روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

پست منفی!نخونیدشم چیزی رو از دست نمیدید!

سلام دوستای خوبم

خوبید؟همچنان پر جنب و جوش و مشغول فعالیتید؟حالا لازم نیس این فعالیتتون رو فقط در حد بشور و بساب داشته باشیدا!فعالیت کنید در جهت شاد کردن خودتون و عزیزاتون.بیشتر به خودتون برسید و بیشتر بخندید!من ولی حال و روزم اصلا خوب نیس.واسه همین این پست رو کوتاه مینویسم،لطفٲ ببخشید.

یکشنبه که شوهری رفته بود خونه داییش،دیروقت برگشت.ساعت دوازده و نیم بودش و زیاد حرف نزدیم،چون خیلی خسته بود.فقط اینقدری فهمیدم که قضیه پولایی که داداشش و باباش خوردن،حل نشده و طبق معمول ماست مالیش کردن و شوهری هم بازم طبق معمول کوتاه اومده!یعنی اونجوری که با شدت و حدت پشت سرشون حرف میزد و ازشون عصبانی بود،وقتی رفت و باهاشون حرف زد،کاملا فروکش کرده بود و جاشو داده بود به دلسوزی و مهربونی!!!البته انتظار دیگه ای هم نداشتم!

دوشنبه ساشا هنوز خیلی مریض بود ولی التماس میکرد که بذار برم مدرسه.هرچیم میخواستم راضیش کنم که بمونه خونه قبول نمیکرد.واسه ناهارش سیب زمینی پلو پختم و با ماست با زحمت چندتا قاشق بهش دادم و بردمش مدرسه.سفارشم کردم که حالش خوب نیس زیاد،اگه مشکلی بود،زنگ بزنید بیام دنبالش.کلا تو کلاسشون نصف بچه هام نیومده بودن.انگار این موج سرماخوردگی جدید،همه رو گرفته!

اومدم خونه و خودمم بی حال بودم.گفتم لابد خسته ام!رو تخت دراز کشیدم و خوابم برد.وقتی از خواب بیدار شدم ساعت چهار و ربع بود.ولی بازم به شدت خوابم میومد.دیگه کشون کشون رفتم دسشویی و دست و رومو شستم و لباس پوشیدم و رفتم دنبال ساشا.آوردمش خونه.تازه رسیده بودم خونه که دندونی زنگ زد و اون خبر بد رو بهم داد!!!اصلا وا رفتم!نمیدونستم چی بگم بهش!من اینجور موقعها کاملا لال میشم!یعنی فکر میکنم وقتی غم طرفم تا این اندازه بزرگه،هرچی من بگم و هر دلداری که بخوام بهش بدم،مسخره است!فقط باهاش گریه کردم!بعدم که گوشی رو قطع کردم لباسمو عوض نکردم و همونجوری نشستم و گریه کردم!خیلی خیلی ناراحت شدم!با اینکه بابای دندونی رو ندیده بودم و فقط صداشو از طریق موبایل شنیده بودم،دوسش داشتم و خبر فوتش واقعٲ شوکم کرد!

خدا روحش رو شاد کنه و بیامرزدش و به خانواده اش صبر بده!سخته از دست دادن تکیه گاه محکمی،مثل پدر!

نمیدونم چقدر تو اون حال بودم و گریه میکردم.دیدم ساشا گوشه اتاق وایساده و نگام میکنه.هنوز لباس مدرسه تنش بود،ترسیده بود منو که تو اون حال دید!صداش کردم و بغلش کردم و گفتم چیزی نیست،دوستم باباش مریضه،واسه اون ناراحتم.آخه هیچ تعریفی از مردن نداره،ولی میدونه که اگه کسی مریض بشه،اطرافیانش ناراحت میشن!واسه همین ناراحتیم براش قابل درک بود.گفتش اشکال نداره،من براش دعا میکنم،زود خوب بشه!

زنگ زدم به یکی از دوستای مشترکمونو بهش گفتم و یه کم حرف زدیم و قطع کردم.شوهری هم شبکار بود و اون شب برام خیلی خیلی طولانی بود!حالمم بدتر شده بود.از ساشا مریضی رو گرفته بودم.گلداکس خوردم ولی فایده نداشت.شب تب و لرز کردم و حالم خیلی بد بود.یعنی هم از تو داشتم میسوختم،هم از سرما میلرزیدم.پتو ذو میکشیدم روم،گرمم میشد،میزدمش کنار،یخ میکردم!خلاصه تا چهار صبح بهخودم پیچیدم تا بالاخره خوابم برد.

سه شنبه رو هم تعریف نکنم بهتره،چون تمامش به مریضی گذشت.استخونام به حدی درد میکرد که انگار یه تریلی از روم رد شده!گلو درد و سرفه و سردردم که دیگه نگو!شوهری شب اومد و بردم دکتر و دوتا آمپول بهم زدن و دارو هم داد و اومدیم خونه.اینقدر حالم بد بود که اصلاحوصله خودمم نداشتم.شوهری هم ازم ناراحت شد.میگفت،واسه اینکه با مامان اینا آشتی کردم،اینقدر بداخلاقی میکنی!منم یه کم باهاش بحث کردم و رفتم تو اتاق.از سرفه داشتم میمردم.نیم ساعت بعد داروهامو برام آورد و خوردم و خوابیدم.

امروز صبح پا شدم دیدم خونه چقدر به هم ریخته است!چند روزه گردگیری هم نکردم.غذای درست و حسابی هم نپختم!فکر کنم چشمم زدید!آره؟بس که بهم گفتید چقدر تو فرزی و هر روز غذا درس میکنی و ازی حرفها !!!خخخچ

حالا باید بیاید اوضاعمو ببینید!خونم مثل کاروانسرا شده و همه جا به هم ریخته است.غذاهامم همه فوری و دم دستی شده!یعنی اصلا حال هیچ کاری رو ندارم.البته اینم بگما،شوهری زیادم بیراه نمیگفت.نصف بداخلاقیام باهاش به خاطر همون موضوعی بود که خودش گفت!!درسته خودم فرستادمش و خواستم که آشتی کنن،ولی تصور رفت و آمد دوباره باهاشون و اعصاب خوردیای بعدش و بحثای مزخرفی که همیشه تو اینجور مواقع با شوهری خواهم داشت،اعصابمو خورد کرده و نا خواسته رو رفتارم با شوهری اثر گذاشته!آدم دیوونه ندیدید؟پس حالا خوب به من نگاه کنید!!یعنی واقعا تکلیفم با خودم روشن؛نیست!کاش تصمیم درستی گرفته باشم و کار درست بوده باشه!

ظهر کته؛گذاشتم و جوجه کباب درس کردم و ساشا بازم با بی میلی خوردش و بردمش مدرسه.امروز گلو درد و سرفه هام افتضاح شده.به حدی گلوم خشکه و میسوزه که حد نداره!

