روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

آخر هفته شلوغ

سلام خوبید؟هفدهم اردیبهشت زیباتون بخیر!به به ازین هوای بهاری!بعد از چندین سال،امسال واقعا هوای بهاری رو دیدیم!این رگبارهای ناگهانی،این بارونای وسط هوای آفتابی!به به....

لذت ببرید و بدون ترس از خیس شدن و سرما خوردن،برید زیر بارون قدم بزنید!یادتون بیاد که چهار روز دیگه تابستون میشه و از زیر کولر نمیتونیم،تکون بخوریم!پس تا فرصت هست ازین روزا واسه بیرون رفتن استفاده کنید!

خب براتون بگم از چهارشنبه!صبحش خواهرم پیام داده بود که میخوان پنجشنبه برن نمایشگاه کتاب و گفتش میتونی نی نی رو چند ساعتی نگه داری؟اگه سخته برات میبریمش با خودمون.گفتم نه سخت که نیست.فقط پنجشنبه صبح آزمایش دارم.باید برم بدم و بیام.اون موقع بیارینش هستم.گفت باشه پس بهت زنگ میزنم قطعی شد!غروب زنگ زد که فکر کردیم امشب بیایم که صبحم از همونجا بریم نمایشگاه.خونه هستید؟گفتم آره هستیم.بعدم گفت ما رژیم سفت و سخت هستیما!هیچ چی درس نکن!گفتم یه درصد فکر کن من چیزی درس نکنم!خلاصه هرچی گفت،گفتم اشکال نداره،ما واسه خودمون لوبیا پلو درس میکنیم،شمام که رژیمید نون و پنیر بخورید!!!کلی فحشم داد و قطع کرد!خخخخخخ

حالا تو اینستا از بچه ها دستور خوراک مرغ تو فر رو گرفته بودم.منتهی اونو دیگه نمیرسیدم واسه شب درس کنم .چون باید چند ساعتی تو مواد میخوابوندم.

دیدم یه سری خرت و پرت لازم دارم.سریع رفتم خریدم و اومدم.لوبیا پلو رو آماده کردم و دم کردم.شوهری و خواهرم اینا اومدن.گفت،واقعا لوبیا پلو گذاشتی؟ای بدجنس!گفتم چیه؟خودمون هوس کرده بودیم بخوریم!شما عوضش غذای سالم بخورید!!!

به من میگن خواهر ناباب!یوهاها....

آقا چه معنی داره کسی بره مهمونی و رژیم باشه!اینقده بدم میاد!من خودمم هروقت رژیمم،جایی میرم یا مهمون میاد خونم،همراهشون میخورم که به بقیه سخت نگذره!هیچوقتم اثر بدی رو رژیمم نداشته!تازشم،وقتی من دارم چاق میشم،چرا باید بقیه لاغر بشن؟!هان؟حسودم که اصلا نیستم!!!!

خلاصه که موذیانه رفتم تو جلدشونو کل لوبیا پلو رو به خوردشون دادم.گفتم فعلا این یکی دو روز رو بی خیال رژیم بشید،باز از شنبه ادامه بدید!تازه اینجوری به بدنتونم شوک وارد میشه و بهترم هس!

شامو خوردیم و خواهرم ظرفها رو شست و نشستیم حرف زدیم و میوه خوردیم و فوتبال یووونتوس رو دیدیم و خوابیدیم.

پنجشنبه صبح ساعا هفت با شوهری رفتیم آزمایشگاه.چون باید ناشتا میبودم.آزمایشمو دادم و بعدشم جواب آزمایش غربالگریمو که هفته قبل داده بودم رو گرفتم و نون خریدیم و اومدیم خونه.تازه بیدار شده بودن.صبحونه خوردیم و اون دوتا رفتن نمایشگاه کتاب و مام کلی با نی نی سرگرم بودیم .یاد گرفته راه بره و مدام در حال راه رفتنه!!!دستاشم باز میکنه و تند تند تکون میده،عین پنگوئن راه میره!!!اوووووووف فداش بشم!خیلی خوردنیه!

ناهار خورشت سبزی درس کردم.اون دفعه یکی از بچه ها گفت،منظورت از خورشت سبزی همون قورمه سبزیه؟نه عزیزم.این خورشت،با مرغ،سبزی خورشتی،سیب زمینی،و لیمو عمانی درس میشه.در واقع جای لوبیای قورمه،سیب زمینی داره و جای گوشت،مرغ!طرز تهیه اش مثل همونه.من خیلی دوسش دارم.

ناهارو خوردیم و نی نی رو رو تخت خودمون خوابوندم.ساشا که نخوابید و سی دی بن تن میدید.من و شوهری هم تو نشیمن خوابیدیم.

غروب بیدار شدم چایی گذاشتم.خواهرم اینا اومدن و کلی کتاب خریده بودن واسه خودشون.به به!من اصلا کتاب میبینم روحم تازه میشه!عاشق کتابم!منم کتاب،پاییز فصل آخر سال است،رو سفارش داده بودم که برام گرفته بودن.دوتا کتابم واسه ساشا گرفتن.امسال به خاطر بارداری نمیتونم برم نمایشگاه کتاب!حیف!!!

پای سیبم خریده بودن که با چایی خوردیم.مرغ رو توی اون سسی که گفتم،از صبح خوابونده بودم و گذاشته بودم تو یخچال.ساعت شیش گذاشتم تو فر و تقریبا دو ساعتی پخت.فوق العاده خوشمزه شد.البته همچینام رژیمی نبود.چون کلی روغن زیتون زده بودم.ولی خیلی خوشمزه بود.دستورش تو اینستا هست.

بعده شام خواهرم اینا رفتن.کمرم درد میکرد.دراز کشیدم و با شوهری دورهمی رو دیدیم و بعدم خوابیدیم.

جمعه صبح ساعت هشت بیدار شدم.چایی گذاشتم.شوهری و ساشا هم بلند شدن.شوهری نیمرو درس کرد،خوردیم و جمع و جور کردم و واسه ناهار استامبولی درس کردم.مامان و بابام زنگ زدن،حرف زدیم.شوهری رفته بودم بیرون بعده ناهار.زنگ زد بهم که زنداییم زنگ زده گفته شام میان خونه ما!گفتم اوکی!گفتش یکی دو ساعت دیگه میام،چیزی خواستی بریم بخریم.گفتم باشه.

همه چی داشتیم تقریبا.خونه هم تمیز بود.واسه همین اصلا کاری نکردم و همونجا که دراز کشیده بودم خوابیدم.ساعت چهار شوهری اومد.گفتش بریم خرید؟گفتم فکر نکنم چیزی بخوایم!چون نمیدونم چی میخوام درس کنم!فعلا برو یه کم میوه بخر چون کم داریم.رفتش و من ماکارونی شکلی رو پختم و با نخود فرنگی و ذرت و ژامبون و خیارشور و سس،سالاد ماکارونی درس کردم.تو ظرف ریختم و روش سلفون کشیدم و گذاشتم تو یخچال.سالاد کلم هم درس کردم و اونم گذاشتم تو یخچال.بعدم مناظره شروع شد و گفتم فعلا اینو ببینم بعد شوهری اومد فکر میکنم واسه شام چی درس کنم!!!

