روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

عمه

سلاااااااام به روی ماه همه تون!دوستای خوب و عزیز و با معرفت خودم که تنهام نمیذارید و با حرفاتون بهم دلگرمی میدید!

خب,بذارید از یکشنبه بگم که صبحش یادم نمیاد چیکار کردم.غروب ساشا رو بردم باشگاه و برگشتنی یه کم خرید کردیم و اومدیم خونه.از شما چه پنهون دلم واسه شوهری تنگ شده بود!دلم حرفاشو میخواست.دلم آغوش گرمشو میخواست.دلم شوخیاشو میخواست....خدا لعنت کنه اونایی رو که این خوشیهای کوچیک زندگی رو از آدم میگیرن!ایشالله کوفتشون بشه!سپردمشون به خدا و گفتم من یه روزم راضی نیستم یه هزار تومنی ازمون دس()تش بمونه!

فکر نکنید من آدم پولکی هستم.شماها که منو نمیشناسید و نیازی نیست پیشتون الکی خودمو خوب نشون بدم.خیلی اخلاقای گند دارم,ولی اگه از هرکی راجع بهم سؤال کنید,اولین خصوصیتی که ازم میگن,دست و دلبازیمه!من اصلأ عقیده دارم پول باید باشه تا آدم خرجش کنه و حالشو ببره.یا بده کسی که لازم داره,خرج کنه و اون حالشو ببره!!!

شده,بعضی وقتا کلأ یه تومن تو حسابم بوده,اگه کسی بهم رو انداخته باشه,همه شو بهش دادم و بهتون بگم,نود درصد مواقع که به نزدیکام پول قرض میدم,اصلأ پس نمیگیرم.مگه اینکه خیلی لازم داشته باشم.

همه اینا رو گفتم تا بگم آدم گدا صفتی نیستم که به خاطر ده تومن پول حوص بخورم یا کسی رو لعن و نفرین بکنم.ولی وقتی میدونم از رو بدجنسی میخوان اذیتمون بکنن,چون میدونن دستمون به جایی بند نیست و آدمایی هم نیستیم که تو روشون وایسیم و حقمون رو بگیریم!ولش کن,دیگه نمیخوام تو این پست راجع بهشون حرف بزنم....واگذارشون به عدالت خدا....

ولی به حرفایی که بهم زدید خیلی فکر کردم و فهمیدم که حق با شماست و من با اینکارا فقط زندپی خودم و شوهرم و پسرم رو تلخ میکنم,در حالی که اونا دارن خوش خوشان زندگی میکنن.البته هنوزم حرص میخورم,ولی سعی میکنم به خانواده ام انتقالش ندم!

خلاصه یکشنبه شب,دلم تنگ بود,ولی ازونجایی که غرور لعنتی ام دست و پامو بسته,نمیتونستم برم جلو و با شوهری حرف بزنم.

شوهری اومد و خیلی معمولی باهم حال و احوال کردیم.تزدیک افطار بود که تلفنمون زنگ خورد,شوهری جواب داد.بابام بود.یه کم حرف زد و گوشی رو داد به من.بابام گفت,میخوام یه خبر خوب بهت بدم.بعدش گوشی رو داد به زن داداشم.اونم گفت که حامله است!!!!باورتون نمیشه,شوک شده بودم و فقط گریه میکردم!آخه اینا چند سالیه که ازدواج کردن و داداشم بچه نمیخواست.یعنی هرکاری میکردیم,راضی نمیشد.میدونستیم که زن داداشم دلش بچه میخواد و بعده این سالها حقشه که بچه داشته باشه و مامان بشه,ولی هرچی با داداشم حرف میزدیم راضی نمیشد.(این قسمت مربوط به توت فرنگی جونه,که ببینه خواهرشوهرهای خوب و خیرخواهم پیدا میشن!)

دیگه همه مون ناامید شده بودیم از بچه دار شدن اینا.ولی وقتی این خبرو دادن,فقط پای تلفن من و زن داداشم گریه میکردیم.وااااااقعأ براش خوشحال شدم.دوس دارم همه اونایی که آرزوشو دارن,حس مادر شدنو تجربه کنن.البته بندخ خدا چون اصلأ همچین انتظاری رو نداشته,متوجه نشده بود و الان دوماهشه.و تو این دوماه چون نمیدونست,اصلأ مراعات نکرده بود و اتفاقأ بعداز عید چند بار باهم کوه و جنگل و اینجور جاها رفتیم.حالا ایشالله که بچه شون سالم به دنیا بیاد.

