روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

مهمونی خواهر

سلام به دوستای خوبم.ممنونم به خاطر کامنتای محبت آمیز و دلگرم کننده واسه پست قبل.همینطور اونایی که راهکار نشونم دادن و کمکم کردن.یه تشکر ویژه هم باید از آنای عزیزم بکنم....

دوستتون دارم و قدر دوستی و همراهیتونو میدونم!


حالا یه کم روزمره بگم براتون.

یکشنبه ساشا فاینال داشت.بعد از امتحان منشی آموزشگاه,گفتش که واسه تعطیلات تابستونی,ده روز تعطیلن.قرار بود واسه کاری همین چند روزه,برم خونه خواهرم.دیدم فرصت مناسبیه,بهش زنگ زدم و گفتم اگه خونه ای و برنامه ای نداری,فردا میام اونجا,که گفت ,خونه ام و بیا...

فرداش,شوهری ما رو رسوند و خودش رفت سرکار.خواهرم رفت نون خرید و صبحونه خوردیم و یه کم حرف زدیم.فیلم آقا و خانم محمودی,فکر کنم اسمش همین بود,رو گذاشت و دیدیم.خوب بود.از بازی حمید فرخ نژاد خوشم میاد.ترانه علیدوستی هم خوبه!البته نه همیشه.خلاصه,فیلمو دیدیم و ساشا به خاله اش گفت,من ماکارونی میخوام.اونم واسه ناهار ماکارونی درست کرد.خواهرم بارداره و فشارش بالا و پایین میشه. واسه همین زیاد نمیذاشتم کار بکنه.البته خداروشکر این سری هم حالش بهتر بود,هم اخلاقش!!!بعدازظهر خوابیدیم.غروب شوهر خواهرم اومد,میخواست بره خرید کنه و گفت,شمام بیاید,که خواهرم گفت,گرمه و حالشو ندارم.به من گفت,تو بیا بریم.رفتم و تو راهم باهم حرف زدیم.این شوهر خواهرم,بهترین و ایده آل ترین,مرد و شوهر دنیاس!!!یعنی هر انتظار و توقعی از یه مرد خوب میشه داشت,همه رو یکجا داره این آدم!واقعأ خواهرم در مورد ازدواجش,خیلی خیلی خوش شانس بوده!و البته من همیشه براش به خاطر این موضوع خوشحالم.درسته با خواهرم اختلاف زیاد دارم,ولی خب,به هر حال خواهرمه و خوشحالم که شوهر خوبی داره و خوشبخته.خداروشکر.....

شوهر خواهرم,همیشه راجع به زندگیم و شوهری باهام حرف میزنه.یه بار که با شوهری اختلاف پیدا کرده بودم,بهش گفتم و اونم خیلی کمکم کرد.بعدشم بهم گفت,من همیشه به خواهرتم میگفتم که مهناز همیشه حتی تو اوج شادیاشم,غمگینه!!!ازون به بعد همیشه حواسش بهم هست و اگه مشکلی داشته باشم,حتمأ کمک میکنه.خلاصه باهم حرف زدیم و رفتیم هایپر خرید کردیم و برگشتیم.شوهری هم اومد.شام خوردیم و میخواستیم برگردیم خونه که شوهر خواهرم اصرار کرد که بمونید و بازی کنیم.مام موندیم.بازی کردیم و فیلم دیدیم.آخر شبم اونا خوابیدن و منم یه کم وب گردی کردم.حالم خوب نبود!تپش قلب داشتم.سعی کردم بخوابم,ولی دیدم نمیشه.پا شدم رفتم صورتمو آب زدم,ولی انگار داشتم از درون گر میگرفتم.یه کم نشستم و آب خوردم.دیدم انگاو داره حالم بدتر میشه.شوهری رو صدا کردم و گفتم,من حالم بده!پا شد گفت چی شده؟گفتم,تپش قلب دارم.یهو حالت تهوع گرفتم و هی بالا میاوردم.خواهرم اینام بیدار شدن.لباس پوشیدیم بریم بیمارستان,خواهرم که نمیتونست بیاد,به شوهرشم گفتیم نیاد و بمونه پیشش.ساشا هم خواب بود.من و شوهری رفتیم,درمانگاه.دیگه وقتی رسیدیم,تمام بدنم میلرزید!!!نمیدونم چم شده بود!شوهری هم اینجور موقعها خیلی میترسه.خلاصه دکتر معاینه ام کرد و گفت فشارت خیلی بالاس!دوتا آمپول زد و گفت یه ربع دراز بکش.بعد دوباره فشارمو گرفت و گفت پایین نیومده!بهم سرم زد.اینقدر تپش قلب داشتم که حس میکردم,همه صدای قلبمو دارن میشنون!خلاصه تا پنج صبح درمونگاه بودیم.دیگه بهتر شدم و برگشتیم خونه خواهرم.تا برسیم بخوابیم ساعت شد شیش!