مناظره هم که مسخره بود!اون سه تا آقایونه.....کاملا هماهنگ شده،بدون اینکه یک کلمه در مورد برنامه های خودشون حرف بزنن،ففط و فقط به روحانی و دولتش می تاختن!!!مثل همه چیزمون،مناظره هامونم کاملا یکطرفه و ناعادلانه است!بگو آخه به شما چه دولت قبل چیکار کرده!تو حرف خودتو بزن که چه گلی قراره به سر ملت بزنی اگه خدای نکرده انتخاب شدی یا انتخابت کردن!!!والله...

خلاصه که اصلا به درد نمیخورد!همچین صاف صاف تو چش مردم نگاه میکنن و دروغ میگن که انگار ما خودمون کوریم و چهار سال قبل رو ندیدیم!خوبه همه شون کارنامه درخشانشون تو دادگستری و شهرداری و بازار و ارشاد کاملا گویای شخصیتشونه!من نمیدونم چه جوری روشون میشه این حرفها رو میزنن!!!

این حق هر کسیه که به هرکی که میخواد رای بده.ولی خواهش میکنم اگه رای میدید با چشمای باز رای بدید.تحقیق کنید.نگید فلانی چه حرفهای قشنگی میزنه پس به اون رای بدیم!تحقیق کنید ببینید این آقایونی که اینطور خودشونو موجه نشون میدن و حرفهای قشنگ فشنگ میزنن،چه کارنامه ای دارن!تو هر پست و مقامی که بودن،چه کارایی کردن!آیا به مردم خدمت کردن تا حالا؟تو رو خدا با آگاهی رای بدید نه از سر احساسات!نذارید همیشه از سادگی و فراموشکاریمون استفاده کنن و هر دروغی که میخوان رو به خوردمون بدن.بگذریم....

شوهری که برگشت گفتم هیچی واسه شام به ذهنم نمیرسه!!!آخه داییش اینا شام برنج نمیخورن اصلا.گفتش نظرت چیه کباب بگیرم؟گفتم خیلیم خوبه و بعد با خیال راحت ولو شدم رو کاناپه و به بقیه دروغها گوش کردم!

وسطای مناظره دایی و زندایی اومدن.حال و احوال و چای و شیرینی و حرف و حرف.مناظره رو هم نیمه اولشو دیدیم و بعد زندایی گفت اگه بارون شدید نیس بریم قدم بزنیم.گفت اره بریم.لباس پوشیدیم و چهارتایی رفتیم بیرون.ساشا نیومد.خییییییییلی هوای خوبی بود.فوق العاده بود.بارونشم که محشر بود.به زندایی قضیه بارداریمو گفتم.حالا از دهنش در نره و جایی نگه خوبه!گرچه حالا بگه که مهم نیس!فکر کردم اگه بعدا بفهمه،ضایع است!

کلی هم حرف زدیم باهم و بازم غیبت خانواده شوهرو کردیم و برگشتیم خونه.موقع شام شوهری رفت،کباب گرفت و اومد.جوجه و برگ و بال!گفتم پس کوبیده اش کو؟ساشا فقط کوبیده میخوره!گفت ای وای یادم رفت!باز طفلی رفت چندتا سیخم کوبیده گرفت و اومد و شام خوردیم.بعده شام زندایی ظرفها رو شست و بعدش نشستیم به حرف زدن و میوه خوردن و بعدم رفتن و مام جمع و جور کردیم و دورهمی دیدیم و خوابیدیم.

شنبه صبح ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.میخواستم برم پیاده روی،ولی خیلی خوابم میومد.اومدم و رو تخت دراز کشیدم.نفهمیدم کی خوابم برد!وقتی بیدار شدم ساعت یازده و نیم بود!!!باورم نمیشد اینهمه خوابیده باشم.پاشدم دست و رومو شستم و یه چی خوردم و رفتم دنبال ساشا و آوردمش.

از دیشب کباب مونده بود.کته گذاشتم و با کباب دادم ساشا خورد.خودمم که دیر صبحونه خورده بودم و سیر بودم.غروب با ساشا رفتیم قدم زدیم.هوا عالی بود.کلی هم از خودمون عکس گرفتیم.برگشتنی هم واسه خودمون نون خامه ای و شیرینی تر خریدیم با بستنی واسه ساشا.اومدیم خونه و من واسه خودم کاپوچینو درس کردم و ساشا هم که بستنی داشت.با شیرینی ها خوردیم و کلی هم حال داد.

بعدش نشستم کتاب،عقاید یک دلقک،رو تمومش کردم!قشنگ بود.دیدم همچنان دلم میخواد کتاب بخونم.روز قبلش چند صفحه ای از بامداد خمار رو خونده بودم.نشستم به خوندنش و صد و بیست صفحه اش رو یه کله خوندم!!!دیگه گذاشتمش کنار و زنگ زدم به داداش وسطی و باهم حرف زدیم.واسه شام کوکو سبزی درس کردم با سالاد شیرازی.

شوهری اومد شام خوردیم و ساشا خوابید.مام نشستیم حرف زدیم و میوه خوردیم و فیلم دیدیم.آخرشبم دورهمی رو دیدیم و خوابیدیم.

امروز شوهری نرفت سرکار چون باید واسه کارت پایان خدمتش که گم شده،میرفت پلیس +10 که المثنی بگیره.

صبح ساعت شیش و نیم بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم.ساشا و شوهری هم بیدار شدن و صبحونه خوردن و رفتن که شوهری ببردش مدرسه و خودشم بره دنبال کارش.منم جمع و جور کردم و دیدم خوابم نمیاد،گفتم بهترین فرصته که بشینم پست جدیدمو بنویسم.

خب دیگه تمام گفتنیهای این چند روزو گفتم.

یه نکته ای رو هم بگم و برم.درسته رمز اینجا رو برداشتم،ولی این به این معنی نیس که هر کامنتی بیاد رو تایید میکنم!کماکان مثل قبل کامنتهایی که توهین آمیز باشه یا حرفهای زشت توش زده شده باشه رو میریزم زباله دونی!پس لطفا اگرم انتقادی دارید،محترمانه بیان کنید تا جوابتونو بدم.

براتون هفته ای خوب و پر از اتفاقای خوش آرزو میکنم.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید

دوستتون دارم

بای

خاطرات.....

سلام خوبید؟

روز معلم بر معلمهای خوب و مهربون مبارک

امروز میخوام خاطرات خودمو از دوران مدرسه بنویسم.

پارسالم یادمه همچین چیزی تو ذهنم بود،ولی الان هرچی دنبالش گشتم،پیداش نکردم!!!شایدم تو یکی از کپشنای اینستاگرام نوشته بودم!خلاصه یادمه یه همچین چیزی پارسالم به این مناسبت نوشتم!حالا امسالم مینویسم تا واسه خودم تجدید خاطره بشه و واسه شماهام شاید جالب باشه.