بعد از تموم شدن تلفن,شوهری اومد و بغلم کرد و بوسم کرد و بهم تبریک گفت.معلوم بود که اونم خیلی خوشحال شده!خلاصه یه کم باهم حرف زدیم و خوشحالی کردیم!!!بعدش والیبال دیدیم و خیلی اعصاب خورد کن بود!من عاااشق والیبالم و خیلی هیجانی والیبال رو نگاه میکنم.همه دوستام میگن,بازی والیبال رو آدم باید بره با مهناز ببینه تا بهش حال بده!

دیگه با کلافگی,خوابیدیم.دیروزم صبحش به کارای خانه داری گذشت!بعدشم قیمه درست کردم و لوبیا پلو واسه دوتا ناهار شوهری و ساشا.بعداز ظهرم هر نیم ساعت,نیم ساعتم برق ما میرفت!!!یعنی نیم ساعت برق داشتیم,بعدش نیم ساعت تا یک ساعت برق میرفت!یعنی اینطور فجیع جیره بندی کردن؟؟؟!دیگه ساعت شیش و نیم,کلافه شدم.با ساشا رفتیم بیرون دور زدیم که خیلی گرم بود و برگشتیم.

اومدیم خونه و کتلت درست کردم.,یه چیزی رو اینجا بگم,من خیلی خیلی آشپزی رو دوس دارم و خداییش دست پختمم خوبه.چون خیلی وقت و انرژی و عشق میذارم واسه آشپزی و شیرینی پزی.دوس داشتم تو روزمره هام,یه کوچولو از طرز تهیه غذاهایی که درست میکنم هم بگم.اگرچه که غذاها معمولین و همه تون بهتر از من بلدید درستشون کنید.ولی یکی دو نفر تو خصوصیا بهم گفتن چون ماه رمضونه و کسایی که اینجا رو میخونن,روزه هستن,درست نیست زیاد راجع به غذاها توضیح بدم,چون گرسنه شون میشه و گناهش میفته گردن من!!!!!!

به هرحال همه نظرها محترمن و من تا آخر ماه رمضون زیاد از غذاها نمیگم,تا کسی گرسنه اش نشه!

شب شوهری اومد و واسم حلیم خریده بود!

خوردیم و دردسرهای عظیم و پایتخت رو دیدیم و با شوهری نشستیم به حرف زدن و راجع به موضوعی که این چند روز بینمون تنش ایجاد کرده بود,حرف زدیم و دلخوریامون رو گفتیم و خلاصه حرف زدیم دیگه!

شبم ساعت دو دیگه خوابیدیم.

من دیگه برم به کارام برسم.

دوستتون دارم....بای

دلم آرامش میخواد....

سلام عزیزای من,صبحتون بخیر.چقدر خوبه که اینجا هست و میتونم حرفامو بنویسم.چقدر خوبه که شما دوستای گل رو دارم که صبورانه نوشته هام رو میخونید و کمکم میکنید.

از همه تون خیلی خیلی ممنونم و امیدوارم روزایی برسه که حال دل همه مون خوب خوب باشه.

از آشتی عزیزم,خیلی ممنونم که با خصوصیش,منقلبم کرد و اشکم رو درآورد!البته که اشک شوق بوده...

از هم تون ممنونم و دستاتون رو میفشارم.

حالم خیلی فرق نکرده,حالا براتون میگم.

از دیروز تا حالا هزار بار به وبلاگ خانمی سر زدم,ببینم خبری از عمل ته تغاری گذاشته یا نه,که متأسفانه چیزی نبود.منتظرم و امیدوار که بیاد و خبرای خوب بهمون بده!

خب اون شب که دعوامون شده بود,پنجشنبه بود و من اصلأ خوب نخوابیدم.در اتاق رو هم بسته بودم که شوهری بفهمه چقدر ازش ناراحتم و نیاد پیشم!صبح ساعت ده بیدار شدم و واسه ناهار خونه دایی شوهری دعوت بودیم.شوهری من دوتا دایی داره که خانواده اش خیلی خیلی با من خوبن.یعنی بر خلاف خانواده شوهری و خاله هاش,این دوتا خانواده خیلی خوبن و اصلأ با همه شون فرق دارن .مخصوصأ این داییش که ما خونه شون دعوت بودیم.با دخترشون دوستم و زنداییشم خیلی گرم و خوبه و همه حرفامون رو به هم میزنیم.اینام رابطه شون با خانواده شوهرم اصلأ خوب نیست.

