روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

یک پست خبری!

سلام

خوبید؟من اومدم!

نمیخوام روزانه بنویسم،میخوام یه پست کوتاه خبری بنویسم!

یه تصمیمی بود که من و شوهری از پارسال راجع بهش صحبت میکردیم.یکی ازوم معدود مواردی بود که کاملا هم عقیده بودیم.یعنی یه کاری بود که هردو معتقد بودیم باید انجام بشه،ولی بازم هردو سر اینکه کی و چه زمانی انجام بشه،مردد بودیم!

تا اینکه حدودا دو سه ماه پیش بالا خره تصمیممون رو گرفتیم و به نتیجه رسیدیم!

.

.

.

.

حالا نتیجه اونهمه فکر و فکر و فکر و اقدام و عمل!!!!!این شد که اگه خدا بخواد،قراره یه خانواده چهار نفری داشته باشیم!یوووووووووهوووووووو

.

چون نمیخوام روزانه بنویسم،جزئیات این چند روزو نمیگم.فقط بگم که دیروز صبح رفتم آزمایش دادم و ظهر جوابشو گرفتم و فهمیدم که اگه خدا بخواد یه فرشته کوچولو تو راه داریم!امروزم رفتم پیش متخصصی که در نظر گرفته بودم و برام آزمایش و سونو نوشت که دو هفته دیگه انجام بدم و ببرم واسش تا بتونه کاملتر و دقیقتر نظر بده.

.

خوشحالم که با فکر و بررسیهای خیلی زیادی که کردیم به این نتیجه رسیدیم.دلم نمیخواست با شک و تردید و نگرانی اقدام کنیم!

خداروشکر!خداروشکر!خدارو هزاران بار شکر.....

از ساشا بگم که تو پوست خودش نمیگنجه!صبح تا شب میاد پیش شکم من و باهاش حرف میزنه!بهشم میگه؛داداشی!!!!خخخخخخ جنسیتشم تعیین کرده از الان!

.

اون موقع که دوستم ازم خواست تست بدم،خودم مشکوک به بارداری بودم.ولی نمیخواستم اینجوری بفهمم.دوس داشتم اگه قراره متوجه بشم،کنار همسرم باشم.نه تو دسشویی باشگاه کنار مربی و دوستم!

.

لطفا لطفا لطفا برام خیلی دعا کنید.دعا کنید همه چی به خوبی پیش بره و بتونم به سلامتی این فرشته کوچولو رو به این دنیا بیارم.

غیر از خانواده ام،شماها تنها کسایی هستید که میدونید.پس ببینید چقدر برام عزیز و قابل اعتمادید.به هیچکدوم از دوستای حقیقی و فامیلامم نگفتم و فعلنم نمیخوام بگم!همین که خانواده ام بدونن و شماها،کافیه.

به دعاها و انرژیهای مثبتتون اعتماد دارم،پس لطفا ازم دریغ نکنید.

سعی میکنم روزانه های این چند روزم براتون بنویسم فردا پس فردا.

دوستتون دارم

مواظب خودتون باشید

بای


سورپرایز فوق العاده!

سلام

خوبید؟چه خبرا؟همه چی ردیفه؟الهی شکر....

چهارشنبه پست گذاشتمو الان از پنجشنبه میگم.

صبح با صدای زنگ آیفون بیدار شدم.گوشیمو روشن کردم و دیدم ساعت چهار و نیمه!!!فکر کردم خواب دیدم،ولی باز زنگ زدن.پاشدم دیدم شوهری داره با گوشی آیفون صحبت میکنه.گوشیو گذاشت و بهم گفت،مهناز داداش کوچیکه است!!!!گفتم،وااااااا مگه میشه؟گفت من میرم پایین چمدونا رو بیاریم بالا!هنوز تو شوک بودم.جلوی در وایساده بودم و بعد دیدم،اااااااا بعله،داداشمه!پسره لوسه بدجنس نگفته بود داره میاد تا سورپرایزمون کنه!اتفاقا غروب روز قبل باهاش حرف زده بودم و گفته بود هجدهم میاد!!!خلاصه که سورپرایز فوق العاده ای بود و یک ساعت بغلش کردم و بوسیدمش!دلم براش یه ذره شده بود!همینجوری بغلش میکردم فحششم میدادم که چرا نگفته داره میاد تا بریم فرودگاه بیاریمش!

خیلی خوب بود!خداروشکر.خداروهزار بار شکر که سالم اومد و دیدیمش.شوهری یه ساعت بعد حاضر شد و رفت سرکار.ساشا هم بیدار شد و از دیدن داییش حسابی کیفور شد!کلی حرف داشتیم که بزنیم،ولی همون دیدنش کافی بود.

یه صبحونه کامل ترتیب دادم شامل تن ماهی و تخم مرغ و خامه و مربا و پنیر و گردو و عسل و شیر و آبمیوه و چای!گفتم آدم که حالش خوبه باید جشن بگیره دیگه!خوردیم و جمع و جور کردیم و رسیدیم به قسمت خوشمزه ماجرا.با اینکه همه بهش گفته بودیم داره میاد،باز کلی خرید نکنه و نیازی نیس هربار که میاد سوغاتی بیاره،ولی بازم طفلی کلی خرید کرده بود.کلی شکلات مکلات و قهوه و کاکائو آورده بود.منم که عاشق شکلات،کلی حال کردم!

واسه من یه کاپشن سبز و واسه ساشا یه بلوز شلوار خوشگل و واسه شوهری هم یه پیراهن شیک آورد.دستش درد نکنه.گفت واسه ظهر بیا بریم خونه خواهر.گفتم چرا؟گفت چون میخوام زود برم شمال و اونارو غافلگیر کنم.اصلا به عشق همین لحظه اومدم!!!جونور!ها ها ها 

گفتم حالا چی شد اینقدر زود اومدی؟گفت امتحانام تموم شد و دو هفته تعطیل بودم.گفتم این تعطیلاتم بچسبونم به عید و بیام بیشتر بمونم.واسه عیدم رفتم صحبت کردم و گفتم که میخوام برم دندونامو درست کنم و واسه همین این مدتو میرم ایران.البته راستشو گفته.چندتا دندونش رو باید درست کنه که میخواد تو این فرصت درستش کنه.

