روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزهای مریضی!

سلام

خوبید؟خوش میگذره؟منم بد نیستم.یه کم بهترم.ولی گلو دردم اصلا خوب نشده متاسفانه و سرفه های شبانه خیلی اذیتم میکنه!حالا داروهامو دارم میخورم.ایشالله که زودتر خوب میشم.شوهری باهام دعوا میکنه و میگه چون استراحت نمیکنی خوب نمیشی!چه میدونم والله!شایدم حق با اونه!

پنجشنبه با ساشا رفتیم پیاده روی و بعدم رفتیم یه باشگاهی که ببینم واسه ساشا رشته خوبی پیدا میکنم بفرستمش یا نه.که ساشا گفتش فقط بسکتبال دوس دارم و اونجام نداشت!عوضش خودمو تو کلاس پیلاتس ثبت نام کردم!مربیشم بود.گفتم باردارم و اونم توصیه هایی کرد و گفت بعضی حرکات که فشار رو شکم میاره رک مبدلش رو بهت میدم ولی درنهایت مسوولیتش با خودته!گفتم اوکی!

اومدیم خونه و من از صبحش حالتهای مریضی رو داشتم!چند شبم بود که گلوم میسوخت و من شیر گرم میخوردم با عسل و آب نمک قرقره میکردم!هرچی شوهری میگفت بریم دکتر گفتم نه!گفتم یکشنبه نوبت دکترمه.اول ازش بپرسم میتونم دارو بخورم یا نه!بعدش میریم!

مدرسه ساشا چهارشنبه تعطیل شده بود و قرار شد جشن الفباشونو یکشنبه بگیرن.به ساشا قول داده بودیم به مناسبت تموم شدن مدرسه اش،براش جشن بگیریم.قرار شد خودش تصمیم بگیره چه جوری جشن بگیریم.اونروز گفتش که بریم سرزمین شگفت انگیز!گفتم باشه!هرجور تو بخوای!

پنجشنبه شب خوابیدیم و جمعه صبح با گلو درد شدید بیدار شدم و سر درد!شوهری گفت نریم بیرون و یه هفته دیگه میبریمش!گفتم نه!بهش قول دادیم!بعدم من کاری ندارم که!میشینم اونجا!خلاصه جمع و جور کردیم و رفتیم و ساشا و شوهری کلی ازین وسیله بازیهای ترسناک رو سوار شدن!خداروشکر هیچکدومشون مثل من ترسو نیستن!ولی ماشینهای کوبنده رو منم باهاشون رفتم.به این شرط که هیچکدومشون با من تصادف نکنن!خیلی حال داد.ناهارم باز به پیشنهاد ساشا رفتیم پیتزا خوردیم و ساعت دو،سه برگشتیم.نزدیک خونه رفتیم رای دادیم.چقدرم شلوغ بود سر ظهری!!!کلی وایسادیم تا نوبتمون شد.سرمم خیلی درد میکرد!خلاصه رای دادیم و اومدیم خونه و من دیگه افتادم!

شبش تا صبح از گلو درد و گوش درد نخوابیدم!همسایه طبقه پایینمون،خانمه تو آژانس کار میکنه.بهش گفتم که ظهر بره مدرسه دنبال ساشا.ازونطرفم با یکی از نماینده های کلاس صحبت کردم و خواهش کردم بعد از جشن ساشا رو پیش خودش نگه داره و هروقت آژانس اومد دنبالش،بده بیارنش خونه.آخه هرچی به شوهری گفتم تو بمون ساشا رو ببر جشن و بیار قبول نکرد و گفت تو با این حالت که نمیشه تنهایی بری دکتر!خلاصه که از صبح ده بار اینور و اونور زنگ زدم و هماهنگ کردم تا ساشا رو ظهر بیارن خونه.کلید خونه رو هم دادم دست مدیر ساختمون و به ساشا گفتم رسیدی خونه،زنگشونو بزن و کلید رو تحویل بگیر و بیا بالا.مدیرمون گفت بیاد خونه ما بمونه.گفتم نه.ساشا تو خونه خودمون راحت تره.