خلاصه باهم حرف نزدیم,ولی رفتیم خونه داییش.اونجا شوهری خیلی حالش گرفته بود و با هیچکی حرف نمیزد.عوضش من کلی گفتم و خندیدم با زندایی و دخترداییش.بعدازظهرم که رفتیم تو اتاق تا استراحت کنیم,کلی باهم حرف زدیم و درد و دل کردیم و منم گفتم قضیه پولو.البته میدونستن تقریبأ.زنداییش گفت,میخوای به دایی بگیم باهاشون حرف بزنه؟گفتم,باید اول به شوهری بگم,بعد.غروب داییش رفت بیرون و ما هم داشتیم حاضر میشدیم که بریم و گفتم به شوهری بگم که اگه قبول کرد,وایسیم تا داییش بیاد و باهاش حرف بزنیم.بردمش تو اتاق و بهش گفتم و قبول نکرد!!!گفت نمیخواد....

گفتم حالا که اینطوره که نه خودت کاری میکنی,نه میذاری کسی کمک کنه,منم تا یه ماه دیگه بهت فرصت میدم,اگه پولو نگرفتی,میذارم,میرم!گفت,اگه میخوای سر همچین چیزی,بذاری و بری,اصلا مهم نیست.منم گفتم حالا که اقلا مهم نیست,پس منم از همین الان میرم!!!خودت برو خونه و منم همینجا میمونم و فردا میرم خونه بابام!اونم گفت,باشه,نیا.... و از اتاق رفت بیرون!نشستم روی صندلی و بغضم ترکید!شوهری بیرون وایساده بود و ساشا رو میفرستاد,میگفت برو بگو مامان بیاد,بریم!!!!حالم خیلی بد بود,واقعأ بد!زنداییش اومد پیشم و دید دارم گریه میکنم,خیلی ناراحت شد و یه کم باهام حرف زد.شوهری اومد تو و شروع کرد به خنده و مسخره بازی!کلأ وقتی زیاد احساساتی میشه,جلوی بقیه میزنه به خنده و مسخرگی تا کسی نفهمه حالش چطوره!!!اینو من میفهمم که خوب میشناسمش!خلاصه همونجوری زندایی و دخترداییش باهاش حرف زدن و منم حرفامو بهش زدم و اونم یه چیزایی میگفت!بعدشم باز تنها موندیم تو اتاق و یه کم حرف زدیم و خلاصه پاشدیم اومدیم.

ساشا لج کرده بود که منو ببرید پارک,منم سرم خیلی درد میکرد.شوهری گفت,بریم یه کم بازی کنه.بردیمش پارک و یه نیم ساعتی بازی کرد.بعدش شوهری گفت,آلبالو بخرم,مربا درس کنی؟گفتم,بخر.ولی خیلی سرسنگین بودیم.

اومدیم خونه و شوهری همه اش زیرلب میگفت,آبرومون رو بردی....حالا مگه بچه ایم که باید بریم.پیش بقیه درددل کنیم و ازین حرفها!دیدم میخواد سر بحثو باز کنه و منم اصلأ حوصله شو نداشتم.آروم گفتم,با من حرف نزن!اونم دیگه چیزی نگفت.واسه ناهارش,خوراک مرغ درست کردم و آماده که شد,رفتم تو اتاق و خوابیدم.به ساشا هم گفتم,امشب خودت بخواب نمیتونم بیام برات قصه بخونم.در اتاقو به نشونه قهر بستم و خوابیدم!

ناراحت بودم و همینجوری اشکم میومد!ازینکه شوهرم مشکلاتمو حل نمیکنه و مجبور میشم از بقیه کمک بگیرم!ازینکه اینقدر دلم پر بود که جلوی بقیه گریه کردم و مشکلاتمو گفتم.اگرچه با اونا خودی تر و راحت تر از فامیلای خودمم و از خیلی از چیزا خودشون خبر داشتن.خیلی از مسایل و مشکلاتشونو که فامیلای خودشونم نمیدونن,به من میگن و من خبر دارم!مثلأ در جریان خواستگاری تا بعله برون دختر داییش فقط من خبر داشتم و هیچکی نمیدونست!حتی تو عقد خصوصی که گرفته بودن و هیچکدوم از خاله های شوهری و مادرشوهرم نبودن,فقط من بودم!!!رو این حساب صمیمیتمون جدا از ارتباط فامیلیه,ولی بازم واسه من که غرورم خیلی برام مهمه,سخت بود گریه کردن و از مسایل شخصیم حرف زدن!همه اش هم تقصیر شوهریه!!!تازه اونجام نازمو نمیکشید و داداریم نمیداد,همه اش زده بود به مسخره بازی و میگفت,تو دیوونه شدی!

بگذریم....

