،گفتش شمام اگه میتونید بیاید.این بود که به شوهری گفتم تو دیگه نیا تا خونه و یه جا قرار گذاشتیم تا باهم بریم خونه خواهرم.

نزدیک ظهر از قالیشویی اومدن و فرشها رو بردن.منم رفتم بیرون کاری داشتم،انجام دادم و برگشتم.واسه ناهار قیمه پلو درس کردم که البته خودم گرسنه ام نبود و نخوردم.به ساشا دادم و بعدم جمع و جور کردم و یه کم استراحت کردیم و بعدازظهر حاضر شدیم و رفتیم.ساعت پنج با شوهری قرار داشتیم که یه کم زودتر رسیدیم.شوهری اومد و رفتیم خونه خواهرم.تا اومدیم بریم بالا،خالم اینام رسیدن.دیگه حال و احوال کردیم و رفتیم بالا.دوتا از دخترخاله هام ازدواج کردن و بچه دارن و یکیشون مجرده.

نشستیم به حرف زدن و کلی خندیدیم سر یه موضوعی و چایی و شیرینی خوردیم.از خواهرزادم براتون بگم که آدم دلش میخواد بخورتش اینقدر که جیگره.کلی باهاش بازی کردیم.دوست مشترک من و خواهرمم اومد.

خواهرم واسه عصرونه آش رشته درس کرده بود که خیلی خوشمزه شده بود.منم که ناهار نخورده بودم و حسابی خوردم.دیگه ساعت هشت این حدودا مهمونا رفتن و خودمون موندیم و دوستم.شام زنگ زد خواهرم پیتزا آوردن و خوردیم و بعدم رفتیم بیرون دور دور.ماشین جدید خریدن و خیلی باحاله.ساشا حال نداشت و دیگه ساعت ده برگشتیم و خوابوندمش.مام نشستیم استیج منو،تو رو دیدیم که خوب بود.اولا خوشم نمیومد از برنامه اش،ولی الان که رفته مرحله های بالاتر خوب شده.دیگه بعده برنامه هرکی یه ور ولو شد و بعدم لالا....

جمعه ساعت نه بیدار شدیم و صبحونه خوردیم.با ساشا رفتم تا هایپر سر کوچه خواهرم اینا و خوراکی خریدیم و برگشتم.بعدم شوهری گفت بیا بریم تجریش دور بزنیم.دیگه ساشا رو نبردیم و گذاشتیم پیش خواهرم اینا بمونه و خودمون قدم زنان رفتیم.دور زدیم و رنگ و اکسیدان واسه خواهرم خریدم که ابروهاشو رنگ کنه و خودمم یه مانتو جلو باز و یه تاپ واسه زیرش خریدم.خوشگله.البته قصد خرید نداشتم،ولی دیدم خوشگله،شوهری گفت بخرش!

بستنی خریدیم،خوردیم و ساعت یک و نیم برگشتیم خونه خواهرم.

ناهار خوردیم و بازم هرکی رفت یه ور لالا.البته شوهری و ساشا زود خوابیدن و من و نی نی و خواهرم نشستیم ،بعدٱ شوهر خواهرم اومد پیشمون و نشستیم به گپ و گفت!دیگه ساعت چهار خوابم گرفت و گفتم بریم یه چرتی بزنیم و این شد که دیگه همگی خوابیدیم.

من همیشه وقتی میخوابم گوشیمو میذارم رو سایلنت چون با کوچکترین صدایی اگه بیدار بشم،دیگه خوابم نمیبره.دیگه گوشیمو سایلنت کردم و خوابیدم و آی چسبید خوابش.تازه خوابم عمیق داشت میشد که دیدم گوشی خواهر زنگ خورد اینقدر زنگ خورد تا قطع شد.بعد گوشی شوهرش و بازم اینقدر زنگ خورد تا قطع شدبعدم تلفن خونه شون!!!دیگه اعصابم خورد شد!بازم گوشی خواهرم!!!!اینبار اومد جواب داد.ولی دیگه همه خوابشون پریده بود.اونی هم که اینقدر زنگ میزد،جناب پدر بودن!انگار به گوشی منم چندبارزنگ زده بود و خلاصه نگران شده بود که چرا هیچکی جواب نمیده و فکر نمیکرد که ممکنه بعدازظهر جمعه خواب باشیم!!!خلاصه که همه مونو بیدار کرد  و پاشدیم عصرونه خوردیم و سی دی چهارده شهرزاد رو هم دیدیم و پیش به سوی خونه!

