روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

وابستگی

سلاااااااام.خوبید؟خوشید؟سلامتید؟

منم خوبم و الان از آموزشگاه زبان ساشا دارم براتون پست میذارم!

بریم سر روزمره ها....

چهارشنبه رو بیشترش به تمیزکاری گذشت,چون چند روز نبودیم و در نبود مام,طوفان اومده بود.اون روز همه اش در نقش کوزت بودم!!پس ازش میگذریم!پنجشنبه ساعت هشت بیدار شدم,دیدم خوابم نمیاد,دست و رومو آب زدم و حرکات کششی پریا رو انجام دادم.ساشا هم بیدار شد و اومد باهام انجام داد!!!!بعد بهش صبحانه دادم و اومدیم کلاس زبان.دیدم هوا عااالیه,دیگه منتظرش ننشستم و رفتم واسه خودم قدم زدم.یک ساعت قدم زدم و خوش خوشان برگشتم.چند دقیقه بعد کلاس ساشا هم تموم شد و باهم اومدیم خونه.واسه ناهار عدس پلو درست کردم.خواهرم زنگ زد.هنوز خونه مامانمه,گفت احتمالأ فردا برمیگردیم تهران .با اون و مامانم حرف زدم,ناهارو خوردیم و رفتم تو اتاق ساشا باهم گربه های اشرافی رو نگاه کردیم.بعدشم حاضر شدیم و پیش به سوی باشگاه!با خانواده شوهری یه گروه تو تلگرام داریم که من این اواخر اصلأ فعالیت نمیکردم.خواهرشوهرا و جاری و دخترداییها و دختر خاله ها و دو تا از خاله هاش هستن.حوصله شون رو نداشتم,از باشگاه که اومدیم خونه,از گروه اومدم بیرون.چند دقیقه بعد دختر داییش بهم پیام داد,چرا از گروه لفت دادی؟خلاصه سر حرف باز شد و یه کم حرف زدیم.گفت احتمالأ هفته بعد میایم,خونه تون.گفتم قدمتون رو چشم!

چون پنجشنبه بود,شوهری زودتر اومد و قبل از اومدن,پیام داد که بریم بیرون؟گفتم,نه بذار فردا.اومدش و ناراحت بود!باز یه جای این ماشین خراب شده و خرج گذاشته رو دستش!گفتم اشکال نداره,نمیشه واسه همه چی غصه بخوریم که!درستش میکنیم!اونم دیگه حرفشو نزد.شب ساشا رو بردم بخوابونم,خودمم خوابم برد.یه ساعت بعد شوهری صدام کرد که چرا اینجا خوابیدی,پاشو بیا رو تخت.پا شدم و تخت خوابیدم تا صبح !!!!صبح ساعت نه بیدار شدم,دیدم شوهری بیداره.میدونم این روزا فکرش زیاد درگیره و خواب و خوراکش به هم خورده.وگرنه همیشه عااشق خواب صبح جمعه بود!هیچی نگفتم و به روش نیاوردم.یه کم حرف زدیم و جک گفتیم و خندیدیم.ساشا هم از صدای خنده ما بلند شد و اومد تو اتاقمون .خلاصه تا ساعت یازده همچنان رو تخت درازکش بودیم سه تایی و من از گوشیم براشون جوک میگفتم و میخندیدیم!!!!!الکی خوش که میگن,ماییما....

خلاصه از جا کندیم و پاشدیم و صبحانه رو حاضر کردم و خوردیم و شوهری رفت که ماشین رو ببره تعمیرگاه.منم رفتم آشپزخونه.پیاز خرد کردم و

 تفت دادم و مرغ رو توش سرخ کردم و کرفسها رو

 هم بهش اضافه کردم و یه تفت دادم و نعنا,جعفری

 خشک هم بهشون اضافه کردم,ادویه شو زدم و آب

 ریختم و درش رو گذاشتم تا واسه خودش

 بپزه.کته هم گذاشتم.ساعت دو شوهری

 اومد,ناهارو خوردیم,ساشا خوابید و مام

 نشستیم,فیلمsalt رو دیدیم.من فیلمای این مدلی

 زیاد دوس ندارم,ولی شوهری دوس داره و

 خلاصه نشستیم باهم دیدیم.این آنجلینا جولی

 هم عشق اکشنه!!!

ساعت هفت پا شدیم رفتیم بیرون و یه کم قدم زدیم و بستنی خوردیم  و یه کمم خرید کردیم و

 رفتیم پارک.خیلی شلوغ بود و رو نیمکتهای

 اطراف بازیگاه بچه ها,اصلأ جا نبود.ساشا رفت که

 بازی کنه و مام یه کم اونطرفتر رو چمنا ولو شدیم

 و گرم حرف زدن شدیم!از مشکلات اخیرمون,تا

 خواب و خیالایی که واسه آینده داریم,که اکثرأ

 در حد همین خواب و خیال باقی میمونن!!!!,تا

 درس و مدرسه ساشا,خلاصه از هر دری حرف

 زدیم و هر چند دقیقه یه بار نگاهی به ساشا هم

 مینداختیم تا مطمین بشیم که جای دور نمیره!

آخراش دیگه بحثمون داغ شده بود و گرم حرف

 زدن شدیم و یه ساعتی حرف زدیم.به شوهری

 گفتم,ساشا کو؟گفت ندیدمش!پاشو بریم صداش

 کنیم که ازون ورم بریم خونه.رفتیم و هرچی

 گشتیم نبود!!!!اینقدرم شلوغ بود این پارک که

 نگو...به شوهری گفتم,واسه چی تو دنبال من

 میای!خب پارک به این بزرگی,تو یه سمت دیگه رو

 بگرد!دیگه استرس گرفته بودم و داشت گریه ام

 میگرفت که دیدمش!زیر یکی از سرسره ها

 نشسته بود!رفتم طرفش و صداش کردم!تا منو

 دید,بچه ام بغضش ترکید و زد زیر گریه!مثل اینکه

 دنبال ما میگشت و پی,امون نمیکرد!شوهری رو

 صداش کردم.حالا هرکاری میکردم,بغلش کنم و آرومش کنم,نمیذاشت.دست به سینه,پشتشو کرده بود به ما و میگفت,دیگه باهاتون دوس نیستم ,شماها منو گم کردید!همینجوریم گریه میکرد!!!خلاصه شوهری بغلش کرد و اومدیم و تو ماشینم همچنان قهر بود باهامون.خیلی ترسیده بودم اون لحظه که پیداش نکردم.خداروشکر به خیر گذشت .اومدیم خونه و گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون و واسه شام کتلت درست کردم.ساشا هم تا آخر شب,مخ مارو خورد,از بس میگفت,شماها منو گم کردید,دیگه باهاتون دوس نیستم!!!البته با باباش مشکل نداشتا,زود باهاش دوس شد,فقط منه بیچاره رو دوس نداشت!!!به باباشم میگفت,دیگه اجازه نمیدم مامانجونو دوس داشته باشی,چون کار بدی کرد,منو گم کرد,باید تنبیه بشه!!!!!!!خدایا یه جو شانس......