کلاس اول که بودم،خواهرم کلاس سوم بود و باهم میرفتیم مدرسه.یه معلم خیلی خوشگل و خوشتیپ داشتیم به اسم خانم عتیقه چی!خیلی شیک پوش بود و امکان نداشت هر یکی دو روز درمیون یه مانتو جدید نپوشه!منم که کلا از همون موقع درگیر این چیزا بودم و عاشق آدمای خوشگل و خوشتیپ بودم!!ساشا هم که دقیقا اینجوریه!معلومه که به کی رفته!خخخخخ

خلاصه از همون اول حس خوبی نسبت بهش داشتم و همین باعث شد کلا مدرسه رو دوس داشته باشم.معلم مهربونی هم بود و دوستم داشت.میز دوم سمت راست کلاس مینشستم!البته جزو معدود سالهایی بود که ردیفهای جلو مینشستم.چون هم قدم بلند بود و هم تو سالهای راهنمایی و دبیرستان فوق العاده شر و شور بودم.

یه خاطره بامزه از اون موقع بگم.یه معلمی تو مدرسه مون بود که مال ما نبود.تو مدرسه داستانای وحشتناکی ازش تعریف میکردن.میگفتن مداد میذاره لای انگشت بچه ها و اینقدر فشار میده تا انگشتشون بشکنه!!!!هرکی هم یه شاخ و برگی بهش میداد و تحویل یکی دیگه میداد داستانو!خلاصه که مثل سگ ازش میترسیدم.تا حالا هم از نزدیک ندیده بودمش!یه روز  با خواهرم میرفتیم مدرسه که خوردم زمین.بد هم خوردم زمین و داشتم گریه میکردم که یکی دستمو گرفت و گفت،چیزی نشد عزیزم!بلند شو!برگشتم نگاش کردم،دیدم همون خانمه است که تعریفشو کردم!!!چشمتون روز بد نبینه،تا جایی که توان داشتم جیغ زدم!!!همینجوری زل زده بودم بهش و جیغ میزدم!!!بدبخت ماتش برده بود!آخرش خواهرم دستمو گرفت بلندم کرد و من تازه تونستم فرار کنم!!!اینقدر تند دویدم که خودمم باورم نمیشد!!!اونروز رفتم خونه و مدرسه نرفتم!بعدها که یاد اون صحنه میفتادم که چه جوری تو صورت معلمه نگاه میکردم و جیغ میزدم خنده ام میگرفت!حتی اینقدر جرات نمیکردم دستمو از تو دستش بکشم بیرون و بلند شم در برم!فکر میکردم میخواد منو بخوره!!!خخخخخخ

کلاس دوم ما سه تا معلم عوض کردیم.اولین معلممون اسمش خانم شلویری بود و خیلیم دوس داشتنی بود.یادم نیس واسه چی رفت.بعدش یه خانم معلم خیلی بداخلاق اومد به اسم خانم سهرابی!اونم موقت بود و دو سه ماه بعدش رفت و آخریشم خانم اسماعیلی بود که اونم خیلی سختگیر بود و اصلا دوسش نداشتم!

کلاس سوم و چهارم یه معلم داشتیم و اسمش خانم جلالی بود.قد خیلی بلندی داشت و نه خیلی جدی بود نه خیلی مهربون.ولی با من خوب بود.کلا معلمها باهام خوب بودن.درسمم خوب بود.همیشه هم تو کلاسش مبصر بودم.یادمه یه بار سر مسافرت رفتن،مامانم اومده بود ازش مرخصی بگیره و نداده بود و بحثشون شد و بعدم خانم،منو از مبصری خلع کرد!!!ها ها ها 

کلاس پنجم معلممون خانم فارسی نسب بود که دوسش داشتم.همسایه خاله ام بود و من زیاد میدیدمش.قد خیلی کوتاهی داشت و خیلی آروم بود.یعنی تو کلاس مجبور بودیم ساکته ساکت باشیم تا صداشو بشنویم.ولی درکل معلم خوبی بود.

دوران اول و دوم راهنماییمو اصلا دوس ندارم.راستش خاطراتی هم ازش ندارم.ولی سوم راهنمایی خیلی خوب بود.یه معلم ریاضی داشتیم به اسم خانم نوایی!فوق العاده شیک میومد مدرسه.خوش چهره هم بود و من عاشقش بودم.اصلا عشق به اون باعث شد من عاشق ریاضی بشم.خیلی باهم جور بودیم.کلی هم باهاش عکس دارم.به من میگفت نابغه!!!از همون سالم بود که تو مدرسه تو گروه والیبال بودم و باعث شد کلا بیفتم تو رشته والیبال.بازیمونم خوب بود و همیشه تو مسابقات مقام میاوردیم!

دبیرستان بهترین دوره تحصیلم بود.عاشقانه دوستش دارم دوستای خیلی خیلی خوبی هم داشتم.ما دوتا نیمکت آخر مینشستیم و شش نفر بودیم که یه مدرسه از دستمون عاصی بودن!جالبه که هر شش نفرمونم جزو بهترین شاگردای کلاس و مدرسه هم بودیم!ولی مثلا خوده من،همونقدری که در بین شیطنتام درس رو متوجه میشدم،برام کافی بود.چون تو خونه که اصلا درس نمیخوندم.ولی با تمام شیطنتها و درس نخوندنا همیشه نمرات و معدلم عالی بود.بعدم عشق تقلب بودیم!مثلا وقتی قرار بود امتحان داشته باشیم،ما تقسیم بندی میکردیم و هرکدوم یه قسمت رو میخوندیم و سر امتحان به همدیگه میگفتیم!!!تمام لذتش به ترس و لرزش بود و هیجانش.وگرنه همه مون درسمون خوب بود و اصلا نیازی به تقلب نداشتیم!مخصوصا سر امتحانای اصلی این تقلبا آی میچسبید!!!یه معلم جبر داشتیم که دشمن خونی من بود!!!!امتحان که شروع میشد،میومد بالای سر من وایمیستاد تا آخرش!!!البته بچه ها همکاری میکردن و بالاخره میکشیدنش اینور اونور،ولی در هرحال رو من بدجوری زوم بود!یه بارم تونست ازم تقلب بگیره.باورتون نمیشه اینقدر خوشحال شد که انگار به بالاترین موفقیت زندگیش دست پیدا کرده!!!البته از همون خوشحالیه ازش سوتی گرفتیم و تا آخر سال دیگه ولش نکردیم!!!

اینقدر شیطون بودم که ده بار فقط مامانمو خواستن مدرسه!اونم تو دبیرستان!فکرشو بکنید!سه بارم تا پای اخراج رفتم،ولی از اونجایی که بچه زرنگ تا پای اخراج میره ولی اخراج نمیشه،منم جون سالم به در بردم!وگرنه الان به عنوان یه دیپلم ردی در خدمتتون بودم.درواقع اینکه درسم خوب بود و معدلم بالا بود باعث میشد که همیشه از شیطنتام چشم پوشی کنن،وگرنه که صدبار اخراجم میکردن!