ساشا رو که گذاشتم مدرسه ،رفتم تو اتاقش و یهو تصمیم گرفتم اتاقشو مرتب کنم.کل اتاقشو ریختم به هم و مرتبش کردم!بالاخره این کارم انجام شد!وقتی آدم دور و برش شلوغ و به هم ریخته است،بیشتر اعصابش خورد میشه.بعدم یه کم کتابخونه رو مرتب کردم و همینطور اتاق نشیمن رو.ولی دیگه گردگیری نکردم و افتادم!

دلم مامانمو میخواد!دلم میخواست این دو سه روزی که مریضم،یکی برام دمنوش درس میکرد،شیر گرم میکرد،غذا برام درست میکرد!دلم محبت میخواد!

دلم میخواد یکی بهم برسه!یکی هوامو داشته باشه.دلم مادر میخواد!کاش الان پیشم بود!شماهایی که نزدیک ماماناتونید،قدرشونو بدونید.آدم گاهی از مادر بودن خسته میشه و دلش میخواد بچه بشه!من الان واقعا دلم میخواد بچه باشم.دلم یه آغوش گرم با محبت میخواد.

نمیخوام نگران اتفاقات آینده باشم.

نمیخوام همسر مهربون باشم.

دوس ندارم مادر نمونه باشم

الان فقط میخوام بچه باشم.....

چقدر بده آدم که بزرگ میشه،اینقدر نقشای دیگه اش بزرگ میشه که دیگه بچه بودنش فراموش میشه!وقتی واسه ساشا غذا درس میکنم،دمنوش درست میکتم،بخورش میدم،بغلش میکنم،میبوسمش،بهش غبطه میخورم!

نمیدونم شایدم خاصیت ماه آخر سال باشه که اینقدر احساس خستگی میکنم....

ایشالله خدا همه مامان و باباها رو برای همه حفظ کنه و سایه شونو حتی اگه دورن،بالای سرمون نگه داره.....

نمیدونم پستم کوتاه شد یا نه،ولی دیگه حرفی ندارم.

مواظب خودتون باشید و خودتونو دوس داشته باشید.اول به خودتون برسید بعد به بقیه!به این باور برسید که خودتون واسه خودتون عزیزتر از بقیه باشید.

دوستتون دارم و ازینکه همیشه همراهمید خیلی خوشحالم.بودنتون و حرفهاتون بهم دلگرمی میده.

پست مزخرف و پر از انرژی منفی شد،میدونم!ولی خب بعضی وقتام حال و روز آدم اینجوریه دیگه.شما ولی سعی کنید خوب باشید و بلند بلند بخندید.

براتون یه دنیا آرزوهای خوب دارم و از خدا برای خودتون و عزیزاتون،سلامتی،دل خوش و آرامش میخوام.

آخر هفته خوبی داشته باشید.....بای

تسلیت

دندونک عزیزم،فوت پدر 


نازنینتو بهت تسلیت میگم.


امیدوارم روحش قرین


 آرامش باشه.


خدا به تو و خانواده عزیزت 


صبر و آرامش بده.


پی نوشت1: دوستای عزیزی که میخوان تو مراسم بابای دندون عزیز شرکت کنید،برام خصوصی بنویسید تا آدرس و زمان مراسم رو بهتون بگم.این مراسم روز جمعه برگزار میشه.

 


پی نوشت2:  لطفا برای شادی روح اون مرحوم و آرامش خانواده اش دعا کنید.


آخر هفته ای همراه با خرید،انتخابات و آشتی با خانواده شوهر!!!!!

سلام عزیزای من

خوبید؟چه خبر؟حسااااابی مشغولید دیگه!این روزا کلا آدما سرشون شلوغه!بعضیا با خونه تکونی،بعضیا با خرید.خلاصه هرکی یه جوری داره آماده اومدن سال جدید میشه!ایشالله که سال جدید سال خوبی واسه همه باشه....

خب از پنجشنبه بگم که صبحش رفتیم حموم و بعدازظهرم ساشا خوابید و منم یه کم جمع و جور کردم و حاضر شدیم تا غروب که شوهری اومد.ساشا ولی حالش خوب نبود و از شب قبلش تب میکرد.دیگه حالش خوب نبود زیاد.شوهری اومد و یه دوش گرفت و آماده شدیم که بریم خونه خواهرم.تو راه از داروخونه تب بر و قطره بینی واسه ساشا گرفتم و همونجا بهش شربتو دادم و اونم یه دفعه بالا آورد!همه اش هم گریه میکرد که منو نبرید دکتر!بهش قول دادم که امروز نمیبرمش دکتر و اونم خیالش راحت شد و گرفت خوابید!به شوهری گفتم امروز نبریمش.بذار رو قولمون حساب کنه.اگه بهتر نشد،فردا میبریمش.

یه ترافیک وحشتناکی هم بود که نگو!!!دو ساعت و نیم تو راه بودیم و دیگه میخواستم پیاده بشم و بقیه راهو پیاده برم!خلاصه رسیدیم و شام خوردیم و استیج دیدیم و کلی هم حرص خوردیم از دست این رضا .روحانی بی ادب!واقعا بعضی آدمها بی شخصیتن!بعدم کلی حرف زدیم ک گفتیم و خندیدیم و خوراکی خوردیم و نی نی بازی کردیم!خلاصه که شب خیلی خوبی بود!

جمعه صبح ساعت نه پاشدیم و صبحونه خوردیم و حاضر شدیم رفتیم بیرون.رفتیم فروشگاه راما تو شریعتی که پوشاک مردونه داره.خوبی این فروشگاه اینه که همه لباسای مردونه رو داره وجنساشم خوبه.یعنی میشه همه خریدا رو یه جا انجام داد.دیگه چندساعتی اونجا بودیم و شوهری و شوهر خواهرم کلی خرید کردن و حسابی پول خرج کردن!!ولی خب خریدای خوبی کردن.

بعدم رفتیم جمهوری واسه لباس بچه و اونجام کلی گشتیم و خریدای خیلی خوبی کردیم.من اولین بار بود از جمهوری واسه ساشا خرید میکردم.ولی ازین به بعد حتما از اونجا خرید میکنم.چون تنوع و تعداد جنسها اینقدر زیاد بود که ما خیلی راحت دو دست لباس بیرونی کاملا متفاوت و چند دست لباس خونگی براش خریدیم.من رو خریدای ساشا خیلی وسواسم و واسه همین همیشه باید چند روز وقت بذاریم تا کل خریداشو بکنیم.ولی ایندفعه همه چیو یه جا خریدیم و خیلیم راضی بودم.البته قیمتاش ارزون نبود.کلا لباس بچه گرونه دیگه!ولی جنس لباسا و تنوعشون عالی بود.خواهرمم واسه نی نی کلی خرید کرد و دیگه از خستگی داشتیم هلاک میشدیم و اومدیم خونه.ناهار خوردیم و خریدامونو آوردیم و دوباره دیدیم و کلی از لباسای نی نی کیف کردیم!