شنبه صبح بعد از صبحانه,زدم پی  .   ام  .  سی.  کلی آهنگ شاد و قشنگ پخش میکرد.آهنگهای جدید,سامی,تیام,شهرام .صولتی,هلن....خیلی قشنگ بودن و همگی خوراک رقصیدن.آهنگ دختر,حمید.طالب.زاده هم که فقط باید باهاش قر بدی!خلاصه اینجوری شد که تا ظهر من و ساشا داشتیم میرقصیدیم و حال میکردیم!!!بعدازظهرم باهم رفتیم قدم زدیم.غروب با داداشم تو تلگرام چت میکردیم.قراره آخر این ماه بره ایتالیا واسه تحصیل و مامان من دهنشو سرویس کرده از بس گریه و زاری میکنه!!!!با مسافرتها کاری نداره ها...هروقت که مسافرت میریم یک کدوم,مخصوصأ خارج از کشور,کلی هم خوشه .ولی واسه زندگی,میگه هرجای ایران میخواید باشید,فقط از کشور خارج نشید!!!!من که هیچی,ولی خواهرم دو ساله که میخواستن برن انگلیس,ولی به خاطر مامان مرددن!اونام کمه کم سالی دوبار رو میرن مسافرت کشورای دیگه,ولی واسه زندگی مامان دست و پاشون رو بسته!!!نه اینکه نتونن رو حرفش حرف بزنن,ولی از بس محبت میکنه و وابسته به بچه هاست,میترسیم,خدای نکرده از غصه مریض بشه!!فعلأ که خواهرم بارداره و حالا حالاها مهاجرتشون کنسله!داداش وسطیمم دو سال پیش همه کاراشو کرد و از ترس مخالفتشون,ده روز مونده بود که بره,تازه بهشون گفت.البته ما در جریان بودیم!خلاصه اونا هنوز تو شوک بودن که رفتش.ولی اینقدر مامانم ناراحتی میکرد,با اینکه هر شب باهاش تماس تصویری داشت.جلوی روش زیاد چیزی نمیگفت,ولی ما میدیدیم که چقدر ناراحته و واقعأ مریض شده بود.افسرده بود!این شد که داداشم,یک سال بعدش,برگشت!!!!حالا این یکی از حالا بهشون گفته که من برنمیگردم!اونام از حالا ناراحتیشون شروع شده,بلکه پشیمون بشه هرچی هم واسه شون توضیح میدیم که این مملکت خراب شده,چی داره آخه!اونجا کلی موقعیتش خوبه و پیشرفت میکنه و.... ولی کو گوش شنوا!

دیروزم داداشم کلی شاکی بود ازشون که بداخلاقی میکنن و ازین حرفا...گفتم خب تو که میشناسیشون,از سر دوس داشتن و اینکه ناراحتن که داری میری اینجوری میکنن!اینم میگفت من مثل شما اسیر احساسات نمیشم و همونجا میمونم و عمرم رو هدر نمیدم,فقط واسه اینکه مامان و بابای ما دلشون میخواد,بچه هاشون ور دلشون باشن!!!

نمیدونم والله...میدونم که حق داره و اونجا براش خیلی بهتره.از طرفی نمیتونم به مامان اینام خرده بگیرم,بالاخره اونام اینجورین دیگه!ازین به بعد که نمیشه عوضشون کرد!زیادی به بچه هاشون وابسته هستن!حالا تا ببینیم خدا چی میخواد!

خلاصه تا شب داشتم با داداشم میچتیدم و این وسطام سیب زمینی و مرغ رو گذاشتم بپزه.نخود فرنگی هم از فریزر دراوردم و واسه شام الویه درست کردم.شب که شوهری اومد,بهش گفتم و اونم یه کم طرف داداشمو میگرفت,یه کم طرف بابام اینا رو.البته بیشتر طرف بابام اینا رو.میگه,خب وقتی بابات براشون امکانات فراهم میکنه و ساپورتشون میکنه,چرا نمیمونن اینجا.سالی یکی دو بارم که میرن اونورا,حالا چه اصراریه که اونجا زندگی کنن!کلی براش از معایب اینجا,که خیلی خیلی خیلیم زیاده و از محاسن اونجا گفتم.البته که زندگی کردن اونجام مشکله و معایبی داره,ولی صد در صد به اینجا میچربه!ولی شوهری من خیلی سنتیه!!!یعنی از غذا بگیر,تا موسیقی,تا تفریح,زندگی,خلاصه همه چیو سنتیشو ترجیح میده!!!

خلاصه,شامو خوردیم و میوه خوردیم و ساشا رو خوابوندم و مام فیلم سکوت بره ها رو واسه هزارمین بار دیدیم.من دوس دارم این فیلمو البته و صد البته که کتابش خیلی خیلی قشنگتره,ولی فیلمشم بد نیست.شوهری هیچوقت تا آخر ندیده بود و دیشب بالاخره تا آخرش دیدش.

فیلمو دیدیم و خوابیدیم.

صبحم خیلی خوابم میومد,ولی بیدار شدم و ساشا رو آوردم کلاس.صبحونه نخورد و فقط یه دونه بیسکوییت خورد.اول که پست رو مینوشتم تو سالن آموزشگاه بودم.الان اومدیم خونه و میخوام با ساشا بریم حموم.

فکر کنم قبلنم گفته بودم که من خیلی بیشتر از اینا تنبلم که دوباره پستایی که مینویسم رو بخونم و ویرایش کنم و غلطگیری کنم.واسه همین شماها به بزرگی خودتون غلطهای تایپی اش رو ببخشید!

دوستتون دارم و خوشحالم که کنارم هستید.بووووس

انتقاد و توهین

سلااااااااام به روی ماه دوستای عزیزم!خوبید؟چه میکنید با این هوای معرکه وسط تابستون؟!من که دارم عشق میکنم!آخه من بیزارم از گرما....حاضرم تمام سال زمستون باشه ولی یه روز گرم نشه.از تابستون فقط بلندی روزهاشو دوس دارم و میوه های خوشمزه شو!!!!

فعلأ که امسال خدا بهمون حال داده و چند روزی گرما رو متوقف کرده!پس شکر....

من امشب میخوام راجع به موضوع انتقاد حرف بزنم.البته قبلش یه مسأله ای رو بگم که اصلأ همین موضوع باعث شد من این پست رو بذارم.

یه سری از دوستان واسم پیغام میذارن ,یه سری دیگه هم کامنت میذارن و ازم میخوان خصوصی بمونه.یه سری هم که عمومی میذارن و همه شونم تأیید میشن و جوابشونم میدم.ولی دو مورد اول که خصوصی میذارن,یه سری هستن که مشکلات روانی دارن و مزخرفاتی میگن که اصلأ لایق این نیستن که من بخوام راجع بهشون حرف بزنم,ایشالله خدا شفاشون بده!