به خواهرم پیام دادم و گفتم که داداشی اومده و میارمش اونجا.ساعت ده رفتیم خونه خووهرم و اونم کلی خوشحال شد.نی نی خیلی باحال نگاش میکرد.با دقت نگاش میکرد و به حرفها و ادا اصولاش میخندید،ولی بغلش نمیرفت!!!خخخخخ البته آخرا یکی دوباری منت گذاشت و رفت بغلش.

ناهار خوردیم و ساعت دوازده داداشم  آژانس گرفت و رفت تهرانپارس که بره شمال.کلی هم سفارش کرد که یه وقت بهشون چیزی نگید!میخواستم برگردم خونه،ولی حالم زیاد خوب نبود.تپش قلب داشتم و یه کمم تب داشتم.به شوهری زنگ زدم و گفتم نرو خونه.بیا اینجا باهم بریم.گفت باشه.غروب شوهری و شوهر خواهرم اومدن.خواهرم یه کیک شکلاتی درست کرده بود که فوق العاده شده بود!

بعدش حاضر شدیم و رفتیم مرکز خرید طوبی!یه کم چرخیدیم و من یه مانتو دم دستی واسه خودم خریدم که خوشگله.یادم رفت عکسشو بذارم اینستا؛میذارم براتون.

بعدش برگشتیم خونه خواهرم.شام خوردیم و یه کم از استیج رو دیدیم و به شوهری گفتم بریم خونه.حالم زیاد خوب نبود.رفتیم خونه و زود خوابیدیم.

جمعه ساعت هشت بیدار شدیم.شوهری جایی کار داشت و زود رفت.منم یه کم دراز کشیدم و بعد پاشدم صبحونه رو ردیف کردم و با ساشا خوردیم و بعد گفتم برم یه کم پیاده روی.ساشا هم از شب قبل آبریزش داشت و تک و توک سرفه میکرد.رفتم و نیم ساعتی پیاده روی کردم و اومدم خونه.برنج شستم و مرغ و پیاز و ادویه رو هم گذتشتم بپزن تا ته چین کنم.

بعدش رفتم سراغ کتابخونه.کل کتابها رو ریختم رو تخت و همه رو دستمال کشیدم و مرتبشون کردم!همین کتابخونه فسقلی،تا دو ساعت تمیزیش طول کشید.ولی خیلی خوب شد.بعدم لباسهای اضافی رو جمع کردم و گذاشتم کنار.لباسهای آویزونی رو هم مرتب کردم و یه سر و سامونی بهشون دادم.میخواستم جاروبرقی هم بکشم،ولی دیدم اصلا جونشو ندارم!

رفتم سراغ ناهار و ردیفش کردم.شوهری اومد،ناهار خوردیم و من ولو شدم!باورتون میشه،از ساعت دو و نیم تا پنج مثل سنگ خوابیدم!!!هیچوقت اینجوری ظهر نخوابیده بودم.البته جدیدا بیشتر خوابم میگیره.فکر میکنم انرژیم که ته میکشه،اینجوری میشم!

دوتا نسکافه درس کردم و با شوهری خوردیم و ظرفهای ظهر رو درس کردم.یه سری وسیله میخواستم و یه شربت واسه ساشا که به شوهری گفتم بره بخره.ساشا بیدار شد و یه کم خامه شکلاتی و نون خوردیم و بع  بردمش حموم.جدیدا با هرکی میره حموم شورتش رو در نمیاره!کلی هم ازین حرکتش حال میکنه!ای جاااااااانم که داره بزرگ میشه!

خلاصه شستمش و فرستادمش بیرون و خودمم حموم کردم و اومدم بیرون.دیدم حموم که بودم شوهری زنگ زده بود.زنگ زدم بهش،گفت این داروهه که نوشتی چیه اسمش؟براش گفتم و گفت آخه این چه جور نوشتنه؟!گفتم عزیزم،همه دکترا بد خطن!این که تعجب نداره!خخخخخخ

دوباره تپش قلب گرفتم و اصلا حال نداشتم هیچ کاری بکنم.شوهری اومد و یه کم فیلم دیدیم.گفت شام نداریم؟گفتم چرا!نون و پنیر و گوجه!!!ساشا شروع کرد به غر زدن که مگه نون و پنیرم شامه!گفتم آره عزیزم،بعضی وقتا شامه!خلاصه صبحونه رو آوردم و به عنوان شام بهشون قالب کردم!!!هه 

چیه مگه؟حالا یه بارم من خسته باشم یا اصلا حالشو نداشته باشم شام درس کنم مگه چیزی میشه؟نه والله!

ساشا که اصلا نخورد.البته عصرونه زیاد خورده بود و سیر بود.شوهری ولی چیزی نگفت،ولی معلوم بود دلش غذا میخواد.من ولی اصلا به روی مبارکم نیاوردم!

ساعت نه ساشا خوابید و من و شوهری هم میوه خوردیم و فیلم دیدیم و حرف زدیم و ساعت دوازده خوابیدیم.

امروز ساعت شیش و نیم بیدار شدم.شیر گرم کردم و با یه تیکه شکلان تلخ خوردم.بعد صبحونه ساشا رو آماده کردم و خودشم بیدار شد و صبحونه اش رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.ماشینو جلو در پارک کردم و وسایل باشگاهمم گرفته بودم.کوله رو انداختم کولم و هدفونم گذاشتم گوشم و یه بیست دقیقه ای پیاده روی کردم و بعدش رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم و یه چند جایی کار داشتم و تا ساعت یازده و نیم داشتم تلفنی حرف میزدم.بعدش با شوهری حرف زدم و رفتم دنبال ساشا و اومدیم خونه.