شوهری دیرتر رفت سرکار.

تازه خوابم برده بود که ساشا بیدار شد!یه اخلاقی هم داره این پسر من,تا بیدار میشه,منم بیدار میکنه و شروع میکنه به حرف زدن و حتمأ هم باید جوابشو بدم!!!

خلاصه که دیدم,نمیشه اینجوری خوابید و ساعت هفت و نیم بود که بلند شدم.خواهرم خواب بود!پا شدم با ساشا رفتیم تا میدون تجریش و دور زدیم و هوا هم اون موقع صبح زیاد گرم نبود.برگشتنی هم نون خریدیم و برگشتیم.خواهرم هنوز خواب بود!احساس گیجی میکردم هنوز.سعی میکردم سر خودمو گرم کنم تا شاید بهتر بشم.چایی دم کردم ودیگه ساعت ده خواهرمم بیدار شد.یه کم کتاب,عقاید یک دلقک رو خوندم!البته قبلنم خوندمش.منتهی من کتابایی که دوس دارم رو هروقت,وقت کنم,باز میکنم و چند صفحه ای ازشون رو میخونم.ظهر شوهری زنگ زد و گفت,بیدار شدی؟!گفتم یه ساعت بیشتر نخوابیدم!!!!گفتم ساشا بعدازظهر باشگاه داره.میای دنبالمون یا آژانس بگیریم.گفتش,نه حالت خوب نیست و هوام گرمه,مرخصی میگیرم میام.دیگه ساعت سه از خونه خواهرم راه افتادیم و اومدیم خونه.شوهری خوابید و گفت,تو بگیر بخواب من ساعت پنج بیدار میشم,میبرمش!رفتم دراز کشیدم,ولی هنوز احساس سنگینی تو قفسه سینه ام میکنم,یه کم چشمامو بستم.خوابم نبرد,از بس ساشا میومد و بیدارم میکرد و باهام حرف میزد!!!تازه داشت خوابم میبرد که چشمم افتاد به ساعت,دیدم پنج و ربعه!شوهری رو صدا کردم و گفتم,پاشو الان باشگاهش دیر میشه!گفت,من خوابم میاد آخه!!!دیدم وایسم به بیدار کردن این,باشگاه بچه دیر میشه.لباس پوشیدیم و صداش کردم و گفتم,خودم دارم میبرمش!چشاشو باز کرد و گفت,اااااا حالت خوب شد؟!!!گفتم,خوبم.گفت,پس با ماشین برید گرمه.گفتم,نه یه کم سرم سنگینه,نمیخوام اینجوری پشت فرمون بشینم.خلاصه که اومدیم و الانم از باشگاه دارم براتون پست میذارم!!! 

بعله,اینم روزمره های این دو روز و مهمونی خونه خواهرم.

همه تون رو دوس دارم و به دستای مهربون خدا میسپارم.....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلم میخواد حداقل ده,دوازده سال برگردم به عقب.....


چرا زمان دکمه برگشت به عقب رو نداره؟این اصلأ عادلانه نیست!


شوهرم منو دوس داره,پسرم رو با دنیا عوض نمیکنم,مشکلی ندارم..........خدایا پس من چه مرگمه!!!!


دلم میخواد بخوابم....یک ساعت,یه روز,یه سال,یه قرن....


چرا خوابم نمیبره؟!!!!

پیش داوری و کتاب


""سلااااام و صد سلام.خوبید؟چه خبرا؟!!


این پست"" رو نمیخوام روزمره هام رو 


بنویسم و میخوام یکی دوتا از کتابهایی 


که دوس دارم رو بهتون معرفی کنم,تا 


شمام اگه دوس دارید 


بخونیدشون.میخوام عکساشونم 


بذارم.البته تا حالا عکس نذاشتم و 


نمیدونم بلدم یا نه.حالا ببینم چی میشه!