ولی یه سری هم دوستایی هستن که یه چیزهایی میگن و جواب میخوان و ازون طرفم میگن که کامنتمون خصوصی باشه لطفأ!!!خب عزیزای من,شما که آدرسی نمیذارید و کامنتتونم نمیخواید عمومی بشه,من کجا جوابتون رو بدم؟!

حالا اینجا چون در مورد پست قبل چند نفر تو خصوصیا,همچین چیزی رو کم و بیش مطرح کرده بودن,توضیح میدم.

چند نفری از دوستان که احتمالأ شمالی هستن,ناراحت بودن و گفته بودن که تو پست قبل من خواستم شمالی بودن خودم رو بپوشونم و خودم رو نسبت بدم به تهرانیها!!!!گفته بودن خواستی پز تهرانی بودن بدی!!!!!

اول از همه من میخوام بدونم,مگه تهرانی بودن پز دادن داره!!؟؟مگه شمالی بودن,کرد بودن,لر بودن,ترک بودن......مایه شرمساریه؟'!

خب من اگه دوس نداشتم یا خجالت میکشیدم که کسی بدونه اهل کجام,خب اصلأ چرا باید میگفتم؟!شماها که منو نمیشناسید,میتونستم نگم که اصالتأ مازندرانی هستم!!!!!

واقعأ دلیل اینهمه سختگیری و منفی دیدن رو نمیفهمم!چرا ما تو هرچی دنبال نقاط ضعفش میگردیم تا سریع اونو به صاحبش انتقال بدیم تا خدای نکرده,فکر نکنه ما کم هوشیم و متوجه خطاش نشدیم!!!!!

دوستای گلم,من اگه گفتم اصالتأ مازندرانی هستم ولی خودم تهران به دنیا اومدم و بزرگ شدم,فقط واسه این بود که داشتم بهتون میگفتم منم مثل بقیه کسایی که شمالی نیستن,با دیدن بارون ذوق زده میشم!آخه آدم وقتی جایی مدت زیادی بمونه به همه چیز اونجا خو میگیره و براش عادی میشه.مثلأ مامان اینای من که چند ساله شمال زندگی میکنن,این بارونها براشون عادیه و تازه وقتی بارون میباره شاکیم میشن!ولی منی که سالی چند بار محدود میرم شمال,برام این آب و هوا جذابیت داره!من فقط داشتم حالم رو براتون توضیح میدادم و حتی لحظه ای به ذهنم خطور نکرده بود که شمالی بودن یا تهرانی بودن رو به رخ بکشم یا قایمش کنم!!!!!

یکی دیگه از دوستانم برام پیغام گذاشته بودن و به قول خودشون مچ منو گرفته بودن!با این مضمون که ؛آدم دروغگو کم حافظه است!!!

حالا دروغگویی و کم حافظه گی من چی بوده؟!ایشون گفته بودن که شما تو پستتون گفتید که از تهران نقل مکان کردید به بابل,ولی در جواب کامنت یکی از دوستان که پرسیده بود کجای شمال هستید,گفته بودید,ساری!حالا این دوست نکته سنج من,به نظر خودش مچ من دروغگو رو گرفته!!!

اول من یه سؤال دارم از این آقا.اونم اینکه,این که خانواده من ساری باشن یا بابل چه فرقی به حال من و وبلاگم و خواننده هام میکنه که من بخوام بخاطرش دروغ بگم؟!نمیخوام بحث کنم,اول این مسأله رو میگم و بعد یه حرف کلی دارم.

من همونجوری که گفتم,بابام از قبل از ازدواج و همچنان بعد از ازدواجش تهران زندگی میکرد و طبیعتأ من و خواهر و برادرام همینجا به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم.تا چند سال پیش که به خاطر موقعیت کاری بابام,بابل خونه گرفتن و قرار شد بریم اونجا.ولی من و خواهرم چون راضی به رفتن نبودیم,تهران موندیم.یک سالی رو اینجوری بودیم,ولی چون من و خواهرم اصلأ آبمون تو یه جو نمیره,پا شدم جول و پلاسمو جمع کردم و رفتم شمال.چند ماه بعد از رفتن من,چون مامانم اونجا رو دوس نداشت,اومدیم ساری.و من چند ماه بعدش نامزد کردم و بعدشم عروسی کردم.خانواده ام همچنان اونجان.البته خواهر و برادرم تهرانن.خود من حدودأ دو سال اونجا بودم که چند ماهش رو بابل بودیم,بعدشم اومدیم ساری!حالا این قضیه چرا باید اینقدر مهم باشه که فکر یه عده رو مشغول کنه,من نمیفهمم!در هرصورت امیدوارم تونسته باشم خوب براتون بشکافم ماجرا رو!

مسأله ای که هست اینه که ما عادت کردیم که متهم کردن همدیگه!هرچی دلمون میخواد میگیم و آخرشم میگیم,من فقط نظرمو گفتم!!!!و اگه طرف قبول نکنه و یا پاراحت بشه,میگیم عجب آدم انتقاد ناپذیریه!!!

نمیدونم چی شده,ولی ماها خیلی سخت گیر شدیم.همه رو دروغگو,کلاهبردار,بدجنس,فریبکار میبینیم,مگه عکسش ثابت بشه!!!تو ریاضی یه بحثی بود به اسم برهان خلف.یعنی معکوس عمل میکردیم,از نفی یه مسأله,درستیش رو ثابت میکردیم.بحث وبلاگ من نیستا...کلأ تو همه چی اینجوری شدیم.تا به یکی برمیخوریم,بدترین فکرها رو راجع بهش میکنیم!مگه اینکه بهمون ثابت بشه که اینطوری نیست!من خودم با مثبت نگاه کردن مطلق مخالفم,ولی واقعأ ما به بهونه واقع بینی,داری ازون ور بوم میفتیم!همه چیو سیاه میبینیم!چقدر سخت راضی میشیم'!

باور کنیم که فرق هستش بین انتقاد و توهین!

نمیشه به بهونه اینکه داریم نظرمون رو میگیم,هرچی به ذهنمون میرسه رو بگیم,بدون اینکه فکر کنیم اون طرفی که داره اینا رو میخونه یا میشنوه چه حالی میشه!چقدر راحت توهین میکنیم!

انتقاد کردن اصول داره,روش داره,قایده داره....دلیل داره..

فحش دادن و توهین کردن که تو فلانی و بیساری,کجاش انتقاده؟!

یکی برام پیغام گذاشته که شما خانم لوس و از خود راضی و افاده ای هستی که چون زندگی راحت و مرفهی داشتی,الان داری شوهر بدبختتو تحت فشار میذاری!تازه اینقدر بی تعصبی که عارت میاد بگی شمالی هستی!!!!آخرشم نوشته,امیدوارم از حرفام ناراحت نشده باشی و انتقاد پذیر باشی,چون من فقط,نظرم رو گفتم!!!

من الان راجع به خودم و وبلاگم و ناراحت شدن یا نشدنم حرف نمیزنم,میخوام بگم,انتقاد کردن خیلی فرق داره با این حرفهایی که ماها به همدیگه میزنیم و به قول خودمون فقط نظرمون رو میگیم!