ناهار ماهی سرخ کردم و خوردیم و اومدیم رو تخت دراز کشیدیم.یه کم قلقلک بازی کردیم(به قول ساشا،گیلی بازی!)بعد حرف زدیم و بعدم ساشا رفت سی دی اسپایدر من رو واسه بار یکصد هزارمین بار ببینه و منم همینجوری که مثل کتلت پهن شدم رو تخت،دارم پست جدیدو میذارم.

دوستی تو اصفهان دارم که برامون هتل رزرو کرده.البته خیلی اصرار کرد که بریم خونه اونا،ولی گفتم اصلا نمیشه!اینجوری سختمونه.بعدم نصف کیف مسافرت به هتلشه!!خخخخخ بهش گفتم اگه میخواستیم تو خونه باشیم که همینجا تو خونه خودمون می موندیم!!البته شوخی کردم و اونم میدونست.دختر خیلی با محبتیه.گرچه زیاد نمیبینیم همو ولی دورادور ارتباط داریم.خلاصه که خدا بخواد،یه سه چهار روزی وسط عید میریم به نصف جهان!خدا کنه زاینده رود اون موقع آب داشته باشه!آدم دلش میگیره وقتی میبینه خشکه!

خب دیگه،برم یه چرتی بزنم که مهناز این روزا حسابی خابالو شده!

امیدوارم هفته جدید براتون هفته خوبی باشه.سه هفته بیشتر به عید نمونده.چقدر این اسفند دوس داشتنیه.اینقدر خوبه که اصلا آدم نمیفهمه کی روزاش میگذره و تموم میشه!

خرید دارید یا ندارید،برید تو جمعیت و تو هیاهو و جنب و جوش مردم غرق بشید.من که عاشق این هیاهو قبل از عیدم!اینقدرم نگید از عید بدم میاد!از هر تغییری و هر چیزی که توش بویی از نو شدن و تازگی و شادی داره،استقبال کنید و کلمه های منفی به کار نبرید!درسته دید و بازدید عید خیلی رو مخه،ولی عوضش چیزای خوب زیادی هم داره!

اسفند حتی از عیدم قشنگتره.پس نبینم نشستین کنج خونه و از زمین و زمان مینالیدا!بسه دیگه بشور بساب!یه کمم به خودتون برسید و دلتون و روحتون رو تازه کنید.راه قلبتونو باز کنید و بذارید هوای تازه بره توش.شما رو نمیدونم،ولی من واقعا با دیدن شور و شوق مردم و جنب و جوششون به هیجان میام و ذوق میکنم!

یاد سرمای زمستون و گرمای تابستون بیفتید و قدر این روزا رو بدونید!کاش هوا باز سرد نشه.استخونای بیچاره ام تو سرمای امسال یخ زدن!

هم روزانه گفتم،هم نصیحت کردم یه خیلی زیرپوستی غر زدم!پس حرف دیگه ای نمی مونه،جز آرزوهای سلامتی و شادی برای شما دوستای خوبم.

دوستتون دارم و براتون بهترینها رو آرزو دارم.

بای

ذات بچه ها رو خراب نکنیم!!!

سلام

خوبید؟

خوش میگذره؟بوی بهارو حس میکنید؟قشنگ این روزا بوی عید میادا،نه؟

دوشنبه پست گذاشته بودم پس از سه شنبه براتون میگم.

صبح ساعت هفت بیدار شدم.دیدم هوا زیاد سرد نیست،گفتم پیاده برم باشگاه.صبحونه ساشا رو حاضر کردم و خودمم حال درس کردن هیچی واسه خودمو نداشتم.کلا بی حال بودم.فکر کنم ازین ویروس جدیده گرفتم!فقط دوتا دونه خرما خوردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم.یکی از دوستام اومد پیشم.مثل اینکه چندبار زنگ زده بود بهم و نشنیده بودم.گفت اومده بودم خونه مامانم که نزدیک شماست،گفتم به توام سر بزنم.میدونستم صبحها باشگاهی.یکی دوبار باهام اومده بود باشگاه.

منم تمرینام تموم شده بود و نشستیم به حرف زدن که بدن منم یه کم سرد بشه و بریم.گفتش دیروز رفتم پیش دوسته دوستم!!!برام فال گرفت.فال تاروت!یهو تو اومدی به ذهنم و گفتم واسه توام بگیره که گفت بارداری!!!گفتم خب به سلامتی!حالا بچه ام چند وقتش هست؟!خخخخخ

کلی مسخره بازی درآوردیم و گیر داده بود که بارداری!گفتم ولم کن تو رو خدا!گفت چیو ول کنم؟تازه سر راه بی بی چک خریدم که مطمئن بشی!!!دختره دیوانه!چقدر خندیدیم سر این کارش!گفت جون من برو تست کن.به من خیلی چیزای مهم گفته،ببینم اصلا چیزی بارش بوده یا نه!گفتم الان میخوای از من به نفع خودت استفاده ابزاری کنی؟!عمرا اگه بذارم!حالمم زیاد خوب نبود و حال کلنجار رفتن باهاشو نداشتم.گفتم باشه بده برم تست کنم.رفتم دسشویی و بیشتره اونی که توش ریختم واسه تست،آب بود!آخه مگه میشه اینجوری آدمو بندازن وسط ماجرا!اونم مساله مهمی مثل بارداری!بعدم میخواستم اذیتش کنم.آخه کم اذیتم نکرده این جونور!خیلی دوسش دارم.دختره فوق العاده ایه!خیلیم خاصه و هروقت میبینیش یه چیز عجیب و غریب رو میکنه که دهنت وا میمونه!

حالا میترسیدم جوابش مخدوش باشه و لو برم،ولی اینجوری نشد و منفی بود!اونم کلی ضدحال خورد!باهم قدم زنان برگشتیم و سر راهم رفتیم کافی شاپ قهوه خوردیم.من خالی و اون با کیک!یه کم حرف زدیم.میخواد بره از ایران و ظاهرا کاراش ردیف شده.خوشحال شدم براش.بعدش دیگه خداحافظی کردیم و من اومدم خونه و اونم رفت خونه مامانش.