یکشنبه صبح حاضر شدیم و ساشا هم پیراهن سفید و شلوار و پاپیون مشکی پوشید و بردیمش واسه جشن.خودمم همراهش رفتم و باز با اون خانم نماینده صحبت کردم.گفت نگران نباشید.پیش خودم نگهش میدارم و آژانس که اومد و اسمشو گفت میدم ببرتش!گفتش صبحونه و ناهارم همینجا بهشون میدیم و کیک و پذیراییهای جشنم هست!تشکر کردم و رفتیم با شوهری دکتر.ویزیتم کرد و آزمایش و سونوی عربالگری رو هم دید و گفت خداروشکر مشکلی نیس!یه سری آزمایشات روتین و آزمایش و سونوی مرحله دومم برام نوشت.در مورد گلو دردم بهش گفتم و گفت،برو پیش متخصص داخلی و مشکلتو بگو و بارداریتم بگو.آنتی بیوتیکها و داروهایی هست که مشکلی واسه بارداری ایجاد نمیکنه!

سرم به شدت درد میکرد ولی شوهری اصرار داشت حتما حالا که اومدیم بیرون،بریم یه متخصص داخلی هم منو ببینه!رفتیم و معاینه کرد و گفت گوش و گلوت به شدت چرکی شده و سر دردهاتم به همین خاطره!دارو برام نوشت و رفتیم سر راه گرفتیم و اومدیم خونه.اونجا که بودم مدام د  تماس بودم تا وقتی که ساشا رسید خونه و خیالم راحت شد.خداروشکر...

اومدیم خونه و من که حالت تهوع داشتم و هیچ چی نمیتونستم بخورم.گفتم تو میخوای واسه خودت یه چی سفارش بده.گفت نه!الان خسته ام و میخوام بخوابم.بعدش یه چی درس میکنم و غروب میخوریم.منم یه کم خوابیدم،ولی سرفه اصلا امونم نمیداد!واقعا مریضی خره!خیلیم خره!اونم تو دوران بارداری که نمیشه دارو استفاده کرد!

دوشنبه باز شوهری نرفت سرکار و من همچنان رو به موت بودم!واقعا حالم اون دو سه روز بد بود!رفتیم آزمایشمو دادم و برگشتیم خونه و من تمام روز افتاده بودم!اصلا جون هیچ کاری رو نداشتم.من کم پیش میاد که اینجوری مریض بشم!داروهامو میخوردم و شوهری هم طفلی غذا درس میکرد و کارای خونه رو میکرد!

سه شنبه ولی بهتر بودم.البته که گلو و سرفه هام همونجوری بود،ولی وضعیت عمومی بدنم بهتر بود و انرژیم تا حدی برگشته بود!

شوهری رفته بود سرکار و سفارش کرده بود فقط استراحت کن تا خوب بشی!یادم افتاد که داروهایی که متخصص زنان برام نوشته رو نگرفتیم.رفتم داروخونه و خریدم اومدم.دوتا قلم داروی عادی،پرینیپالو قرص کلسیم،105 تومن!چه خبره آخه؟میگفت ایرانیشم داریم ولی اثر نمیکنه!!!خخخخخخ

اومدم خونه و حاضر شدم و ظهر رفتم باشگاه.اصلا این باشگاه رفتن و هیجانش باعث شده بود انرژیم برگرده!رفتم و مربیمم باز سفارشاتو بهم کرد.حرکاتش خیلی خوب بود.البته بعضیاشو به من مبدل میداد.خیلی ازم راضی بود و میگفا بدنت خیلی آماده است!بعدش اومدم خونه و رفتم دوش آب گرم گرفتم و اومدم بیرون.ناهار لوبیا پلو درس کردم و خوردیم و دراز کشیدم تا بخوابم.ولی گلو درد نمیذاشت خوابم ببره!شب واسه شام عدسی گذاشتم.شوهری اومد و خوردیم و پدر و پسر باهم بازی کردن و منم دراز کشیده بودم.شب موقع خواب سرفه هام شروع شد.دیدم اینجوری شوهری نمیتونه بخوابه طفلی!پاشدم اومدم تو نشیمن دراز کشیدم و تا چهار و نیم صبح داشتم سرفه میکردم!گلوم به شدت میسوخت!از خیر خواب گذشتم و رفتم تو تراس نشستم.باد خنکی میومد.راستی سبزیهایی که کاشته بودم،کم کم دراومدن و من خیلی ذوقشونو دارم.روزی صد بار میرم میبینمشون.پیششون نشستم و بهشون دست کشیدم و باهاشون حرف زدم.