جمعه رو اینطوری گذروندیم و شنبه تا ظهر تو تخت بودم.فقط وسطش بلند شدم و واسه ساشا صبحونه حاضر کردم و دادم که بخوره.بازم دراز کشیدم و ظهر با بدبختی خودمو کشوندم تو آشپزخونه و استامبولی درست کردم واسه ناهار .اصلأ حوصله آشپزی ندارم.من عاااااشق آشپزی و درست کردن غذاهای جور وا جورم,واسه همین وقتی حتی یه غذای معموای درست میکنم,خیلی واسش زمان میذارم و با عشق و علاقه درست میکنم.واسه همینن اکثرأ غذاهام خیلی خوشمزه میشه و به نظر من به خاطر چاشنی عشقه که بهش اضافه میکنم.

ولی دیروز اصلا حوصله نداشتم و فکر کردم واسه شام چی بذارم که راحت باشه و لازم نباشه مدام بیام آشپزخونه و فکر کردم که آبگوشت بذارم.من اصلأ آبگوشت دوس ندارم.یعنی هیچوقت هوسشو نمیکنم.تو این شیش هفت سالی که ازدواج کردم,کلأ دوبار درست کردم.دیشبم موادشو ریختم تو قابلمه و درش رو گذاشتم تا شب آروم آروم بپزه.چون موادش زیاد و تازه بود,گفتم یه آبگوشت درست و حسابی بشه که شوهری حال کنه!آخه پریشب بهم گفته بود آبگوشت بذار.

تا شب هیچکاری نکردم.کلاس زبان ساشا هم که تموم شده,حالا بای, ببینم دوباره ترم جدیدشون کی شروع میشه.ساعت هفت و نیم خندوانه رو مثل هر شب دیدم تا یه کم بخندم,بلکه روحیه ام عوض بشه!شوهری اومد و سرد باهم سلام و احوالپرسی کردیم و دیگه حرفی نزدیم.

شام رو آوردم و شوهری یه کم خورد و گفت,انگار یه چیزیش کمه,یه مزه ای میده!!!منم که رو موده عصبانیت بودم و گغتم,عادت داری,هنوز نخورده ایراد بگیری!!!!بعدشم پاشدم اومدم تو اتاق نماز خوندم.

بعداز نماز رفتم شام بخورم.البته سیر بودم و اصلأ اشتها نداشتم,ولی از حرص شوهری خواستم بخورم.شوهری نصف غذاشو خورده بود و به کوبیده اصلأ دس نزده بود!اعصابم خورد شد و شروع کردم به خوردن.ولی وااااقعأ بدمزه بود!هم گوشتش زیاد و تازه بود,هم دنبه داشت,هم بقیه موادش اندازه بود,ولی وااافعأ بدمزه بود لعنتی!

دوباره و صدباره مطمین شدم که اون چیزی که غذا رو خوشمزه میکنه,توجه و دقت و صد البته علاقه و عشقیه که آدم موقع پختن غذا داره و اونو میپزه!انگار تمام انرژیهای منفی ام توی غذا بود!ولی از لجم همه اش رو خوردم!!!!از حرصم واسه ناهارشم غذا درست نکردم.ظرفها رو شستم و میزو مرتب کردم و با ساشا رفتیم مسواک زدیم و رفت رو تختش و رفتم واسش کتاب خوندم و خوابید و منم دوس نداشتم برم تو اتاق پیشش و پایتخت ببینم,واسه همین اومدم تو اتاق و درو بستم و یه کم کتاب خوندم و خوابیدم!

دلم نمیخواد اینجوری باشیم....

از دست شوهری خیلی ناراحتم و از طرفی هم مقصر نمیدونمش!!!!حس دوگانه مسخره ای دارم!

دلم آرامش میخواد ....دلم عشق میخواد....دلم این سکوت و ناراحتی و دلخوری رو نمیخواد!

دلم میخواد اینهمه مشکلات تموم بشه!آخه مشکلات من در برابر بزرگی خدا که چیزی نیست!

خدایا....

دوستتون دارم...بای

خسته ام...

سلام,خوبید؟

نمیخواستم امشب بنویسم,ولی از بس حالم گرفته,میخوام بنویسم بلکه سبک بشم.

با شوهری حساااابی جر و بحث کردم و اومدم تو اتاق و کلی آب غوره گرفتم و الانم زانوی غم بغل کردم!

نمیدونم شایدم من الکی دارم اعصاب خودمو خورد میکنم....شایدم نباید با شوهری دعوا کنم...شایدم باید بدتر از اینا باهاش بکنم....

نمیدونم,کلافه ام به خدا....