اتفاقأ من خودم نظراتی که رو پستام گذاشته میشه,خیلی برام مهمه.واسه همینم همیشه اصرار دارم که خاموش نخونید و نظرتون رو بگید بهم.نمینویسم که همه بیان و ازم تعریف کنن و قربون صدقه ام برن.کامنتهایی که میگیرم برام ارزش داره.همونقدری که دوستایی که بهم لطف دارن و دلداریم میدن تو ناراحتیها و کنارمن تو خوشیها,برام مهمن,اونایی که مخالفت میکنن و انتقاد میکنن و بحث میکنن هم خیلی مهمن برام.چه بسا تو این بحثها و مخالفتها,آدم به این نتیجه میرسه که حرفش یا کارش اشتباه بوده و خودشو اصلاح میکنه.پس من مخالف,انتقاد و نظر مخالف به هیچ وجه نیستم,فقط حرفم اینه که انتقاد و توهین دو مقوله جدا هستن!به بهونه انتقاد,به همدیگه توهین نکنیم!

یه کم فکر کنیم....دل شکستن تو ثانیه ای امکان پذیره,ولی شاید سالها طول بکشه تا اون دل شکسته ترمیم بشه!

به حرفهایی که میزنیم فکر کنیم.خیلی از شماها که اینجا رو میخونید از من کوچیکترید,خیلیهام بزرگیترید.نصیحت نمیکنم,خودمم با شماها جمع میبندم که حواسم باشه به حرفهایی که میزنم!

من از حرفا و خصوصیهای شما دلم نشکست,ناراحت شدم,ولی غصه نخوردم.فقط به فکر فرو رفتم که ماها داریم چیکار میکنیم؟چرا همیشه و همه جا شمشیرامون از رو بسته است؟

چقدر سخت شده مهربون بودن...

چقدر کمیابه محبت بی توقع...

هیچ ادعایی ندارم که بیشتر از شما میفهمم یا از شما بهترم,فقط چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم تا تلنگری باشه واسه همه مون.

اینقدر سخت نگیریم....

یه کم مهربونتر,منطقی تر,مثبت تر.....


سفر شمال2

سلام دوستای خوبم.خوبید؟چقدر خوبه که شماها هستید و همراهیم میکنید!همه تونو دوس دارم و کلی آرزوهای خوب براتون میکنم.

تا یکشنبه براتون گفتم.اون روزم خونه بودیم و با خواهر و برادرا دور هم کلی خوش گذروندیم.هوا هم که محشر بود!!!یعنی وسط تابستون همچین هوایی معجزه است.درسته ما اصالتأ شمالی هستیم,ولی زیاد اونجا نبودیم.یعنی بابام مجرد که بود اومده بود تهران و بعد از ازدواجشم تهران زندگیشونو شروع کردن و ما بچه ها همه اینجا دنیا اومدیم و بزرگ شدیم.تا چند سال پیش که بابام بازنشسته شد و با یکی از دوستاش تو بابل یه کارخونه تأسیس کردن و چون بالاخره وطنشون بود و مازندران زادگاهشون بود,گفتن که بیایم شمال.مام اومدیم و من چند ماه بعدش نامزد کردم و بعد از ازدواجم باز برگشتم تهران!!!یعنی کلأ حدود یکی دو سال,اونجا زندگی کردم.واسه همین منم با دیدن بارونا و هوای اونجا مثل شماها ذوق زده میشم و برام عادی نیست.البته دیگه چون مامانم اینا اونجان,سالی چهار,پنج بار میریم شمال و چند روزی هستیم.

بله,داشتم میگفتم,هوا محشر بود و همگی رفتیم و زیر بارون قدم زدیم و کلی حال کردیم.میتونستم تو چشمای شوهری یه غم بدی رو ببینم که این

 خیلی آزارم میداد.مسلمأ ناراحتی و غمش واس

 پول نیست,واسه رفتار خانوادشه.دلشو شکوندن!

سعی کردم بهش تزدیک بشم و با لوس بازی و

 شیطنت حواسشو پرت کنم که تا حد زیادی هم

 موفق شدم.بعدش رفتیم بستنی گرفتیم و همون

 زیر بارون خوردیم و برگشتیم خونه .واسه ناهار

 مامانم ته چین گوشت و لازانیا گذاشته بود و

 عاالی شده بود .بعد از ناهار چون خواهرم و زن

 داداشم باردارن و کلی هم زیر بارون راه رفته بودنو مامانمم خسته بود,گفتم خودم ظرفها رو

 میشورم.شوهری اومد  و گفت منم کمکت میکنم!

باهم ظرفا رو شستیم و جابجا کردیم و رفتیم تو

 اتاق پیش بقیه.بعدش خوابیدیم و غروب شوهر

 خواهرم و داداش بزرگم,رفتن شرکت

 داداشم.شوهری و داداش کوچیکمم باهم رفتن

 پیش یکی از دوستاشون.من و زن داداشم و

 مامانم خونه بودیم.

رفتیم رو تراس نشستیم و خوراکی خوردیم و حرف زدیم.یه کمم با ساشا رفتم قدم زدم.

شب همگی برگشتن.بارون خیلی شدید شده بود,ولی هوا همچنان عالی بود.شام خوردیم و

 بازی کردیم و ساعت سه,سه و نیم خوابیدیم.

صبح شوهری رفتش بیرون کار داشت.منم یه سر رفتم بانک و برگشتم.ظهر شوهری اومد و گفتش

 بابام زنگ زد و گفت بیاید اینجا کارتون دارم.

گفتم,چیکار داره؟گفت,نمیدونم,ولی چون این چند روز اونجا نرفتیم,منم اون شب باهاشون

 بحث کردم,فهمیدن که ناراحتیم و احتمالأ قضیه پول رو حل کرده و میخواد مشکلاتو تموم کنیم!

گفتم,پس تو خودت برو,ببین چه خبره,بعدش بیا دنبال ما.گفت,نه دیگه باهم بریم که این قضیه بیشتر ازین کش پیدا نکنه!دیگه اصرار نکردم.

ناهار خوردیم و رفتیم خونه پدرشوهر.رفتیم بالا و دیدیم پدرشوهرم تنهاست.نمیدونم بقیه شون کجا بودن.شوهری ازش پرسید که چیکار داشتی؟گفت راجع به خونه است!

طبقه بالای برادرشوهر کوچیکه,مال ماست.پارسال مادرشوهرم میگفت شما که تهرانید و اینجا نیستید,این خونه رو خواهرشوهر کوچیکه بیاد بسازه و بشینه!!!!شوهری هم از لجشون همون فرداش مصالح آورد و نقشه کش آورد,نقشه کشید و بنا آورد و دیوارچینی اش رو انجام دادیم که چشم طمع از روی مالمون برداشته بشه!

حالا اونروز پدرشوهرم میگفت,یا پول بده خونه تو تکمیل کنم,که سر اینکارا متأسفانه نصف بیشتر پولا رو خودش برمیداره!,یا بذار خواهرت بیاد و واسه خودش اینجا رو بسازه!!!!

