روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

خودم و خودم

سلام به همگی!خوبید؟چه میکنید با گرما؟!

راستش دقیقأ نمیدونم میخوام چی بنویسم.یعنی من واسه همه کارام همینجوریم!دشمن قسم خورده برنامه ریزی ام!!!!اصلا و ابدا نمیتونم با برنامه ریزی پیش برم!موقع نوشتن اینجا هم فقط یه موضوع تو نظرم هست و طبق اون شروع میکنم بعدش دیگه ناخواسته کشیده میشم به موضوعهای دیگه...

امروزم فقط دلم میخواست بنویسم و چون چیزی تو نظرم نبود,گفتم یه کم از خودم بگم...

من خیلی زیاد رک گو هستم و معمولأ هر جا تو هر موقعیتی,نظرم رو میگم و اگه بهش اعتقاد داشته باشم,حتمأ سر حرفم وای میستم.مگر اینکه کسی با دلیل قانعم کنه که حرفم اشتباس و اونوقت حتمأ حرفشو قبول میکنم.انتقادپذیرم هستم.ولی دروغ چرا,بعضی جاها و تو بعضی مواقع دیکتاتور و انتقادناپذیرم میشم!!!شدیدأ احساساتیم,ولی کسایی که باهام برخورد دارن و زیاد بهم نزدیک نیستن,بیشتر منو یه آدم جدی و سختگیر میدونن.ولی واقعیت اینه که من خیلی زیاد احساسی هستم و اشکم همیشه دم مشکمه!اگر کسی بدترین کارها رو هم در حقم کرده باشه,با کوچکترین عذرخواهی یا پشیمونی که ازش ببینم,سریع همه چیو فراموش میکنم.البته خیلی جاها سعی میکنم بیشتر منطقی باشم تا احساسی.

بچه دوم خانواده هستم و یه خواهر بزرگتر دارم که متأسفانه هیچوقت رابطه مون خوب نبوده.البته بعد ازدواجمون بهتر از قبل شدیم.

بابای من خیلی خیلی سختگیر بود و همیشه حرف حرف خودش بود!ولی خب الانا که دیگه سنشون بالا رفته هیچ اثری ازون مرد دیکتاتور سخت گیر توش نیست و خیلی خیلی مهربون شده!ولی خب اونروزا واقعأ سختگیر بود.چون تو کارخونه کارگرای زیادی زیر دستش بودن,خونه هم که میومد,میخواست مثل اونا به مام دستور بده!ولی من از اول روحیه خیلی آزادی داشتم که هنوزم دارمش.یعنی به هیچ عنوان نمیتونم تحت سلطه یا امر کسی باشم.البته این مسأله واسه سرکار رفتنم خیلی مشکلساز شده بود,چون من اصلأ نمیتونم کسی رو به عنوان رییس بالای سرم قبول کنم و اگرم اجبارأ رییسی دارم,رفتارش نباید با من در حد زیردستش باشه!!!!شاید به نظرتون خیلی مغرور و خودخواه بیام,ولی بالاخره این یکی از بزرگترین ویژگیهای منه!البته اینجوری نیست که خودم رو برتر بدونما...فقط نمیتونم امو و نهی کردن کسی رو تحمل کنم و بیشتر دوس دارم خودم به بقیه برنامه بدم و مدیریت کنم!!!!کارهایی که داشتم هم,سعی میکردم بیشترشو طبق برنامه خودم پیش ببرم و چون خوب انجامشون میدادم,کسی با این اخلاق غد بودنم مشکل نداشت تو محیط کار.به هر حال هرکسی یه اخلاقی داره و منم اینجوریم.البته خودم اینو نکته منفی تو اخلاقم نمیدونم.

این اخلاق من باعث شده بود که مدام با بابام تو جنگ و دعوا و کشمکش بودم!'!!یعنی همیشه خدا منو بابام باهم درگیر بودیم!حالا اون خواهرم دقیقأ نقطه عکس من بود!!!!اونم خیلی از توقعهاش با بابام مخالف بود,ولی اصلا و به هیچ عنوان با بابام مخالفت نمیکرد!!!!خلاصه که عزیز دل بابا بود و منم بچه ناخلف خانواده!!!!!آخرشم این خواهرم به همه چیزهایی که میخواست,میرسید,ولی سیاست داشت دیگه....

من شیطون بودم و خونه بند نمیشدم!از همون اول چاق بودم!اول که میگم,منظورم نوزادیمه!شانسه دیگه!!!!ولی من هیچوقت با اندامم مشکل نداشتم.همیشه فکر میکنم زیادی اعتماد به نفس دارم,ولی واقعأ از خودم راضی بودم و خودمو خوشگل میدیدم.فکر میکنم آنا بود که یه پستی داشت راجع به اینکه عقیده درونی آدم راجع به خودش رو دیگرانم اثر میذاره.این در مورد من کاملأ صدق میکرد.فکر میکنم دیگرانم منو همونجوری خوشگل و خاص میدیدن که من میدیدم و توجهی به اندامم نداشتم.یعنی هیچوقت با کسی روبرو نشدم که حس کنم این قضیه براش مهمه,نه دختر,نه پسر!

دوست پسرامم احساس میکردم,منو همونجوری میبینن که خودم میدیم.دختر جوگیر و خودشیفته ای نبودم و اتفاقأ اگه تعریف از خود نباشه,باهوشم هستم!یعنی خیلی زود آدمها رو میشناسم و میفهمم چه جوری فکر میکنن.