صبح شوهری که میخواست بره سرکار منو دید تو تراسم ترسید!گفتم تا میخوام بخوابم سرفه ام میگیره و بدتر اذیت میشم!گفت چرا بیدارم نکردی؟گفتم بیدارت میکردم چیکار میکردی؟اینجوری لااقل یکیمون بی خواب میشیم نه هردومون!گفت میخوای باز بریم دکتر؟گفتم نه!خوده دکتر گفت تا آخر باید داروهاتو بخوری.تازه بازم احتمال داره خوب نشی و باید بیای بازم دارو بنویسم برات.کلی هم سر صبحی دعوام کرد که بند نمیشی تو خونه و هی میری اینور و اونور!معلومه که خوب نمیشی!گفتم آخه گلو درد چه ربطی به بیرون رفتنه من داره!پاهام که درد نمیکنه!کلا مردا اگه غر نزنن انگار یه چی از مردونگیشون کم میشه!

شوهری رفت سرکار و منم دراز کشیدم و نیم ساعتی خوابیدم.بعدش موقع داروم بود و بیدار شدم و داروهامو خوردم و دیگه خوابم نبرد!ساشا بیدار شد و صبحونه خوردیم و گفتم بیا بریم پیاده روی!آخه هوا خوب بود.گفتم تا گرمتر نشده یه کم بریم قدم بزنیم.رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و نفس کشیدیم و بعدم برگشتیم خونه.میخواستم برم حموم ولی حال نداشتم.میذارم فردا بعده باشگاه میرم!

فعلا گفتم بشینم واسه شماها بنویسم که اینقدر عشقید و مهربون و دوس داشتنی!

کامنتهای پر مهرتونم خوندم و زودی جواب میدم و تایید میکنم.

امیدوارم آخر هفته خوبی در پیش داشته باشید.

دلم مهمونی میخواد!دلتون نمیخواد منو دعوت کنید خونه هاتون؟!از بس از بعده عید فقط مهمون داشتیم و مهمونی نرفتیم،دلم میخواد بریم مهمونی!

مواظب خودتون باشید

باهم مهربون باشید و اینقدر به خودتون و بقیه سخت نگیرید

دوستتون دارم

بای

یه چند روز مرخصی لطفا!

سلام عزیزان

خوبید؟

ببخشید که بی خبر گذاشتمتون این چند روز!

حقیقتش اینه که بدجور مریض شدم!

دیروز رفتیم بیمارستان و دکتر گفت گلو و گوشت،وحشتناک چرک کرده!!!!

گلو درد و گوش درد و سر درد و سرفه امانمو بریده!

آنتی بیوتیکها و مسکنهای قوی که نمیتونم استفاده کنم.حالا دکتر یه سری داروهایی که واسم خطری نداشته باشه رو داده و دارم استفاده میکنم.

شبا به هیچ عنوان نمیتونم بخوابم.سوزش و خارش گلو و سرفه و تنگی نفس،اصلا نمیذاره بخوابم!طفلی شوهری دو روزه نرفته سرکار!

ایشالله زودتر خوب بشم و بتونم بیام و براتون بنویسم.

ممنونم از احوالپرسیها و پیامهای خصوصیتون و دایرکتهایی که تو اینستا برام فرستادید.شرمنده اگه نمیرسم بهشون جواب بدم.خداییش اصلا جون ندارم!

کماکان دوستتون دارم و براتون تن سالم و دل خوش از خدا میخوام.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید

بای

انتخاب درست حق ماست

سلام

فردا روز انتخاباته

دیگه هرچی فکر کردیم بسه!فردا موقع عمله!

لطفا دودلی و تردید و قهر رو بذارید کنار و همه باهم پای صندوقهای رای بریم.

میدونید که رای من،آقای روحانیه!به هزار و یک دلیل که تو اینستا به تفصیل و تکرار گفتم براتون!

از شمام میخوام،اگه به پیشرفت،آزادی،آبادی،آبرو،اعتبار کشورمون فکر میکنید به ایشون رای بدید.

اگه نمیخواید برگردیم به اوضاع اسف باره اون هشت سال،اگه نمیخواید پسرفت کنیم،اگه نمیخواید حقوق زنان،بشه توهم و خیال!اگه نمیخواید کشور تبدیل بشه به مکتب خونه!اگه از جنگ و خشونت و غارت و حملات گاز انبری بیزارید،به دکتر روحانی رای بدید!

اگه طرفدار جناح مقابلید،نظرتون محترم ،ولی لطفا اینجا چیزی ننویسید!الان دیگه وقت بحث و جر و توهین و بد و بیراه نیست!تا الان دیگه هرکی باید راهشو انتخاب کرده باشه!پس لطفا اینجا چیزی ننویسید.الان،تو این پست،اینجا،جای هواداران اصلاحات و اعتدال و روحانیه!