ما تو یه کار خانوادگی با خانواده شوهری شریک بودیم.نمیدونم اینو قبلأبهتون گفتم یا نه.بگذریم ازینکه چقدر اصرار و خواهش کردم که با اینا شریک نشو و شراکت خانوادگی هزااااار جور مکافات داره و ازین حرفها.ولی ازونجایی که شوهری من اگه خانواده اش بدترین بلاها رو هم سرش بیارن,بازم اونا رو بهترین!!!!!!خانواده دنیا میدونه,حرف منو قبول نکرد و شریک شد.حدود دو سال این شراکت طول کشید و مسؤلشون و اونی که هیچ کاری رو اون دستگاه نمیکرد و از همه هم بیشتر سود میگرفت,چون زورش بیشتر بود و گردنش کلفت تر,برادرشوهر بزرگم بود.سودها رو هم سر ماه اون بین بقیه تقسیم میکرد و هیچکس حق اعتراض و حساب و کتاب رو نداشت,چون اگه ازش چیزی میپرسیدن,داد و بیداد میکرد و فحش و بد و بیراه و خلاصه یه جوری هوچی بازی درمیاورد,که هیچکی جرأت نمیکرد چیزی ازش بپرسه.مامانشم که مثل کوه پشتشه و اجازه نمیده کسی از گل نازکتر بهش بگه!خلاصه اینکه ما تو این دو سال هر ماه به هفت جد خودمون میخندیدیم و هرچی فحش عالم بود,بار خودمون میکردیم که چرا با این شریک شدیم!چقدر هر ماه از سهم مون میخورد و چقدرشو میداد پدرشوهرم میخورد و اینا,همه بماند!

تا اینکه یه سال پیش بدون اینکه به ما بگه,دستگاه رو فروخت و هرکی هرچی میگفت,پولا رو نمیداد و میگفت میخوام براتون یه دستگاه دیگه بخرم,پولتونو بگیرید,خرج میکنید!!!!شده بود دایه مهربونتر از مادر!

سرتون رو درد نیارم,چندماه پول ما دستش بود,بدون اینکه چیزی بخره و ما بیچاره هم هر ماه کلی قسط داشتیم که از جیب میدادیم!بالاخره بعده چند ماه یه دستگاه دیگه خرید و اینبار خودش شریک نبود.یعنی,ما بودیم و برادرشوهر کوچیکه و مادرشوهر و دایی شوهر.ما هم خوشحال که دیگه اون نیست و حرص و جوش نمیخوریم و ازین حرفها....ولی زهی خیال باطل!

حدود چهار,پنج ماه اون یکی دستگاه رو داشتن,ولی آخر ماه با اینکه خودش سهمی نداشت و شریک نبود,پول سود دستگاه رو خودش میگرفت و خدا شاهده یه هزار تومنی تو این مدت به هیچکی نداد و هرچی دستگاه کار میکرد,خودش برمیداشت به این بهونه که اینا خرجکردای خودمه!!!!هیچکی هم جرأت نداشت بهش بگه کدوم خرجکرد!

خلاصه بعده چهار ماه که همه کلی سر و صدا کردن که این چه وضعیه و این حرفها,دستگاه رو فروخت که مثلأ سهم هرکی رو بده.وقتی دستگاه رو فروخت,نفری سیزده میلیون میرسیز,ولی نمیدونم چه جوری حساب و کتاب کرد که شد نفری ده میلیون!!!!سه ماه پبش دستگاه رو فروخت و برادر شوهر کوچیکه که از همه زرنگ تره,هم خودش و هم زنش,اول از همه سهمش رو گرفت!سهم دایی اش رو هم داد و الان بعده سه ماه پول ما رو نمیده!میگه بیست میلیون چک آخر دستگاه پاس نشده و برگشت زدم!!!!حالا من به این شوهر بی ...میگم,پاشو برو اونجا,سفت وایسا و پولتو بگیر,نمیره!

هر چند روز درمیون زنگ میزنه و اونم میگه,یارو پول تو حسابش نیست!

امروز هرچی تو دهنم بود به شوهری گفتم!گفتم مردی که عرضه نداره حق زن و بچه اش رو بگیره,باید بره بمیره!

میگه,خب من چیکار کنم؟وقتی بهش میگم و میگه تو حساب یارو پول نیست,من چی بهش بگم!!!

هزار تا حرف بهش زدم,دیگه اشکش داشت در میومد.میگفت,ما زندگیمون رو تلخ کنیم و باهم دعوا کنیم,واسه مون پول میشه!!!!خدایا من بی خیالتر و ریلکس تر ازین مرد تا حالا ندیدم!!!

دارم دیوونه میشم به خدا....

میگه نمیده دیگه,چیکارش کنم!بالاخره میده,ولی شاید چند ماه طول بکشه!