واسه همین اولین باری که تصمیم گرفتم رژیم بگیرم,خیلی اتفاقی برام مثل یه بازی بود.دوستم خیلی چاق بود و باهم رفته بودیم مطب دکتر تغذیه و دکتره داشت براش راجع به کالریها توضیح میداد و این دوستم هیچ چی متوجه نمیشد و دکتر بیچاره هزار بار همه چیو واسش توضیح میداد.من جاهاییش رو که میفهمیدم براش میگفتم!از مطب که اومدیم بیرون دوستم شروع کرد به اینکه این دکتره چرت میگه و اصلأ اینجوری آدم لاغر نمیشه و ازین حرفها!!!من چون آقای دکتر,دوست پسرم بود,البته به دوستم نگفته بودم,چون زیاد باهاش صمیمی نبودم و بیشتر همکار بودیم,تا دوست.سعی کردم ازش تعریف کنم و بگم که کارش خوبه و ازین حرفها,ولی زیر بار نمیرفت!بعدش بهش گفتم,اصلأ باهم رژیم میگیریم و ببینیم نتیجه میده یا نه!یه شرط سنگینم بستیم که مجبور بشیم همه تلاشمونو بکنیم!بعد برگشتیم مطب جناب دوست و ازش خواستیم به منم برنامه بده!خلاصه رو حساب کل کل با دوستم و حفظ آبروی دوست پسرم,چهار ماه برنامه اش رو اجرا کردم و از هشتادوپنج کیلو,شدم شصت و پنج کیلو!!!!من قدم صدوهفتاده و خداییش مانکن شده بودم!!!!بگذریم ازینکه دوستم یک گرمم کم نکرد و بعدأ اعتراف کرد که اصلأ برنامه رو رعایت نکرده!

این قضیه که بهتون گفتم,مربوط میشه به بیست و دو,سه سالگیم!یعنی تا اون موقع حتی به فکر اینکه شاید لازم باشه وزنمو کم کنم هم نیفتاده بودم.یعنی اعتماد به نفس داشتم در حد المپیک!!!!

بعدشم که ازدواج کردم و جریانشو براتون گفتم تو پستای قبلیم.

نمیخوام راجع به زندگیم بگم,میخوام از خودم بگم که یه جاهایی تغییر کردم و یه جاهایی هنوز خود سابقم موندم.خصوصیاتی که هنوز باهام هستش و باقی مونده,همون روحیه آزاد و بلندپروازانمه.هنوزم همونجوری آزاد و بی پروام و حرف زور تو کتم نمیره.هنوز حرفمو و نظرم رو همه جا مطرح میکنم و توضیح میدم راجع بهش.البته اینکه واسه خودم و نظرم ارزش قایلم,شامل حال بقیه هم میشه و من واسه نظر همه ارزش قایلم.شما دوستای وبلاگیم,دیدید که من اکثرأ رو پستاتون کامنتای طولانی میذارم و بعضأ رو بعضی از پستها چند بار کامنت میذارم و توضیح میدم.این یعنی اینکه من از حرفها و نوشته های هیچکی بی تفاوت نمیگذرم و براش وقت میذارم و روش فکر میکنم.اصولأ با آدمای خنثی و بی تفاوت یا اونایی که هرطرف باد میاد,اونام همونطرفی میرن,به هیچ عنوان آبم تو یه جوی نمیره.گرچه معمولأ و اکثر مواقع اونا کارشون خیلی بهتر و راحت تر از من پیش میره و من عقب میمونم!

آره داشتم میگفتم که این روحیاتمو و عزت نفسمو و روحیه مدیریتیمو این چیزا رو هنوزم به همون شدت دارم.ولی اون بی خیالی و رضایتی که اون موقع داشتم رو ندارم!من الان اصلأ راضی نمیشم.البته قبلنم بلندپرواز بودم,ولی شرایط موجودم اینقدر آزارم نمیداد و کم کم به چیزی که میخواستم میرسیدم.تو رشته های موردعلاقه ام,حسابداری و ریاضی,رفتم دانشگاه و مدرک گرفتم.دوره های دیگه ای که دوس داشتم,مثل گرافیک,طراحی,آرایشگری و چندتا چیز دیگه رو هم آزاد گذروندم و مدرک گرفتم.به هیچ هنری هم غیر از آرایشگری و آشپزی از اول علاقه و استعداد نداشتم و دنبالشم نرفتم.اون موقع اینجوری بودم که دنبال چیزی که میخواستم میرفتم و به دست میاوردم و خوشحال بودم!من الان اون رضایته و خوشحالیه رو کم دارم!

شوهرم و پسرم رو دوس دارم ولی اصلأ راضی نیستم.حس میکنم میتونستم خیلی زندگی بهتری داشته باشم!میدونم الان تو این زندگیم و نباید برگردم و به گذشته نگاه کنم,ولی هرجوری که فکر میکنم این زندگی رو جوری تغییر بدم تا راضی بشم,نمیشه!زندگی بدی ندارم.خونه و ماشین داریم و درآمدمونم بد نیست.ولی این زندگی اون چیزی که میخواستم نیست!هروقت چیز دیگه ای میخوام و بهش میرسم,میبینم هنوز راضی نیستم و حتی خوشحالمم نمیکنه!!!!اصلأ نمیدونم با چی راضی میشم,با چی خوشحال میشم!شب قدر بیدار موندم ولی مثل همه اون دفعاتی که میخوام دعا کنم,بازم سردرگم شدم و نتونستم هیچی واسه خودم از خدا بخوام و فقط واسه دوستام و هرکسی که میشناختم دعا کردم و اصلأ نمیدونستم که باید چی واسه خودم بخوام!هیچوقت نمیتونم واسه خودم دعا کنم و بگم فلان چیزو بهم بده!چون خودمم نمیدونم چی میخوام و این نارضایتیم دقیقأ از چیه!واسه همینه که همیشه واسه شماها تو کامنتهام آرامش خواستم.چون آدم وقتی تو زندگیش به آرامش میرسه,که به چیزایی که خواسته,رسیده باشه و راضی باشه.متأسفانه من اون آرامش رو ندارم!من حتی دیگه از خودمم راضی نیستم!چندسالی با همون وزن موندم,ولی بعدش غذا خوردنای عصبی ام شروع شد و دوباره چاق شدم!و الان دیگه اونجوری نیس که خودمو همینجوری که هستم قبول داشته باشم و دوست داشته باشم.الان واقعأ از اندامم ناراضیم و از خودم بابت اینهمه بی اراده گی ناراضی و شاکیم!شوهرم بهم میگه تو خوشگلی و همینجوریشم واسه من جذابی!هنوزم اینقدر باهوش هستم که بفهمم دروغ نمیگه و واقعأ همینجوری قبولم داره و ناراضی نیست.ولی حرفای اونم باعث نمیشه خوشحال بشم!