برای همگی آرزوی سلامتی میکنم و امیدوارم بتونیم دور از تعصب،با عقلمون تصمیم بگیریم.تصمیمی بگیریم که به نفع همه باشه!الان دیگه ،من،مطرح نیست!تصمیمی برای،ما،بگیریم!

نفع شخصی مهم نیس!تصمیمی بگیریم که حداقل امنیت نسبی که الان داریم باقی بمونه!نذاریم کسایی که هوادار خشونت و اعدام و جنگ و درگیری هستن،بشن زمامدار امور!

ما تو این برهه از زمان،بیشتر از هر چیزی به صلح،آرامش،امنیت و تعامل با کشورهای دنیا نیازداریم!

به امید فردایی خوبتر و شادتر و آزادتر و آبادتر!

بذارید دوستیامون سرجاش باقی بمونه!پس اگه مخالفید،لطفا این پستو نخونید و کامنتی نذارید که هم شما ناراحت بشید هم من!

ضمنا با اسامی مختلفم کامنت نذارید!جدای از آی پی،چیزای دیگه ای هم هست که به راحتی نویسنده کامنت رو مشخص میکنه!

وعده ما فردا پای صندوقهای رای

تا 1400 با روحانی!

ما بیشماریم!


امتحانات

سلام خوبید؟

هوا گرم شده ها!نه؟شایدم من اینقدر زیاد گرمم میشه!

خب چه خبرا؟اردیبهشتم داره تموم میشه و بعدش خرداد و بعدم تابستونو......

همینجوری داره روزها و ماهها و فصلها و سالها پشت سرهم میگذره!ایشالله که به خوشی بگذره!

جمعه صبح با شوهری و ساشا رفتیم قدم زدیم.همینطور که راه میرفتیم،با توپ بسکتبال ساشا،بسکتبالم میکردیم!!!حالا من کتفامم گرفته بود و درد داشت!خخخخخخ

نزدیک ظهر برگشتیم خونه و واسه ناهار خورشت بادمجون درس کردم.خیلی وقت بود درست نکرده بودمش!شوهری گفت شب بریم تو پارک بشینیم شاممونو بخوریم!گفتم باشه!

غروب مناظره شروع شد و بی چشم و رویی و بی حیاییه بعضیا دیگه حالمونو داشت به هم میزد!صحبتهای روحانی و جهانگیری رو گوش کردیم.بعدش دیگه حال حرفای اون سه تا رو نداشتیم!گفتیم بریم بیرون!اومدیم از خونه بیرون دیدیم هوا خراب شده چه جورم!باد و بارون و اصن یه وضی!حالا مگه میشد ساشا رو برگردوند خونه!

گفتیم پس بریم خرید کنیم بلکم هوا بهتر بشه!رفتیم هایپر و کلی چرخیدیم!بدیه این هایپر رفتن اینه که آدم کلی خرید الکی که لازم نداره میکنه!ولی خیلی حال میده چرخیدن توش و خرید کردن!بعدش دیگه هوا بهتر شده بود.رفتیم پارک و ساشا چندتا بچه هم سن و سالش پیدا کرد و باهم فوتبال بازی کردن.منم سردم شده بود.بازیشون که تموم شد برگشتیم خونه.

شوهری رفت جایی کار داشت و من و ساشا هم دراز کشیدیم و تی وی میدیدیم.چند دقیقه بعد دیدم ساشا خوابیده!!!ای جااااااانم!خیلی خسته بود!

شام درس نکردم.شوهری که اومد،ژامبون و پنیر و خیارشور و گوجه خوردیم!باگتم نداشتیم و با بربری خوردیم!هه هه 

بعدش شوهری ساشا رو برد گذاشت رو تختش و مام دورهمی رو دیدیم و خوابیدیم.