تو رو خدا شما بگید من چیکار کنم؟

خوب و خوش به زندگیم برسم و واگذارشون کنم به خدا؟!

قید پولمونو بزنم و اعصابمونو خورد نکنم؟!

شوهرم راس میگه و من نباید با اون دعوا کنم؟!

پاشم جمع کنم,قهر برم خونه بابام؟!

اصلا با همچین آدم بی عرضه ای زندگی کردن نداره,برم طلاق بگیرم؟

به خدا به تک تک این گزینه هایی که براتون نوشتم,فکر کردم و دیگه مغزم داره سوت میکشه!

بابا,مرد مگه فقط به اسم و ریش و سیبیله؟نباید یه ذره جنم داشته باشه؟نباید غیرت داشته باشه و بتونه حق خودشو بگیره!مردونگی به عرضه و لیاقت نیست؟!

من دلم خوش باشه که شوهرم خوبه و مهربونه و اهل کاره و اهل خلاف نیست,کافیه؟

واااااااااای دارم دیوونه میشم!

تو رو خدا,خودتونو جای من بذارید,بگید شما بودید,چیکار میکردید؟

راجع به پست قبل

سلام دوستای خوبم.ممنونم بابت راهنماییهاتون.

یه چیزی بود که خواستم بگم و اینکه,یه سری از دوستان,به جای کامنت عمومی,پیغام خصوصی میذارن,در صورتی که به نظر من هیچ چیز خصوصی تو پیامشون نیست و راحت میشه عمومی باشه.این مورد فقط درباره پست قبلی نیستش و در مورد همه پستایی که تا حالا گذاشتم صدق میکنه.یعنی تقریبأ به تعداد کامنتها,پیغام خصوصی میذارن تقریبأ و من دلیلشو نمیدونم.البته که هرجور خودتون راحتید و نظراتتون چه عمومی و چه خصوصی جاش روی چشمامه.ولی در مورد پست قبل خیلی زیاد پیغام خصوصی داشتم که به نظر من اگه عمومی بود,شاید بقیه کسایی هم که کامنتها رو میخونن,میتونستن از حرفها و نظراتشون استفاده کنن.ولی بازم هرجور که راحتید!

یه مورد دیگه هم اینکه,دو,سه نفر از دوستایی که خصوصی فرستاده بودن,ازم سؤالایی داشتن که خواستن جواب بدم ولی آدرسی از خودشون نذاشتن.بالاخره یا آدرس وب یا ایمیل باید بذارید که بتونم جوابتونو بدم دیگه خوشگلای من!

در مورد کار هم خیلی فکر کردم و با شوهری هم زیاد حرف زدیم.پریشبم با ساشا حرف زدم و کلی از مزایای سرکار رفتن خودم بهش گفتم!!!!البته مزایایی که به درد اون میخورد رو گفتم دیگه!

بعدش بهم گفت,اصلأ واسه چی میخوای بری سرکار؟؟؟؟!!!!

گفتم,خب میخوام پول زیاد داشته باشم و هرچی که میخوای برات بخرم!

گفت؛بابا که پول داره,تازه منم یه عاااالمه اسباب بازی دارم و دیگه اتاقم جا نداره اسباب بازی جدید توش بذارم!

گفتم,من چند سال درس خوندم و حالا باید برم سرکار تا ازش استفاده کنم دیگه!

یه کم فکر کرد و گفت,من وقتی بزرگ شدم,اصلأ درس نمیخونم؟!

من؛وااااااا چرا؟؟

واسه اینکه نمیخوام سرکار برم!سرکار رفتن کار بدیه!آدم گریه اش میگیره!!!!

.

.

.

.

.

آدم نمیدونه تو فکر بچه ها چی میگذره.فقط اینقدری رو فهمیدم,که دوس نداره برم سرکار و احتمالأ اون موقع که میرفتم سرکار,ناراحت بوده و گریه میکرده!

درسته که از مجردیم همیشه دختر شاد و شنگولی بودم و تو خونه بند نمیشدم.

درسته که بعداز دانشگاهم کار کرده ام و واقعأ کار کردن رو دوس دارم و هیچوقت به یه زن خونه دار صرف بودن,فکر نکرده ام.

ولی هیچ چیز,هیچ چیز,هیچ چیز توی این دنیا به یه قطره اشک چشم پسرم نمیارزه!

اینو قبول نداشته و ندارم که یه زن وقتی مادر شد,باید خودشو قربانی کنه و از همه خواسته هاش به خاطر بچه اش بگذره,ولی میشه جوری فکر کرد و تصمیم گرفت که خواست همه توش لحاظ بشه.شاید به یه کمی صبر و زمان نیاز داره.

