روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

آدم باید ریسک پذیر باشه!!!

سلام عزیزای دل خواهر!خوبید؟یه پیامی تو تلگرام خوندم که نوشته بود،تو بهار اگه جلوی خوابیدنتو بگیری،خودش یه جور ورزشه!!!واقعٲ همینطوره!یعنی من که همش لمیده هستم!حتی دوس ندارم بلند شم و غذا بخورم!اونوقتا که شاغل بودم،یعنی در حد مرگ از روزای کاری فروردین متنفر بودم!اوووووووف!باز خداروشکر که مجبور نیستم این روزا زیاد از خونه برم بیرون!

چون میخوام راجع به یه موضوعی حرف بزنم،اینه که روزانه هامو فقط قسمتای مهمشو میگم و ازینکه شام چی خوردیم و ناهار چی خوردیم میگذرم!گرچه این روزا حال غذا پختنم ندارم و یکی در میون درس میکنم!یعنی تنبلی در حد بنز!!!!

خب اول از ساشای عزیزم بگم خدمتتون که بهتره.دوشنبه شب متوجه شدم که سه تا دندون آسیابشو باهم داره درمیاره!آسیاب؟آسیا؟این یکی از دغدغه های بزرگ بچه گیم بود.نمیدونستم دندون آسیاب درسته یا آسیا!!!باور میکنید هنوزم وقتی میخوام بگم،یه لحظه شک میکنم؟واقعا درسته که تمام ترسها،استرسها و همه مسایل روانی ما ریشه در کودکیمون داره!

خلاصه که دیدم بچه طفلی سه تا دندونش باهم داره درمیاد.یعنی اینقدر این سه تا درد میکرد که دو روز تموم از ترسش آبم نمیخورد!ولی خداروشکر امروز دیگه تب نکرد.سه شنبه هم نرفت مدرسه،ولی چهارشنبه رفت.

آها یه چیز دیگه.البته تو اینستا گفتم.حالا اینجام میگم.من چندتا گل داشتم که از یکی دو ماه قبل دیگه کم کم زرد و خشک و خراب شدن.ازین مدلام نبودن که مثلا زمستونا برگاشون بریزن و بهار دربیان.چون قبلا داشتیمشون.ولی خب خراب شدن.یکیشون که فقط ازش یه چوب خشک موند.من دلم نیومد بندازمشون،ولی دیگه هم بهشون نرسیدم.فقط یکی دو هفته درمیون که یادم میفتاد،یه لیوان بهشون آب میدادم.بعداز عید که برگشتیم،دیدم برگای تازه درآورن!با اینکه حدود بیست روزم بود بهشون آبم نداده بودیم.اون چوب خشکه،پر شده از جوونه!یعنی واضح و آشکار میشه دست خدا و قدرتش رو دید.فوق العاده است!

حالا امروز گفتم حالا که این طفلیا اینجوری مقاومت کردن،یه کم بهشون برسم.خاکشونو عوض کردم و پر کردم و یکیشونو که گلدونش کوچیک شده بود رو عوض کردم.خیلی لذت داره خاک بازی کردن و کاشتن و سبز کردن!خیلی حس خوبی بهم دست داد.عاااااالی.....

یادمه حدود ده پونزده سال پیش،تو طالع بینی چینی خونده بودم که من عاشق گل و گیاه هستم و یکی از بهترین تفریحات برام ور رفتن با گل و گیاهه!اون روز به دوستم گفتم،چه مزخرفاتی!من کجا عاشق باغبونی و گیاهم!واقعا هم نبودم.ولی هرچی گذشت،این علاقه توم بیشتر شد.این چینی ها رو دست کم نگیریدا....

خب حالا بریم سر موضوعی که میخواستم مطرح کنم.دیشبم سرش کلی با شوهری بحث کردیم و مثل همیشه به نتیجه نرسیدیم!چون تو این موضوع کاملا طرز فکرامون متفاوت و متغایره!

ما قرار بود امسال یه تغییراتی تو زندگیمون بدیم.صحبت کرده بودیم که محل زندگیمونو عوض کنیم،ماشینمونو عوض کنیم.من دوباره برم سرکار و یکی دو مورد دیگه.یه مقدارم پس انداز داریم.

شوهری حالاهمه اش دو دله!البته در مورد خونه عوض کردن.وگرنه با بقیه اش مشکلی نداره.