شنبه ساشا امتحان ریاضی داشت.البته پنجشنبه غروب بیشترشو باهم کار کرده بودیم،ولی بازم شنبه نشستیم باهم تمرین کردیم.من خیلی بچه رو تو منگنه نمیذارم که حالا که امتحان داری باید صبح تا شب درس بخونی!که چی بشه؟حالا مثلا به جای؛خیلی خوب؛ ؛ خوب ؛ بگیره چی میشه؟آسمون میاد زمین؟مامانای دوستای ساشا امتحانا که میرسه نمیدونید چیکار میکنن.مثلا دو سه روز قبل از امتحان ریاضی،یکی از مامانا،سی صفحه تمرین ریاضی ازینور و اونور و امتحانات قبلی و مدارس دیگه جمع کرده بود که با بچه اش کار کنه!!!!!اکثر مامانام با ذوق و خوشحالی و درعین حال نگرانی،ازش گرفتن و کپی کردن واسه بچه هاشون!آخ که دلم چقدر میسوزه واسه این بچه ها!باور کنید بیشتر از نود درصدشم واسه خودشونه ها!یعنی میخوان با نمرات و درآینده با افتخارات بچه هاشون پز بدن و برن رو ابرا!این وسط انگار تنها چیزی که مهم نیس خوده بچه بیچاره است!منم دوس دارم بچه ام چه الان چه در آینده به بهترینها برسه،ولی نه به قیمت زجر دادن بچه!ساشا خوشبختانه باهوشه و ترم اولم همه درساشو،خیلی خوب گرفت.البته اگرم نمیگرفت مهم نبود!مهم اینه که اینقدر بهش سخت نگرفتم و درس و امتحانات رو براش غول نکردم،که الان که میخواد تعطیل بشه،ناراحته و دلش واسه مدرسه اش تنگ میشه!مادر نمونه ای نیستم و خیلی ایرادات دارم،ولی اگه یه حسن داشته باشم اینه که رو چیزی تعصب ندارم و همیشه حاضرم نظرمو با دلیل و منطق درست عوض کنم و بهترش کنم.واسه همینم مدام خودمو به روز نگه میدارم.نظرات روانشناسان و روانکاوان،این روزا با چند سال پیش خیلی فرق داره.پس نمیشه به چیزی که از قبل تو ذهنمون مونده اکتفا کنیم.خودم سعی کردم که از آموزه های؛دکتر هولاکویی؛عزیز تو تربیت بچه ام استفاده کنم و تا حالام ضرر ندیدم.مهمترین مساله شاد بودن بچه و لذت بردنشه و هنره والدین اینه که چطور درکنار این لذت بردن و اذیت نشدن،بچه رو طبق اصول درست تربیت کنن.

بحث تربیتی بچه خیلی طولانیه که خب فعلا نمیشه بهش زیاد پرداخت.شمام اگه دوس داشته باشید میتونید سی دی های دکتر هولاکویی رو که تو همه زمینه ها،چه زناشویی چه موفقیت و خوشبختی و چه پرورش و تعلیم و تربیت فرزند و خلاصه در همه زمینه ها هستش رو تهیه کنید و استفاده کنید.مخصوصا اونایی که نی نی شون قراره دنیا بیاد یا هنوز خیلی کوچیکه.چون میتونن از اول با آموزه های ایشون پیش برن.البته که واسه همسران هم مطالب خیلی مفیدی دارن.در مورد تهیه اش از من سوال نکنید.تو گوگل سرچ کنید سایت ایشونو و از اونجا خریداری کنید.

خلاصه شنبه یه کم دیگه ریاضی کار کردیم و بعدم ناهار درس کردم و ناهار خوردیم و ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.

کتاب؛پاییز فصل آخر سال است؛رو شروع کردم و تا یه جاهاییش خوندم.غروب رفتم دنبال ساشا آوردمش و هوام گرم بود کلافه شدم.واسه شام همبرگر خونگی درس کردم و شوهری اومد خوردیم و حالم زیاد خوب نبود و زود خوابیدم.

یکشنبه دیدم اصلا حالم خوب نیس!نوبت دکترم واسه سی و یکمه!زنگ زدم ببینم اگه هست برم پیشش که منشیش گفت خیلی شلوغه و باید زیاد وایسی و اذیت میشی!اگه میتونی صبر کن سر نوبت خودت بیا،یا حداقل وایسا واسه فردا بهت وقت بدم.گفتم نه همون نوبت خودم میام.بعد یه کم سر خودمو گرم کردم و اتاقها رو مرتب کردم.دیدم نه شکمم هم درد گرفته.رفتم یه دکتر دیگه.معاینه ام کرد و صدای قلب بچه رو گذاشت و گفت خداروشکر مشکلی نیس!یه کم توصیه هم کرد و گفت چون جفتت هم پایینه باید زیاد استراحت کنی و اصلا هم استرس نداشته باشی!میخواستم بگم چه جوری آخه؟میشه مگه؟تشکر کردم و اومدم بیرون.همینقدر که فهمیدم بچه مشکلی نداره خیالم راحت شد!حالا خودم این دردها رو تحمل میکنم.چیزی نیس!