بعدم شوهری و ساشا و شوهرخواهرم خوابیدن و من و خواهرم بیدار بودیم.غروب ساعت پنج شوهری رو بیدار کردم و گفتم پاشو بریم رٲی بدیم!شوهری به خاطر شغلش یه جورایی باید مهر بخوره شناسنامه اش.من ولی از سال 88 دیگه رٲی نداده بودم.ولی اینبار یکی از دوستام خیلی باهام حرف زد و ازونجایی که علیرغم کله شقی و لجبازیم،درکل آدم منطقی هستم و اگه تو یه موردی قانع بشم،ترسی از عوض کردن حرفم ندارم،قانع شدم که برم رٲی بدم.یه لیستم از کاندیداها داشتم به عنوان لیست امید،که گفتم به اینا رٲی بدم.شوهری ولی گفتش من فقط چون مجبورم رٲی میدم و سفید میندازم و هرچیم گفتم بیا به لیست من رٱی بده قبول نکرد.

خلاصه پاشدیم تا اونا خواب بودن؛رفتیم یه مدرسه تو کوچه خواهرم اینا که رٲی بدیم که تقریبٲ شلوغ هم بود.هرکدوم رفتیم تو قسمت خودمون که برگه رٱی رو بگیریم.نوبتم شد و برگه رو گرفتم و آوردم تو حیاط که راحت تر بنویسم،چون خب اسمها خیلی زیاد بودن!دیدم شوهری هم تو حیاط وایستاده.گفتم،دادی؟گفت،نه اومدم از رو لیست تو بنویسم!!!هه هه تٲثیرگذاری رو حال کردید!

دیگه نشستیم باهم نوشتیم و بردیم انداختیم تو صندوق و برگشتیم خونه خواهرم.اونا که از همون سال آخری که منم رٲی داده بودم،دیگه رٲی نمیدن.مثل بقیه اعضای خانواده ام!

عصرونه خوردیم و حاضر شدیم و رفتیم ونک.کلی دور زدیم و پاساژا رو گشتیم که مانتو بخرم،ولی نتونستم انتخاب کنم!خواهرم ولی دوتا مانتو خرید.بعدم چون دوستمون قرار بود شب بیاد خونه خواهرم،برگشتیم و اونم اومد و بازم خداروشکر شب خوبی داشتیم!

آها،پنجشنبه که میرفتیم خونه خواهرمبرادرشوهرم زنگ زد که مامان و باباش دارن میان تهران و شوهرمم کلی داد و بیداد کرده بود که بهشون بگو حق ندارن بیان خونه من!اونام ظاهرٲ رفتن خونه دایی شوهری.جمعه دخترداییش مدام بهم پیام میداد که بیاید اینجا و مشکلاتتونو حل کنید و ازین حرفها.گفتم،والله من مشکلی ندارم،شوهری باید راضی بشه.ولی هرچی به شوهری گفتم،قبول نکرد!شنبه رو هم چون اون هفته چند شب،شبکار بودن،مرخصی داشت.گفتش نمیریم خونه خودمون که یه وقت پا نشن بیان اونجا!گفتم عزیزم،تو کاملا حق داری که ازشون ناراحت باشی،ولی آخرش که چی؟بالاخره که باید آشتی کنید!الانم که عید نزدیکه و تو نمیتونی نری اونجا.همون بهتر که الان این قضیه رو تموم کنی.ولی قبول نکرد.واسه همین جمعه شبم موندیم خونه خواهرم و صبح شنبه ساعت نه بیدار شدیم و صبحونه خوردیم .ساشا باز سرفه میکرد و بیحال بود.از خواهرم خداحافظی کردیم و رفتیم بیمارستان مفید که تخصصی کودکانه.اونجا معاینه اش کردن و گفتن سرماخوردگی نیست.ویروسه.چون ریه هاش حساسه،با کمترین ویروسی که تو هوا باشه،به سرفه میفته و درحالت شدیدترشم تنفسش سخت میشه!البته گفتش بزرگتر که بشه،بدنش مقاومتر میشه و این مشکلش حل میشه!ایشالله که همینجوری باشه!دارو نوشت که یکیشو نداشتن و بقیه رو گرفتیم.

بعد شوهری گفتش حالا که من اداره نمیرم و فرصت داریم،توام خریداتو بکن.گفتم من خرید زیادی ندارم،فقط مانتو و شلوار میخوام که شلوارم دارم و زیاد واجب؛نیس.خلاصه رفتیم هفت تیر و خب اونجا خیلی راحت میشه مانتو انتخاب کرد و دست آدم بازه.البته بازم کلی گشتیم تا بالاخره یه مانتو اسپرت گرفتم.آخه میخوام اسپرت بپوشم امسال.شوهری هم خیلی از مانتوئه خوشش اومد.بعدم رفتیم پیتزاخرون و یه کم خستگی در کردیم و بازم دور زدیم و بالاخره یه جین و یه شالم خریدم!دیگه خسته شدیم و به شوهری گفتم بسه دیگه چیزی نمیخوام،برگردیم.ولی مگه کوتاه میومد!میگفت حالا بگردیم شاید بازم چیزی به چشممون خورد!خلاصه نتیجه این خیابون گردیا و گشتنا این بود که دوتا تیشرت و یه سوئیشرت واسه شوهری خریدیم و دوتا بلوز و یه کیف دستی هم واسه من!البته یه هواپیما و یه ماشین لامبورگینی کنترلی هم واسه ساشا!!!دیگه جیبمون اینقدر سبک شده بود که اگه بیشتر میموندیم،باد میبردمون!!!!وقتی خریدامونو کردیم و پولامونو خرج کردیم،تصمیم گرفتیم برگردیم!ساعت هفت رسیدیم خونه!یعنی دیگه،هلاک بودیم!

خریدا رو همونجا رو زمین ول کردیم و فقط یه املت سرپایی درس کردم و خوردیم و بیهوش شدیم!

صبح ساعت نه بیدار شدم.ساشا هم با من بیدار شد و بازم بی حال بود.داروهاشم از دیشب شروع کردم و دارم میدم.دوستم،زنگ زد که اگه میتونی امروز بیا پیشم.گفتم خونم بمب منفجر شده،اگه برسم سر و سامون بدم بهش،میام.ازون طرفم با مدیر آموزشگاه ساشا قرار داشتم تا راجع به ترم جدید صحبت کنیم.

صبحونه که نمیخورم،فقط یه فنجون قهوه تلخ خوردم،چون یه کم سر درد داشتم.شایدم دارم سرما میخورم!بعدم واسه یکی از دوستام زنگ زدم و حال باباشو که مریضه پرسیدم.ایشالله خدا همه مریضا رو شفا بده.مخصوصٲ بابای عزیز این دوستمو.لطفٱ شمام دعا کنید!