گفته بودم بهتون که ما دو سال پیش تو یکی از شهرکهای غرب تهران خونه خریدیم و دیگه ماجرای سندش رو هم که میدونید و دوباره نمیگم.من از همون اولش اینجا رو دوس نداشتم و شوهری گفتش میفروشیمش و میریم یه خونه وامدار کوچیکتر جای بهتر میخریم.ولی خب به خاطر جریان سند،نشد که بفروشیم.حالا از پارسال مدام با شوهری تصمیم میگیریم که اینجا رو رهن بدیم و فعلا بریم جای دیگه ای که مد نظرمون هست،رهن بشینیم،ولی شوهری مدام بهونه گیری میکنه و حرفشو عوض میکنه!دیشبم میگه،آخه چرا ما وقتی خونه داریم،بریم مستٲجری!میگه من برات ماشین میخرم،تو هرجا که دوس داری برو سرکار.ساشا رو هم هر مدرسه ای که میخوای بنویس.یا خودت ببرش،یا براش سرویس میگیرم!یعنی حاضره هرکاری بکنه،ولی نره مستٲجری!نمیفهمم این چه تزیه که این آدم داره!اینهمه آدم دارن اجاره میشینن،مگه مشکلی دارن!من میگم،محل زندگی خیلی مهمه،نیست؟نه اینکه الان محل زندگیمون بد باشه ها.اتفاقا خیلیم آروم و خوبه.ولی من دوس ندارم.دلم میخواد جایی که دوس دارم زندگی کنم.از پارسال قرارمون همین بود،ولی هردفعه زد زیرش.دیشب بهش گفتم،دیگه کوتاه نمیام!بعدم باهاش قهر کردم!زورش به هیچکی نمیرسه و عالم و آدم پولشو میخورن،اونوقت به من که میرسه،زور میگه!

ساشا دیگه بزرگ شده.باید جای خوب زندگی کنه و مدرسه بره.ولی نمیدونم چرا نمیتونم حرفمو به این مرد بفهمونم!

شوهری زندگی هرچه ساده تر و آرومتر رو دوس داره.یادمه یه بار،چند سال پیش رفتیم ییلاقی تو شمال و یه روز موندیم.اندازه اینقدر آرامش داشت و سکوت بود که شب که تو تراس مینشستیم،حرفای خونه روبرویی که رو خیلی هم بهمون نزدیک نبود رو میشنیدیم.صبح با صدای زنگوله ببعی ها بیدار شدیم و رفتیم کوهنوردی و از یکی از همسایه ها،پنیر و سرشیر گرفتیم و خوردیم.خوب بود،ولی دیگه غروب روز بعد من خسته شدم و شوهری هرکاری کرد،نموندم و برگشتیم.ولی شوهری میگه،من عاشق اینجور زندگیا هستم!حالا اصلنم حتی واسه یه روزم تو روستا زندگی نکرده ها،که بگیم این علاقه توش مونده،ولی اینجور زندگیا رو دوس داره!ولی من هرچه زندگی مدرن تر و شلوغ تر و شهری تر رو بیشتر دوس دارم.اینا رو گفتم که ببینید تو این زمینه کاملا،کاملا،کاملا باهم فرق داریم و اصلا همدیگه رو نمیفهمیم!