نزدیک ظهر بود و به ناهار نمیرسیدم.به ساشا زنگ زدم که پیتزا میخوری یا کباب؟گفت پیتزا!براش گرفتم و اومدم خونه!پیتزاشو خورد و آماده شدیم بردمش مدرسه و خودمم اومدم خونه.حالم خوب نبود زیاد و همه اش دراز کشیده بودم.به داداش بزرگم زنگ زدم.دوباره رفته دکتر و پماد و داروهاشو عوض کرده.گفت یه کم بهترم!بمیرم براش!تو این گرما خیلی سخته براش!کاش زودتر خوب بشه!بعد شوهری زنگ زد و گفتم که رفتم دکتر و اینا و یه کم دعوام کرد که حتما باز پاشدی خونه رو تمیز کردی و کار کردی که اینجوری شدی!گفتم نه بابا!البته فکر میکنم اون تمیزکاری صبحش بی تاثیر نبوده.البته خیلی مراعات میکردم!نمیشه که فقط دراز بکشم!دکترم میگه باشگاه اجازه نداری بری!پیاده روی فقط در حد یک ربع!(البته تو این مورد حرفشو گوش نمیدم و زیاد پیاده روی میرم!) پله بالا و پایین نکن!میشه؟به شوهری میگم چیکار کنم؟آسانسور که نداره خونه مون!از تراس طناب بندازم با طناب برم پایین!!!مگه میشه از پله بالا و پایین نرم!بعدم مگه من آدم تو خونه نشستنم؟!میشه مگه نه ماه بشینم تو خونه و بخورم و بخوابم؟من یه روز بیرون نرم می میرم!واقعا می میرم!تازه مدرسه ساشا که تموم بشه دنبال کلاس واسه اون و خودمم که تو خونه نشینیم!اینا رو به شوهری گفتم و اونم گفت خب نتیجه اش میشه همین دیگه!هم خودتو عذاب میدی و مدام درد میکشی و شب تا صبح نمی خوابی،هم واسه بچه استرس پیدا میکنیم که خدایی نکرده چیزیش نشه!گفتم نگران نباش حواسم هس!

بعدم یه کم دیگه کتابمو خوندم ولی نمیتونستم روش تمرکز کنم چون درد داشتم.رفتم پیش تراس بالشت گذاشتم و دراز کشیدم.باد خنکی میومد و خوابم برد!خیلی هم خواب خوبی بود.یک ساعت خوابیدم و ساعت چهار و نیم بیدار شدم.دلم قهوه میخواست،ولی حال نداشتم درس کنم.یه لیوان شیر ریختم واسه خودم و با یه کوکی خوردم.بعدم لباس پوشیدم و رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.

ساشا گفت واسه شام کوکو سیب زمینی درس میکنی؟گفتم بعله که درس میکنم!جواب امتحان ریاضیشونم داده بودن و ؛خیلی خوب؛ شده بود.

گفت فردا امتحان دیکته داریم.گفتم باشه،فردا صبح باهم کار میکنیم.وقتایی که بعدازظهریه،غروب که میاد نمیگم مشق بنویسه یا درس بخونه.میذارم تا شب واسه خودش استراحت کنه و کارتون ببینه.چون شبم زود میخوابه.فرداش معمولا تکالیفشو انجام میده!

کوکو سیب زمینی درس کردم.چقدر بوی خوبی داره این کوکو سیب زمینی!نه؟اشتهای آدمو باز میکنه.آماده شده بود.به ساشا گفتم؛اگه گشنته بدم بخوری؟گفت نه!با بابا میخورم.شوهری اومد و شامو خوردیم و یه کم با ساشا توپ بازی کردن و دوتا از گل خشکای منم پرپر کردن و منم دعواشون کردم و توپو ازشون گرفتم!!گلای طفلکی هر روز یکیشون از دست اینا پرپر میشن!

بعدش هندوانه خوردیم و ساشا خوابید و من و شوهری هم یه کم فیلم دیدیم و منم یه چندتا از کتاب رنگ آمیزی ساشا رو رنگ کردم!باید ازین کتاب رنگ آمیزی بزرگسالان واسه خودم بگیرم.اونا رو با خودکار رنگی،رنگشون کنید خیلی خوب میشن.درحد یه تابلو کوچولو!

بعدشم خوابیدیم!

صبح خیلی خوابم میومد ولی ساشا ساعت هفت بیدار شد و هی صدام کرد.معمولا بیدار که میشه صدام نمیکنه و میره میشینه به نقاشی کشیدن یا کارتون دیدن.امروز ولی صدام کرد.گفتم؛جانم؟گفت؛عجب قشنگ نقاشیهای کتابمو رنگ آمیزی کردی!!!!!!!!حالا انگار نمیشد اینو وقتی بیدار شدم بهم بگه!خخخخخخخخ

گفتم،خوشت اومد؟گفت اره خیلی!تو خیلی باهوش و معرکه ای!!!!بوسش کردم و گفتم برو کارتون ببین.منم یه کم بعد میام صبحونه میخوریم.