سر راه یه سری خورده ریز خرید کردیم و اومدیم خونه.واسه شام سوسیس بندری درس کردم و خوردیم و بعدم استیج رو دیدیم و یه فیلمم شوهری گذاشت ببینیم که من وسطاش خوابم گرفت و رفتم خوابیدم.گفت،حالا اگه ازین فیلمای درپیت ایرانی بود،مینشستی تا نصفه شب نگاه میکردی!گفتم اتفاقٲ اینقدر خوابم میاد که درهرحال،میخوابیدم.رفتم رو تخت و دو سوته خوابم برد.

صبح پاشدم یه دور لباسها رو ریختم تو لباسشویی و خونه رو گردگیری کردم و سرامیکها رو طی کشیدم تا فرشها رو که میارن تمیز باشه.بعدم واسه ناهار خورشت سبزی درس کردم.این خورشت مثل قورمه سبزیه،یعنی سبزیهاش همونن،فقط به جای گوشت،مرغ داره و به جای لوبیا،سیب زمینی.واسه همین یه ساعته حاضر میشه و خیلیم خوشمزه است.ناهارو خوردیم و البته کلی هم تکلیف داشت که یه سریشو دیشب با باباش انجام داد.البته خودش انجام داد،فقط تو درس کردن کاردستی،شوهری کمکش کرد و چسباشو براش میزد.بقیه تکلیفاشم امروز انجام داد.بعده ناهار بردمش مدرسه و اومدم خونه.به دوستم پیام دادم که مربیتون حالش خوب شد؟امروز کلاسا برگزار میشه،که گفت من باشگاه نیستم.بذار بپرسم بهت خبر میدم.

یه ربع بعد زنگ زد و گفتش که کلاس برقرار میشه و کلی هم حرف زدیم و خداروشکر خیلی خوشحاله و روحیه اش شده مثل قبل.خداروشکر....

هوای شنبه فوق العاده بود.نم نم بارون میومد و واقعٲ هوای بهشتی بود.ساعت دو و نیم حاضر شدم و کوله بارمو جمع کردم و پیش به سوی ورزش!!!کلی نفس عمیق کشیدم تو اون هوا و زیر بارون همه تونو دعا کردم.حتی کسایی که دوستم ندارن رو هم دعا کردم.خواسته های هرکدومو که میدونستم از خدا خواستم و اونایی که نمیدونستم رو هم گفتم که هرچی تو دلتون هست رو خدا برآورده کنه.حالا نه اینکه من مستجاب الدعوه باشم و خدا دعاهامو برآورده کنه،ولی چون حالم خوب بود و اون نم نم بارون حس فوق العاده ای بهم داده بود،گفتم براتون چیزای خوب بخوام.دیگه تا برسم باشگاه،داشتم با خدا حرف میزدم و هرکی که میشناختم رو یادم آوردم.خیلی حس خوبی بود.خیلی زیاد....

ایشالله که همه تون به هرچی که میخواید و به صلاحتونه برسید.

ورزشم فوق العاده بود.یعنی اصلٲ با ایروبیک که من رفته بودم خیلی فرق داشت و حرکاتش عالی بود.البته خب بچه های اونجا خیلی وقته که میرن و همه باهم دوست بودن و همه شون بلد بودن.ولی خب مقصود ورزش کردنه.حالا همه جا که آدم نباید بره رفیق بازی!من که خیلی راضی بودم و حسااااابی عرق کردم و حالم جا اومد.بعدش دیگه آماده شدم و خودمم خوب پوشوندم که سرما نخورم و رفتم دنبال ساشا.