حالا سر این مسٱله باز داره بامبول در میاره!کلا،جدای از زندگی در آرامش،شوهری اصلا اهل ریسک نیست.یعنی میخواد هر قدمی که برمیداره،حداقل نود و نه درصد مطمین باشه!ولی من میگم،مگه میشه بدون ریسک زندگی کرد؟آخه تو این اوضاعی که همه دارن همدیگه رو هل میدن و از سر و کول هم بالا میرن،مگه میشه لاک پشت وار راه رفت و بعدم انتظار داشت ترقی کنه!خب این میشه مثل زندگی یه کامندی که سی سال میره اداره و میاد و بعدم بازنشسته میشه و همون حقوقو میگیره.اونوقت اگه زندگی این کارمندو ببینی،اگرچه تو امنیت و آرامش بوده،ولی غیر از تغییرات جزئی همونجوری مونده!مگه آدم چندسال زنده است؟مگه چند سال جوونه؟شاید این تفریحاتی که الان به نظرمون جذابه،ده سال دیگه نباشه!من میگم،آدم باید تو زمان خودش بهترینها رو تجربه کنه.حالا نه اینکه از هرچی تاپشو داشته باشه،ولی میشه به بهتر از اونی که داره،برسه!درضمن من خودمم قبول دارم که نمیشه کاملا ریسکی زندگی کرد و باید تا حدودی محتاط بود.اگه من میگفتم این خونه رو بفروشیم و بریم یه جای عالی؛اجاره نشینی،حرف شوهری درس بود.ولی من میگم،اگه آدم خونه داره،لازم نیست حتما خودش توش زندگی کنه.میتونه این خونه رو به عنوان سرمایه ،یا هرچیز دیگه داشته باشه و بده اجاره،اونوقت خودش بره جای دیگه ای زندگی کنه!نمیدونم چه اصراریه که حتما تو خونه خودمون زندگی کنیم!بعدم من نمیخوام بذارمش تو فشار.ما باهم کلی دو دو تا چهارتا کردیم و دیدیم با این درآمد،حتی اگه بخوایم یه کم پس انداز کنیم،میشه بهتر زندگی کرد.میگم،در مورد همه چی حاضره قبول کنه و تغییر بده،ولی در مورد خونه،نه!!!اینه که دیوونه ام میکنه!

مشکل اینجاست که از نظر شوهری،همه چیزایی که داریم خوب و عالیه و ما یه زندگی ایده آل و کامل رو داریم.شوهری میگه،ما شیش هفت سال پیش که عروسی کردیم،هیچی نداشتیم.مستٲجر بودیم،ماشینم نداشتیم.الان تونستیم این چیزا رو بدست بیاریم.قدم به قدم...

من ولی این زندگی به نظرم حداقل میرسه و با یه زندگی ایده آل خیلی زیاد فاصله داره!ناشکر نیستما!اصلٱ.به خاطر شوهرم،پسرم،سقفی که بالای سرمونه و همه چیزایی که داریم خدارو شکر میکم،ولی اگه بخوام روراست باشم،راضی نیستم!

دیشب بهش میگم،ما حرف زدیم،قرار گذاشتیم که تا قبل از مدرسه ساشا خونه رو عوض کنیم.میگه من نمیتونم قول بدم!

شما چه جوری هستید؟چقدر تو زندگیتون اهل ریسکید؟به نظر شما این خودخواهی شوهری نیست که نظرشو تحمیل میکنه و میخواد جوری زندگی کنیم که خودش دوس داره؟با اینکه میدونه که من راضی نیستم!

درواقع اینجور جاهاست که تفاوت خانواده ها معلوم میشه.یعنی من همونجوری فکر میکنم که خواهرم و برادرام فکر میکنن!و مامان و بابام.همه مون عقیده داریم آدم تا زنده است و مخصوصٲ جوونه باید خوب زندگی کنه.پس انداز خوبه،ولی نه تا حدی که آدم از زندگی و تفریحش بزنه.ما همیشه خیلی مسافرت و تفریح میرفتیم.الان وسایل خونه مامان منو نگاه کنی،مثل من و خواهرم مدرنه!چون هرچیزی که جدیدش بیاد و بهتر باشه رو عوض میکنن.هرسال یه تغییری میدن.هر یکی دو سال در میون،کلا مبلا و فرشها و خیلی از وسایل خونه رو عوض میکنن.خب اونا درآمدشون بالاست و من از شوهری همچین توقعی ندارم.منظورم فقط نوع تفکره!

اونوقت خانواده شوهری،هنوز از وسایل جهیزیه مادرش استفاده میکنن.نمیخوام الان ازشون بد بگم،فقط میخوام بگم،بچه هایی که تو این دو خانواده بزرگ میشن،صد در صد با همون تفکرات و طرز فکر پدر و مادرشون بزرگ میشن.درآمد خانواده شوهر من خیلی بالاست،ولی اینجوری زندگی میکنن.یا مثلا خواهرشوهر من درآمد شوهرش خیلی خیلی خوبه،ولی شاید به جرٲت بگم که تاحالا رستوران نرفتن یا سینما.یا مثلا هرکدومشون اگه مسافرتم برن،به هیچ عنوان هتل نمیرن و ....بازم میگم،شاید خیلیا اینجوری باشن و این بد نیست.ولی اینا با وجود پول و سرمایه ای که دارن،اینجوری زندگی میکنن.خداروشکر،شوهری اصلا اینجوری نیست،البته در مورد تفریحات و خرج کردن.شایدم زندگی با من و معاشرت با خانوادم بیشتر تغییرش داده باشه.واسه همین از نظر خانواده شوهرم،ما پولامونو دور میریزیم و نود درصد خرجامون بیخوده!