رفتم دوش گرفتم و ناهار درس کردم.ساشا مشقهاشو ننوشته بود چون واسش سرمشق نذاشته بودم.بهش سرمشق دادم و نوشت و غذاشو خورد و بردمش مدرسه و اومدم خونه.یه تیکه مرغ آبپز کردم و با نون خوردم.حالم بد بود.دراز کشیدم رو تخت و خیلی خوابم میومد.حالم بد بود.انگار گر گرفته بودم.نیم ساعتی خوابیدم که ای کاش نمی خوابیدم!با سر درد بدی بیدار شدم.یه لیوان نسکافه واسه خودم درس کردم و خوردم و رفتم دنبال ساشا.از قیافه اش معلوم بود که ناراحته.گفتم چی شده؟گفت هیچ چی؟من الان ناراحتم.لطفا هیچی ازم نپرس!گفتم باشه!

رفتیم سوار ماشین شدیم و یه کم که رفتیم گفتش میخوام برات تعریف کنم،به شرطی که کمکم کنی.گفتم حتما کمکت میکنم.گفت امروز هزار تومن از پولای کیفمو برده بودم مدرسه،خواستم واسه خودم و دوستم بستنی بخرم.دوستم گفت پولو بده من برم بخرم.دادم بهش و رفت دوتا بستنی خرید،ولی به من نداد و خودشو یکی دیگه از بچه ها خوردن!!!بعدم که من بهش گفتم چرا اینکارو کردی،زد تو صورتم!!!یخ کردم!چقدر بده که بچه ها کلاهبرداری و دروغگویی رو ازین سن کم بلدن!!مسلما این بچه بزرگ که بشه میتونه یه کلاهبردار میلیاردی بشه!آخه چه جوری میشه بچه هایی که اینقدر پاک و معصومن،اینجوری بدجنس میشن و این چیزای بد به ذهنشون میرسه!

ساشا ناراحت بود.میگفت اون دوست صمیمیم بود.من فکر میکردم باهام دوسته،ولی اشتباه کردم.از اولشم منتظر بود گولم بزنه و نمیخواست باهام دوست باشه!معلوم بود اصلا از بستنیه ناراحت نبود،از اینکه اینجوری اعتمادش خدشه دار شده و دوستی که اینقدر بهش اطمینان داشت،بهش کلک زده،دلش شکسته!

خیلی ناراحت شدم.وقتی حالشو میدیدم ناراحت میشدم.جلو یه سوپری نگه داشتم و رفتم یه پریماگلد که دوس داره با یه بسته پاستیل براش خریدم و دادم بخوره.یه پنج تومنی هم بهش دادم گفتم به جای اون هزار تومنی که از دستت رفت،بذار تو کیفت.یه کیف پول اسپایدر من داره که من و شوهری هروقت پول نقد دستمون باشه،میدیم بهش و میذاره تو کیفش.یه بارم با پولاش واسه سه تاییمون سه تا کیم خرید!ای جااااااااان.از اول تا آخرشم هی میپرسید،چطوره؟خوشمزه است؟انگار خودش درست کرده بود!ها ها ها 

شمام ازین کارها با بچه هاتون بکنید و بذارید حس اعتماد به نفسشون بالا بره.مخصوصا پسرها باید از سن پایین مستقل بشن.

اومدیم خونه و لباس عوض کردیم و من سریع واسه شام عدسی بار گذاشتم که اگه افتادم،لااقل شام داشته باشیم!یه پتو هم کنار بخاری انداختم و دراز کشیدم.چون نمیخواستم برم تو اتاق و ساشا تنها باشه.

ساشا هم اومد پیشم دراز کشید.هی یادش میفتاد و برام تعریف میکرد.گفت میشه فردا با من بیای و با امیرعلی حرف بزنی؟گفتم حتما میام!باید اون بچه بی ادب بفهمه که حق نداشته این رفتارو باهات بکنه!خیالش راحت شد و رفت دنبال بازیش.

حالم اصلا خوب نبود.تا تخم چشمام میسوخت.تپش قلب هم داشتم.آها راستی به دوستم همون بعدازظهری زنگ زدم و گفتم آزمایشمو خراب کردم!اونم کلی سرم جیغ کشید و فحشم داد!!!گفتم آخه تو منو نمیشناسی؟من کسیم که بتونی مجبورش کنی کاری رو بکنه؟اصلنم گیرم حامله بودم،فکر میکردی میذاشتم همچین چیزی تو دسشویی باشگاه اونم سر لجبازی تو معلوم بشه؟!تا یک ساعت داشت بهم پی ام میداد و فحشای چیزدار میداد!!خخخخخخ

شوهری غروب اومد.فوتبال پرسپولیس داشت.گفت پاشو تا شروع نشده ببرمت دکتر!گفتم اصلا حرفشم نزن.الان بیشترین شکنجه برام اینه که بخوام از جام بلندشم.دراز کشیدم و فوتبالو دیدیم و وسطاشم چیپس چیلی خوردن که ساشا هر یکی درمیون یه لیوان آب میخورد!بعدم شوهری شامشونو کشید و خوردن و جمع کرد.واسه برنامه ریزی عید یه کم با شوهری حرف زدیم.گفتم اصلا حوصله جایی رو ندارم.برنامه سفرمون که اونجوری خراب شد،اصلا حال ندارم باز برنامه بریزم و جایی بریم!همین بریم شمال،کافیه!گفت نه بابا،در حد سه چهار روزم شده بریم یه وری!تو الان مریضی اینجوری میگی!

بعدش دیگه سر دردم شدیدتر شد و دوتا شیاف گذاشتم و سرمو بستم و رفتم رو تخت دراز کشیدم و یکی دو ساعت بعدش که آرومتر شده بودم،خوابم برد.