دیگه مثل اون موقعها احساس نمیکنم که فقط کافیه من اراده کنم,اونموقع همه کار میتونم بکنم و هیچ کاری نشد نداره!الان دیگه حس میکنم ضعیف شدم و حتی توان کوچکترین تغییری تو خودم یا زندگیم رو ندارم!و خدا میدونه چقدر این حس بدیه.....

خیلی چیزای دیگه ای هست که میخواستم بنویسم,ولی خیلی طولانی میشه و فکر کنم از حوصله شما خارج باشه.شاید بعدأ اونا رو هم نوشتم!

دوستتون دارم و بازم واسه همه تون از خدا آرامش میخوام!بای

دستهای مهربون

سلااااام به روی ماه همه تون!خوبید؟امروز شنبه است و من با اینکه ساشا کلاس نداشت,ولی ساعت هشت و نیم بیدار شدم.البته همیشه همین موقع ها بیدار میشم,ولی تا یکی دو ساعت بعدش تو تختم میمونم و بلند نمیشم!ولی تصمیم گرفتم,از امروز وقتی بیدار شدم,دیگه الکی دراز نکشم!ساشا هم بیدار بود و دوتا از ماشینهاشو آورده بود رو تخت ما و داشت بازی میکرد .یه کم باهم بازی کردیم و آهنگ گذاشتم و رقصیدیم.خلاصه حسابی خوابمون پرید و سرحال شدیم.دست و رو شستیم و یه لیوان آب خوردم و به ساشا گفتم,الان صبحانه میخوری,که گفت,نه سیرم!معمولا با اینکه زود بیدار میشه,ولی صبحانه اش رو یه ساعت بعد از بیدار شدنش میخوره.

دیروز بالاخره بر تنبلی چند ماهه ام غلبه کردم و یخچال رو تمیز کردم!دیگه اینقدر فریزرش برفک زده بود که کشوهاش باز نمیشدن.شوهری گفت,بذار باهم تمیز کنیم,تنهایی سخته.گفتم,نه تو یه کار دیگه بکن,من خودم تمیز میکنم.شوهری من عاااشق تمیزیه.خواهراش که وسواس شدید دارن,همچنین خاله هاش و خونه هاشون اینقدر برق میزنه که آدم میترسه بره خونه شون و مثلأ جای انگشتی,چیزی بمونه رو وسیله هاشون!خلاصه که شوهری منم خیلی تمیزه.البته اوایل خیلی شدیدتر بود,ولی در زندگی با من,کم کم عادت کرد به خاکی بودن!!!!حالا نه اینکه فکر کنید من تمیز نیستم یا خونه زندگیم کثیفه ها!اصلأ اینطور نیست.ولی من همه چیزو در حد تمیز نگه میدارم,دیگه خودمو نمیکشم که برق بزنن!یه کم شلختگی هم بد نیست!حالا شوهری من تمیزه,این هیچ ربطی به مرتب بودنش نداره ها...کمی تا قسمتی شلخته هم هستش,البته نه اندازه من!

آره داشتم میگفتم که بهش گفتم تو یه کار دیگه رو بکن و اونم تمام مبلها رو کشید جلو و سرامیکهای زیرشون رو جارو کشید و تی کشید و حسااابی تمیر کرد.منم یخچال رو خاموش کردم و وسیله هاشو درآوردم و کشوها رو آوردم بیرون و با آب داغ یخهاشو آب کردم که خیلی کار سخت و خسته کننده ای بود!بعدشم تو و بیرون بدنه یخچال رو خیلی خوشگل,تمیر کردم.شوهری کارش تموم شد و گفت,میخوای مبلها رو شامپو بکشم؟منم خیلی مظلومانه گفتم,نه خسته میشی عزیزم!!!!گفت,نه بذار بکشم,زیاد کاری نداره!خلاصه مبلها رو شامپو میکشید و من همچنان مشغول یخچال بودم!!!متنفرم ازین کار!بیشتر وقتا مامانم میاد و تمیز میکنه و من فقط کمکش میکنم.دیگه اینبار خیلی فاجعه بود و نمیشد صبر کنم تا مامانم بیاد.دیگه آخراش افتاده بودم به غر زدن و شوهری هم میگفت,ولش کن بقیه اش رو من میام انجام میدم.وای خب اون بیچاره خودش کلی کار کرده بود و دلم نمیومد اینم بدم اون بکنه,این بود که با هر مشقتی بود خودم انجام دادم و یخچال شد مثل روز اولش!کیف کردم از اینهمه تمیزی.بعدشم آشپزخونه رو حسااابی تمیز کردم.دیگه تمام بدنم خیس عرق بود.سریع رفتم حموم و خودمو شستم و لوسیون کاری کردم و اومدم بیرون.وقتی اومدم بیرون خیلی سرحال شده بودم.روغن بدنمو زدم و موهامم ژل و موس زدم.چند وقت پیش جایی خوندم که وقتی از حموم میاید بیرون با پنبه به صورتتون گلاب بزنید,واسه پوستتون خوبه.منم ازون موقع این کارو میکنم.البته من پوستم خوبه,ولی حس خوبی داره وقتی اون موقع که منفذهای پوست بازه,بهشون گلاب رو با اون عطر و بوش بزنی.خلاصه بعداز اینهمه شیتان پیتان کردن,رفتم اتاق و دیدم,بعله شوهری عزیز,فرشها رو هم شامپو کشیده و گردگیری هم کرده!!!کلی حال کردم.خونه شده بود مثل گل!مراسم تقدیر رو ازش به جا آوردم.البته چون حسابی عرق کرده بود,از همون راه دور مراسمو به جا آوردم!

دیگه اونم رفتش حموم و اومد و دیگه ساعت شده بود,دو.گفتم,من اصلأ حال غذا درس کردن ندارم.گفت,زنگ میزنیم بیارن.ولی زهی خیال باطل!!!!فکر کنم ماه رمضون ظهرها غذا ندارن.چندجا زنگ زدیم,دو سه تا پیتزایی و دو سه تا هم تهیه غذا,ولی هیچکدوم واسه ظهر سوریس نداشتن دیگه یکی شون دلش سوخت برامون و گفت,برنج نداریم ولی کباب میزنم براتون و پیکمونم نیستش ظهرها ماه رمضونا و خودتون باید بیاید ببرید.دیگه شوهری رفت و کبابا رو گرفت و اومد و خوردیم و از خستگی بیهوش شدیم....