بعدم رفتم آموزشگاه ونشستیم با مدیرشون حرف زدیم و یه کم دیگه حرفامون طولانی شد و بعدم پاشدم اومدم.سر راهم دوتا نون خریدم و یه کم خوراکی.با مدیر ساختمون کار داشتم،زنگشونو زدم و دیگه تو نرفتم،همونجا جلوی در صحبت کردیم و یه نونم دادم بهش و اومدم خونه.ساشا از دستم ناراحت بود و میگفت،قرار نبود اینقدر طولانی بیای!بغلش کردم و از دلش درآوردم و افتادم به جون خونه و مرتبش کردم.شوهری زنگ زد که داییم زنگ زده و گفته امروز بیا اینجا بشینید صحبت کنید.گفت من هنوز جواب ندادم که میرم یا نه،به نظرت چیکار کنم.گفتم برو.راضی نمیشد،کلی باهاش حرف زدم و گفتم برو.چون با این داییش رودربایسی داره،کلا چون آدم آروم و منطقی هستش،تو فامیل قبولش دارن.واسه همین مطمئنم دیگه جلوی داییش دعواشون نمیشه و میشینن حرف میزنن و آشتی میکنن.درسته که من ازشون خوشم نمیاد و هرچی کمتر باهاشون ارتباط داشته باشم،راحت ترم،ولی خب نمیشه که دائم باهاشون قهر باشیم،بالاخره باید یه جا این کدورتها رو برطرف کرد.حالام که این چندمین باره که پا پیش میذارن.البته دفعه های قبل این و اونو واسطه میکردن.حالا که خودشون اومدن تهران و میخوان که آشتی کنن،به نظرم فرصت خوبیه!

خلاصه راضیش کردم و گفتش که بعداز کارش میره.بعله دیگه دوران قهر و البته آرامش هم تموم شد و واسه عید که میریم باید با خانواده شوهری خوش بگذرونیم!!!!البته کاملا دل به دل راه داره ها!یعنی همین اندازه که من چشم ندارم اونا رو ببینم،اونام همینطورن!

بازم مثل همه دفعه هایی که شوهری تنها میرفت سالهای پیش خونه شون و اینام تا میتونستن پرش میکردن،بازم دلم شور میزنه!همه اش حس میکنم که میشینن و دوره اش میکنن و میندازنش به جون من!خلاصه که حس بد و مزخرفی دارم!

عیدها رو به،خاطر خانواده شوهری هیچوقت دوس ندارم.چون همیشه یه بامبولی درمیارن و تعطیلاتو کوفتمون میکنن!ایندفعه هم که یکسال قهر بودیم و قبل از عید اومدن واسه آشتی که عید بریم اونجا!اووووووف!ازونطرف خودم شوهری رو راضی کردم که بره واسه آشتی،ازینطرفم استرس روزای بعده آشتی رو گرفتم و دلم آرامش روزای قهرو میخواد!!!خخخخخ

من همیشه وجودم پره از احساسات متضاد!واسه همینم دائم با خودم در کشمکشم!

بگذریم.....

ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.امروز زودتر بردمش،چون جلسه بود برای جشن عید و این چیزا.بعدم رفتم خونه دوستم.ولی زیاد نموندم.از بس درونم آشوبه،نمیتونم بی خیال باشم و خوش بگذرونم.یه ساعت موندم و اومدم خونه.الانم که نشستم و دارم براتون مینویسم.

امیدوارم همه مون در هر شرایطی که هستیم،آرامش داشته باشیم.آرامش و رضایت به نظر من نهایت خوشبختیه!حالا یکی با درس خوندن به این رضایت میرسه،یکی بودن کنار عزیزانش براش کافیه و آرامش و رضایتشو به دست میاره،یکی با انجام کار مورد علاقه اش،یکی با پول......خلاصه هرکی یه جور به رضایت و آرامش در زندگیش دست پیدا میکنه و من از خدا میخوام که به همه مون آرامش و رضایت بده.

یکی از دوستان!!!!مدام کامنتای توهین آمیز میذاره و فحش میده و توهین میکنه و بعدم زیرش مینویسه اگه یه ذره صداقت داشته باشی،کامنتمو تٱیید میکنی!!!!!ایشالله که خدا ایشون رو هم جزء شفا دهندگانش قرار بده!میخوام بگم آخه آدم حسابی،تٲیید کردن کامنت خب از اسمش معلومه چیه دیگه!باید مورد تٲیید من باشه تا من تٱییدش کنم دیگه!خب من اگه اونا رو تٱیید کنم که یعنی همه اون فحشها و توهینها رو قبول دارم!البته من خوشحالم که وبلاگم اینقدر برات جذابه که میشینی و با دقت دنبالش میکنی،ولی متٲسفانه تا وقتی ادب رو تو کامنتهاتون رعایت نکنید،روزی هزار بارم کامنت بذارید،تٲیید نمیشه!

خب دیگه،من برم.

همه تونو به بزرگی،مهربونی و بخشش خدای بزرگم میسپارم.

براتون دعا میکنم،شمام لطفٲ برام دعا کنید.

دوستتون دارم و خوشحالم که دارمتون.

بووووووس......بای 

گذران شبهای تنها بدون همسر!!!

سلام سلام سلااااااااام

خوبید؟روز بخیر.آقا عجب هواییه امروز!تکلیفش با خودش معلوم نیس!از صبح ده مدل عوض شده!یه بار ابری میشه،یه بار بارونی میشه،یهوپشت بندش آفتابی میشه،بعد یه دفعه باد شدید میاد!خلاصه از صبح مدام درحال عوض شدنه!فعلا که آفتابیه!!ولی در همه حال،خوبه!پس برید حالشو ببرید....

شنبه شب براتون نوشته بودم.یکشنبه پاشدم دیدم یخچال هیچی نداریم!چون جمعه قهر تشریف داشتیم،نرفتیم خرید هفتگیمونو بکنیم!دیدم حالشو ندارم برم خرید.فریزرو باز کردم که ببینم خورشتی چیزی داریم که واسه ناهار گرم کنم که نداشتیم و چشمم افتاد به گوشتی که خورد نکرده بودیم!پنجشنبه بعداز اینکه شوهری از سرکار اومد و اومد دنبالم از خونه دوستم،سر راه رفته بودیم قصابی و شوهری گفت دیگه کیلویی گوشت؛نخریم،یه رون گوساله خرید.گفته بودم که خیلی به وسایل یخچالی حساسه!شب قبلش میخواست بستنی از تو فریزر برداره دیده بود کشو مرغ و گوشت خالیه و از هرکدوم فقط یکی دو بسته داریم،کلی ناراحت شده بود که چرا وضع فریزر خونه باید این باشه!!!گفتم خب وقت نشد بریم بگیریم،هنوزم که تموم نشده.کلا تزش اینه که آدم که اینهمه کار میکنه و حالا که نمیتونه خونه و ماشین خوب سوار بشه،لااقل خوب بخوره و خوب بپوشه!واسه همین رو غذاهایی که میخوره خیلی حساسه که مواد خوب و زیاد استفاده شده باشه و به قول خودش غذاش پدر و مادر دار باشه!!!