امروز صبح ساعت شیش بیدار شدم.خوابم میومد ولی هرکاری میکردم نمیتونستم بخوابم.سرم خداروشکر خوب شده بود.پاشدم یه کم از عدسی دیشبو که مونده بود رو گرم کردم و خوردم.واسه ساشا هم صبحونه حاضر کردم.هنوز زود بود،ولی میخواستم برم بیرون.حاضر شدم و رفتم نیم ساعتی پیاده روی کردم.هوام زیاد سرد نبود.البته هدبند گذاشته بودم.بعدش رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم و یه کم با ساشا بازی کردیم و درسشو باهاش کار کردم.شوهری زنگ زد که بریم اصفهان یا کیش؟گفتم نمیدونم؟قرار بود تو بهمن ماه با داداشم اینا بریم کیش،ولی کاراش ردیف نشد و انداختیم واسه بعده عید.شوهری گفت میخوای کیش رو چون قول دادیم با اونا بریم،بذاریم باهم بریم.الان اصفهان بریم.گفتم فرق نداره.گفتش پس آمار هتلهاشو دربیار و رزروش کن واسه روزای اول عید.

یه چندتایی که خوب بودن رو شماره هاشونو گرفتم تا زنگ بزنم و رزرو کنم.

ناهار ته چین گوشت درس کردم که خیلی خوب شده بود.ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.زودتر رفتیم که دوستشو ببینم!دیدمش و رفتم دستشو گرفتم و گفتم با چه حقی همچین رفتاری با دوستت کردی؟مگه اون نمیخواست واسه توام خوراکی بخره؟پس چرا اینکارو کردی؟هیچ چی نمیگفت!گفتم به خدا یه بار دیگه بشنوم کسی رو اذیت کردی،خودم میام از مدرسه میندازمت بیرون!!حالا انگار من رییس آموزش پرورشم!!!خخخخخ خب اون که نمیدونست نیستم!بچه ها فکر میکنن آدم بزرگا میتونن هرکاری رو بکنن.

خلاصه خیلی سخت باهاش دعوا کردم و رفت.خواستم از بوفه مدرسه واسه ساشا بستنی بخرم.پول نقد همراهم نبود.رفتم بیرون خریدم و براش آوردم.گفتش حالا امیرعلی یه اشتباهی کرده،میشه ببخشمش و باز باهاش دوست باشم؟چقدددددددر دل بچه ها صافه!آدم اشکش درمیاد از اینهمه پاکی و یه رنگی!گفتم حالا بستنیتو بخور.تا بستنیش تموم بشه چند بار دیگه ام گفت،به نظرت اگه عذرخواهی کنه،میتونم ببخشمش و باز باهاش دوست بشم؟دوس ندارم پسرم از حالا بدی رو یاد بگیره.دوس ندارم از خوب بودن پشیمون بشه!دوس ندارم از همین بچگی بفهمه که تاوان خوبی بدیه و خیلی راحت میشه حق بقیه رو خورد و یه لیوان آبم روش!اتفاقات کوچیکی هستن ولی متاسفانه تاثیرات بلند مدت و بدی تو ذهن بچه ها میذارن!

بستنیشو که خورد رفت پیش دوستش و گفت تو کار بدی کردی،ازم عذرخواهی کن و قول بده دیگه ازین کارا نکنی تا باهم دوست باشیم!اونم گفت ببخشید!بعدش باهم دوست شدن!!!به همین راحتی،به همین خوشمزگی!

بوسش کردم و ازش خداحافظی کردم و باز به دوستش تذکر دادم و اومدم بیرون.اومدم خونه و ناهارمو خوردم و گفتم تا مثل دیشب باز نیفتادم بشینم پستمو بنویسم!

ممنونم بابت همراهیها و هم دردیهاتون تو پست قبل.

با یکی از دوستای وبلاگی که هم خیلی قدیمی تر از من هستن و هم خداروشکر وبلاگ خیلی خوب و فعالی دارن پریشب صحبت میکردیم.گفتش هروقت اسم رمز و رمزی کردن و رمز عوض کردن میاد وسط،یهو آمار کامنتها میره بالا!همه یادشون میفته باید کامنت بذارن.اینا اونایی هستن که بازم وقتی رمز عوض شد،خاموش میشن و این کامنت گذاشتنشونم فقط واسه اینه که وقتی میخوای رمز بدی،جلو چشم باشن!

حرفهاش متاسفانه حقیقت داره.حقیقت بدیه.چه اینجا چه تو دنیای واقعی،ماها بیشتر ترجیح میدیم خنثی باشیم تا اینکه فعال باشیم و حرف بزنیم!

دوس ندارم کسی به اجبار کامنت بده.دوستایی که تو همه شرایط همراهم بودن و در هر حالی حتی در حد چند کلمه یا استیکر باهتم حرف زدن،برام بسه!پس نیازی نیست دوستان واسه این موضوع خودشونو اذیت کنن.رمزو عوض نمیکنم.اصلا شاید همین رمزم برداشتم و عمومیش کردم.خیلی حس بدیه که آدم فکر کنه حتی حرف زدن دوستانت هم واسه نفع خودشونه!

نیازی نیست که بگم حساب دوستای خوب و همیشگی و عزیزم جداست و جاشون همیشه تو قلبم محفوظه.

بقیه هم با هر نظر و عقیده ای،خاموش یا روشن،برام محترمید.

امیدوارم همیشه موفق باشید و زندگیاتون رو به رشد و پیشرفت باشه.

اگه بچه داریم،از بچگی نذاریم بدیها رو بشناسن،بخوایم یا نخوایم،بزرگتر که شدن خودشون انواع و اقسام زشتیها و بدیها رو میبینن،پس واسه شناسوندنشون بهشون،عجله نکنیم.بذاریم بچه ها همینجوری خوب و پاک و معصوم باقی بمونن.خرابش نکنیم.

مواظب خودتون باشید

آخر هفته خوبی براتون آرزو میکنم

دوستتون دارم

بای

روز بد و پر از استرس!

سلام 

خوبید؟خداروشکر هوا یه کمی گرمتر شد.خییییییلی سرد بود!نمیدونم چرا اینقدر سرمایی شدم جدیدا!

خب بریم سراغ گزارش روزمره گیها!

پنجشنبه غروب شوهری اومد و رفتیم بیرون.دور زدیم و شوهری ساعتشو داد باتری انداختن و بعدم خرید مرید کردیم و اومدیم خونه.خواهرم زنگ زد که ما شب خونه مادرشوهرمیم.تولد پدرشوهرمه.آخرشب میایم خونه شما که فردام باشیم.گفتم خیلیم عالی!