همه اینها رو گفتم تا بگم که چون دیروز توی حرکت جمعی خانوادگی خونه رو برق انداخته بودیم,امروز دیگه گردگیری نداشتم و ازین بابت بسی خوشحال بودم.واسه همین نرمشهای پریا جون رو انجام دادم و پیاده رویش رو هم انجام دادم و واقعأ این حرکتهای کششی حال آدمو خوب میکنه.آدم حس میکنه تمام بدنش کش میاد!بعدش رفتم و دوش گرفتم و صبحانه ساشا رو دادم و نشستم به نوشتن واسه شما عزیزان.

حالا برسیم به مطلبی که میخواستم امروز راجع بهش باهاتون حرف بزنم.ببخشید اگه این پست طولانی میشه.

من معمولأ به مناسبتهایی مثل ماه رمضون یا محرم,غذا درس میکنم و پخش میکنم.البته در حد توان خودم.خیلی دوس دارم این کارو.کلأ خانواده ما زیاد اهل نذری دادن و این چیزا هستن.بابای من بیست و یکم ماه رمضون یه نذری بزرگ میده.یعنی حدود هزار نفر رو افطاری و شام میده.دعوتی هم نیست و عمومیه و معمولأ هزار تا هزار و پونصد نفر میان.از سی سال پیش هر سال این کارو میکنه.ایشالله صد سال زنده باشه و بتونه ادامه اش بده.از وقتی ازدواج کردم,هر سال واسه نذریه میرفتم پیششون,ولی امسال خیلی گرم بود و گفتیم شاید بخوایم واسه عید فطرم بریم,دیگه تصمیم گرفتیم نریم و مامانمم گفت,هوا خیلی گرمه,مریض میشه بچه نمیخواد بیاید.واسه همین تصمیم گرفتم خودمم یه چیز کوچیک بدم.با خودم فکر کردم خب این نذری که پخش میکنم بین همسایه ها,درسته که خوبه ولی خب چه فایده'!آخه اونام یکی هستن در حد خودمون,یعنی فقیر نیستن که با این غذا سیر بشن!واسه همین تصمیم گرفتم برم کیک و آب میوه بخرم و کارگرها یا آدمهای فقیری که تو راهم دیدم بدم بهشون.رفتم و خریدم و یه سری کارگر ساختمونی دیدم و دادم بهشون و چندتا رفتگر هم دیدم و دادم بهشون و یه پیرمردی رو دیدم که چرخ واکسی داشت.رفتم و دادم بهش.خیلی پیر بود و واقعأ دلم براش سوخت که تو این گرما داره چرخشو راه میبره تا یکی بخواد براش واکس بزنه!خیلی خوشحال شد.گفتم,بچه یا نوه هم داری؟گفت,چهار تا!منم چهارتا دیگه کیک و آب میوه بهش دادم و نمیخواست بگیره و میگفت به بقیه نمیرسه.گفتم,واسه شماس!گرفت و خیلی خوشحال شد.همینجوری با چرخش میومد و من و ساشا رو دعا میکرد!!وقتی رسیدم خونه بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم.خیلی گریه کردم!قلبم به شدت به درد اومده بود.از اینکه چرا باید آدمهای فقیری باشن که حتی نتونن خوراک روزانه خانواده شون رو تأمین کنن.شب که شوهری اومد,بهش گفتم و اونم خیلی ناراحت شد.اونم خیلی دلسوزه و گفت خب اگه بشه به اینجور آدمها کمک کرد,خیلی خوبه.همون شب برنامه ماه عسل از طرحی فکر کنم به اسم طرح محسنین اسم برد که دویست و هفتاد تا بچه خیلی فقیر رو که خانواده شون توانایی تأمین مایحتاجشون رو ندارن رو شناسایی کردن و هرکی میتونه حامی یکی یا چند تاشون بشه.و شوهری گفت بیا تماس بگیریم و ماهم حامی یکیشون بشیم.خیلی راجع بهش حرف زدیم.بالاخره آدم باید از خودش مطمین بشه که میتونه این کارو انجام بده و چهار روز دیگه ولش نکنه.یه وقت آدم دستش تنگ میشه یا هر اتفاق دیگه ای میفته و آدم باید از الان پیش بینی اش رو بکنه.خلاصه بالا و پایین کردیم و به این نتیجه رسیدیم که این کارو بکنیم.نه واسه ثوابش,نه واسه اینکه خدا عوضش رو بهمون بده,نه واسه اینکه حس کنیم چقدر آدمهای خوبی هستیم!فقط و فقط واسه اینکه یه بچه بتونه یه کم بهتر زندگی کنه!حداقل گرسنه نمونه.....واقعأ درد داره که آدمهایی هستن که گرسنه هستن و نمیتونن خودشون رو سیر کنن!!!واقعأ درد داره...

یه شماره داشت,زدیم و چندتا مرحله داشت و بعدشم گفتش تا چند روز دیگه باهاتون تماس میگیریم.یه دوستی داریم که اهل کار خیره و بهش گفتم.البته نگفتم که ما میخوایم بکنیم,فقط گفتم که همچین طرحی هستش و اونم گفت که به ماه عسل اعتباری نیست و بعید نیست فقط اخاذی و کلاهبرداری باشه!!!!لعنتی فکرمو خراب کرد!میخوام ببینم شماها راجع به این طرح اطلاعاتی دارین,میدونین درسته یا نه؟یعنی کمکها به بچه ها میرسه و حامی اون بچه میشیم؟

ببخشید که اینقدر طولانی شد.همه تون رو به دستهای مهربون خدا میسپارم.

بای

یک دوست

سلام دوستای خوبم!خوبید؟چه میکنید با گرما؟!!!واااای اونایی که روزه میگیرید که خیلی خیلی سخته براتون.قبول باشه روزه هاتون و یادتون نره,حتمأ منو هم دعا بکنید.مرسی!