بعداز این حرفها و دیدن کامنتهای خوب شما,با شوهری خیلی حرف زدیم و آخرش به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار اینه که کار خودمون رو بزنیم.اینجوری همه چی دست خودمونه و تایم مشخصی رو لازم نیست واسه شروع و تموم شدن کار در نظر بگیریم و خلاصه جوریه که میشه به همه چی رسید و ساشا هم اذیت نشه.در مورد کارش هم فکر کردیم و به نظر همه چی اوکیه!فقط,میمونه سرمایه اش که یه مقداری داریم و یه مقداری هم دست بقیه داریم که اگه خدا بخواد و دلشون به رحم بیاد و بالاخره پول خودمون رو بهمون برگردونن,میشه باهاش یه کارایی کرد!

حالا تا اون موقع باید صبر کنیم و دلمون رو بسپریم به بزرگی و کرم خدا.

البته در مورد کار نیمه وقت که اکثرأ پیشنهاد داده بودید عم فکر کردم.فقط چون ساشا کلاساش زمان بندیشون خیلی ناجوره و بعضیاشون صبحه و بعضیاشونم بعدازظهر و از مهرم باید بره پیش دبستانی که ساعت اونم از یک تا چهار بعدازظهره,یه کم پیدا کردن کاری که با این زمان بندی بخوره,سخته.ولی پیگیرش هستم و به چندجا هم سپردیم.ایشالله که واسه همه مون هرچی که خیره پیش بیاد و همه مون به خواسته ها و آرزوهامون برسیم.

توکل به خدا...

میخواستم مثلأ یه کوچولو راجع به پست قبل توضیح بدم و در ادامه اش روز مره هامو بنویسم!!!امان ازین پر حرفی من که تو وبلاگم دست از سرم برنمیداره!!!!!

حالا اگه شد,فردا براتون مینویسم.

بازم ازتون به خاطر همراهی و راهنماییاتون ممنونم.

دوستتون دارم....بای

مامان باید شاغل باشه یا خونه دار

سلااااام به همگی.خوبید؟چه میکنید با این گرما.....

تا شنبه رو براتون گفته بودم.راستش یکشنبه رو یادم نمیاد صبحش چیکار کردم!!بعدازظهر ساشا رو بردم باشگاه که اونجا یه حرکت رو درست انجام نداد و خانم مربی دعواش کرد و بچه ها خندیدن بهش!!!!البته اونا همه بچه هستن و درباره همه همینجورین.یعنی یکیشون که اشتباه میکنه,میخندن و از روی بازی و تفریح اینکارو میکنن و مسلمأ از رو بدجنسی نیس.ولی ساشا یه اخلاقی داره که وااااقعأ ناراحت میشه کسی به اشتباهش بخنده!یعنی با اینکه بچه است غروری داره که خیلی ناراحت میشه اگه بخواد بشکندش!!!اون روزم مربیش نمیدونم از چه دنده ای بلند شده بود که را به را بچه ها رو دعوا میکرد و دیگه ب()عداز اینکه بچه ها خندیدن,ساشا بغضش ترکید و بچه ام,گوله گوله اشک میریخت!!!!اومده بود بغل من و چسبیده بود به من و میگفت منو ببر خونه!خودمم اینجور موقعها بغض میکنم,ولی نمیخواستم پسرم بفهمه که ناراحتم,واسه همین باهاش شوخی میکردم تا آروم بشه!بچه ها اومدن دورش ولی هرکاریش کردن,اصلأ برنگشت نگاشون کنه!فقط میگفت منو ببر خونه!خانم مربی هم اومد,همونجوری که بغل من بود,از پشت بغلش کرد و بوسش کرد و گفت,بیا عزیزم سر تمرینت.که ساشا برگشت و همونجوری گریون به مربیش گفت,همه اش تقصیر شماس!!!!من شما رو دوس ندارم!مربی اش هم ازش معذرت خواهی کرد و گفت,آره راس میگی,من اشتباه کردم....ولی مرغ این پسرک ما یه پا داشت و نه یه لحظه گریه اش رو قطع میکرد,نه از حرفش کوتاه میومد!دیگه دیدم امروز نمیتونه تمرین کنه و مربیشم گفت,ببریدش خونه تا آروم بشه!اومدیم بیرون و کلی باهاش حرف زدم تا آروم شد!خلاصه داستانی شده بود این باشگاهش!!!

شبم که والیبال داشت و کلی حال کردیم!خیلی خوب بود...بعده والیبالم که لالا...