شوهری دیگه قاطی کرد و گفت,پول منو خوردید,خونه منم میخواید از دستم در بیارید!شما دیگه چه جور آدمایی هستید!خلاصه این گفت و اون گفت و دعواشون شد و داد و بیداد و....بعدشم شوهری بهم گفت,بریم.

اعصابش خورد بود و خیلی خیلی ناراحت بود.منم ناراحت بودم و ترسیده بودم.نمیدونستم چه جوری آرومش کنم.رفتیم خونه مامانم.داداش کوچیکم با تعجب نگامون کرد.یواشکی بهش گفتم,با باباش دعواش شده,چیزی ازش نپرسید و کاری بهش نداشته باشید.اونم به مامان و بابام گفت تا حواسشون جمع باشه.

شوهری ساشا رو برد تو اتاق بخوابونه.منم رفتم پیششون.ساشا که خوابید بهم گفت برو اون اتاق ببین بابا بیداره.رفتم دیدم بیداره و بهش گفتم.شوهری با بابا رفتن بیرون.من و خواهرم و شوهرش و زن داداشمم رفتیم بیرون دور زدیم و پاساژگردی کردیم.من و خواهرم کفش خریدیم و زن داداشمم شلوار بارداری خرید.بعدشم رفتیم شرکت داداشم و عصرونه خوردیم و برگشتیم خونه مامان اینا.دیدم شوهری هم برگشته.پرسیدم,کجا رفته بودید,گفت هیچ جا,یه کم حرف زدیم.

شب بابام رفت تهران کار داشت.مام با بقیه طبق شبای قبل کلی بازی کردیم.یه کمم بزن و برقص کردیم  و مسخره بازی درآوردیم!

شب خوابیدیم و صبح ساعت نه و نیم بیدار شدیم.صبحانه خوردیم و حرکت کردیم سمت تهران .خواهرم اینا موندن که پنجشنبه بیان.به بابامم زنگ زدیم که گفت دیشب کارش تو تهران تموم شده و اومده ویلای دوستش تو دماوند.گفت,رسیدید زنگ بزنید,ببینیم همدیگه رو.دماوند که رسیدیم,ظهر بود,رفتیم همبرگر و سیب زمینی و سالاد و نوشابه خریدیم و با بابام تو یه پارک سر راهمون قرار گذاشتیم و ناهارو خوردیم.دیروز شوهری همه چیو واسه بابام تعریف کرده بود.بابام یه کم باهامون حرف زد و نصیحتمون کرد و بعداز ناهار بابام رفت باغ دوستش تا برگردن شمال و مام اومدیم سمت تهران.

رسیدیم خونه و ساشا از بعدازناهار خوابیده بود و وقتی رسیدیم تو پارکینگ خونه,بیدار شد!

اومدیم بالا و من مستقیم رفتم حموم و دوش گرفتم.تو راه با شوهری خیلی حرف زدیم.خیلی ناراحته بیچاره!اصلأ انتظارشو نداشت باهاش اینجوری رفتار کنن.

غروب شوهری خوابید و منم یه کم استراحت کردم و بعدش رفتیم بیرون خرید.خریدای تره باری و سوپری رو کردیم و ساشا رو بردیم پارک,من و شوهری هم نشستیم.اونجا شوهری گریه اش گرفت!نمیدونستم چی بگم...من اینجور وقتا قفل میکنم و اصلأ نمیتونم دلداری بدم.

گفت من چقدر کم شانسم مهناز.چهار روز رفتم مسافرت,ولی خانواده ام زهرمارم کردن!

درسته با خانواده منم بهش خوش میگذره,ولی مسلمأ نه اندازه خانواده خودش.میدونم که دوس داشت با خانواده اش,با داداشاش,خواهراش,بریم بیرون,تفریح خوش بگذرونیم!اینکه میبینه جداش کردن و واسش حساب کتاب میکنن,زجرش میده.

هیچی نگفتم,فقط دستشو گرفتم و گفتم به این چیزا فکر نکن.اصلأ دیگه راجع بهش خرفی نزنیم.نمیخوام بیشتر ازین ناراحت بشی.

دیدم حالش خوب نیست,ساشا رو صدا کردم و اومدیم خونه.واسه شام املت درست کردم.خوردیم و من خیلی خوابم میومد.شوهری گفتش من ساشا رو میخوابونم,تو برو بخواب.من خوابیدم و نفهمیدم اونا کی خوابیدن.

بعله.....اینم جریان چند روز مسافرت ما.

امیدوارم به شماها این تعطیلات خوش گذشته باشه.به منم خوش گذشت ولی واسه شوهری ناراحتم خیلی.اعصابمم همچنان خورده'!

بازم مثل همیشه,برامون دعا کنید.منم همیشه بهترینها رو براتون از خدا میخوام.

دوستتون دارم و خوشحالم که همراههایی مثل شما دارم.بووووس....بای




اولین پست از شمال

سلام به روی ماهتون.بازم همین اول ازتون بابت محبتهاتون و کمکهاتون ممنونم و یه تشکر ویژه دارم,از همه اون خاموشای عزیزی که به حرفم اهمیت دادن و روشن شدن.اینم واسه همه تون

این پست رو از,شمال میذارم و هوا به طرز وحشتناکی,خوبه!!!!یعنی هوای شمال رو نمیتونید ازین بهتر تصور کنید.واااااقعأ عالیه.البته یه مناطقی بارون شدید میباره,ولی سمت ما خیلی خنکه و دیروز یه نم نم بارونی میومد و بهشت شده بود هوا....

از جمعه صبح بگم که پنج بیدار شدیم و جمع و جور کردیم و پنج و نیم حرکت کردیم.چهل دقیقه بعد با پسرخاله و خانمش,همو پیدا کردیم و  سوارشون کردیم و راه افتادیم.توراه کلی حرفزدیم و خندیدیم.جاجرود یه نونوایی  تافتوتی داره که خیلی معروفه.یعنی اکثرأ میشناسنش اونایی که شمال زیاد میرن و مام همیشه ازش نون میگیریم و اون روزم خیلی  شلوغ بود.چندتا نون گرفتیم و پنیر و گوجه و  خیار و تنقلاتم خریدیم و یه جعبه شیرینی هم  داشتیم.رفتیم دماوند,یه جا نشستیم و صبحانه  رو خوردیم و حرکت کردیم.تو راه یکی دو جا هم وایسادیم و عکس گرفتیم.ساعت یازده رسیدیم و پسرخاله اینا رو پیاده کردیم و خودمونم ارمدیم خونه بابا اینا .نشستیم و چه حال خوبی داره خونه پدری!یعنی آدم واردش میشه,انگار از همه دنیا رها شده....

داداش وسطیه یه تردمیل خیلی حرفه ای خریده بود که یه ساعت بعد,نصاب اومد و نصبش کرد و یه خورده روش پیاده روی کردیم.داداش بزرگم و خانمش هم اومدن و خلاصه که خیلی خوب بود هوا هم که عااااالی بود.مامان و بابام روزه بودن.واسه افطاری حلیم و فرنی درست کرده بود و واسه شامم کوفته داشتیم که جاتون خالی خیلی خوشمزه شده بود.شبم که گفتش,فردا عیده و من از اینجا بهتون تبریک میگم.مخصوصأ روزه دارای عزیز.ایشالله نماز و روزه هاتون قبول باشه.