راستش امروز نمیخوام از روزمره هام بنویسم,میخوام راجع به یه چیز دیگه براتون بنویسم.این چند روزی که ننوشتم,اوضاعمون خوب بوده و اتفاق خاصی نیفتاده و زندگی روال عادی خودشو طی کرده.میخوام براتون از یکی از دوستام بگم به اسم نسرین.من و نسرین از دوره راهنمایی باهم دوستای صمیمی بودیم.بعدش تو دبیرستان,دانشگاه و بعد از اونم این دوستیمون ادامه پیدا کرد.خیلی زیاد شبیه هم بودیم,از نظر اخلاقی و خانوادگی.واسه همین رابطه مون خیلی نزدیک بود.نسرین خانواده مذهبی نداشت و خیلی باز و راحت بودن و اهل حجاب و نماز و این چیزا نبودن.خودش سیگار و مشروبش همیشه به راه بود و خیلی خیلی شاد بود.مدام باهم بیرون بودیم و میگشتیم!یهو نفهمیدیم چی شد,که نسرین از بین اینهمه دوستا و پسرای هم تیپ و هم عقیده خودش که دور و برش بودن,عاشق یه پسر مذهبی خیلی معمولی شد.پسر بدی نبود ولی همه چیش,قیافه اش,تیپش,خانواده اش,کلأ همه چیش در حد معمولی بود و کوچکترین سنخیتی با نسرین نداشت!حتی تحصیلات دانشگاهی هم نداشت و دیپلمه بود!هرچی به نسرین میگفتم این پسره چیه آخه تو ازش خوشت میاد,ولی گوشش بدهکار نبود!باهم دوست شدن.در واقع همین تفاوتهای فاحشی که باهم داشتن باعث شده بود به طرف هم جذب بشن.نسرین ازینکه میدید پسری با این سن و سال نماز میخونه و روزه میگیره و سر به زیره,خیلی خوشش میومد.ازون طرفم اون پسره,حسین,وقتی میدید که نسرین سیگار میکشه و بلند بلند میخنده و بدون هیچ ترسی علاقه اش رو بروز میده و خلاصه زمین تا آسمون با دخترای دور و برش فرق داره,جذبش میشد و براش تازگی داشت!

سرتون و درد نیارم,با وجود مخالفت خانواده ها و به آب و آتیش زدنای من,اونا باهم ازدواج کردن.خانواده نسرین خیلی با حسین مشکل نداشتن,یعنی با اینکه نماز بخونه یا مشروب نخوره و این چیزا مسأله نداشتن و احترام میذاشتن به نظراتش.ولی خانواده حسین,متأسفانه مثل اکثر آدمهای مذهبی,اصلأ تو کتشون نمیرفت که یه دختر اینجوری رفتار کنه!من نمیفهمم چرا آدمهای مذهبی اینطوری هستن؟!البته نه همه شونا,ولی اکثرشون.خانواده حسینم,مثل همون اکثریت,با حالتی مقدس مآب و از بالا به پایین بهش نگاه میکردن.اینجور آدمها فکر میکنن آخر تقدس و پاکی هستن چون دو رکعت نماز میخونن و چادر سرشون میکنن,ولی امثال منو که اینطوری نبستیم رو به چشم آدمهای بدبخت گناهکار نگاه میکنن و به خودشون حق میدن که رفتار از نظر خودشون,درست و صحیح خودشون رو به ماها دیکته بکنن.اینا فکر میکنم خودشون رو پیغمبری چیزی میبینن و فکر میکنن به واسطه عقایدشون,از طرف خدا مأمورن که تمام گنهکارانی که مثل اونها فکر نمیکنن و مثل اونها نمیپوشن رو زورکی ببرن بهشت!!!!بعضیاشونم که دیگه احساسی خداگونه دارن و فقط به حرف و تحقیر و این چیزا بسنده نمیکنن و خودشون جزای کافرا و گناهکارا رو میدن!

من به نظرم آدمهایی که ایمان واقعی داشته باشن و مؤمن به خدا باشن,اصلأ همچین دید و نظری ندارن ولی متأسفانه متأسفانه اکثر آدمهای مذهبی که میبینیم اینطور نگاه و طرز برخورد رو دارن و نژادپرستانه,خودشون رو برتر از بقیه میدونن!!!چقدر دور شدیم از بحثمون....

القصه...همین تفاوتهایی که باعث نزدیکی و عشقشون شده بود,براشون مشکل ساز شد!کار داشت به طلاق و جدایی میکشید که تصمیم گرفتن از ایران برن.پنج سال پیش رفتن آلمان و تا الانم اونجان.سالی یه بارم میان ایران .وضعشون خوبه و زندگیشونم ظاهرأ خوب و روبه راهه.یه پسر چهار ساله هم دارن.

حالا دیشب نسرین بهم زنگ زده و کلی با هم حرف زدیم.کلی که میگم,یعنی از ساعت دوازده شب تا چهار و نیم صبح!!!!!

حرفهایی زد که نمیدونم چی بگم!همین حرفها باعث شد که راجع بهش براتون بنوبسم تا شما قضاوت کنید.

میگفت زندگیم خوبه و با حسین مشکلی ندارم.شوهرش بیشتر به واسطه خانواده اش مذهبی بود و الانا دیگه از نماز و روزه اش خبری نیست.میگفت همه چی خوبه و بهتر ازین نمیشه.بیشتر از همیشه عاشق همن و پسرش هم که مزید بر عشقشون شده و خلاصه که خوشبختن'!ولی ناراحت بود!بغض داشت!دختره مغروریه و تا مجبور نشه پیش کسی حرفی نمیزنه!من خیلی بهش نزدیکم که حاضر شده پیشم درد دل کنه.

میگفت,من آدم بدیم!گفتم,چه مزخرفاتی!!!!خیلیم خوبی!ولی اصرار داشت که بده!