اینجاست که تفکرات خانواده تٲثیرشو نشون میده.شوهری میگه ما نباید ریسک کنیم!من میگم ما خونه داریم،برای ساشا هم حساب مسکن و بیمه عمر باز کردیم که خدا بخواد و بزرگ شد،هم مشکل مسکن نداشته باشه،هم یه سرمایه واسه زندگیش.پس چرا بازم باید دست به عصا راه بریم و مواظب پولامون باشیم؟وقتی میتونیم با همین درآمدمون،بهتر زندگی کنیم،چرا نکنیم؟بد میگم؟

نمیدونم اصلا چی نوشتم.فقط از بس سرم پره حرف بود،خواستم بنویسمشون تا خالی بشم!

اگه حرفی،نظری،پیشنهادی،نصیحتی،شماتتی ....داشتید،پذیرا هستم.ولی کوچکترین توهینی رو تٲیید نمیکنم.

فکر نکنم پستم منفی شده باشه،چون حالم خوبه و غمگین و افسرده نیستم.فقط حرفای تو ذهنمو نوشتم تا شاید بتونم بهتر فکر کنم!با شوهری هم تا اطلاع ثانوی قهر میمونم،تا بدونه باید یه کم به قول و قرارش پایبند بمونه!!!

شب پست نوشتن،حس خوبیه ها!آدم حرف زدنش میاد!

میدونید،ولی بازم میگم که دوستتون دارم و امیدوارم تو زندگی به هرچی که میخواید برسید و تو این عمر کوتاه،جوری زندگی کنیم که از ته دل احساس رضایت و آرامش بکنیم!

خوب بخوابید و خوابای رنگی ببینید!

بوووووووس....بای

بالاخره برگشتم!

سلام سلام سلام

بالاخره اومدم!هوراااااااااااااا

خوبید؟عید خوش گذشت؟امیدوارم که سال جدید یه سال فوق العاده براتون باشه و کلی اتفاقات خوب براتون بیفته.

کلی تعریفی جات دارم،ولی خب باید خلاصه وار بگم.گرچه خلاصه اش هم فکر کنم خیلی طولانی بشه.بالاخره بیست روز نبودم دیگه!

اول بگم که این عید برام فوق العاده بود.یعنی خیلی خیلی خوب بود.خداروشکر هیچ مشکلی هم نبود و همه اش با خانواده ام دور هم بودیم و کلی خوش گذروندیم.شوهری هم کاملا عالی،رمانتیک و خوب بود.بعضیاتون بهم گفتید که زیاد از خوشیها و اتفاقات خوبت نگو،چون چشم میخوری و خراب میشه!حالا نمیدونم تا چه حد درسته،ولی من میگم دیگه!از سال جدید فقط دو هفته اش رفته و ممکنه خیلی مشکلات زیادی در پیش روم باشه،ولی نقدٲ دو هفته اولش برام عالی بوده!بازم خداروشکر....

حالا بریم سراغ گفتنیها....

سه شنبه آخر سال که میشد چهارشنبه سوری،همسایه ها تو کوچه آتیش درس کرده بودن و رفتیم پایین و کلی از رو آتیش پریدیم و خیلی حال داد.دیگه تا آخرش نموندیم و اومدیم بالا و شام یادم نیس چی خوردیم و چمدونها رو واسه آخرین بار چک کردم و شبم زودتر خوابیدیم.

چهارشنبه ساعت نه پاشدیم و صبحونه خوردیم و جمع و جور کردیم و حرکت کردیم.ظهر واسه ناهار رفتیم رستوران شقایق فیروزکوه و من قزل خوردم و پدر و پسر کباب!رستوران خوبیه و کباباش خوبه،ولی از ماهیش زیاد خوشم نیومد.

بعدازظهر رسیدیم خونه مامان اینا و چون بهشون نگفته بودیم که میایم،کلی غافلگیر شدن و جیغ جیغ کردن!

خواهرمم زنگ زد که حالا که شما زود رفتید،مام جمعه میایم که دور هم باشیم.آخه قرار بود بعده سال تحویل بیان.