مثلا تو دوره راهنمایی یه دختری بود تازه اومده بود تو کلاس ما!بعد خیلی بزرگ بود!یعنی از نظر هیکلی واقعا اندازه سه تا بچه نرمال بود!!من و دوستم فرناز که پیش هم مینشستیم،رو هم نصفشم نبودیم!تازه من تپلم بودم یه کم!خدا ازمون بگذره!چقدر سر بیچاره بلا میاوردیم مادوتا جونور!دوس نداشتیم پیش ما بشینه و میخواستیم خودمون دوتا اون ته کلاس هرجور دوس داریم آتیش بسوزونیم.ولی چون قدش خیلی بلند بود نشونده بودنش نیمکت آخر پیش ما!یه بار زنگ تفریح،نیمکت چوبی خودمونو قسمت نشیمنشو با بدبختی و کمک بچه های دیگه میخهاشو کندیم و فقط همینجوری اسقاطی گذاشتیم سر جاش.بعد سر کلاس من و فرناز میرفتیم یه گوشه نیمکت مینشستیم و اینم بیچاره اون گوشه اش مینشست!بعد یهو ما دوتا از جا بلند میشدیم و این بدبخت شالاپی میفتاد زمین!!!یا از قصد جفتمون میچسبیدیم به هم و این تا از جاش بلند میشد،ما لیز میخوردیم میفتادیم زمین!دیگه حساب کنید کلاس چه وضعی پیدا میکرد!میترکیدن بچه ها از خنده!خودمونم که از همه بدتر!جالب این بود که تا آخرسالم اون نیمکتو درس نکردن و بساط تفریحمون براه بود!!تازه این یکی از کوچکترین شیطنتهامون بود!بقیه رو نمیگم که بدآموزی نشه!

سوم دبیرستان که بودیم یه اردو رفتیم اصفهان.وای که چقدر خوش گذشت.یعنی هرجایی هم میرفتیم خوش میگذشت.چون اصل باهم بودنمون بود که خیلی خوب بود.با اتوبوس برده بودنمون.راننده اتوبوس یه شاگرد داشت که کل مسیر رفت و برگشت سوژه مون بود.طفلی یه لحظه از دست ما آسایش نداشت!فقط خدا میدونه چقدر اذیت کردیمش!بدبختی همیشه هم من سر دسته شون بودم و ابتکار عملو دست میگرفتم که فلان کارو بکنیم و فلانو نکنیم!!!

خلاصه که دوران تحصیل فوق العاده خوبی داشتم.عاشق مدرسه هام و معلمهام بودم.

بعدشم که تو رشته مورد علاقه ام،ریاضی رفتم دانشگاه و کارشناسیمو گرفتم و بعدشم یک سالی تو یه آموزشگاه تدریس کردم.بعدش باز دوباره کنکور دادم و چون حسابداری رو دوس داشتم،اونم شرکت کردم و خداروشکر قبول شدم و تو اون رشته هم تا لیسانس رفتم.بعدش هم که دیگه رفتم سرکار.سرکار رفتنمم مثل بقیه چیزای زندگیم،مدام ازین شاخه به اون شاخه پریدن بود.چون اصلا نمیتونم یکنواختی رو تحمل کنم.ولی خداروشکر تو هر شغلی که بودم خوب بودم و موفق.تازه کنار درس و کارمم،دوره های کامپیوتر،گرافیک و آرایشگری رو هم گذروندم.یعنی مدام از شیش صبح که بیدار میشدم در تکاپو بودم تا شب که میرسیدم خونه!چندسالی هم واسه خودم سالن آرایشگری زده بودم.البته همون زمان،مدیر دفتر یه شرکت خدمات خودرویی هم بودم.ولی تایم آزادمو میرفتم سالن.چون آرایشگری رو هم دوس داشتم.

بعده ازدواجمم که به عنوان حسابدار تو یه شرکت کار میکردم تا وقتی که ساشا سه سالش بود.یعنی حدودا سه سال و نیم پیش.بعد دیگه با فکر و مشورت زیاد با شوهری،به این نتیجه رسیدم که بهتره دیگه نرم سرکار.شایدم خسته شده بودم.چون واقعا از همون دوران اواخر راهنمایی به بعد،من دیگه کارم فقط مدرسه رفتن نبود و همیشه کنارش کلاسهای دیگه میرفتم و بعدم که دیپلمم رو گرفتم،همزمان با دانشگاهم سرکارای مختلف میرفتم و به هیچ عنوان تایمی به عنوان بیکاری نداشتم.البته که همیشه گردش و تفریحهامم به راه بوده.منظورم از تایم آزاد،یعنی مثلا وقتی که بشینم تو خونه و فقط استراحت کنم.

اینه که وقتی دیدم ساشا داره بزرگ میشه،دوس داشتم حالا دیگه جور دیگه ای زندکی کنم.واقعا از ته دل،دلم میخواست وقت بیشتری رو با بچه ام بگذرونم.احساسی که هنوزم باهام هستش و اصلا پشیمون نشدم.شاید بعدها باز تصمیم بگیرم برم سرکار.ولی فعلا این شرایط و این نوع زندگی رو برای خودم می پسندم.حالام که یه فرشته کوچولو تو راه داریم و من هیجان اومدنشو دارم.اولویتها تو زندگی آدمها متفاوته.اون موقع اولویتم سرکار رفتن و درس خوندن بود.الان ولی هرچی فکر میکنم که درسمو ادامه بدم یا جایی مشغول به کار بشم،می بینم این چیزایی نیست که فعلا تو این برهه از زمان،منو خوشحال کنه.چون همیشه تو زندگیم یاد گرفتم که آدم باید بدون توجه به حرف بقیه و نظر جمع،اونجوری زندگی کنه که خوشحالتره.

من تو دوره مجردیم و کارها و تفریحاتی که داشتم،فوق العاده با بابام درگیری داشتم.پدر خیلی سختگیری داشتم و منم دختر چموش و بدقلقی بودم و به شدت لجباز.ولی با تمام سختگیریها و درگیریهای توی خونه،اون کاری رو میکردم که خودم دوس داشتم و خوشحالم میکرد.حالام سعی میکنم همون کارو بکنم.

فکر میکنم خیلی نوشتم،نه؟

پاشم پاشم کم کم آماده بشم که باید برم دنبال ساشا.

بازم روز معلمو به همه معلمهای عزیز تبریک میگم،مخصوصا معلمهای خوب خودم.

امیدوارم همه مون تو زندگی به این نتیجه برسیم که،حرف مردم،کمترین تاثیر رو تو زندگیامون داره.پس بیخود به خاطر خوشایند این و اون روش زندگیمونو عوض نکنیم و همیشه هم اولویت رو اول خودمون قرار بدیم و بعدم عزیزامون و حتما جوری زندگی کنیم که توش بیشترین احساس رضایت و شادی رو داریم.

دوستتون دارم و مثل همیشه براتون بهترینها رو آرزو دارم.

مواظب خودتون باشید

بای

عجبا......

سلام خوبید؟صبح بارونیتون بخیر

چه میکنید با این بارون؟امیدوارم برخلاف این هوا،دلاتون ابری و بارونی نباشه و آفتابیه آفتابی باشه!

راستش الان که شروع کردم بنویسم،هرچی فکر کردم دیدم یادم نمیاد پنجشنبه جمعه چیکار کردیم!!!!!