اومدیم خونه و خریدا رو جابه جا کردم و شام نیمرو خوردیم به پیشنهاد ساشا!بعدم نشستیم یه فیلمی شوهری گذاشت دیدیم که من زیاد دوس نداشتم.اصلا فیلمایی که خیلی زیاد تخیلی هستن رو دوس ندارم.

ساعت یازده خواهرم زنگ زد که نی نی مریض شده!گفت تو مهمونی کلی بالا آورد!گفتش حالا داریم میریم داروخونه براش دارو بگیریم.نمیدونم بتونیم بیایم یا نه.گفتم اشکال نداره.بچه مهمتره.ببینید اون چطوره.گفت پس بهت خبر میدم.اگه بهتر بود میایم.

ساعت دوازده اومدن و نی نی سرحال نبود.البته ساشا رو که دید باهاش بازی میکرد و میخندید.خواهرم خوابوندش و خودمونم ساعت دو دو و نیم خوابیدیم.

البته فقط اسمش خوابیدن بود چون اصلا نشد بخوابیم.بچه ده بار بیدار شد .تب میکرد و دارو میدادیم.دیگه ساعت پنج گرفتمش و به خواهرم گفتم تو یه کم بخواب،من میخوابونمش.تا ساعت شیش بامن بیدار بود و بازی میکرد.تبم نکرد خداروشکر.بعدش خوابید تا نه!

شوهری بیدار شد رفت نون خرید و صبحونه رو آماده کردم.سرم سنگین بود چون کل شب رو دو ساعتم نخوابیدم.اونم نصفه نصفه!

خواهرم اینام بیدار شدن و صبحونه خوردیم.بچه ولی فقط یه کم آبمیوه خورد.هیچی دیگه نخورد.باز تب کرد و خواهرم گفت اینجوری نمیشه،ببریمش دکتر!بعدم ازونطرف میریم خونه.چون اینجوریه،لجباز میشه و تو خونه خودمون راحت تر میخوابه.گفتم آره بهتره.حالا یه دفعه دیگه که خوب بود میاید.خلاصه طفلیا رفتن و منم یه کم جمع و جور کردم و اومدم رو تخت دراز کشیدم و یه ساعت خوابیدم.

بعدش پاشدم برنج گذاشتم و ماهی سرخ کردم و ناهار خوردیم .ظرفها رو شستم و یه دستی به آشپزخونه کشیدم و باز ولو شدم!شوهری هم خوابید.منم میخواستم دو سه ساعتی بخوابم که داداشم پی ام داد و دیگه نشستیم به چت کردن و خوابم پرید!!!

غروب خواستم بخوابم که شوهری بیدار شد و گفت بیا فینال کشتی داره!دیدم الانم بخوام بخوابم بی موقع است.بنابراین نخوابیدم و رفتم نشیمن با شوهری و ساشا کشتی دیدیم که ایران قهرمان شد.در حین بازیام قهوه درس کردم با کیک خوردیم.بعدش شوهری رفت بیرون و منم یادم نیس شام چی درس کردم!اومد و خوردیم و من دیگه گیج خواب بودم!خیلی بده آدم شب بد بخوابه!کل روزش خراب میشه!

شنبه صبح پاشدم شیر گرم کردم با خرما خوردم و واسه ساشا هم صبحونه حاضر کردم.در تراسو باز کردم و دیدم،اااااا برفه که!اول خواستم نرم باشگاه تو این هوا،ولی بعد گفتم با ماشین میرم!حاضر که میشدم،برق قطع شد!!!خب در پارکینگ ریموت داره و برق نباشه باز نمیشه!!!گفتم ولش کن امروز اصلا روز ورزش نیست،ولی گفتم حالا یه کم منتظر بمونم اگه اومد میرم!یه کم بعد برق اومد و من تند تند حاضر شدم و رفتم باشگاه.

تمرینامو انجام دادم و موقع اومدن دیدم ده تا میس کال رو گوشیم افتاده از مدیر ساختمون و شوهری!!!یخ کردم!مغزم قفل کرده بود!به خودم نیومده بودم که مدیر ساختمونمون زنگ زد و گفت کجایی؟بیا ساشا تو اتاقتون گیر کرده.در قفل شده و نمیتونه بیاد بیرون!هلاک شد اینقدر جیغ زد و گریه کرد!

نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم و زدم بیرون.تو راه بودم که شوهری هم زنگ زد.ظاهرا مدیدمون که منو پیدا نمیکنه،به اون زنگ میزنه!

از پله ها تا برسم به خونه،پنج بار زمین خوردم!انگار هرچی میرفتم تموم نمیشد!همه اش میترسیدم چیزی شده باشه و بهم نگفته باشن.رفتم تو و دیدم در اتاق خوابمون بسته است!ساشا رو صدا کردم،جواب که داد،تازه تونستم نفس بکشم!

انگار برق قطع شده بود و ساشا هم که از تاریکی میترسه،اومد تو اتاق خواب ما که خیلی نورگیره و همیشه روشنه.بعدش درو بسته.بعد که برق اومد و خواست بره بیرون،پادری لای در گیر کرده بود و در باز نمیشد!!اینم یهو وحشت میکنه و فکر میکنه گیر افتاده و باید همیشه اونجا تنهایی باشه!پنجره رو باز میکنه و سر و صدا میکنه تا همسایه ها صداشو میشنون!