اون دو سه روز قبل از عید رو هر روز رفتیم بیرون و تو شلوغیها و هیاهوی مردم قبل از عید شریک شدیم.میدونید که من عاشق شلوغی و خریدم!!

روز آخرم با خواهرم بقیه رو قال گذاشتیم و خودمون رفتیم و کلی خرید کردیم.واسه مامانم کیف و روسری خریدم.خواهرم کلی خرید کرد.هفت سین خوشگل و سه تا ماهی هم به نیت ساشا و بچه های خواهر و برادرم خریدیم و برگشتیم خونه.شب مامانم سبزی پلو ماهی گذاشت و تا مرز خفگی خوردیم.من تو ماهی خوردن خیلی سختگیرم و هر ماهی ای به مذاقم خوش نمیاد.ولی مامانم عالی درست میکنه ماهی رو.بعدم یکی یکی رفتیم حموم و تر و تمیز شدیم.ساشا رو هم غروبی شوهری بردش آرایشگاه و خیلی باحال شد!مثلا میخواستیم زود بخوابیم،ولی تا سه بیدار بودیم و بعد خوابیدیم.

صبح ساعت پنج و نیم داداش کوچیکه رسید.دیگه بازار بوس و بغل و جیغ و اشک و خنده به راه بود!دلم براش یه ذره شده بود.دیگه نخوابیدیم و نشستیم به حرف زدن.نزدیک تحویل سالم حاضر شدیم و من هرکیو میشناختم و اسمی ازش شنیده بودم،یادم آوردم و براش دعا کردم.ایشالله که سال خیلی خوبی واسه همه مون باشه.بعداز تحویل سالم که ماچ و بوسه و عیدی!ساشا که کلی عیدی گرفت.منم یه کارت هدیه دویست تومنی از شوهری گرفتم،یه سکه ربع از بابا،یه پنجاهی از مامان و داداش بزرگه.داداش کوچیکه هم واسه مامانمو و من و خواهرم و زن داداشم،هرکدوم یه گردنبند سوآرسکی آورد.مال من کیتی هستش که یه یاقوت بغلشه.خیلی دوسش دارم.

بعدش تصمیم گرفتیم یه سری از عید دیدنیها رو بریم.ما و خواهرم اینا و داداشم اینا چند جایی رفتیم و بعدش داداشم اینا رفتن خونه مادر خانمش و ما برگشتیم خونه مامان اینا.

آها،یکی دو روز قبل از سال تحویل،شوهری رفت خونه باباش و با باباش دعواش شد!!!گفتش اصلا عیدم نمیریم اونجا و منم حسابی کیفور شدم!البته اونام همون روز سال تحویل رفتن مسافرت تا هشتم نهم عید!سالم که تحویل شد،برادر کوچیکه و خانمش زنگ زدن و تبریک گفتن!

خب چون قرار شد،جزء به جزء نگم،دیگه هر روزو جدا نمیگم.هرشب بساط دبرنا بازیمون براه بود و تا سه چهار صبح مینشستیم به بازی و حرف زدن و خندیدن.خاله ها و فامیلام که واسه عید دیدنی میومدن.یه شبم خاله ام دعوت کرد و همگی رفتیم اونجا و خیلی خوش گذشت.همونجا دخترخالم واسه فرداشبش که تولد پسرش بود دعوتمون کرد.واسه همین فردا صبحش رفتیم بیرون و واسه بچه دخترخالم و بچه خواهرش و ساشا و خواهرزادم کادو خریدیم!!!آخ تو تولد نمیشه به یه بچه کادو داد و به بقیه نداد.غروبشم رفتیم خونه دخترخالم.البته قبلش رفتیم یه فروشگاهی که مامانم گفت تازه بازشده و لباساش خیلی خوشگل بودن.خواهرم دوتا شلوار و دوتا بلوز و یه کت خرید.منم یه شلوار و دوتا بلوز گرفتم.شوهری که از یکی از بلوزام اینقدر خوشش اومده بود،گفت حتما امشب تو تولد بپوش.

دیگه رفتیم و اون شبم فوق العاده بود.شامم سالاد الویه و کشک بادمجون و بورانی اسفناج و لبو و سالاد اندونزی و سالاد ماکارونی و دو مدل پلو و جوجه کباب بود.طفلی کلی زحمت کشیده بود.بعده شامم تولد شروع شد و کلی رقصیدیم و کادو دادیم.