یه ربعی تو تخت موندم و بعد دیدم خوابم نمیبره.بیدار شدم و سرمم درد میکرد!این سر درد لعنتی دیگه کشته منو!قهوه درس کردم و خوردم و بعدم با ساشا صبحونه خوردیم و کلمه های مهم رو دو صفحه بهش دیکته گفتم و بعدم رفتم سراغ ناهار.نخودپلو درس کردم و خوردیم و بردمش مدرسه.نامه داده بودن که واسه ثبت نام سال بعد تا آخر هفته باید اقدام کنیم.رفتم از معاونشون مدارکی که میخوان رو پرسیدم و اومدم خونه.ناهارمو نخورده بودم.خوردم و گفتم تا باز کسل و بیحوصله نشدم و یا خوابم نبرده،بشینم براتون پست بذارم.

امیدوارم این نیمه ای که از هفته تون گذشته خوب بوده باشه و بقیه اش هم خوبتر باشه.

ممنونم ازتون به خاطر نگرانیها و احوالپرسیهاتون واسه داداشم.الهی به حق دلای بزرگ و مهربونتون،همیشه خودتون و عزیزاتون تنتون سالم و دلتون شاد باشه.

مواظب خودتون باشید

دوستتون دارم

بای


وحشت و ترس!

سلام

خوبید؟

سه شنبه شب داداش بزرگم و زن داداشم و نی نی اومدن خونه مون.شام خوردیم و حرف زدیم و نی نی بازی کردیم و خوابیدیم.

چهارشنبه صبح که شوهری میخواست بره سرکار،داداشمم پاشد رفت دربند.کوهنورده و معمولا هفته ای یه بار میره کوهنوردی.گفت میرم بالای کوه و بعدش میام پایین صبحونه میخورم و بعد جایی کار دارم میرم انجام میدم و واسه ناهار میام.

واسه ناهار قیمه پلو درس کردم.ساشا هم صبحی بود.ظهر با زنداداشم و نی نی رفتیم دنبال ساشا.بعدم بچه ها رو بردیم پارک و یه کم بازی کردن و اومدیم خونه.حالم اصلا خوب نبود.نمیدونستم چم شده.به شدت دلشوره داشتم.اینقدر دلشوره ام شدید بود که تبدیل شده بود به حالت تهوع!ازون طرف هرچی به داداشم زنگ میزدیم گوشیش زنگ نخورده،قطع میشد!زن داداشم گفت گوشیشو چندبار بچه زده زمین و اشکال پیدا کرده.گفت بیا ناهار بخوریم میاد.من ولی وحشتناک نگران بودم.ناهار خوردیم و جمع و جور کردیم.خواهرم ساعت سه زنگ زد که داداشم به شوهرخواهرم زنگ زده و گفته،گوشیم خراب شده،من تازه از کوه اومدم پایین،ناهار بخورم میرم خونه مهناز اینا.بهشون خبر بدید.خیالمون راحت شد،ولی من بازم دلم آروم نمیگرفت.اینقدر حالم بد بود که اصلا نمیتونستم بشینم و فقط دراز کشیده بودم.من کلا وقتی نگران میشم،بدترین اتفاق ممکن رو تو ذهنم میارم و خیلی به هم میریزم!ولی مدام خودمو آروم میکردم و میگفتم،تو عادت داری الکی یه قضیه رو بزرگ کنی!

خلاصه ساعت شش و نیم داداشم اومد!ولی چه جوری!تمام دستاشو و شکم و کمرش باندپیچی بود!!!!!!!ظاهرا از دربند کوهنوردی کرده تا توچال!بعد اونجا خورده به یخ و لیز خورده و واسه اینکه پرت نشه پایین،حدود پنجاه متر رو تو یخ،با پنجه هاش خودشو نگه داشته و لیز خورده!!!!میگفت از تمام بدنم خون میچکید!یکساعت داشتم از درد فریاد میزدم !بعد دیدم اینجاها کسی نیست و من اگه بمونم،زنده نمی مونم!با اون حالش،رو زانوهاش کوه رو ادامه داده و رفته بالا و حدود سه ساعته دیگه راه رفته تا رسیده به تلکابین!اونجا دیدن وضعیتشو سریع با تلکابین فرستادنش هتل اسکی بازان و دکتر اورژانس به داداش رسیده!!!