البته یادمه پنجشنبه خواهرم زنگ زد که میاید آخر هفته بریم خونه دوستمون؟گفتم فکر نکنم بیایم.حالا اگه قرار شد بیایم بهت میگم.راستش حوصله شو نداشتم.شوهری زود اومد و رفتیم بیرون یه دوری زدیم و خرید مرید کردیم و برگشتیم.

جمعه هم همه اش خونه بودیم و جایی نرفتیم.یه کم خونه رو مرتب کردم و واسه ناهارم خورشت سبزی درس کردم.غروب شوهری زنگ زد آگاهی و گفتن ماشین دو روزه پیدا شده و بردنش پارکینگ!!!!جالبه که یه خبر نداده بودن!خیلی خوشحال شدم و خداروشکر کردم!واسه شام کشک بادمجون درس کردم و خوردیم.شب شوهری یه فیلم گرفته بود که گفت قشنگه.نمیدونم چرا اسم فیلمها اینقدر زود یادم میره!ساشا که خوابید،دیدیمش.شوهری وسطاش خوابش گرفت و رفت خوابید و من دیدمش.خیلی قشنگ بود.برد پیت بازی میکرد.ساعت تقریبا یک بود که خوابیدم.

شنبه با شوهری رفتیم دنبال کارای ماشین.دیگه جزئیاتش نمیگم،فقط همینقدر بگم که به غلط کردن افتادیم که خواستیم ماشین خودمونو پس بگیریم!!!آخه این چه مملکتیه؟به خدا دزدی و پول حروم به دست آوردن صد برابر راحت تره تا حلال خوردن!یارو مثل آب خوردن ماشینمونو میدزده و کارشو انجام میده و بردنیاشو میبره و بعدم ولش میکنه و با خیال راحت و سوت زنان میره دنبال زندگیش و هیچکی هم نیس که بهش بگه خرت به چند من!!!اونوقت ما که میخوایم مال برده شده خودمونو پس بگیریم باید صدجا بریم و صدجور فرم پر کنیم و سوال و جواب پس بدیم و کلی پول خرج کنیم تا آخرش منت بذارن و یه تیکه آهن پاره رو بهمون بدن!!!الهی خدا جوابشونو بده!اونوقت میگن چرا مردم از اسلام و دین و خدا و پیغمبر زده شدن!واسه اینکه شماها گند زدین تو اعتقادات مردم!واسه اینکه شماها خودتونو متدین و دیندار معرفی میکنید!مردمم مقایسه میکنن.اینا که با دینداری و قوانین اسلامی مملکتو اداره میکنن،اینه اوضاعمون و جاهای دیگه که اسمی از دین و ادعاشم نیست،اونقدر به حقوق مردم اهمیت میدن و عدالتش اینهمه بیشتره!!!خب با این شرایط چرا نباید کسی با به دست آوردن کوچکترین موقعیتی،ازین مملکت بره؟چرا باید اینجا رو ترجیح بده به کشورای دیگه؟چه برتری داره زندگی کردن اینجا به جاهای دیگه؟خداییش چه برتری داره؟مطمئن باشید اگه شرایط رفتن واسه همه مهیا باشه،به یک هفته نمیکشه که این کشور خالی میشه!!!چون دیگه از ایران چیزی باقی نمونده!همه چیشو که خراب کردن!اینم که از وضع زندگیمونه!والله.....

خلاصه ساعت دو با سر درد شدید و اعصابی خورد برگشتیم خونه.کارای اداریش تموم شد و قرار شد شوهری غروب بره ماشینو از پارکینگ تحویل بگیره.گفت تو دیگه نیا،من آژانس میگیرم میرم میارمش.

ناهارم کوبیده گرفتیم و خوردیم!غروب شوهری رفت ماشینو آورد.خدا دزدا و رئیس دزدا رو همه باهم لعنت کنه!

ساشا رو از مدرسه آورد و شیر و کلوچه دادم عصرونه خورد و واسه شامم خوراک لوبیا درس کردم.ساشا زیاد خوب نبود.خودمم از صبح سرم سنگین بود.خدا کنه سرما نخورده باشیم.شب زود خوابید.من و شوهری هم شام خوردیم و حرف زدیم.فیلم گذاشتیم ببینیم که زیاد جذاب نبود و خوشمون نیومد.وسطاش خاموش کردیم و خوابیدیم.

امروز صبح ساعت هفت ساشا طبق معمول بیدار شد و گفت برم کارتون ببینم؟گفتم برو ببین.خودمم دراز کشیدم تا هفت و نیم و بعدش بلند شدم.هنوز از دیروز یه سر درد ریزی دارم.ساشا گفته بود پنکیک درس کن برام.چندتا دونه درس کردم.خودشم نشست و موزها رو خورد کرد و از منم خواست خامه رو براش تو قیف بریزم تا تزئینش کنه.پنکیکها که درس شد،خودش تزئینشون کرد و به قول خودش تبدیلشون کرد به یه کیک خامه ای موزی،جدید!!!خوردیم و کلی هم لذت بردیم!به به!

واسه ناهار قیمه گذاشتم و نشستم دارم موزیک گوش میدم.یه کمم رفتم تو تراس نشستم و از هوا لذت بردم.گرچه از بارون خسته شدم   دلم نمیخواد دیگه بباره.ولی این هوای لطیفو دوس دارم.

زندگیاتون پر از اتفاقات خوب و لحظه های شاد و خوش!

آرزو میکنم آسمون دلتون صافه صاف باشه،بدون حتی یه لکه ابر.

آرزو میکنم هرکی مریضی جسمی و روحی داره،خیلی خیلی زود خوب بشه که هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست!

آرزو میکنم عزیزاتون همیشه خوب و سلامت باشن.

از ته دلم برای تک تکتون بهترینها رو از خدا میخوام.دوس دارم زندگیاتون اینقدر خوب باشه و در آرامش پیش بره که همسایه ها از صدای خنده هاتون کلافه بشن!!!از ته دل بخندید....

فکر نمیکنم پست منسجم و خوبی شده باشه.ولی خواستم خبرای این یکی دو روز رو بهتون بدم.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید.

دوستتون دارم

بای

مهمونداری...

سلام

خوبید؟خوشید؟سلامتید؟همه چی خوبه؟چه میکنید با این باد و بوران و سرما؟!!!چرا اینجوریه هوا؟من باز امروز پالتو پوشیدم و کلاه!مگه میشه؟هوای بهاری لطفا!

خب بذارید براتون این چند روزو بگم تا یادم نرفته!

یکشنبه شب داداش کوچیکه شوهری بهش زنگ زد که ما فردا میایم اونجا.از قبل از عید رفته بودن دیار جاری و حالا میخواستن برگردن شمال و گفتن سر راه میان خونه ما!مام گفتیم تشریف بیارید،قدمتون رو چشم!

دوشنبه صبح ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.یه دفعه گفتم نکنه اینا واسه ظهر برسن.به شوهری زنگ زدم گفتم اینا کی میان؟گفت والله نمیدونم گفتش یک و دو ظهر میرسن،یا اون موقع تازه حرکت میکنن!!!!به به ازین حافظه!خخخخخخ

زنگ زدم با جاری،برنداشت.زنگ  زدم به برادرشوهرم،اونم جواب نداد.یه ربع بعد جاریم زنگ زد و گفت خواب بودیم!گفتم کی میاید؟ناهار میرسید؟گفت،نه!بعدازظهر حرکت میکنیم.گفتم اوکی!