راستی دیروز رفتم آموزشگاه ساشا و اول 


اینکه دیگه آروم شده بودم و با خودم


فکر کرده بودم چون کیفیت آموزششون


خوبه و درست نیست که هنوز این level 


تموم نشده,ساشا رو بیارم بیرون,بنابراین 


با خودم فکر کردم که باید جوری برخورد 


کنم که زیاد تند نباشه و نیفتم رو کل کل و 

مجبور بشم بگم دیگه نمیارمش!!!!پس 


صبح پاشدم نرمش کردم و صبحانه


ساشا رو دادم و آرایش کردم.من همیشه 


آرایش دارم.یعنی اکثر وقتا.هم تو خونه 


هم بیرون.اصلأ عاشق آرایشم.دوره اش 


رو هم دیدم.تنها هنریه که دوسش دارم و 


بلدم.حالا بنا به موقعیت و جایی که 


میخوام برم,آرایشم تغییر میکنه.یه


وقتی لایته و یه وقتم,تند.من عاشق 


تنوعم.از یکنواختی بدم میاد.از دکور 


خونه گرفته تا مدل مو و آرایش و تیپ و 


لباسم,مدام درحال تغییرم!شوهری هم 


دوس داره این اخلاقمو.میگه,هیچوقت 


یکنواخت و یه جور نیستی!البته این تو 


اخلاقمم صدق میکنه و من مدام درحال 


تغییرم!!!فکر کنم اینکه متولد خردادم هم 


تو این موضوع بی تأثیر نباشه!!!من که 


خودم راضیم ازین اخلاقم!البته من تا


حد زیادی,خودشیفته تشریف دارم و 


خودمو خیلی دوس دارم و اخلاقامو 


میپسندم!!!!!


پدر پر حرفی بسوزه.....همیشه اینقدر 


ازین شاخه به اون شاخه میپرم که رشته 


کلام از دستم در میره!


بعله,آرایش کردم و اتفاقأ خوشگلم شدم!


آخه بعضی وقتا نمیدونم چرا این صورت 


آدم بازی درمیاره و لج میکنه با آدمو 


هرکاریش میکنی,بد میشه و نمیشه اونی 


که میخواستی!


خلاصه از آرایشم خوشم اومد,چندتا 


عکسم طبق معمول هر روز با ساشا 


گرفتیم و بهش گفتم,میای بریم بیرون؟


گفت,نه من میخوام نقاشی بکشم,شما 


برو,واسم یه بستنی پریما گلد بخر وبیا!!!!


لباس پوشیدم و رفتم و سعی کردم تو


راه خوبیهای آموزشگاه و معلم و مدیرش 


رو تو نظرم بیارم و هم خودم با دید


مثبت برم,هم انرژی مثبتم رو براشون 


بفرستم!آخه ذهنیت آدم و طرز فکر آدم 


راجع به طرف مقابلش,به اون منتقل 


میشه و همیشه آدم در تقابل با 


دیگران,انرژی مثبت یا منفی اش هم 


بهشون میرسه و اتفاقأ خیلی هم تأ 


ثیرگذاره.مثلأ من بعضی وقتا که خونه 


مادرشوهرم میریم و اونجا سعی میکنم 


لبخند بزنم و باهاشون خوب برخورد 


کنم,چون ذهنم نسبت بهشون منفیه,این 


انرژی منفی بهشون میرسه و علیرغم 


اینکه ظاهر یه عروس خوب و دوس 


داشتنی!!!!!رو به خودم گرفتم,ولی


برخورد اونا همچنان منفیه و معلومه که 


انرژیهای منفی ذهن من رو تمام و کمال 


دریافت کرده اند!!!!


خلاصه واقعأ مثبت بود افکارم وقتی 


رسیدم به آموزشگاه.خانم مدیر داشت با یکی از 


بچه ها حرف میزد,سلام و احوالپرسی گرمی باهام 


کرد و گفت,الان میام خدمتتون.میدونستم که 


میدونه واسه چی اونجام.خلاصه کارش تموم 


شد,اومد و نشستیم و من براش مفصل حرف زدم 


و اونم گوش کرد و بعدش یه توضیحاتی داد و 


خیلیم تشکر کرد بابت اینهمه مسؤلیت پذیری!!و 


اینکه بی تفاوت نبودم نسبت به ساشا و درساش!