البته به خاطر اینکه سینوزیت دارم و هوام باد داشت  و منم موهام خیس عرق بود،یه سر درد بدی گرفتم که نگو!

ساشا رو گرفتم و شیر و خوراکی خریدیم و اومدیم خونه.پریدم تو حموم و یه دوش سرپایی گرفتم و اومدم بیرون.به ساشا عصرونه دادم و خودمم یه لیوان شیر گرم کردم و خوردم.سرم خیلی درد میکرد.تازه رفتم رو مبل ولو بشم که از قالیشویی زنگ زدن که یه ساعت دیگه فرشاتونو میاریم.پاشدم جمع و جور کردم و اتاق ساشا رو هم مرتب کردم و فرشا رو آوردن و انصافٱ خیلی خوب شستن.دیگه از آقاهه تشکر کردم و پولشو دادم.خواستم بذارم شوهری که اومد پهن کنیم،ولی دیگه خودم دست به کار شدم و پهشون کردم.اتاق ساشا رو که کلی جا به جا کردم تا فرش رو بندازم.چون تلویزیون و دم و دستگاهش روی فرش قرارمیگرفت.اتاق نشیمن رو هم مبلها و میز و عسلیها و جا به جا کردم و فرشها رو پهن کردم!دیگه از خستگی داشت جونم درمیومد!یه کم دراز کشیدم و دیدم ساعت نه شد!پاشدم گفتم یه دفعه شامم بذارم و بعد بیفتم.سیب زمینی سرخ کردم با تن ماهی.دیگه نمیتونستم زیاد سرپا بمونم.شوهری اومد،شامشونو دادم و خودم اصلٲ نخوردم.سرم درد میکرد و خسته ام بودم.دیگه ساعت ده رفتم تو تخت و بیهوش شدم....

امروز صبح ساعت نه بیدار شدم و خداروشکر سرم خوب شده بود.چون دیشب خونه رو مرتب کرده بودم و فرشها رو پهن کرده بودم،عرق کرده بودم،واسه همین صبح صبحونه ساشا رو آماده کردم  و گفتم بخوره و خودم رفتم حموم.بعدم اومدم و موهامو خشک کردم و تازه یادم افتاد از خونه خواهر میومدیم چندکیلو گوشت خریدیم که یادمون رفت خوردشون کنیم و همینجوری مونده تو یخچال.دیگه دو کیلوشو که گذاشته بودیم واسه چرخ کردن رو دوبار چرخ کردم و یه مقدارشو با پیاز و سیب زمینی چرخ کردم و ادویه زدم و کتلتی بسته بندی کردم.یه سری رو هم با پیاز چرخ کردم و با آرد و ادویه مخلوط کردم و همبرگری بسته کردم .بقیه رو هم همینجوری بسته کردم واسه غذاهای دیگه.گذاشتمشون تو فریزر و یه بسته هم گذاشتم که واسه ناهار بیج بیج درس کنم!حالا شب شوهری که اومد باید بگم بقیه گوشتها رو هم خورشتی خورد کنه و بذارم فریزر.چرخگوشت رو شستم و تیغه هاش رو خشک کردم و گذاشتم سرجاش.ناهار درس کردم و دادم ساشا خورد و بردمش مدرسه.

خودمم که تا اومدم،نشستم براتون پست بذارم تا بیشتر ازین بدقول نشم.شوهری هم الان زنگ زد و حرف زدیم.

خب من دیگه برم ناهار بخور  که بعدش باید برم ساشا رو بیارم و غروبم ببرمش کلاس زبان!دیگه نمیرسم بخونمش،اگه غلطی چیزی داره،به بزرگی خودتون ببخشید!

مواظب خودتون باشید و یادتون نره که خیلی دوستتون دارم.

بای