بعدش دیدم حالا که ناهار درس کردن ندارم،خونه رو مرتب کنم.رفتم اتاق ساشا رو مرتب کنم که یهو یه تغییراتی هم بهش دادم.همینطور اتاق خودمون رو.خوب شد،ولی خسته شدم!

ظهر رفتم دنبال ساشا و اومدیم خونه.واسه شام سوپ خامه و سالاد الویه درس کردم.بعد از ظهر یه سر رفتم بیرون و نوشابه و خوراکی موراکی و باگت و اینجور چیزا خریدم و اومدم خونه.

شوهری شب اومد و گفتش داداشم زنگ زد که ماشینم خراب شده و دیرتر میرسیم.شما شامتونو بخورید.شام ساشا رو دادم و گرفت خوابید.شوهری هم چندتا لقمه الویه خورد.خودم ولی گرسنه ام نبود.ساعت یازده اومدن و خیلی بیچاره ها خسته بودن.بچه شونو وقتی دنیا اومد دیده بودیمش.ماه بعد میشه دو سالش!فوق العاده شیطونه!شام خوردیم و نشستیم به حرف زدن و بعدم دیگه ساعت دو خوابیدیم.

دوشنبه صبح ساشا رو بیدار کردم ،صبحونه اش رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.مهمونا خواب بودن.گوشت و لوبیا رو از فریزر بیرون گذاشتم واسه لوبیا پلو.برنجم شستم.بعدش گفتم یه ساعت بخوابم و بعدش پاشم صبحونه رو آماده کنم.نیم ساعتی دراز کشیدم ولی خوابم نبرد.پاشدم آب گذاشتم جوش بیاد و چایی دم کنم.بعدم وسایل صبحونه رو آماده کردم.موزیک گذاشتم و غذا رو آماده کردم.آبکش کردم و یه کم که گرم شد،زیرشو خاموش کردم تا بعدا روشنش کنم تا دم بکشه.

ساعت یازده بالاخره بیدار شدن.صبحونه رو ردیف کردم و خوردیم.گفتم جایی کار دارم،باید زودتر برم.جاری گفت برو عزیزم،من جمع میکنم ظرفها رو.تشکر کردم و رفتم یه چندجایی دور زدم و یه پیراهن خوشگل واسه دخترشون خریدم.اولین بار بود میومد خونه ما و دوس داشتم بهش هدیه بدم.بعدم رفتم دنبال ساشا و اومدیم خونه.ساشا کلا با بچه ها خوبه و با همه جور بچه ای کنار میاد.چه کوچیکتر چه بزرگتر.واسه همین زود با بچه جور شد و باهاش بازی کرد.

کادو رو دادم ساشا داد به دخترعموش.خوشحال شدن و خوششون اومد و کلی هم تشکر کردن.ساعت سه ناهار خوردیم و برادرشوهرم خوابید و جاریمم دخترشو خوابوند و مام دوتایی نشستیم به کار جذابه غیبت خانواده شوهر!!!!خخخخخخخ بیشترشم حول و حوش مساله برادر شوهر بزرگه و دوس دخترش میگشت!چیزایی بود که نمیدونستم و ملتفت شدم!

غروب شوهری اومد.شیرینی خریده بود.چایی درس کردم و خوردیم.جاری گیر داده بود بریم بیرون دور بزنیم،منم واسه خودم مانتو بخرم!شوهری گفت فوتبال داره ساعت هفت!برادرشوهرم میخواست فوتبال ببینه،ولی گیر داده بود که بریم.دیگه حاضر شدیم.لباس که میپوشیدیم،یکدفعه باد و بوران و طوفان شروع شد!!!بچه شونم مریض بود.گفتم به نظرم نریم تو این هوا!گفت الان اگه بگم نریم،ضایع میشم!!!چیزی نگفتم.رفتیم و اینقدر هوا بد بود که اصلا نمیشد راه رفت.من که اومدم تو ماشینو و گفتم شما برید دور بزنید.بعدش یه کم باد آرومتر شد و بچه هم خیلی اذیت میکرد.مریضم بود،بدتر لج میکرد.گفتم میخواید ببریدش پیش دکتر ساشا؟ما از بچگی میبریمش پیش این دکتر و خیلی خوبه.گفتن آره ببریم.بردنش و دکترم گفت ریه هاش عفونی شده و دارو و اسپری داد بهش.دیر شده بود و خیلی خسته بودم و کمرم درد میکرد.شوهری گفت واسه شام کباب ترکی بگیریم.همه استقبال کردن.گرفتیم و رفتیم خونه خوردیم.بعده شام شوهری و داداشش رفتن بیرون کار داشتن.گفته بودم داداش کوچیکه شوهری تصادف کرده بود.این ماه ظاهرا دادگاه داره و اونجوری که خودشون میگن،چون ماه حرام بوده،دویست سیصد تومن بهشون دیه میدن!حالا برادرشوهرم میگفت،همون روز که پولو گرفتم،میدم به زنم تا با باباش بیان تهران و خونه بخرن!قبل از اینکه بابام بخواد ازم بگیردش!!!خخخخخخ اینا کلا پول دستشون میاد،از بابا و خانواده شون فرار میکنن،بس که فقط چشمشون دنبال پول بچه هاشونه!این برادرشوهرم ماشالله خیلی زرنگ!هیچوقت نذاشته خانواده اش ازش سو استفاده کنن و کلا حقه داشته و نداشته خودشو همون اول ازشون میگیره!خلاصه اون شبم ساعت دو و نیم سه خوابیدیم!

سه شنبه صبح با درد شکم شدید بلند شدم!اصلا نفسم در نمیومد!شوهری خیلی ترسیده بود!گفتم بذار یه کم بگذره اگه خوب نشدم میریم دکتر.نیم ساعتی بود و بعدش کم کم خوب شد.شوهری گفت تو نمیخواد هیچ کاری بکنی،من خودم کارا رو میکنم.صبحونه دو آماده کردیم و جاری اینا ساعت ده بیدار شدن و صبحونه خوردیم.برنج شستم و گوشت بوقلمون داشتم،گذاشتم بپزه تا ته چین کنم.جاری سالاد شیرازی درس کرد و منم غذا رو درس کردم.ناهار خوردیم و شوهری ظرفها رو شست.بعده ناهار شوهری و داداشش رفتن تو تراس،قلیون کشیدن و جاری هم دخترشو برد بخوابونه و ساشا هم کارتون میدید.منم رو کاناپه دراز کشیده بودم و فایل صوتی دکتر هولاکویی عزیز رو گوش میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد!

ساعت چهار بیدار شدم.بقیه هم بیدار شده بودن.کاپوچینو درس کردم با شیرینی خوردیم  و رفتیم بیرون.سرد بود بازم هوا خیلی!دور زدیم و جاری دنبال مانتو واسه خودش میگشت.آها راستی،تو ماشین که بودیم از دهنم در رفت و جاری فهمید باردارم!!!خخخخخخخ گفتم که نگه فعلا به خانواده شوهر.گفتش نگران نباش نمیگم.