اینقدر درو هل دادم و از هر طرف بهش ضربه زدم و اون پادری لعنتی رو اینور اونور کشوندم که بالاخره باز شد!ساشا طفلک تمام صورت و چشماش قرمز بود بس که گریه کرده بود!بغلش کردم و تازه بغضم ترکید!خدا نصیب هیچکی نکنه اینجور ترسها رو!شوهری زنگ زد،نمیتونستم حرف بزنم.فقط گوشی رو دادم به ساشا تا باهاش حرف بزنه و خیالش راحت بشه.نمیدونم یک ساعت،دو ساعت تو همون حال بودم و بغلش کرده بودم و گریه میکردم و میبوسیدمش!هی میگفتم منو ببخش مامان.تقصیر من بود.اونم میگفت،تو رو خدا گریه نکن.ببین من اومدم بیرون!اصلنم تقصیر تو نبود.تقصیر اون پادری بود که نمیذاشت در باز بشه!!!نمیدونم چند صدبار خداروشکر کردم که اتفاق بدتری نیفتاد و بچه ام سالمه!خیلی حالم بد بود.اصلا حتی یک لحظه اش رو هم نمیتونم توصیف کنم.نمیتونم بگم وقتی مدیرمون گفت بیا خونه،چه فکرایی از ذهنم گذشت!نمیدونم چه جوری با اون سرعت وحشتناک سالم رسیدم خونه!نمیدونم با اون ضربان قلب عجیب که انگار داشت قلبم از جاش کنده میشد،چطوری سکته نکردم!تازه بعداز اون یکی دو ساعت،دیدم تمام پوست روی انگشتام کنده شده و دستام پر از زخم و خونه!انگار اون موقع که از زیر در داشتم پادری رو اینور اونور میکشیدم،پوستاش کنده شده بود و جالب بود که اصلا متوجه نشدم.هیچ درد و سوزشی هم حس نمیکردم.زخم که خوبه،اون لحظه اگه دستمم قطع میشد،برام مهم نبود.فقط میخواستم پسرمو بیارم بیرون.اتاق خواب ما یه پنجره داره که هزار بار به شوهری گفتم براش حفاظ بذاره و پشت گوش انداخته!البته من تخت رو نزدیک گذاشتم و نصفه باز میشه.ولی وقتی فکرشو میکنم که ساشا از پتجره خم شده بود و داشتش داد و بیداد میکرد،میتونست چه اتفاق وحشتناکی بیفته،میخوام بمیرم!

فکر که میکنم،میبینم از صبح هزارتا نشونه بود که نباید برم باشگاه.من به نشونه هایی که خدا سر راهمون قرار میده و به دلمون میندازه خیلی اعتقاد دارم.ولی متاسفانه بیشتر وقتها چشمامونو میبندیم و ازشون میگذریم!اتفاقا همون صبحم به خودم گفتم انگار قرار نیست امروز برم باشگاه،بهتره نرم و برم پیش ساشا بخوابم،ولی باز به خودم گفتم،بسه دیگه،آدم که اینقدر خرافاتی نمیشه!یه قطعی برق بود که درس شد!!!

خداروشکر.....

خداروشکر....

خداروشکر...

خدا الهی همه بچه ها رو واسه پدر و مادراشون حفظ کنه.

مدیر ساختمونمون زنگ زد و حالمون رو پرسید.حالم بد بود و نتونستم زیاد باهاش حرف بزنم.ناهار درس کردم و به ساشا دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.

شوهری زنگ زد و گفت باز تو،تو موقعیتی بودی که میتونستی زود خودتو برسونی،نمیدونی من چه حالی داشتم!از طرفی از اینجا هیچ کاری از دستم برنمیومد،ازونطرفم تو گوشیتو جواب نمیدادی!حق داشت!یه کم حرف زدیم و قطع کردیم.

یه لیوان قهوه تلخ خوردم.داداش کوچیکه زنگ زد.خدا بخواد واسه عید میاد.دلم براش یه ذره شده.نزدیک دو ساعت و نیم حرف زدیم.ما معمولا زیاد حرف واسه گفتن داریم.

غروب رفتم دنبال ساشا.آوردمش و اومدیم خونه.رفتم جلو در مدیر ساختمون که ازش تشکر کنم،ولی خونه نبود.

نیم ساعت بعد شوهری اومد.کلی ساشا رو بغل کرد و باهاش حرف زد.چایی خوردیم و گفتش بریم بیرون.یه دستبند سفارش داده بود واسه خودش که قرار بود اون روز حاضر باشه.گفتم بیرون خیلی سرده،منم اصلا حوصله ندارم.گفت زود میایم.من تنهایی حالشو ندارم برم.ساشا رو که هرکاری کردیم نیومد!گفت من سرم درد میکنه.بس که گریه کرده بود بچه ام!

خلاصه دوتایی رفتیم و من باز تو ماشین گریه ام گرفت.شوهری دلداریم داد و گفت دیگه گذشته.خداروشکر کنیم که چیزی نشده!من از فکر اون لحظاتی که ساشا ترسیده و نگران بوده است که ناراحتم!لحظاتی که من باید کنارش میبودم تا بهش اطمینان و آرامش بدم!

رفتیم دستیندشو گرفت و خیلیم شیک بود.بعدم اومدیم خونه.شوهری گفت خودم شامو درس میکنم،تو دست نزن.منم نشستم پیش ساشا به نقاشی کشیدن.شوهری واسه شام ساندویچ بندری درس کرد.من یه کم خوردم و اونام خوردن.اومدم تو اتاق.چمدون خاطراتمو باز کردم و یه کم مرور کردم.نمیدونم چرا دلم میخواست خاطراتمو ببینم!چندتام عکس ازشون گرفتم و گذاشتم تو اینستا.بعدش زیاد بیدار نبودیم و هرسه تایی خوابیدیم.البته ساشا زودتر خوابید و من و شوهری هم دراز کشیدیم و شوهری یه سری موزیک جدید ریخته بود تو گوشیش،گذاشت،گوش کردیم و بعدم خوابیدیم.

یکشنبه صبح یه لیوان شیر خوردم و صبحونه ساشا رو حاضر کردم.بیدار شد.بهش گفتم عزیزم،حتی دسشویی هم که میری،وقتی تنهایی،درو نبند.در هیچ اتاقی رو وقتی تو خونه تنهایی نبند.بعدم هر مشکلی بود یا کاری داشتی،بهم زنگ بزن.گفت نگران نباش مامان جون.مگه من بچه ام؟!!!

رفتم باشگاه و هر نیم ساعتم بهش زنگ میزدم،تا بالاخره صداش دراومد که چقدر زنگ میزنی،دارم مشق مینویسم!!