میگفت,من یه سره دروغ میگم!در صورتی که این آدم تا قبل از ازدواجش میکشتیش هم دروغ نمیگفت!تو هیچ شرایطی!ولی میگه,الان سر چیزهای کوچیکی که اصلأ نیازی هم نیست,دروغ میگم!میگه از شوهرم پول برمیدارم!!!!!وضع خانوایشون عااالی بود.الانم وضعشون با شوهرش خوبه و من گفتم چه نیازی به این کار داری,وقتی حسین اینهمه پول در اختیارت میذاره؟نسرین شاغل بود تا دو سال بعده ازدواجشون و بعدش به اصرار حسین و فشارهای خانواده اش مجبور شد کارشو ول کنه!الانم شاغله و درآمد خوبی داره!میگه نمیدونم چرا اینکارو میکنم!از اون سالهایی که مجبور بودم ازش پول توجیبی بگیرم,این مثل یه عقده شده برام.مثلأ پول مهد پسرم هفتصد تومنه,میگم,شده یه تومن!جالبیش اینه که میگه اصلأ نیازی به این پولا ندارم و تمام پولایی که ازش اینجوری میگیرم رو واسه خودش کادو میخرم یا بالاخره یه جوری,واسه زندگیمون خرجش میکنم و اصلأ واسه خودم برنمیدارم!!!!میگه,شدم یه آدم حسود!با اینکه خوب و خوشبختم,ولی چشم ندارم خوشبختی هیچکیو ببینم!از درون حرص میخورم وقتی میبینم کسی خوشحال و خوشبخته!منی که اونقدر دلسوز بودم و کوچیکترین ناراحتی اطرافیانم,اشکمو در میاورد,حالا چشم ندارم موفقیتشون رو ببینم!همه اینها رو با گریه میگفت و مدام هم میگفت,از خودم بدم میاد.همه اش دارم واسه همه نقش بازی میکنم.خودم رو گم کردم!حالا شوهرشم دیگه نماز و روزه نمیگیره,ولی میگه من به دروغ بهش میگم که روزه ام!!!!میگم,مگه وقتی میگی روزه ام,خوشحال میشه؟میگه,نه!تازه اصرارم میکنه که نمیخواد روزه بگیری!روزه نمیگیره,ولی میگه که روزه ام!میگه دارم به خودم دروغ میگن,دارم واسه خودمم نقش بازی میکنم!میخوام با گفتن اینکه روزه ام و نماز میخونم,به خودم بگم که آدم خوبیم تا خدا منو خوب ببینه!میگم احساس میکنم آدم بد و گناهکاریم و میخوام با اینکار خدا دلش به حالم بسوزه و اطرافیانمم ببینن که من چقدر خوب و پاکم!!!!

خودش رو گم کرده....خوب و بد بودن رو قاطی کرده!به قول خودش دیگه نمیدونه چی خوبه و پی بد!از بس بعده ازدواج طعنه و کنایه شنیده راجع به بد بودنش,حالا هم که اجباری نیست و همینجوری قبولش دارن,خودش دیگه خودشچ قبول نداره!از طرفی واقعأ و از درون خودش به این باور نرسیده که خوب بودن تو مؤمن بودن و نماز و روزه است و به قول خودش داره واسه خودشم نقش بازی میکنه!دچار بحران هویتی شده!

دیشب پا به پای هم اشک ریختیم و هیچکدوممونم نمیدونستیم چیکار باید کرد!گفتم برو مشاوره,برو با کسی که کارش اینه حرف بزن,ولی شدیدأ مقاومت کرد و گفت فقط به تو گفتم!فقط به تو گفتم حرفهایی رو که حتی روم نمیشد به خودمم بگم!!!!دیگه هیچوقت این حرفها رو جای دیگه بازگو نمیکنم!

گفتم از حسین جدا شو.....

حرفی نمیزنه!

میگه من خوشبختم!حسین عاشقمه!منم عاشقم!

من فقط خودمو گم کردم!نمیخوام دروغ بگم,نمیخوام دزدی کنم,نمیخوام حسود باشم,نمیخوام بخیل باشم......ولی از فردا دوباره همه این کارا رو میکنم!!!!

گیج شدم!میدونم خیلی درهم و برهم نوشتم,ولی حال و روزم الان اینه!

نسرین من میگه که بد شده,ولی من هنوزم جز خوبی چیری توش نمیبینم.به نظر شما بد شده؟مقصر کیه؟

خودش؟حسین؟خانواده اش؟

چیکار باید کرد؟؟؟؟؟


هرگز ز خود سؤال نکردیم که کیستیم

در کوچه های عمر به دنبال چیستیم

هرگز به بحر نور نگشتیم آشنا

هرچند در قلمرو خورشید زیستیم

جز صفر نیست حاصلمان,خود اگرچه

شاگردان مدرسه قرن بیستیم!


شب شیطانی!!!!!

سلاااااام به روی ماهتون.خوبید؟امروز اینجا خنکه و باد خوبی میاد!کاش زودتر این دو ماه تابستونم تموم بشه!من متنفرم از گرمااااااا

از هواشناسی بیایم بیرون و برسیم به روزمره ها....

یادم نیست تا چند شنبه نوشتم.فکر کنم تا دوشنبه رو گفته بودم.خب برسیم به سه شنبه!

تا غروبش رو که یادم نیس چیکار کردم.ولی بعدازظهرش ساشا اومد پیشم و گفت,مامان جون,میشه واسه من لازانیا درس کنی؟!آخه داشت گارفیلد نگاه میکرد و اونم که یه سره لازانیا میخوره,اینه که پسر ما هوس کرده بود!گفتم باشه مامان اگه حالشو داشتم شب درس میکنم.رفتم نگاه کردم و ودیدم خداروشکر هیچکدوم از وسایلشو نداریم!!!!!

غروب ساشا رو بردم باشگاه و برگشتنی,رفتیم سوپری و لازانیا و پنیر پیتزا و سوسیس و قارچ خریدم!