خلاصه سر اون جریان،دیگه رفت قصابی و یه رون گوساله خرید و چندتا مرغ.مرغها که تیکه شده بود و فقط شستم و همون شب گذاشتم تو فریزر،گوشتو ولی دیگه وقت نکردیم و همونجوری گذاشتم تو فریزر تا فردا درش بیاریم و خردش کنیم که فرداشم تا ظهر کار داشتیم و بعدازظهرم که دیگه اون داستانا!

دیگه دیدم که گوشته همونجوری مونده،درش آوردم تا یخش آب بشه.یه بسته همبرگرم درآوردم واسه ناهار.که با سیب زمینی و گوجه سرخ کردم و کته هم گذاشتم و ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.بعدش اومدم خونه و گوشته رو چون تو آب گذاشته بودم یخش تقریبا وا شده بود.همیشه شوهری گوشتو خرد میکنه،دیگه اینبار گفتم خودم خوردش کنم.خیییییلی کار سختی بود و چون استخونم داشت،تر و تمیزم نشد و یه قسمتاییش حروم شد که خب میشه خوراک گربه ها عوضش.بقیه شو ولی تقریبا خوب خورد کردم و دستمم وسطش بریدم که با اینکه ظاهرش کوچیک بود،ولی عمیق بود و خونش بند نمی اومد!دیگه خلاصه با همه این مشکلات و داستانا خورد کردم و بسته کردم و گذاشتم تو فریزر و از خدا خواستم که یخچال و فریزر همه این دم عیدی پر باشه!الهی آمین....

بعدم رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.شوهری زنگ زد و اول جواب ندادم،بعد دوبار دیگه زنگ زد و جواب دادم و گفتش که امشب شبکاره و نمیاد خونه!چیزی نگفتم و قطع کردم.بعدم پیام داد و شماره جدید قسمتشونو برام فرستاد.چون قسمتش عوض شده.نوشت که اگه کاری داشتی،زنگ بزن.

غروب با ساشا با ابزار خلاقیتش کلی شکل درست کردیم و سر خودمونو گرم کردیم!بعدم رفتیم بیرون و واسه خودمون پیتزا خریدیم و اومدیم خونه واسه شام خوردیم!بعدم نکس.پرشین.استار رو دیدیم که تا دوازده طول کشید و اصلنم از فینالیستا راضی نبودم!

دوشنبه صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدیم و طبق معمول ساشا زودتر از من پا شده بود و داشت کارتون میدید.پاشدم جمع و جور کردم و صبحانه رو حاضر کردم،که خواهرم زنگ زد.گفت،خونه ای؟گفتم آره.گفت پس من دارم میام اونجا!شوهرش رفته بود ماموریت و گفت تا غروب که اون بیاد،من میام اونجا و غروبم میرم فرودگاه دنبالش و میریم خونه.گفتم اوکی،بیا!یهو یاد یخچال خالی افتادم و بدو بدو صبحانه ساشا رو آماده کردم و گفتم بخوره و خودم لباس پوشیدم و رفتم اول خریدای تره باری روانجام دادم.دیدم دستم خیلی سنگینه.گفتم پس برم خونه اینا رو بذارم و دوباره برم بقیه خریدا رو بکنم.رفتم خونه و دیدم صدای گریه ساشا میاد.رفتم تو اتاقش،دیدم میگه،دندونم درد میکنه.نگاه کردم دیدم اون دوتا دندونش که افتاده بود،داره در میاد.تبم کرده بود.یه کم بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم این واسه اینه که داری مرد میشی!واسه همین دندون مردونه داری در میاری،مثل بابا.خلاصه آرومش کردم و بازم رفتم بیرون و رفتم فروشگاه خریدامو کردم که یهو یادم افتاد ما قرار بود تو خریدای این؛هفته مون،برنجم بخریم،چون چندتا پیمونه بیشتر نداریم!!!غروشگاهه برنجم داشت.خریدم،ولی نمیدونستم چه جوری ببرمشون بالا.خلاصه آژانس گرفتم و رسیدم دم در،دیدم خواهرمم باهام رسید!!خریدا رو پیاده کردم.گفتش،دیوونه ای!چون من میومدم رفتی خرید؟!!گفتم نه بابا،خریدای هفتگیمونه!تو نمیومدی هم باید میخریدم.گفت،خب میذاشتی باهم میرفتیم،گفتم،نه دیگه با بچه سخت بود،بعدم واسه؛ناهار هیچی نداشتم!خلاصه با بدبختی وسایلو بردم بالا.خواهرمم که نی نی و ساک و وسایلش دستش بود.

واسه ناهار عدس پلو گذاشتم باتن ماهی.ساشا هم خیلی بی حال بود و همه اش میخوابید.صبح به شوهری زنگ زده بودم و گفتم که خواهرم داره میاد و گفتش، احتمالا ما امشبم کاریم!یعنی همه کاراشونو میذارن دم عید!البته شوهری میگه بیشتر این سنگینی کار واسه نزدیکه انتخاباته!آخه یه جورایی به هم مربوطن!حالا شما نپرسید چه جوری،چون نمیتونم بگم!

با خواهرم کلی حرف زدیم و خوش گذشت.بعدم ناهار خوردیم و بعدازظهر بازم دراز کشیدیم و حرف زدیم.ساشا هم بهتر شد تا غروب.خواهر گفت حالا که شب تنهایید،به شوهرم میگم از فرودگاه خودش آژانس بگیره بیاد اینجا که شب بمونیم و منم کلی ذوق کردم.بعد باهم رفتیم هایپر دور زدیم و کلی خرید کردیم.البته بیشترش واسه خواهرم بود،چون اونم خریدشو نکرده بود.منم باز یه سری چیزا خریدم و واسه خودمونم لاک خریدیم و کلیپس و کش مو و سنجاقا و گل سرای خوشگل و تل سر!!!بعله دیگه کلی واسه خودمون جایزه خریدیم و به خودمون حال دادیم!

اومدیم خونه و وسایلو جا به جا کردیم و واسه خودمون لاک زدیم که خیلی خوشگل شد!واسه شامم خوراک پاستا و سوپ قارچ درس کردم.

شوهر خواهرمم شب اومد و سوغاتی و خوراکی آورده بود.شام خوردیم و بعدم نشستیم به حرف زدن و بعدم لالا.روز و شب خیلی خیلی خوبی بود خدارووشکر....