بعدشم گفت من به معلمشون گفتم چون 


تعدادشون کمه,جلسات رو کمتر کنیم.ولی گفتم,ده 


جلسه تدریس بشه,جلسه یازدهم فاینال برگزار 


کنن,نه اینکه جلسه دهم فاینال باشه.گفت شاید 


من درست توجیهشون نکردم و اشتباه متوجه 


شدن.و اینکه بهشون گفتم اگه دیدن کیفیت 


آموزش اومده پایین و بچه ها خوب یاد 


نگرفتن,جلسات رو مثل قبل چهارده جلسه بکنیم!خلاصه خیلی 


حرف زدیم و بازم خیلی زیاد تشکر کرد و منم اومدم .حالا از قضیه 


ذهنیت مثبت و انرژیها که بگذریم,من باید خودم رو بابت پیش 


داوری که کرده بودم تنبیه کنم!خیلی کار بدیه که آدم قبل از مواجه 


شدن با موقعیتی و شخصی,راجع بهش پیش داوری کنه!البته


من خود این خانم رو قضاوت نکردم و اینکه گفتم ازون اخلاقهایی 


رو داره که من اصلأ باهاش سازگاری ندارم,هنوزم سر حرفم 



هستم و نمیتونم با همچین شخصیتهایی تقابل داشته باشم.ولی 



راجع به شرایط صحبتمون و تصمیمهایی که قرار بود 



بگیریم,پیش داوری کرده بودم و فکر میکردم شرایط با بدی پیش 



میره,که اشتباه کردم و از دست خودم ناراحت شدم بابت این 



فکرم!!!واسه همین وقتی رفتم سوپر,خودم رو از بستنی محروم 



کردم تا تنبیه بشم!!!!فقط واسه ساشا بستنی خریدم و اومدم 



خونه.خواهرم زنگ زد و باهم حرف زدیم,بعدشم بابام زنگ زد و با ا


اونم حرف زدم!


خب اینم از موضوع آموزشگاه و خانم مدیر!


دیگه روزمره بسه.اتفاق خاص و مسأله ای هم پیش نیومد که 


براتون بگم.


راستی,یکی از دوستام داره میره هند!خوش به حالش...


من خیلی دوس دارم برم هند.مربی یوگاست و سالی یه بار میرن 


اونجا.ده روزش رو تو یه معبدی هستن و مراسم مخصوص


اونجا رو همراه با اونا انجام میدن.تو این مدتم گیاهخواری میکنن 

و مثلا از غروب به بعد چیزی نمیخورن و موبایل نباید استفاده 


کنن و ... خلاصه یه چیزی تو مایه های اعتکافه.واسه تزکیه روح 


و مدیتیشن و ازین چیزاست!ده روز بعدشو دیگه واسه خودشون 


مثل بقیه توریستا میرن و میگردن!!!


هند خیلی متفاوته!من دوس دارم برم!!!


البته الان فصل بارونهای موسمی هنده واسه همین تو این فصل 


توریستهای کمتری میرن اونجا.مثلأ هوا آفتابیه,یهو انگار با سطل 


آب میریزن,روی آدم.اینقدر شدیده که نمیتونی بیای بیرون.البته 


من که نرفتم هند,اینا رو خواهرم تعریف کرده!ولی حتمأ میرم!


دیگه از خانم مدیر و پیش داوری و هند و بارونهای موسمی بیایم 


بیرون و برسیم به معرفی کتاب!شماهام اگه کتابهای خوب رو 


میشناسید لطفأ بهم معرفی کنید.چون من عاشق کتابم و هیچ 


چیزی بیشتر از کتاب خوندن بهم لذت نمیده!البته همراهش یه 


موسیقی لایتم پخش بشه و یه فنجونم هات چاکلت کنارم باشه!!!


حالا ببینم میشه عکس گذاشت یا نه.اگه نشد,اسم


 و  توضیحاتشو بهتون میگم.


آقا نمیشه.راستش الان حالشو ندارم باهاش سر و کله بزنم ببینم 


چه جوریه.اسمشو مشخصاتشو

 

میگم بهتون.


اولین کتابی که میخوام بهتون معرفی کنم,اسمش


افسانه باران هستش.نویسنده اش نادر ابراهیمیه و چند تا 


داستان کوتاهه که خیلی خوبه.اگه کتابای نادر ابراهیمی رو خونده 

باشید,میدونید که چی میگم!خیلی خوب مینویسه!البته 


داستاناش عاشقونه و اینجوری نیستا...ولی قشنگن.پیشنهاد 


میکنم حتمأ بخونیدش,ضرر نمیکنید.کتاب قطورس نیستش و 


چون داستاناشم کوتاهه,میتونید تو فرصتهای کوتاه بخونیدش!