برگشتیم خونه و سریع پیاز رنده کردم و تف دادم و گوشت چرخ کرده رو اضافه کردم.شوهری دوس داره توی لتزانیا و پیتزا سوسیس هم باشه,واسه همین سوسیس هم خورد کردم و بهشون اضافه کردم.قارچها رو هم چون اگخ زیاد درشت باشن,ساشا نمیخوردشون,ریز کردم و ریختم توشون و رب زدم و درش رو گذاشتم تا خوب رنگ بده.رفتم سراغ لازانیاها که دیدم ای دل غافل!به جای نیمه آماده,معمولیشو گرفتم!حوصله هم نداشتم سس سفید درست کنم و لازانیای خشک استفاده کنم.واسه همین غر غر کنان,آب رو تو چایی ساز جوش آوردم و ریختم تو قابلمه گذاشتم رو گاز و لازانیاها رو ریختم توش و بعد از پخت آبکششون کردم و مواد و پنیر رو لابلا ریختم.یه پیرکس بزرگ واسه شاممون و یه پیرکس کوچیک واسه فردا ناهار شوهری درس کردم و گذاشتم تو فر و ظرفها رو شستم و آشپزخونه رو تمیز کردم.شوهری اومد و ساشا هم هر پنج دقیقه میومد که لازانیا حاضر نشده؟گفتم بذار اذان بشه,افطار کنیم!یه متن واسم تو تلگرام اومده بود که خیلی باحال بود و شرح حال ما بود!زده بود؛من عاشق اون خانواده هایی هستم که واسه افطار همدبگه رو دعوت میکنن,در حالی که هیچکدوماشونم روزه نمیگیرن و تو مهمونی,صبر میکنن تا اذان بشه و بعدش غذا میخورن!!!!حالا ما هیچکدوم روزه نمیگیریم,ولی وا میستیم اذان که شد افطار میخوریم!آخه اینجوری حس ماه رمضون به آدم میده!

به هر حال...شام رو خوردیم و پایتخت رو دیدیم و لالا.

چهارشنبه رو تا غروب نشستم به کتاب خوندن.من خوره کتابم و بهترین تفریحم کتاب خوندنه.اون موقع که سرکار میرفتم,تنها ناراحتیم این بود که وقتم واسه کتاب خوندن کمه.البته که بیشتر شبها چند ساعت کتاب میخوندم.

کتاب خوندم,و ناهارم داشتیم.همونو گرم کردم و دادم ساشا خورد و اومد پیشم و گفت میشه بلند بخونی منم بشنوم.پیشم دراز کشید و منم بلند بلند و مثل این قصه گوها شروع کردم به خوندن.البته به خودم بیشتر حال میداد!یه ساعتی خوندم که دیدم خوابیده.رفتم ناهارمو خوندم و دوباره نشستم سر کتاب.غروب ساشا رو بردم کلاس و برگشتیم.واسه شام گفتم سوسیس بندری درس کنم.کلی پیاز خلالی کردم و سرخشون کردم و سیب زمینی خلالی رو هم بهش اضافه کردم و سرخ شد ,سوسیسها رو هم ریختم تو تابه و تف دادم و رب زدم .خوب که سرخ و خوشرنگ شدن,واسه ساشا برداشتم و به بقیه اش کلی فلفل زدم تا حسابی تند بشه.بعدشم به شوهری اس دادم که باگت بخره.اومد ,باگت و نوشابه خریده بود.کاهو و گوجه رو شستم و خورد کردم و ساندویچها رو درس کردم و خوردیم.بعده شام به شوهری گفتم خیلی وقته خونه خواهرم نرفتیم,بریم آخر هفته؟گفت,اتفاقأ من میخواستم بگم بهت.فردا برید,منم بعد از کارم میام .گفتم من حوصله ندارم تو این گرما برم,بذار جمعه بریم.همین وسطا خواهرم زنگ زد که چرا نمیاید خونه ما شماها؟؟؟؟گفتم اتفاقأ تازه داشتیم برنامه میریختیم که کی بیایم.گفت فردا شب بیاید.یه دوست مشترک داریم که گفت,اونم فردا میاد,نزدیک ظهر میخواد بیاد,باهاش قرار بذار,ببینید هنو باهم بیاید.تلفنو که قطع کردم,شوهری گفت خب چون گرمه به دوستت بگو بیاد اینجا دنبالت و من گفتم که هیچوقت از هیچکی توقعی ندارم!یعنی واقعأ ندارما....هیچوقت نمیخوام کوچیکترین باری رو دوش کسی باشم,حتی نزدیکترین کسانم!

البته شوهری در مورد دوستا و خانواده خودش تو این موارد خیلی ملاحظه میکنه,ولی به دور و بریای من که میرسه,ماشالله توقعش میره بالا!منم همینها رو بهش گفتم و یه بحث ریزی بینمون درگرفت!البته جفتمون آروم بودیم و همینجوری که تی وی میدیدیم بحثم میکردیم که من یهو خر درونم به شدت کله مو گاز گرفت و شروع کردم به چرت و پرت گفتن,که من چه حماقتی کردم ازدواج کردم... خونه بابام راحت و بی دغدغه داشتم زندگی میکردم,کارمو داشتم,ماشبن زیر پام بود,همه چیم براه بود....حالا ازدواجم کردم,وسط اونهمه خواستگار درست و حسابی چرا باید به تو بله میگفتم.....فحشم ندیدا...ولی  بدجوری افتاده بودم رو دنده مزخرف گویی و کوتاهم نمیومدم!شوهری وسط حرفام پاشد رفت تو تراس سیگار کشید,ولی من همینجوری بلندتر میگفتم تا بشنوه!بعدش اومد و اونم یه حرفهایی بهم زد و بعدشم خیلی جدی بهم گفت,تا آخر این ماه میریم و طلاق میگیریم!!!