سه شنبه صبح ساعت هشت بیدار شدم.خواهرم چایی گذاشته بود.صبحونه رو آماده کردم و یه نیمروی مشتی هم درس کردم و خوردیم و بعدم خواهرم اینا رفتن.منم خونه رو تمیز کردم و ناهارم داشتیم از دیشب،خوردیم و ساشا رو بردم مدرسه و اومدم.نشستم کتاب خوندم و دسشویی رو شستم و غروبم ساشا رو آوردم.واسه شامم بازم کوکوی مخصوص،ازون من درآوردی درس کردم!!اینبار بادمجون و سیب زمینی خام و کدو رو رنده کردم با پیاز و تخم مرغ.خوشمزه شد.ولی ساشا چون بادمجون و کدو دوس نداره؛نخورد!شوهری ولی خوشش اومد.چون چندبار حرف زده بودیم،آشتی بودیم،ولی گرم،نه!اصلنم راجع به اتفاقاتی که افتاده؛بود حرف نزدیم.فقط گفتش که چهارشنبه هم شبکاره!بعدم یه کم راجع به کارشون توضیح داد.شام خوردیم و کلی هم خوراکی واسه ساشا خریده بود.حرفهای معمولی زدیم و بعدم خوابیدیم!به همین بی مزگی!!!

چهارشنبه صبح بازم ساشا یه کم تب داشت.واسش دمنوش درس کردم و بخور اکالیپتوس بهش دادم.بعد یهو تصمیم گرفتم اتاق خوابمونو خونه تکونی کنم!!!به ساشا گفتم،دیگه هوا گرمه،دیگه شبا تو اتاق خودت و تو تخت خودت بخواب!گفت اگه بازم سرد بشه؟گفتم فعلا که گرمه!اگرم سرد شد،فعلا بیاتو تخت ما.تشکش رو بردم تو تختش و کل اتاق رو ریختم بهم.دوتا کیسه زباله بزرگ لباسایی که زیاد استفاده نمیکردیم و اسباب بازیای ساشا رو گذاشتم کنار تا بدم به کسی.یه نایلون بزرگم لباسای کهنه و پاره و اسباب بازی شکسته جمع کردم تا بندازم دور.خلاصه که حسابی خونه تکونی کردم!واسه اینکه تشک ساشا پیش تختمون جا بشه،جای میز آرایش و کشو لباسها رو عوض کرده بودی که دوباره برشون گردوندم سر جاشون.خلاصه که از صبح تا دوازده و نیم مشغول بودم،ولی نتیجه اش خوب بود و اتاق خیلی باز و تمیز شد!حالا یه روز باید اتاق ساشا رو هم بریزم بیرون.

حسااااابی خسته شدم.ناهار املت خوردیم.به ساشا گفتم،یه کم تب داری،نرو مدرسه.ولی قبول نکرد!میگفت تو رو به جون خدا بذار برم مدرسه!!!این قسم محکمشه!!!دیگه بردمش مدرسه و به معلمشونم سپردم که اگه بی حال بود،بهم زنگ بزنه تا برم دنبالش.

اومدم خونه و شوهری بهم زنگ زد و راجع به دعوای جمعه مون حرف زد و گفت ازت ناراحتم،ولی رفتار ؛نم اشتباه بود و معذرت خواست!خیلی حرف زدیم و یه بارم باز دعوامون شد و قطع کردم،باز دو دقیقه بعد زنگ زد و بالاخره آشتی شدیم!!البته آشتی بودیم،ولی خب یه کم صمیمی تر شدیم!گفت فردا بریم خونه خواهرت.چون میخوان با شوهرخواهرم برن خرید.گفت؛یاصبح تو و ساشا برید،من غروب بعد از کارم میام،یا وایسید باهم بریم.گفتم بذار فکرامو بکنم،بهت؛خبر میدم!بعدم که؛نشستم و دارم براتون پست میذارم.

اول که پستم رو شروع کردم،میخواستم آخرش یه موضوعی رو بهتون بگم.حالا که رسیدم به آخرش،یادم نمیاد چی بود!!!حالااگه یادم اومد،ادامه اش مینویسم.

مواظب خودتون باشید و یادتون نره که خیلی دوستتون دارم.

آخر هفته خوبی داشته باشید.

ازین هوا که پر از بوی عیده استفاده کنید و به مردمی که پر از جوش و خروش و هیجان خرید هستن بپیوندید و ازینهمه حس هیجان و زندگی که بین مردمه لذت ببرید و درش شریک بشید!

من عید رو دوس ندارم،ولی عاشق اینهمه بدو بدو و هیجان و ذوق و شوق و مردمی هستم که از صبح تا شب بیرونن.

اسفند رو بهخاطر شلوغی و هیجانش دوس دارم!هر وقت روز که برید بیرون مردمو میبینید که درحال خریدن!

بووووووی عیدم که عجیب این روزا به مشام میرسه!

خب دیگه،من برم!باید برم دنبال ساشا.

مواظب خودتون و همدیگه باشید.همدیگه رو دوس داشته باشید.

یه عالمه بوووووس و قلب و آرزوهای خوب!

بای



پنجشنبه خوب و جمعه گند!!!!

سلام عزیزای دل من!خوبید؟شب بخیر!

جالبه،من نود درصد پستامو ظهر گذاشتم.یعنی وقتی ساشا رو میذارم مدرسه و میام خونه.الان که دارم شب پست میذارم و میگم شب بخیر،برام یه حس عجیبیه!

چه خبرا؟همه چی خوبه؟الهی که باشه....

بذارید حالا که برعکس پستهای قبلیم که روز مینوشتم،امشب،شب دارم پست میذارم،یه کاری رو هم عکس پستای قبلی انجام بدیم.همیشه آخر پستام دعا میکردم و آرزوهای خوب براتون میکردم،امشب دوس دارم اول پستم دعا کنم.یه جورایی حس دعا کردن دارم امشب!

بعضی از دوستام این روزا حالشون خوب نیس،بعضیام عزیزاشون مریضی یا مشکلی دارن.یه سری هم ناراحتیها یا مشکلاتی دارن و این باعث شده چشاشون اشکی و دلشون ابری بشه.خیلی ناراحت کننده است که درد و غم داره میشه فصل مشترک اکثرمون!هروقت یکی از ناراحتی یا مشکلش حرف میزنه،اکثرٲ سر تکون میدن و میگن که خوب درکش میکنن!کاش نمیفهمیدیم!کاش اینقدر خوب درد و غم همدیگه رو درک نمیکردیم!این درک کردن نشون میده که خودمونم مشابه این؛ناراحتیها رو داشتیم،یا داریم.ای کاش روزی بیا که ما شادیهای همدیگه رو درک کنیم.روزی بیاد که وقتی حرف از ناراحتی و مشکل میشه،نفهمیم طرف داره از چی حرف میزنه!اینقدر دلمون و زندگیامون از شادی و خوشبختی پر باشه که دیگه هیچ جایی واسه غم و ناراحتی وجود نداشته باشه....