فیلمها رو دیدیم و شب ساعت سه خوابیدیم!

صبح ساعت نه بیدار شدیم و صبحونه خوردیم.شوهری گفتش,بریم خونه بابام اینا.پا شدم حاضر شدم که زنگ زدن و خواهرم اینا اومدن.یه نیم ساعتی نشستیم و رفتیم سمت خونه مادرشوهر عزیز!!!!!

وقتی رسیدیم پدرشوهرم دم در بود و خواهرشوهر اینام,اون طرف خیابون تو ماشین منتظرش بودن.گویا مادر مادرشوهرم مریض بود و بیمارستان بود و مادرشوهر پیشش بود و الان همه داشتن میرفتن که اونو مرخص کنن و مادرشوهرم بیارن!!!!همون دم در با پدرشوهر حال و احوال کردیم و گفت,بیاید بریم بالا,شما بموتید,ما میایم.ولی گفتم,نه.ما میریم خونه برادرشوهری که بچه اش دنیا اومده,بعدأ میایم خونه تون.خلاصه اول یه پنج دقیقه ای رفتیم بالا خونه پدرشوهرم.خودشم اومد برادرشوهر بزرگه خونه بود و طبق معمول دراز کشیده بود و داشت تلویزیون میدید.مارو که دید اصلا بلند نشد و همونجوری سلام کرد که اصلأ تعجب نداشت!گفته بودم بهتون که روابط عمومی و ادبش در حد فقره مطلقه!!!!شوهر خواهرشوهرم و پسرش هم اومدن و خود خواهر شوهر,تو ماشین نشست و نیومد!

خلاصه یه پنج دقیقه ای نشستیم و رفتیم در روبرو خونه برادرشوهر!

پدرزن و مادرزنشم از دوماه پیش,همچنان خونه شون بودن!!!!کلأ اینا یه ماه میرن خونه خودشون و دو ماه خونه دخترشونن!!!!حالا مامان بابای من سالی دو شبم به زور میان!بگذریم.  ....

رفتیم حال و احوال و جاری تو اتاق بود.بچه رو آوردن و دیدیم و تبریک گفتیم و جاری,ده دقیقه بعد اومد!!!!!چند دقیقه ای نشستیم و جاری بچه رو گرفت و به بهونه شیر دادن,باز رفت تو اتاق.دوس نداشتم اونجا بمونم,از طرفی هم دوس نداشتم برم خونه پدر شوهر و ریخت اون یکی رو بینم!

به شوهری گفتم,تا داداشت اونور تنهاست,برو و باهاش خرف بزن.پاشد و رفت.منم همونجا بودم و دیدم از جاری خبری نیست.برادرشوهرم و مامان و بابای جاری پیشم بودن.رو به برادرشوهر گفتم,انگار خانمت خیلی با وسواس ساعت شیر دادن بچه اش رو انتخاب میکنه!!!!!گفت,نه آخه شیر نخوره,لج میکنه.بعدشم گفت,خب تو برو اونور پیشش!!!!گفتم,معمولأ میزبان میاد پیش مهمون و یه کم زد به شوخی و خنده و ماست مالیش کرد.بعد از ده دقیقه شاهزاده خانم تشریف فرما شدن,که من اصلأ نگاشم نکردم.واسه بچه اش گوشواره خریده بودیم,دادم ساشا برد داد و شروع کرد به تشکر کردن که من جوابشو ندادم و فقط,جواب برادرشوهرو دادم.

بعدش حرف پوله شد و برادرشوهر زد به مسخره بازی و منم گفتم,من تا حالا حساب تو رو از خانواده ات جدا میکردم,تازه فهمیدم,تو اگه ازشون بدتر نباشی,بهترم نیستی!!!!

تو و خانمت,تا وقتی پولتونو میخواستید,هر روز با ما در تماس بودید,ولی از وقتی سهمتون رو گرفتید,یکبارم سراغ مارو نگرفتید,یا پیگیر پول ما نشدید.که دستپاچه شدن و تند تند,زن و شوهر,شروع کردن به ماست مالی کردن و توجیه کردن که من گفتم,اصلأ نمیخوام دیگه حرفشو بزنم.اینجام اومدم فقط به خاطر تبریک تولد بچه تونه,وگرنه راجع به پول هیچ حرفی ندارم!بعدم بحثو عوض کردم و یه کم از چیزای دیگه حرف زدم و پاشدن رفتم ببینم شوهری حرف زده یا نه.دیدم رو مبل روبروی داداشش که همچنان درازکش بود,نشسته و سرشو گرفته تو دستاش.صداش کردم,سرشو آورد بالا و گفت,بریم!!!!

پاشدیم,خداحافظی کردیم و ساشا رو گرفتیم و اومدیم خونه مامانم.شوهری گفتش,تو عمرم آدم به این بی منطقی ندیدم!پول همه رو داده,حتی پول مامانمو که یه زن خونه داره و نیازم نداره,داده و مال منو نمیده.میگه دو میلیون از پولتو دادم به بابا!!!زنگ زده به باباش,میگه واسه چی دو تومن از پول منو گرفتی؟میگه,بهم بدهکار بودی!پرسید,کی؟واسه چی؟

میگه,از قبل,بودی,تو یادت نیست!!!!!!!

شوهری هم برگشته بهش گفته,فرضأ که بدهکار بودم,مگه من صغیرم یا کم عقلم که شما سرخود از پول من برداشت میکنید,بدون اینکه بهم بگید.به من پولمو میدادید,خودم اگه بدهی داشتم,میدادم!!!!ولی واسه آدمهای بی منطق و نفهمی مثل اینا این حرفها معنی نداره!

خلاصه,سرتون رو درد نیارم,برگشتیم خونه مامانم و شوهری گفتش غروب که مامانم اینا اومدن,میرم و باهاشون حرف میزنم....خودشم میدونه بی فایده است,ولی بازم داره دست و پا میزنه!

ناهارو خوردیم و رفتم حموم و خوابیدیم.برنامه چیدیم,غروب بریم خزرشهر و جاده کناره!شوهری گفت,من نمیتونم بیام و باید برم اونجا حرف بزنم.تو برو باهاشون.غروب شوهری رفت و ما هم ساعت هشت راه افتادیم که بریم.زنگ زدم,گفتم ببینم اگه شوهری کارش تموم شده,اونم باهامون بیاد,که گفت,از وقتی اومده,مامانش خوابه و بابا و داداششم بیرونن و هنوز حرف نزده!!!!!!

خلاصه رفتیم و جاتون خالی,خیلی خوش گذشت.البته من ذهنم اینقدر درگیر بود که زیاد نمیتونستم,بی خیال باشم و تفریح کنم.ولی به هر حال خوب بود.ساعت حدود یک اومدیم خونه و تازه رسیده بودیم که شوهری هم اومد.خیلی خیلی ناراحت بود!هیچی ازش نپرسیدم و گفتم بذار آروم بشه,بعدأ.با بچه ها کلی گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم و دیگه آخرش,شوهری روحیه اش بهتر شده بود!