واسه ساشا یه ساعت بن تن خریدیم و برادرشوهرم واسه خودش یه ساعت خرید.بعدم گفتم من میرم تو ماشین میشینم سردمه.شماها خریدتون تموم شد بیاید.شوهری و ساشا هم باهام اومدن تو ماشین.یه کم بعد رعد و برق و بارون شروع شد و اونام اومدن.جاری البته مانتو خریده بود.اومدیم خونه و سر راهم یه کم خرید کردیم.واسه شام لازانیا درس کردم.فوتبال استقلالم دیدیم و بعدش شام خوردیم و ساشا خوابید.ظرفها رو جاری شست و شوهری هم گازو تمیز کرد.شوهری گفت اگه میخوای،شما دوتا اون اتاق رو تخت بخوابید،من و دا داشم تو هال میخوابیم.میخوایم فیلم ببینیم.خلاصه ما اومدیم تو اتاق و بچه خوابید و مام تا ساعت سه داشتیم حرف میزدیم.البته اینبار غیبت کنون نبود و راجع به بارداری و زایمان و خاطراتمونو و ازین چیزا بود.البته که لابه لاش از خاطرات خوش خانواده شوهری هم حرف میزدیم!!!

امروز صبح ساعت شش و نیم بیدار شدم.صبحونه ساشا رو حاضر کردم و خوردیم.داشتیم میرفتیم مدرسه که بچه هم بیدار شد و پدر و مادرشو بیدار کرد!

ساشا رو گذاشتم مدرسه و اومدم خونه.بیدار بودن و وسایلشونم جمع کرده بودن.صبحونه خوردیم و بعداز صبحونه خداحافظی کردن و رفتم.منم حاضر شدم رفتم سونوی ان تی رو انجام بدم.دو نفر بیشتر نبودن و زود نوبتم شد.انجام دادم و خداروشکر گفتش همه چی خوبه.بعدش گفت،میخوای جنسیتشم بگم؟گفتم مگه الام معلومه؟گفت آره میتونم بگم.گفتم بگید.گفتش نی نی،شاه پسره!!!ای جاااااااانم!الهی که سالم به دنیا بیاد.خداروهزار بار شکر....

بعدش از جواب سونو کپی گرفتم و رفتم آزمایشگاه،غربالگری مرحله اول رو انجام دادم و بعد به شوهری و مامانم زنگ زدم و بچه رو گفتم.با بابامم حرف زدم که وقتی فهمید بچه پسره،کلی پکر شد!!!عاشق دختره!!ولی خب زیاد به روش نیاورد.واسه خودم که اصلا فرق نداشت و نداره و مهم سلامتیشه.ساشا ولی داداش دوس داشت که نصیبش شد!

بعدش اومدم خونه و یه کم استراحت کردم و یه چی خوردم و ظهر رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.از دیشب لازانیا مونده بود،گرم کردم دادم ساشا خورد و خودمم وحشتناک خوابم میاد!چشمام داره بسته میشه از خواب!گفتم تا خوابم نبرده بشینم واسه تون بنویسم!کامنتها رو امروز فردا تایید میکنم.

امیدوارم آخر هفته خوبی در انتظارتون باشه و حسابی کیف کنید و لذت ببرید.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید.

دوستتون دارم

بای

من از دست خدا هم گله دارم.....

سلام خوبید؟

ساعت هشته و یهو فکر کردم بشینم براتون بنویسم.گرچه اینروزا تو اینستا حضور پر رنگی دارم و اگه اونجا باشید،کاملا از حال و اوضاعم باخبرید.ولی خب چند خطی هم اینجا مینویسم!

دوشنبه ساشا ظهری بود.گذاشتمش مدرسه و اومدم خونه.ناهار خوردم.یکی از شبکه های ماهواره ای،داشت فیلم ؛شیار 143؛ رو میداد.تازه شروع شده بود.خیلی ناراحت کننده بود.ولی بازی مریلا زارعی عالی بود.دوسش داشتم.ساشا زنگ آخر ورزش داشت.معلمشون گفته اگه کاری با من داشتید یا صحبتی بود،زنگ ورزش بیاید.واسه همین حاضر شدم و گفتم زودتر برم که راجع به یه روز غیبتی که هفته گذشته داشت،توضیح بدم.ساعت چهار و ربع حاضر شدم و رفتم جلوی در.چند دقیقه اول خشکم زد و مثل میخ سر جام وایسادم!ماشینم نبود!!!!اینقدر تعجب کردم که برگشتم تو و پارکینگو نگاه کردم!!!!گفتم لابد گذاشتمش تو پارکینگ و یادم نیس!ولی نبود!برده بودنش!

نمیدونم چقدر طول کشید تا به خودم بیام.زنگ زدم به شوهری و بهش گفتم.تازه وقتی بیانش کردم،به خودم اومدم و فهمیدم چی شده!شوهری فهمید هول کردم.گفت نترس!هیچی نیس!فقط زنگ بزن 110!زنگ زدم 110 و مشخصات ماشین و خودمو پرسیدن و گفتن پیگیری میکنن.همونجا کنار باغچه جلوی در نشستم.یه ربع بعد ماشین پلیس اومد.یه سری سوال و جواب کردن و یه فرمی رو پر کردن و گفتن باید بیاید کلانتری تا اونجا تشکیل پرونده بدیم.گفتم باید برم مدرسه دنبال پسرم.بعدش میام.گفتن باشه.

دیرم شده بود.زنگ زدم آژانس و به آقاهه گفتم تا میتونی تندتر برو بچه ام تعطیل شده!رسیدم مدرسه و ساشا تو حیاط بود.ده دقیقه ای دیر رسیده بودم.البته هنوز کلی بچه تو حیاط بود.ولی چون عادت داره تا تعطیل میشه و میاد تو حیاط،منو اونجا میبینه،اون روز که ندیده بود،ترسید طفلی!کلی گریه کرده بود.بغلش کردم و هزار بار بوسیدمش و معذرت خواهی کردم.گفتم ولی باور کن دست خودم نبود.یه اتفاق بد برام افتاد.گفت چی شد؟گفتم پرایدو دزدیدن!درجا گریه اش قطع شد!!!سوار همون آژانسه شدیم و برگشتیم.ساشا هم مدام ازم سوال میپرسید.هی میگفت دزدا چه شکلی بودن؟ماسک داشتن؟تفنگ داشتن؟لباسشون سیاه بود؟فکر میکرد،اومدن منو از ماشین انداختن بیرون و ماشینو بردن!گفتم که اینجوری نبوده و وقتی خونه بودم ماشینو بردن!گفت مگه کیلیدشو داشتن؟!!!خخخخخخخ

کلانتری پیاده شدیم.نزدیک چهل دقیقه کارمون طول کشید و بعدش اومدیم خونه.

خیلی خسته بودم.روحی و جسمی.کلانتری یه کپی از پرونده رو داد بهم و گفت باید ببرید آگاهی.شوهری شب اومد.اونم ناراحت بود.زود خوابیدم....

سه شنبه شوهری نرفت سرکار.رفت دنبال کار آگاهی و این داستانا.خبری نبود.گفتن پیگیری میکنن!!!