ااینا رو امشب دارم از ته دلم میگم.....

واقعٲ واسه ناراحتی دوستام ناراحتم و خیلی خیلی دوس دارم مشکلاتشون حل بشه.

اسم نمیبرم چون دلم نمیخواد تو اینجور موضوعها اسم دوستام رو بیارم.دوس دارم اسم همه تون رو به شادی بیارم.

یکی از خوانندههام،امشب بهم کامنت خصوصی داده بود که مشکلی داره و خیلی زیاد استرس داره و ازم خواسته؛بود براش دعا کنم.حالم بد شد با خوندن این کامنت.اول از بابت اینکه یکی از همراههام مشکلی داره که اینجوری پریشونش کرده و بعدم واسه اینکه،من چیکار میتونم براش بکنم.مسلمٲ من اصلا به این خوبی که شاید شماها با لطف و خوبیتون،بهم نگاه میکنید نیستم!نه بنده خوبی برای خدا هستم،نه آدم خیلی خوبی.زندگی خودمم که میبینید کلی مشکل و گرفتاری داره.راستش خیلی وقته واسه خودم دعا نکردم.آخه نمیدونم چی بخوام.فکر میکنم خدا که داره اوضاعمو میبینه،از دلمم خبر داره و میدونه چی میخوام،پس اگه بخواد کاری بکنه،میکنه دیگه!شایدم اینا توجیهه واسه اینکه روم نمیشه از خدا چیزی بخوام!ولی برای بقیه زیاد ازش خواستم و میخوام.امشبم برای همین دوستی که کامنت داد،زیاد دعا کردم.گفتم خدایا ،من به اون پاکی نیستم که حرفم پیشت برو داشته باشه،ولی تو نه به خاطر من،بلکه به خاطر بزرگی و بخشش خودت کمکش کن و مشکلش رو حل کن.همه تون لطفٲ امشب واسه همه کسایی که میدونید مشکل دارن دعا کنید و از خدا بخواید مشکلشون رو حل کنه و مریضهاشونو شفا بده.

انگار امروز نمیشه روزمره نوشت،مثلا قرار بود یه مقدمه کوتاه بگم،ولی داره طولانی میشه!اشکال نداره،یه بارم مقدمه از اصل طولانی تر بشه،به جایی ازین دنیا برنمیخوره!

دیروز خونه تکونی داشتیم و تا بعدازظهر یکسره سرپا بودیم.بعدش که وقت کردم گوشیمو دست بگیرم و نتم رو روشن کنم،دیدم چندین پیام پشت سر هم تو تلگرام برام اومده.باز کردم دیدم از طرف یکی از دوستای خیلی عزیزمه که رفته حرم امام رضا و ازونجا با گوشیش عکس میگیره و برام میفرسته.حتی تا داخل حرم هم گوشیشو قاچاقی برده بود و یواشکی عکس گرفته بود و فرستاده بود.بعدم نوشته بود که امروز اومدم امام رضا و همه اش جلو چشمم بودی و کلی برات دعا کردم!با دیدن یهویی اون عکسها که رتوش شده و تر و تمیز نبودن و دلی و مستقیم از اونجا برام گرفته بود و فرستاده بود،بی اختیار اشکم جاری شد و یه حس غریبی پیدا کردم!انگار که خودمم رفته بودم امام رضا.دقیقٲ انگار اونجا بودم!به عکس ضریحش نگاه کردم و همه تونو یادم آوردم و براتون دعا کردم.دلم آرامش اونجا رو خواست!به هیچ چی کار ندارم،من ولی اون آرامشی که به محض ورود به حیاط حرم بهم دست میده رو دوس دارم.و این روزا خیلی خیلی به این آرامش نیاز دارم!

ممنونم ازت سارای نازنینم!دوستت دارم دوست مهربون و خوش قلبم.....

خب حالا چند خطم روزمره بنویسم.دو روز خیلی متفاوت رو آخر هفته داشتم.پنجشنبه عالی و دوس داشتنی و جمعه افتضاح!!!پنجشنبه به بهونه تولد دوست نازنینی،با دوتا از دوستای عزیزم دور هم جمع شدیم و لحظات خوبی رو گذروندیم.چون دوستایی که باهم بودیم جزء دوستای وبلاگیم هستن و نمیدونم که دوس دارن و راضی هستن به تعریف این دیدارها و دورهمی ها،بنابراین نمیتونم جزئیات اون روز رو براتون بگم با عرض شرمندگی.در هر حال روز خیلی خوبی بود.....

جمعه ولی کاملا متفاوت بود!صبحش پا شدیم شوهری پرده ها رو درآورد و انداختم تو ماشین و بعدم ملافه؛ها و رو بالشی ها رو.سه بار تا ظهر ماشینو روشن کردم و سری سری ریختم تو ماشین.پرده ها رو که بعداز اینکه درآوردیم،باز نصبشون کردیم.چون خشک کن که زده میشه فقط در حد یه نمی داره که اونم آویزون باشه،خودش خشک میشه و چروکشم گرفته میشه.اون وسطام یخچالو خاموش کردم و کامل یخچال و فریزر رو شستم.یعنی دهنم سرویس شد!دیگه کمرم داشت میشکست!شوهری هم کل نشیمن رو خونه تکونی کرد.یعنی مبلا رو کشید جلو و سرامیکها و تمیز کرد و در و پنجره ها و چهارچوبها رو دستمال کشید!

خلاصه از کله صبح تا ظهر جفتمون یه لنگه پا بودیم و مثل....کار میکردیم!

بعدش موبایلش زنگ خورد.دوستش بود.این دوستش معامله ماشین انجام میده وطبق معمول میخواست بره ماشین ببینه و از شوهری پرسید که اونم میخواد بره یا نه،که اونم طبق معمول گفت،بعله!!!شوهری گفت من میرم و نهایتا یه ساعته برمیگردم!ساعت دوازده بود.چون اون روز کار داشتیم،صبح ساعت هفت و نیم کارامونو شروع کرده بودیم.دیگه شوهری کاراشو تموم کرد و رفت و من همچنان کار داشتم.

حالا یه پرانتز باز کنم یه چیزی رو هم اینجا بگم.شب قبلش به شوهری گفتم چون فردا؛کار داریم،ناهارو یا حاضری بخوریم یا از بیرون بگیریم که گفت،من فقط یه رووز ناهار خونه؛ام و میخوام غذای خونگی بخورم!رو این حساب،من وسط اوووووونهمه کار داشتم پلو و خورشتم میپختم.چون ایشون هوس قیمه بادمجون کرده بود!!