موقع خواب رفتیم تو اتاق و ازش پرسیدم چی شد؟حوصله و اعصابشو ندارم که براتون بگن,چیا گفته و چیا شنیده.فقط اینقدری بگم که دعواشون شده و هرچی تونستن بهش گفتن و آخر سرم برادرش گفته,اصلأ ازت خوشم نمیاد و دوس ندارم پولتو بدم.برو شکایت کن!!!!!!مامانشم گفته,اینقدر داداش بیچاره تو سر دوزار پول حرص نده!!!!!!باباشم که اون دو تومنو گرفته بود و بهش میگفت,چقدر عجله میکنی,حالا هروقت تونست میده دیگه!!!!!!!!!!

منطقشون تو حلقم!!!!!

هیچی دیگه نگفتم و فقط خوابیدیم!

دیگه اصلأ نمیدونستم چی بگم!صبح بیدار شدم دیدم ساشا بیدار شده و رفته اون اتاق پیش مامانم.شوهری هم بیدار بود.رفتم بغلش و تا اومدم حرفی بزنم,گفت,تو رو خدا هیچی نگو!نمیخوام راجع بهش حرفی بزنم!با داداشم کاری ندارم,ولی اونا هرچقدرم بد باشن,مامان و بابامن و نمیتونم قیدشون رو بزنم!نمیدونم,شاید حق داره....هیچی نگفتم و فقط بغلش کردم.

میدونم وقتی میگه نمیشه قیدشون رو زد,یعنی باید بریم خونه شون!باید بریم,ولی دلم ازشون چرکینه و نمیبخشمشون!به شوهری هم گفتم و چیزی نگفت!

بعد از صبحانه,رفتیم تو حیاط و ساشا و شوهری و بابام داشتن فوتبال بازی میکردن که باباش بهش زنگ زد و گفت,ما اومدیم جنگل فلان جا,شمام بیاید,میخوایم کباب درست کنیم!!!!!!

یعنی این خانواده به طرز فاجعه باری بی رگ و بی غیرتأ.امروز همدیگه رو میشورن و میبندن به فحش و بد و بیراه,یه ساعت بعد,همچین رفتار میکنن که انگار نه انگار,چیزی شده!

ایندفعه هم همینجوری بود.شوهری گفت,ما نمیایم,کار دارم!بعدشم خداحافظی کرد و قطع کرد.بعد پدرشوهر  به گوشی من زنگ زد!گفتم,من واقعأ نمیفهممتون.پولمونو که پسرتون خورده و یه لیوان آبم روش,شوهرمم که دیشب بستین به توپ!حالا چی میگین؟میگه,اینا رو ولش کن,بیاید کباب بخوریم!!!!!!!!خداحافظی کردم و قطع کردم,چون واقعأ حرفی نداشتم که بزنم!

میدونم که شوهری همین بعدازظهر و فردا میگه بریم اونجا و به رومون نیاریم که چیزی شده!

خسته ام....فکرم خسته است....دوس نداشتم دیگه چشمم بهشون بیفته!نمیدونن چه جوری تحملشون کنم!!!!

الان دیگه باید برم,فکرم خیلی درگیره.برام دعا کنید...

برام آرامش بخواید....

همه تون رو دوس دارم و به دوستیتون افتخار میکنم.

بای

دلشوره

سلاااااااام به همه دوستای خوب و با معرفت خاموش و روشن خودم!البته من دوس دارم همه تون روشنه روشن باشید!من اصلأ آمار برام مهم نیست,ولی برام مهمه که نظراتی که هست,طبق آمار بازدیدکنتده ها باشه.یعنی کسایی که زحمت میکشن و وقت میذارن و منت سر من میذارن و اینجا رو میخونن,که من خیلیم ازشون ممنونم,یه زحمت بیشتری بکشن و نظراتشونم برام بذارن.چون همیشه دوس دارم نظرات همه آدمها رو بدونم.چه اونهایی که مخالفن,چه اونایی که موافقن.چه اونایی که از نوشته های من خوششون میاد,چه اونایی که بدشون میاد!چون مخالفت و حتی دشمنی,خیلی بهتر از بی تفاوتیه!تو پست قبلم گفتم,من اصلأ آدمهای بی تفاوت و ممتنع رو درک نمیکنم!به هرحال دست گل همگیتون درد نکنه.

عاقا دیشب,ازون شبای لعنتی طلسم شده بود که من بی دلیل خوابم نمیبرد!یعنی من متنفرم ازین حالت.ساشا که ظهر نخوابیده بود و ساعت یه ربع به ده رفت رو تختش دراز کشید و براش کتاب خوندم و خوابید.من و شوهری هم پایتخت رو دیدیم و کلی خندیدیم.بعدش نشستیم و راجع به این تعطیلات پیش رو حرف زدیم که بریم شمال یا نه!نمیدونم گفتم یا نه,ما خانواده هامون شمالن.

از یه طرف دوس دارم برم و دلم واسه خانواده ام تنگ شده و اونام روزی ده بار زنگ میزنن که بیاید.ولی از طرفی هم میدونم اگه بریم,باز سر این پول لعنتی بحث درست میشه و من و شوهری بینمون دعوا و درگیری میشه!حالا دیشب میگفت,رفتیم,من میرم و مثل آدم باهاش حرف میزنم و تکلیفمونو معلوم میکنم!ولی خودشم میدونه که این کارو نمیکنه!!!!آقا من نمیدونم چه سریه,تا پامونو میذاریم تو جاده شمال و میرسیم به اون نواحی,این شوهری من صدوهشتاد درجه عوض میشه!!!یعنی میشه پسر مامانش و همه چیم فراموش میکنه!!!دیشب دو ساعت باهم حرف زدیم و گفتم,تا پولو نگرفتی من پامو اونجا نمیذارما!میگه,چه ربطی داره آخه!پول ما رو داداش من نمیده,چرا ما خونه بابام نریم؟!میگم خب اونام ازش دفاع میکنن و هواشو دارن!بدبختی اینه که برادرشوهر کوچیکه من که خیلی خیلی خودش و زنش زرنگن ماشالله,تازه بچه اش دنیا اومده و نمیشه که نریم خونه شون و بدبختی بزرگتر اینه که خونه برادرشوهر و پدرشوهر من,تو یه ساختمونه و دراشون روبه روی همه!یعنی اگه بخوامم,نمیتونم نرم خونه پدرشوهرم!  

تو رو خدا,باز نگید ده تومن پول چه ارزشی داره و چرا به شوهرت فشار میاری و مسافرتتون رو خراب میکنی!

به خدا قسم اگه رفتارشون مثل آدم بود,قید صد برابر این پولا رو میزدم و اینقدر حرص نمیخوردم!