سه شنبه،چهارشنبه،پنجشنبه هم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.غیر از آرومتر شدن من و سپردن همه چی به زمان و تقدیر و روزگار.دیگه کاری ازمون بر نمیاد.سه شنبه ظهر بود که خیلی ناراحت بودم و بغضم شکست و گریه کردم.شوهری خیلی باهام حرف زدم.گفت یه تیکه آهن پاره بوده دیگه.حالا هرچقدر پولش!فعلا که رفته و کاریش نمیشه کرد.غصه بخوریم درس میشه؟میدونستم خودشم ناراحته ولی به روش نمیاورد.گفتم آخه مگه دزدی کردیم؟این پولا رو خودمون به دست آوردیم.چرا باید یکی بیاد و ببره؟خیلی زور داره به خدا!خدا ازشون نگذره!ولی ازون روز دیگه راجع بهش حرف نزدیم و گفتیم بذار هرچی میخواد پیش بیاد!

جمعه صبح رفتیم خونه خواهرم.قضیه دزدیدن ماشینو به هیچکی نگفتیم.گفتم واسه چی بقیه رو ناراحت کنیم؟کاری که از دستشون برنمیاد جز ناراحت شدن.من اصلا دوس ندارم دور و بریام رو واسه اتفاقات بدی که مربوط به خودمه ناراحت کنم.مخصوصا وقتی که میدونم کاری نمیتونن بکنن.

تا غروب بودیم و کلی حرف زدیم با خواهرم.عاشقانه رو چند قسمتشو ندیده بودیم که دیدیم.قشنگه.از ظهر یه سر درد ریزی گرفتم که دیگه تا غروب بیشتر شد.خودهرم استامینوفن ساده نداشت و نمیخواستم کدئین دار بخورم.خداحافظی کردیم و اومدیم سمت خونه.نمیدونم چرا حالم گرفته بود.یهو اینجوری شدم.موقع رفتن خونه خواهرم به شوهری گفتم یادت باشه برگشتنی گل بخرم واسه خونه.دلم گل طبیعی میخواست.گرچه هیچوقت گل طبیعی رو نمیتونم درست نگهداری کنم و خراب میشه.مامانم میگه گل به دستت نمیاد!ولی به هرحال گفتم بگیرم.وقتی برمیگشتیم،شوهری گفت بریم گل بخریم؟گفتم نه حالشو ندارم!ولی بعد پشیمون شدم و گفتم بخریم!رفتیم گلخونه و کلی اونجا حالم خوب شد.هواش اصلا فرق داشت.سه تا گلدون خریدم و چندتا تخم سبزی خوردن!!!!میخوام سبزی بکارم تو تراس!هه هه 

اصلا از فکرش ذوق زده شدم!شوهری هم خیلی خوشش اومده بود.خلاصه که در عرض چند دقیقه روحیه ام از این رو به اون رو شد!اومدیم خونه و گلدونا رو گذاشتیم رو اپن.گفتم بیا،این گلام شیرینی دزدیده شدن ماشین!!!!خخخخخخ

کلی سر همین خندیدیم!دیوونه شدیم رفت پی کارش!والله....

ساشا مشقاشو ننوشته بود.نشست نوشت.براش نیمرو کردم خورد و خوابید.واسه خودمونم سوپ درس کردم.خوردیم و فیلم دیدیم.رفتم رو تخت که بخوابم ولی خوابم نبرد.شوهری یه ساعت بعد اومد بخوابه دید بیدارم.همونجا رو تخت دراز کشیدیم و تا ساعت دو سه حرف زدیم.

راستش  خیلی چیزا دلم میخواد.خیلی کارا دوس دارم که بکنم خیلی اتفاقات هست که میخوام تو زندگیم بیفته،ولی.....

حس میکنم زندگی خیلی سخت پیش میره.شایدم من سخت میگیرم.انگار هرچی میریم نمیرسیم.اینقدر مشکلات و گرفتاریها هست که نمیذاره آدم یه کم تندتر راه بره.مجبوریم لاک پشت وار راه بریم.این چند روز خیلی با خدا حرف زدم.خیلی ازش گله کردم.گفتم دیگه ازت چیزی نمیخوام.چون به عدالتت شک کردم.چون میبینم تو زندگیم به چیزایی که حقمون بوده نرسیدیم.نه ما،خیلیای دیگه هم همینطور!گفتم دیدم که خیلیا با زور و ظلم و قدرت چطوری همه چی دارن و توام فقط نگاشون میکنی و هیچ چی نمیگی!میبینی که من و امثال من که مدام حواسمون هست حق کسی تو زندگیمون نیاد و کسی رو آزار ندیم،چقدر داریم سختی میکشیم و مشکلات داریم،ولی بازم فقط نگاه میکنی و کاری نمیکنی!!!اگه قراره کاری نکنی،خب بگو!لااقل بگو که الکی امیدوار نباشیم و اینقدر دعا و نذر و نیاز نکنیم!

میدونم که خیلیا ممکنه بگید که ناشکری و خیلی بیشتر از خیلیا تو زندگیت داری.کلا میگن زندگی مثل آپارتمانه.سقف زندگیه یکی،کفه زندگیه یکی دیگه است!یعنی ممکنه اون چیزی که واسه یه نفر،نهایته رویاش باشه،واسه شخص دیگه جزو حداقلها باشه!پس نمیشه واسه همه یه نسخه پیچید و گفت هرکی فلانقدر از زندگی سهم برد،پس خوشبخته و نباید توقع دیگه ای داشته باشه.من همیشه آرزوهای بزرگ داشتم و افق دیدم خیلی وسیع بوده.هنوزم هست.ولی واقعا الان میبینم که اون عدالتی که من از خدام توقع داشتم و حقمه که ازش داشته باشم،برام محقق نشده!کفره گفتن این حرفها؟نیس!از نظر من نیس!چون من به بزرگی و قدرت خدا بی نهایت ایمان دارم.واسه همینم هست که ازش توقع دارم.من به عدالت و مهربونیه خدا ایمان دارم.پس حق دارم که ازش گله مند باشم.

این گله گذاریا ربطی به ماشین و این چیزا نداره.دارم در مورد کل زندگیم حرف میزنم و مسیری که ازش عبور کردم و خوده خدا بیشتر و بهتر از همه از جزئیاتش خبر داره!خودش میدونه تا حالا چی کارا کردم و از چه راههایی گذشتم.پس چون میدونه،این بی تفاوت بودنش نسبت به زمونه بی رحم و ظالم،جای گله داره.

حق دارم ازش شاکی باشم!ولی شکایت خدا رو مگه میشه جایی برد؟مگه بزرگتر از خودشم داریم؟پس مجبورم شکایتش رو هم پیش خودش ببرم.چون نمیتونم بزرگتر و تواناتر از اون کسی رو پیدا کنم.

بگذریم.....

امروز شنبه است و تازه شروعه روزه.براتون آرزوی یک هفته خوب و عالی و پر از اتفاقات خوب رو میکنم و امیدوارم تو این هفته کلی اتفاقات ریز و درشته خوب واسه تون بیفته!

دوستتون دارم و آرزوی بهترینها رو براتون دارم

بای