دوشنبه هم گفتم به نیت روزه کامل میگیرم,حالا تا هرجاش که تونستم که دیگه ساعت سه,چهار بود که دیدم دارم سر درد میگیرم و تو دوراهی خوردن و نخوردن بودم که دیدم,خاله پری تشریف آوردن!!!!!!!بعله دیگه روزه ام باطل شد و زود قرصامو خوردم و غروبم ساشا فاینال زبانشو داشت که رفتیم داد و خیلی هم خوب جواب داد و استادشونم کلی تشویقش کرد!رفتیم واسش جایزه خریدم و اومدیم خونه و به شوهری هم زنگ زدم و گفتم اونم یه چی به عنوان جایزه براش بگیره.که اونم مداد رنگی و دفتر و کتاب داستان و دوتا سی دی که ساشا عاااشقشونه براش گرفت و عسلم حسابی کیف کرد.موقع اذانم ربنای شجریان رو مثل هر سال از گوشیم پخش کردم و اذان شد و افطار کردیم!

حالا میخوام راجع به یه چی باهاتون حرف بزنم و نظرتون رو بپرسم.من تا دو سال پیش همیشه شاغل بودم.من لیسانس ریاضی دارم.مجرد که بودم,مسؤل دفتر یه شرکت بودم که خیلیم کارم خوب بود.بعده ازدواج غیرحضوری دوباره دانشگاه رفتم تو رشته حسابداری و همزمان تو یه شرکت به عنوان کمک حسابدار مشغول شدم و بعدشم که شدم حسابدار.آخه من همه دوره های حسابداری دولتی و صنعتی رو گذرونده بودم.مدرک حسابداریمم گرفتم و کارمم خوب بود.ساشا به دنیا اومد و مهد میذاشتمش تا دوسال پیش,یعنی وقتی سه سالش بود.ولی دیگه فکر کردم بچه ام داره اذیت میشه,اینهمه مدت طولانی تو مهد باشه.خیلی منزوی شده بود.احساس عذاب وجدان میکردم.از طرفی درس خونده بودم و مثلا دوتا لیسانس داشتم و میخواستم باهاش سرکار برم و کار کردن رو دوس داشتم,از طرفی هم احساس میکردم دارم در حق پسرم کوتاهی میکنم.خلاصه با شوهری مشورت کردیم و اونم گذاشت به عهده خودم و من اومدم بیرون و شدم یه مادر خونه دار.چون وقتشو داشتم سعی کردم واسه ساشا وقت زیاد بذارم و کلاسای زیادی بردمش,از موسیقی و زبان و ورزش.تا الان که احساس پوچی میکنم!!!احساس میکنم هیچ فایده ای برای زندگیم ندارم و شده ام یه آدم بی خاصیت!چند شب پیش این حرفا رو به شوهری گفتم و اونم میگفت,مگه خانمهای خونه دار,پوچ و بی خاصیتن که اینجوری فکر میکنی؟پس این بچه رو کی تربیت کرده,کی این خونه و زندگی رو مدیریت میکنه و ازین حرفها....ولی من بازم پیش خودم احساس خوبی ندارم.نمیدونم چیکار کنم.اوضاع زندگیمون خداروشکر بد نیس,ولی خب در حد عااالی هم نیستیم مسلمأ و من فکر میکنم شاید میتونست خیلی بهتر باشه اگه منم سرکار میرفتم.ولی نمیدونم با سرکار رفتنم,ساشا ضربه میخوره یا نه؟آخه ما تمام خانواده و فامیلمون,به غیر از یکی دو نفر همگی شهرستانن و بچه ام غیر از من و باباش,تا ماهها کسی رو نمیبینه و من فکر میکنم,اگه ما دوتا رو هم فقط شبی,چند ساعت ببینه,ممکنه ناراحت و اذیت بشه.اینروزا خیلی درگیر این فکرام و شوهری هم طبق معمول تصمیم گیری رو گذاشته به عهده خودم.آخه من آدمیم که زود از هر کاری و تصمیمی,خسته میشم و عوضش میکنم,کلأ خیلی زیاد تنوع طلبم و از یکنواختی خوشم نمیاد,واسه همین میترسه یه چی بگه و من بعدأ پشیمون بشم از انجامش و سر اون غر بزنم!!!!از شماها میخوام راهنماییم کنید و بگید به نظر شما,یه مادر شاغل باشم,خوبه یا یه مادر خونه دار؟لطفأ اینقدر خاموش نخونید و رد نشید و کمک کنید تا بتونم درست تصمیم بگیرم.اصلأ تو شرایط عادی و نرمال,بدون در نظر گرفتن بحث مالی,یه مادر شاغل باشه واسه بچه اش بهتره یا خونه دار؟!

خیلی طولانی شد....شرمنده

دوستتون دارم,بای