رفتارشون,بی خیالیاشون,فرق گذاشتنای از زمین تا آسمونشون ,توهینهاشون,مخصوصأ رفتار غیر قابل تحمل برادر شوهر بزرگه,نمیذاره که بی تفاوت باشم.

یه چی بهتون میگم,خودتون قضاوت کنید.من یه خواهر شوهر دارم که با یکی شراکتی,بانک دارن.تازه شوهرشم کار صنعتی داره که درآمدش خیلی خیلی زیاده.یعنی واااقعأ وضعشون عالیه.حالا پریشب همین خانم پولدار,به شوهرم پیام داده که میخواستم برم قسطمو بدم,یادم افتاد تو بدهیتو ندادی.بی زحمت بده تا ببرم.شوهری هم گفته,من یادم نمیاد,حالا بگو چقدره,برات بفرستم.گفتش,یازده هزار تومن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

تو رو خدا باورتون میشه؟!من هر روز که ساشا رو میبرم کلاس,فقط شیش هفت تومن پول خوراکیها و این چیزاش میشه!اونوقت اینا که میلیونرن,پیام داده که تو یازده هزار تومن بدهکاریتو بده بهم!!!!!من مامانم اینا که اگه پولی قرض بدن,عمرأ پس نمیگیرن,ولی اگه مثلأ داداشام پونصد,شیشصد تومن قرض داده باشن,بعده کلی معطلی باید با التماس پسشون بدیم!حالا اینا......

حالا جالبش اینه که وقتی من به شوهری گفتم,میگه خب پولشه,حقشه!!!!!

شوهری من مثل کوه پشت سر خانواده اش وامیسته و از همه کاراشون تمام قد دفاع میکنه ولی اگه خانواده من دستشون رو تا آرنج تو عسل کنن و بذارن تو دهنش,بازم گاز میگیره و یه ذره اقرار نداره!خانواده شوهرم,بیشترین پولی که تا حالا بهش قرض دادن,که اونم یکی دو بارم بیشتر نبوده,صد تومن بوده که اونم سر موقع بهشون پس داده!اونوقت تا تقی به توقی میخوره از خانواده من پول قرض میگیره و آخرشم منو دق میاره تا پس بده و بیشتر وقتام که یا اونا نمیگیرن,یا اینقدر لفتش میده که دیگه اونا از خیرش میگذرن!

حالا با این شرایط که اونا از ده هزار تومن که به فقیرم آدم روش نمیشه بده,نمیگذرن,چرا من باید از ده میلیونم بگذرم!!!!!

فقط و فقط به خاطر کارهاشون و رفتاراشون و اینجوری حساب و کتاب کردناشونه که اصرار دارم پولمونو بگیرم.

چهار پنج سال پیش,شوهری من دو تومن پول واسه کاری دست یکی از دوستای من داشت,یعنی دست داداش دوستم.دو ماه پولشو دیرتر داد,خودش زنگ زد و اینقدر هر روز پیگیر شد تا دختره از خودش پولو داد بهش!حالا بگذریم که چقدر منو حرص میداد هر روز!

حالا همین آدم,یک ساله که داداشش پولشو نمیده و عین خیالشم نیست!اگه یه نفر نسبت به پول و قرضی که میده بی تفاوته باید نسبت به همه اینجوری باشه,نه فقط نسبت به خانواده خودش!

شوهری من وقتی به خانواده اش میرسه,زبونش کاملأ قفل میشه!

میدونم که این مسافرت شر به دنبال داره!

دلم شور میزنه ولی باید بریم و هرجور که میتونم این آدمو هول بدم تا بره از حقش دفاع کنه.میدونم که خیلی سخته و با شرایط شوهر من,شایدم غیر ممکنه,ولی باید تلاشمو بکنم.

دیشب بهش گفتم اگه بازم نتونی از حقت دفاع کنی,همونجا پیش خانواده ام میمونم و دیگه برنمیگردم!!!!

اگه دیدید پستای بعدی رو از خونه بابام گذاشتم,تعجب نکنید!!

خلاصه دیشب با اخم و تخمای من و باشه,چشمای شوهری گذشت و تا چهار صبح غلت زدم و خوابم نمیبرد.صبحم ساعت هشت بیدار شدم و نرمشهای پریا رو انجام دادم و به ساشا صبحانه دادم و بردمش کلاس زبان.بعدشم رفتیم باشگاه.پنجشنبه ها کلاساش پشت همه.

اومدیم خونه و من از گرما هلاک بودم.سریع رفتم حموم و ساشا رو هم شستم و اومدیم.خاله ام زنگ زد که اگه میاید شمال,پسرش و نامزدشم بیاریم با خودمون.گفتم احتمال زیاد میایم,بهش بگو باهام هماهنگ کنه.زنگ زدم به شوهری و بهش گفتم و گفت میریم و گفتم پس بعدازظهر زودتر بیا تا بریم یه تیکه طلا واسه بچه جاری بخرم!بعدشم بازم یه خلاصه ای از حرفای دیشبو بهش یادآوری کردم و اونم زد به مسخره بازی و شوخی و سر و تهشو هم آورد.حوصله ناهار درس کردن نداشتم .زنگ زدم پیتزایی که گفت ماه رمضونا,ظهر پیک نداریم و منم حال نداشتم تو این گرما برم تا اونجا.پس تنبلانه,نیمرو درس کردم و خوردیم و پسرخاله هم تو تلگرام بهم پیام داد و قرار شد شب شوهری بهش زنگ بزنه و ساعت حرکتمون رو باهم هماهنگ کنیم.

الانم که در خدمت شمام و دارم پستی سراسر انرژی منفی و نگرانی و دلشوره رو مینویسم!!!!

البته الان حالم خوبه ها...هم ورزشمو کردم,هم صبح یه ساعتی قر دادم و رقصیدم,پیاده روی هم که رفتم,حمومم که رفتم و الان سرحال و خوشحال و خوشگل,موشگل, و لبخند به لب دارم براتون مینگارم.ولی از مسافرت و تصور اتفاقاتش و شوهری که هیچوقت نمیشه رو حرفاش حساب کرد,نگرانم و دلشوره دارم.راستی امروز دوباره از کمیته امداد زنگ زدن و یه سری توضیحات دیگه دادن تا مطمین بشن,رو حرفمون هستیم و هنوزم میخوایم حامی بشیم یا نه.که گفتم بله,همچنان رو حرفممون پابرجا هستیم!ایشونم یه سری توضیحات داد و منم سؤالامو پرسیدم و جواب دادن و گفتن بعد از تعطیلات تماس میگیرن و مشخصات بچه و شماره حساب و این چیزا رو میدن و به خواست خدا این کارم انجام میشه!

با اجازه تون من دیگه برم و به کارام برسم.اگه تونستم از شمال براتون پست میذارم و در جریان اتفاقات قرارتون میدم.شایدم ازین به بعد از شمال در خدمتتون باشم!!!!

برام دعا کنید و از خدا بخواید کمکم کنه .منم واسه همه تون دعا میکنم.

مواظب خودتون باشید.تعطیلاتم بهتون خوش بگذره.

دوستتون دارم.بای