آها،راستی،قبل از عید مامانم نوبت آرایشگاه داشت واسه رنگ و مش که منم باهاش رفتم و اونجا اغفال شدم و رو موهام های لایت صورتی درآوردم که خیلی قشنگ شد!البته چون هم رنگ زیریم هم های لایتم فانتزی بودن،من هردفعه که رفتم حموم با یه رنگ جدید اومدم بیرون.البته همه شونم قشنگ بودن.لایتهام اول صورتی بودن،سری بعد نارنجی شدن،الانم با موهای نسکافه ای با لایتهای کرم در خدمتتونم !ولی خوبیش این بود که این تغییر رنگها خیلی قشنگ بودن و همه شونم بهم میومدن.خلاصه کل عید در حال تغییر قیافه بودم!!!

جمعه که میشد فکر کنم ششم،شوهری برگشت تهران.چون از شنبه باید میرفت سرکار.همون روزم خاله بزرگه و بچه هاش اومدن خونه مامان اینا که ناهار فسنجون و ماهی گذاشت.

شنبه صبحم خواهرم اینا رفتن مسافرت.یعنی هفته اول عید بهترین روزها بود.بعدش هوا بارونی شد و بیشتر خونه بودیم،ولی بازم خیلی خوب بود.

ادامه مطلب ...

سیزده بدر مبارک

سلام خوبید؟

ببخشید که خیلی وقته نیومدم.الانم وقت ندارم بنویسم و فقط اومدم اعلام حضور کنم و بگم که خیالتون راحت،زنده ام!!!کلی تعریف کردنی دارم که دو سه روز دیگه میام و مفصل براتون مینویسم.تمام کامنتهاتون رو هم خوندم و ممنونم به خاطر اینهمه محبت و مهربونیتون.حتما تو اولین فرصت تٱییدشون میکنم.

تو این مدت وقت نکردم وباتونو بخونم.امیدوارم حال همه تون خوب باشه و عید خوبی رو سپری کرده باشید.

راستی،سیزده بدرتون مبارک.نمیدونم تو شهرای شما هوا چطوره،ولی شمال که بارونیه و نمیشه بیرون رفت.حالا هرجا که هستید و هر برنامه ای واسه امروز دارید،امیدوارم بهتون خوش بگذره.چه تو خونه هستید،چه میرید تو طبیعت،سعی کنید کنار عزیزاتون باشید و ساعات خوبی رو داشته؛باشید.

خیلی دلم برای اینجا و نوشتنش تنگ شده بود.به زودی میام و یه دل سیر مینویسم.

دوستتون دارم و بهترینها رو براتون از خدا میخوام.امیدوارم این سیزده روز سال براتون به خوبی گذشته باشه و بقیه روزهاشم خوبتر و عالی تر سپری بشه.

خدایا لطفا تو این سال جدید یه نظر ویژه به همه مون بنداز.آمین....

مواظب خودتون باشید و تا میتونید به همدیگه عشق بورزید و علاقه تونو ابراز کنید.

بووووووووس....بای

صرفا جهت تبریک

سلام عشقولیای خودم.

سال نو شما مبارک.امیدوارم سالی پر از سلامتی،شادی و موفقیت در انتظارتون باشه و بهترین اتفاقات زندگیتون تو این سال براتون رقم بخوره.

ببخشید که نشد براتون بنویسم.اصلا وقت نکردم.ولی قول میدم به محض اینکه فرصت کنم،یه پست مفصل براتون بنویسم.فعلا که حتما سرگرم عیددیدنی و خوش گذرونی هستید.ایشالله که همیشه خوش باشید....

موقع تحویل سال همه تونو دعا کردم.تند تند یادم آوردمتون و خواسته هاتونو از خدا خواستم.اونایی رو هم که نمیدونستم چه مشکلی یا خواسته ای دارن،از خدا خواستم هرچی که میخوان رو بهشون بده.

کلی براتون حرف و تعریفی جات دارم که یه کم سرم خلوت بشه،میام براتون تعریف میکنم.فعلا فقط خواستم بیام و یه تبریکی بگم و یه حالی ازتون بپرسم و مطمئنتون کنم که به یادتون هستم.

مواظب خودتون باشید و حسااااااااابی خوش بگذرونید.میبوسمتون.....بای