بعد ساعت شد یک و نیم و ساشا هم طفلی گرسنه اش شده بود.زنگ زدم که پس چرا نمیای،گفت الان میام.ساعت دو پیام داد که ناهار ساشا رو بده،من میام باهم ناهار میخوریم!این مثلا همون یه روزی بود که قرار بود کنار هم غذای خونگی بخوریما....

ناهار ساشا رو دادم و خوابید.شوهری هم زحمت کشیدن و ساعت چهار و نیم اومدن!حالا تصور کنید،من روز قبلش پریود شده بودم،ولی دردش امروز به شدت شروع شده بود،از صبحم مثل چی کار کرده بودم،یه لقمه غذا هم دهنم نذاشته بودم!!!خلاصه که انبار باروت بودم و به محض اومدن شوهری،منفجر شدم!یعنی هرچی که باید و نباید رو بهش گفتم!نمیدونم،شاید من زن بدی باشم،شاید اگه خیلی از شماها بودید،منطقی با موضوع برخورد میکردید و میگفتید،اوکی رفته پیش دوستش و یه کم دیر شده!ولی من نمیتونم اینجور مواقع منطقی باشم!شاید برخوردم خشن بود،ولی هنوزم به نظرم کاملا حق داشتم.بحث رفتن پیش دوستش نیست.بحث اینکه زمان از دستش در رفته و مشغول تماشای ماشینا شده هم نیست!درسته از صبح پا به پای من کار کرده بود،ولی برای من فقط بحث احترام بود!من وسط اونهمه کار و آب و یخ و آت آشغالهایی که کف آشپزخونه ولو بود و خودمم توشون وول میخوردم فقط و فقط به خاطر یک کلمه حرفی که شب قبل زده بود و گفته بود دلش غذای خونگی میخواد،براش غذا درست کرده بودم و این یعنی اینکه به خودش و خواسته؛اش احترام گذاشته بودم!

دیدن ماشین،حرف زدن با مشتری یا هرکار دیگه ای نباید ارجحیت میداشت به ناهار خوردن با زن و بچه.اونم وقتی خودش همچین خواسته ای داشت!اینا رو نگفتم که خودمو پیشتون توجیه کنم،فقط گفتم که بدونید دلیل عصبانیتم چی بود.چون شاید کسی که از بیرون به قضیه نگاه کنه،فکر کنه این مقدار عصبانیت برای دو ساعت دیر کردن؛خیلی زیاد و غیر منطقیه؛ولی من وسط این دو ساعت تاخیر،تحقیر و بی احترامی به خودم رو دیدم و نتونستم تحمل کنم!

دعوای شدیدی نکردیم.یعنی اون غیر از یکی دو جمله،حرفی نزد.منم زیاد طولانی دعوا نکردم ولی خب همونقدرشم خیلی حرفها زدم.آخر سرم پلو و خورشت رو خالی کردم تو سطل آشغال و گفتم دیگه حق نداری از غذاهایی که من میپزم بخوری!

دیگه از غروب جمعه چیزی نمیگم.چون؛چیزی وجود نداشت.همه اش خودم تنها تو اتاقم بودم و شوهری هم اونور!

امروز رو هم خلاصه بگم و تمومش کنم.تا ظهر ملافه ها و رو بالشی هایی که دیروز شسته شده بود رو کشیدم و خونه رو مرتب کردم و ناهار گذاشتم.بعدازظهرم فقط کتاب خوندم و موزیک گوش کردم و قهوه خوردم!آها اینم بگم.یکی بهم پیغام داده که تو مثلا خیلی با کلاسی که مدام میگی قهوه خوردم و نسکافه خوردم؟!

واقعٲ قهوه خوردن نشان با کلاسیه؟!جل الخالق.....

خب خداروشکر که ما یه چیزمون با کلاسه لااقل!فکر نمیکنم قهوه و یا هرنوع کافی دیگه ای از چای گرون تر باشه!من خب اصلا چای خور نیستم،یعنی اگه جایی برم و باشه،میخورم،ولی خودم واسه خودم هفته؛ای یکبارم درس نمیکنم.ولی خب برعکس معتاد قهوه و نسکافه و اینجور چیزام!خب درس کردنشونم راحته دیگه.یه لیوان واسه خودم درس میکنم.ولی چایی رو آدم بخواد درس کنه کلی دنگ و فنگ داره!دیگه خلاصه ببخشید اگه این موضوع باعث ناراحتی شده!!!

بعدازظهرم رفتم یه کم پیاده روی کردم چون هوا عالی بود.بعدم رفتم دنبال ساشا و آوردمش.داداش کوچیکه ایمو زنگ زد و کلی حرف زدیم.هنوز هفت هشت روز تا تموم شدن امتحاناشون مونده.ایشالله بتونه خوب بده و جواب زحمتهاشو بگیره.خیلی باهم حرف زدیم.دلم براش یه ذره شده!

شامم نمیخواستم درس کنم،ولی باز دلم نیومد و ماکارونی درس کردم.گرچه هنوز قهریم و شوهری هم غذا رو نخورد!!!

منم که تو اتاق خواب تشریف دارم و یهو حس نوشتنم اومد و دارم براتون مینویسم.نظراتتون همیشه برام باارزشه.به تعداد آدمها ،نظرات مختلف راجع به یه موضوع واحد وجود داره.پس اصلا اصلا اصلا اینجوری نیس که من از شنیدن نظرات مخالف شما راجع به خودم یا رفتارام یا کارام ناراحت بشم.قربون صدقه الکی کسی نمیرم و این انتظارم بالطبع از دیگران ندارم.اگه هر انتقادی نسبت به خودم یا کارام دارید،پذیرا هستم و با احترام میخونم و جواب میدم.پس خودتونو ملزم ندونید که ازم تعریف و تمجید کنید.خودم میدونم که اخلاقای گند زیاد دارم.

خوشحالم که اینجا رو باز کردم و شماها رو دارم.واقعٲ خوشحالم....

یادتون نره که امشب برای همه کسایی که میشناسید یا میدونید که مشکلی دارن،دعا کنید.حالا اگرم فردا،پس فردا این پستو خوندید،اشکال نداره،بازم دعا کتید.

منم امشب برای تک تک تون دعا کردم و از ته دلم امیدوارم که هییییییییییچ مشکل و مرضی و غم و ناراحتی نداشته باشید و اینقدر فکراتون آزاد باشه که شبا تا سرتونو رو بالشت میذارید خوابتون ببره.نه مثل من که هزااااااار بار مثل کتلت این رو اون رو میشم تا بالاخره بعده سه ساعت بتونم بخوابم!

فکر میکنم خیلی طولانی شد.راستشو بخواید حال دوباره خونی و ویرایششم ندارم.طبق معمول به بزرگی و مهربونی خودتون ببخشید.

شب تون خوش.....