اومدم خونه و دوش گرفتم و ناهار بیج بیج درس کردم با پلو خوردیم.یه کیک شکلاتی هم درس کردم و سرو که شد گذاشتم تو ظرف و روش سلفون پیچیدم که به عنوان تشکر ببرم واسه مدیر ساختمون.آخه وقتی فهمیده بود سر و صدا مال خونه ماست،رفته بود خونه همسایه طبقه پایینیمون و از پنجره اونا با ساشا حرف زده بود و آرومش کرده بود.بهش اطمینان داده بود که من تو راهم و دارم میام.تا وقتی برسم هم،همونجا بود و باهاش حرف میزد.همین بهترینکار بوده.چون تو اون موقعیت بچه ترسیده بود.بچه است دیگه،فکر کرده بود واسه همیشه اونجا گیر افتاده!بهم میگفت،اگه یه کم دیرتر میومدی،من از گشنگی و تشنگی هلاک میشدم!!!!حالا ساعت نه صبحونه خورده بود و اون موقع ساعت ده بوده!چون بچه ها اتفاقی که میفته رو تعمیم میدن به تمام آینده و فکر میکنن تا ابد اون اتفاق باقی می مونه!واسه همین وحشت کرده بود.ضمن اینکه از تاریکی خیلی میترسه!

خلاصه رفتیم جلو درشون و اونم کلی ساشا رو بوسش کرد و منم ازشون تشکر کردم و کیکو دادم بهش و خیلی خوشحال شد و تشکر کرد.بعدم رفتیم مدرسه و ساشا رو گذاشتم و اومدم خونه.ناهار خوردم و رفتم اتاق ساشا رو مرتب کردم که انگار بمب افتاده بود وسطش!هرچی هم مرتب کنی،بازم چند روز بعد برمیگرده به همون حالت!بازم دوتا کیسه زباله اسباب بازی از اتاقش جمع کردم که بدم بیرون.یه کیسه هم لباس جمع کردم!من نمیدونم چرا هرچی جمع میکنم و میدم بیرون،بازم کم نمیشه!!!

تا غروب تو اتاقش بودم و داشتم جمع و جور میکردم.بعدش حاضر شدم و رفتم ساشا رو اوردم خونه.

واسه شام ماکارونی درس کردم.شوهری اومد شام خوردیم و ساشا خوابید.یه کم حرف زدیم راجع به موضوعی که طبق معمول به نتیجه نرسیدیم.چون تو اون مورد،نظرامون صد و هشتاد درجه باهم فرق میکنن!خلاصه بعدش گرفتیم خوابیدیم.

امروز صبح ساعت هفت بیدار شدم.طبق معمول این چند روز ،شیر گرم و خرما خشک خوردم و صبحونه ساشا رو هم حاضر کردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم و اومدم بیرون.ساشا تمرین ریاضی داشت،باهاش کار کردم و ناهار استامبولی گذاشتم.سه تا نقاشی هم تو دفتر دیکته اش باید میکشیدم راجع به موضوعات مختلف که تا ساعت دوازده داشتم اونا رو میکشیدم.وسطاشم یه لیوان چای سبز خوردم.

بعدش ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه و گفتم بشینم براتون پست بذارم تا بیشتر ازین طولانی نشده!

راجع به پست قبلی،نگران نباشید،چون حالم کاملا خوبه و هیچ اتفاق جدیدی هم نیفتاده.

فقط ترجیح میدم که اون کاری که بهتون گفتم رو انجام بدم و ایشالله در اولین فرصت انجامش میدم.شما دوستای گلم که همیشه همراهم بودید که مسلمه بازم خواهید بود،پس جای نگرانی نیست.

لطفا لطفا لطفا در این مورد رمز و این داستانها کامنت نذارید چون با عرض شرمندگی تایید نمیکنم.

مواظب خودتون باشید.یادمون باشه،با ارزشترین و بیشترین سرمایه های دنیا هم با کمترین آسیب به عزیزامون برابری نمیکنن.پس قدر همو بدونیم و یادمون باشه که اتفاق و خطر و فاجعه،فقط واسه بقیه نیست و میتونه واسه خودمون و عزیزامونم اتفاق بیفته.

خدایا،همه مون رو از بلاها و اتفاقات بد مصون بدار.

خدایا عزیزامون دست خودت سپرده،مراقبشون باش.

خدایا هیچ پدر و مادری رو با بچه هاش امتحان نکن.

خدایا سایه همه پدر و مادرا رو بالا سر بچه هاشون حفظ کن و همه بچه ها رو هم واسه پدر و مادرشون نگه دار.

آمین یا رب العالمین


موقت

سلام

خوبید؟

میخواستم امروز بنویسم،ولی فرصت نشد!سعی میکنم فردا بنویسم!

مرسی از حضورتون

خداروشکر هوا انگار یه کمی گرم شده،داشتیم یخ میزدیم این چند روز!

اتفاقات زیادی تو این دو سه روز افتاده که تو پست بعدی براتون مینویسم!

پوزش بابت تاخیر

پ . ن ؛از رمز دادن به یه عده زیادی پشیمونم!علتشم نپرسید.اگه فرصتشو به دست بیارم،رمزو عوض میکنم و فقط به اونایی به مدنظرم هستن میدم.دیگه هم تو رودربایسی و درخواست کسی قرار نمیگیرم!

لطفا نیاید کامنت بذارید و بگید به منم رمز بدید.اول اینکه هنوز رمزو عوض نکردم،بعدم اینکه خودم کاملا میدونم باید به چه کسایی رمز یدم و نیاز به یادآوری نیست.لطفا هیچ کامنتی در این مورد نه تو این پست نه جای دیگه،ندید،چون با عرض شرمندگی تایید نمیکنم.

بازم مطمئن نیستم،شاید کلا ببندمش و فقط اینستا باشم.تا ببینیم چی میشه!

به قول ارسطوی پایتخت؛ما همچنان دوستتون داریما....

مواظب خودتون باشید

ایشالله فردا اگه شد مفصل مینویسم

شب بخیر

بای