نمیخوام جزئیاتی که تعریف کرد رو بگم چون باز حالم بد میشه و اشکم در میاد.فقط اینقدری بگم که تمام پوست و گوشت سرانگشتاش و ساعد دوتا دستاش و شکمش رفته بود!!!خیلی بد بود!میگفت من نمیدونم چرا زنده ام!اصلا چطور زنده موندم!!!

خیلی حالم بد شد.کلی گریه کردم!درد داشت وحشتناک!اونجا براش پانسمان کردن.خونه که اومد بازم زنداداشم براش شستشو داد و پانسمانش کردیم.خیلی درد داشت.

خداروشکر....

خدارو هزار بار شکر....

اصلا نمیخوام فکر کنم چه اتفاقی ممکن بود بیفته!

هنوزم لحظه به لحظه بغض میکنم وقتی یادش میفتم!خداروشکر که چیز بدتری نشد!

شب شوهری اومد.اونم خیلی ناراحت شد.هرچی گفتم بیا بریم دکتر گفت نمیخواد.اونجا گفتن همین پماد رو باید بزنی چون سوختگی با یخ خیلی سخته و دردات طبیعیه و ممکنه تا چند ماهم طول بکشه خوب بشی!یه اخلاقیم داره اصلا دارو نمیخوره.کلا چه غذا چه کارای دیگه،خیلی سالم زندگی میکنه!خلاصه شب خوابیدیم،ولی چه خوابیدنی!

داداشم که تا صبح از درد نخوابید.مام دقیقه به دقیقه بیدار میشدیم.بالاخره نصفه شب راضیش کردم یه استامینوفن خورد و یکی دو ساعت خوابید.

صبح دردش خیلی زیاد شده بود.بردمش بیمارستان.دکتر دیدش و گفت خداروشکر عفونت نکرده.ولی خب سوختگی با یخ دردناکترین سوختگیه!پماد داد و گفت باند نبند و فقط هر روز بشور و پماد بزن.اگرم خیلی دردش شدید بود ژلوفن بخور.باید تحمل کنی تا خوب بشه!

اومدیم خونه و صبحونه خوردیم.دیشب خونه دوستش دعوت بودن که کنسل کرد.ولی قرارشون موند واسه امروز ظهر.بعده صبحونه رفتن خونه خواهرم که ازونجا برن خونه دوستش.

منم بعدش رفتم جواب آزمایشمو گرفتم و اینقدر فکرم مشغول بود که مسیر پنج دقیقه ای آزمایشگاه تا خونه رو اینقدر اشتباهی رفتم که چهل و پنج دقیقه طول کشید تا برسم خونه!!!!

حالم اصلا خوب نیس!خیلی ناراحتم.میدونم که به خیر گذشته،ولی اینکه مسافرتشون اینجوری خراب شد و اینقدر عذاب کشید و اونجوری تو کوه تک و تنها فریاد میزده و کسی نبود به دادش برسه و اینقدر درد کشیده،دیوونه ام میکنه!

بازم خداروشکر که ورزشکاره.خداروشکر که همیشه روحیه داره و ناامید نمیشه.خداروشکر که توانشو داشته و ادامه داده.اگه هرکدوم ازینا نبود،زبونم لال،خیلی اتفاقات بدتری ممکن بود بیفته!

ببخشید که پستم تلخ بود.چون حقیقته این دو سه روز مام همینقدر و به مراتب،ببشتر ازینها تلخ بوده!

امیدوارم واسه هیچکی ازین اتفاقات بد نیفته!

مواظب خودتون باشید.

بیشتر به هم محبت کنید و هوای همدیگه رو داشته باشید.

زندگی مزخرف تر و بی اعتبارتر از اونیه که فکرشو میکنید.

حتی به یک دقیقه بعدش هم نمیشه اعتماد کرد.

به عزیزاتون محبت کنید.نگید خودشون میفهمن،محبتتون رو علنی اعلام کنید.بذارید افسوس و حسرتش بعدا براتون باقی نمونه!

به هیچکس بد نکنید.باور کنید دنیا و آدماش ارزش بدی کردن رو نداره.فرصت واسه زندگی و خوب بودن و خوبی کردن خیلی کمه.این فرصت کم رو با قهر و ناراحتی و کینه،از دست ندید.

حرفهایی که گفتم رو اول از همه به خودم میگم و بعد به شماها.

آخر هفته خوبی داشته باشید

دوستتون دارم

بای