یه نیم ساعتی ساکت شدم,بعد دیدم خیلی حرفهای بدی بهش زدم,بهتره از دلش دربیارم.رفتم و باهاش حرف زدم,ولی اصلأ حرفامو گوش نمیکرد و فقط میگفت دیگه باهات زندگی نمیکنم....البته معذرت خواهی نمیکردم,فقط بهش میگفتم الکی باهم بحث کردیم,بیا تمومش کنیم,من حوصله قهرو ندارم و ازین حرفها.فکر کنم یه ساعتی واسش روضه خوندم,ولی دیدم,نه انگار خیلی جدی داره حرف میزنه و کوتاه بیا هم نیست!عصبانی شدم گفتم این حرفها چیه,طلاق چیه...ولی مرغش یه پا داشت!دیگه گریه ام گرفت!دیدم دو ساعته پیشش نشستم و دارم آرومش میکنم و بوسشم کردم,ولی همینجوری حرف خودشو میزنه!منم گفتم حالا که اینجوریه,فردا که رفتم خونه خواهرم,بعدش میرم خونه بابام اینا و توام بیا بریم دادگاه و تمومش کنیم!پاشدم رفتم تو اتاق و درو قفل کردم و چمدون رو آوردم و لباسامو جمع کردم!اولین بار بعده ازدواجمون بود که همچین کاری میکردم.دعواهای بدتر ازین زیاد داشتیم و حتی حرف جدایی رو هم زدیم,ولی هیچوقت اینجوری جدی نبود!بعدشم خیلی خیلی ناراحت شدم که دو ساعت پیشش نشستم ولی بازم حرف خودشو میزد!جدأ وسایلمو جمع کردم و وسایل ساشا رو هم جمع کردم و بهش گفتم امشب بیا پیش من بخواب.آوردمش تو اتاقو درو قفل کردم.از ناراحتی و استرس تمام تنم میلرزید.فقط میخواستم صبح بشه و برم!دیدم شوهری به گوشیم زنگ میزنه.جوابشو ندادم.بازم زنگ زد,گوشیمو خاموش کردم.دیدم اومد پشت درو در میزد.اصلأ جواب ندادم.حالم خیلی بد بود.هی میگفت,یه لحظه باز کن,کارت دارم!سرش داد زدم.نه,جیغ میزدم!وای اون آروم بود و میگفت پیش بچه جیغ نزن میترسه,درو وا کن باهات کار دارم.تازه یاد ساشا افتادم که کنارم بود.بغلش کردم,بوسش کردم.گفت,چی شده؟گفتم هیچی مامانجون,داریم بازی میکنیم!ماها فکر میکنیم بچه ها خرن!!!!

درو وا کردم,ولی میلرزیدم.بغلم کرد,معذرت خواهی کرد!گفت,حرفهای بدی بهم زدی,فقط میخواستم تلافی کنم!میخواستم اذیتت کنم!پسش زدم و گفتم ولی من فردا میرم!گریه کرد,گفت نرو.میدونم اون زندگی که میخواستی رو نساختم,ولی دریتش میکنم....گفت و گفت و گفت!ناز نمیکردم,نمیخواستم که اذیتشم بکنم ولی وااااقعأ اذیت شده بودم.هر دوتا گریه میکردیم!تا چهار صبح نشستیم و حرف زدیم.چمدونو باز کرد و لباسهامو گذاشت سر جاشون .ساشا رو خوابوند.گفت,فردا نمیرم سرکار,باهم میریم خونه خواهرت.سرم درد میکرد.هنوز ناراحت بودم.از دست خودم,از دست اون,از دست این دنیا....

خلاصه صبح شد و من تازه خوابم برده بود.ساعت نه خواهرم زنگ زد ,نیومدی؟گفتم دیشب دیر خوابیدبم,بعدازظهر میایم.تا ظهر خوابیدیم.البته ساشا بیدار شده بود و هی صدامون میکرد که پاشید بریم خونه خاله!ناهار خورش قیمه داشتیم,دوتا پیمونه کته گذاشتم و ناهارو صبحانه رو باهم خوردیم و رفتیم خونه خواهرم.کولر ماشینم خراب بود و پختبم از گرما!خلاصه رفتیم و دوستمم اومده بود و شوهر خواهرمم نرفته بود سرکار.کلی گفتیم و خندیدیم و خوراکی خوردیم!غروبم دامادم رفت و حلیم خرید که واسه افطار بخوریم!!!!بازم شدیم مثل اون پیامه تو تلگرام'خخخخخ.

واسه شام خواهرم زرشک پلو با مرغ پخته بود که خیلی خیلی خوش طعم شده بود.قبل از شام شوهری گفت,بیا بریم تا این کتاب فروشیه تقویم بگیریم.رفتیم و هنوزم ازس دلخور بودم,ولی اون سعی میکرد بیشتر مهربونی کنه بهم.تقویم خریدیم و یه کم دور زدیم و نونم خریدیم و برگشتیم.اذان شد,افطارو خوردیم!!!!دوستم کار داشت و رفت و ماهم پایتخت رو دیدیم و بعدشم ماهواره یه فیلم قشنگ خارجی داشت که اسمش یادم نیست,اونم دیدیم و خوابیدیم.جمعه هم تا ده خوابیدیم,بعدش صبحانه خوردیم و برگشتیم خونه مون.تمام روزم جلو تی وی ولو بودیم و فقط واسه غذا خوردن بلند میشدیم و مینشستیم!!!!دیگه کم مونده بود زخم بستر بگیریم!یه سری مشکلاتی داریم تو زندگی که امیدوارم خدا کمک کنه و حل بشه.یه کارهایی میخوایم بکنیم که یه مقدماتی داره که اونا جور نمیشه!دعا کنید جور بشن و برنامه هایی که واسه زندگیمون داریم,خوب پیش بره و به آرامش برسیم!

اووووووووووه چقدر حرف زدم!انگشتام دیگه حس ندارن بس که نوشتم!خدا به داد چشمای شما برسه که اینهمه رو میخواید بخونید!!!!!شرمنده....

امروزم صبح پاشدم و نرمشهایی که پریا جون تو وبلاگ جدیدش برامون گذاشته بود رو انجام دادم.وبلاگش تو لینکام هستش به اسم,هیکلی زیبا با پریا جون.شمام اگه دوس دارید بخونیدشو همگی باهم انجامشون بدیم.حرکاتش کششی بودن و خیلی حال داد!احساس زیبایی اندام میکنم بعده انجامشون!!!!!

بعله اینم خلاصه این چند روز.شوهری میگه اون شب,شب شیطانی بود و انگار یه چیزی افتاده بود به جونمون که گند بزنیم به زندگیمون!حالا خداروشکر که به خیر گذشت....

همه تون رو به دستهای مهربون و گرم خدای بزرگ مبسپارم و بهترینها رو براتون ازش میخوام.شمام لطفأ برام دعا کنید.

دوستتون دارم......بای