کتاب بعدی,اسمش هست,


درخت تلخ.نویسنده اش,آلبا د سس پدس هستش و ترجمه بهمن 


فرزانه هستش.اینم داستان کوتاهه و فوق العاده قشنگه .البته 


دوتا از داستاناش تقربیأ بلنده و هر کدوم صد صفحه هستن.ولی 


واقعأ جذاب و قشنگن.سلیقه تون تو کتاب خوندن رو 


نمیدونم,ولی من که خیلی دوسش دارم.پیشنهاد میکنم این دوتا 


کتاب رو حتمأ بخونید و اگه خوندید,بگید ببینم دوس داشتید یا نه 

و کدوم داستانشو بیشتر دوس داشتید!!جلسه بعدم ازتون 


امتحان میگیرم!!!!


عجب پست قمر در عقربی شد!از کجا رسید به کجا.من تو 


نوشتنمم مثل بقیه کارام واسه خودم یه برنامه و نقشه ترسیم 


نمیکنم تا از روی اون پیش برم.مثلأ تصمیم میگیرم که بنویسم و 


همون لحظه هم مینویسم.حالا اینکه راجع به چی بنویسم,هرچی 


بعد از سلام و احوالپرسی به ذهنم رسید رو مینویسم.البته امروز 


تو نظرم بود که بهتون کتاب معرفی کنم.ولی بقیه اش دیگه فی البداهه بودش مثل همیشه!!!

تو رو خدا خواننده های نکته بین و عزیزم,اگه چیزی میخواید 


بگید,مثل بقیه دوستان کامنت بذارید تا جوابتونو بدم,آخه پیغام 


گذاشتن یه کم نامردیه!شما حرف میزنید و من نمیتونم جواب 


بدم!اینم از الان بگن,نیاید پیغام بذارید که,حالا مگه تو کی هستی 


که به ما کتاب معرفی میکنی؟!من فقط کتابایی که دوسشون دارم 

رو چون چندتا از دوستام ازم خواسته بودن بهشون بگم,معرفی کردم!

دیگه.....دیگه.....نه دیگه,هرچی فکر میکنم,حرف دیگه ای ندارم!

همه تون رو دوس دارم و به خدای مهربونم میسپارم.بااااااای


دعوا

سلااااااام و صد سلام به همگی!خوبید؟

آقا من امروز رو دنده دعوا کردنم,مواظب خودتون باشید!!!

از دیشب براتون بگم که آقای ساشا خان چون خسته بود,ساعت هشت و نیم خوابید و البته شوهری هم وقتی اومد,ناراحت شد و گفت چرا زود خوابوندیش و من ندیدمش!گفتم,خودش خسته بود و خوابید.دیگه چیزی نگفت.شام کشک بادمجون درست کرده بودم که جفتمون خیلی دوس داریم.بعده شام جلوی تی وی دراز کشیدیم و فیلم دیدیم.کلی هم شلیل و انگور و هندوانه خوردیم!!!بعدش شوهری گفت,نظرت چیه,حالا که ساشا هم خوابیده,مام زود بخوابیم؟خسته ام خیلی!گفتم,اتفاقأ منم خوابم میاد,فقط تو رودربایسی تو بیدار موندم!!!بعله,اینجوری شد که ساعت یازده,رفتیم لالا.البته همون موقع نخوابیدیم و رو تخت حرف زدیم.دیگه ساعت یک عزم خواب کردیم.تازه چشمم گرم شده بود,که دیدم یکی صدام میکنه!ساشا بیدار شده بود و بالش به دست پیشم وایساده بود!گفتم چیه مامانجون؟گفت,من دلم برات تنگ شده,میخوام پیش شما بخوابم!!هرکاری کردم نرفت رو تخت خودش بخوابه.خلاصه اومد و بین من و شوهری خوابید.شوهری که دمرو با دست و پای باز مثل قرباغه له شده!!!!!میخوابه و نصف تخت رو میگیره!ساشا هم بدتر از باباش!منه بیچاره گوشه تخت خوابیده بودم و تازه لبه تختم با دستم گرفته بودم که نیفتم پایین!!!هرچیم میخواستم برم پایین بخوابم,ساشا نمیذاشت و میگفت من میخوام پیشت بخوابم!خودشم چون زود خوابیده بود,خوابش نمیبرد و تا پنج صبح بیدار بود!منم نتونستم بخوابم.تازه اون موقع هم که خوابید,من چون جام ناجور بود و خودمم عادت دارم باید ولو بشم و بخوابم و اصلأ تو جای کم نمیتونم بخوابم,نتونستم درست و حسابی بخوابم.هیچی هم بیشتر از بد خوابی,منو اذیت نمیکنه!صبحم ساشا کلاس داشت.ساعت هشت بیدار شدم و کلافه بودم.ساشا رو هم بیدار کردم.هی میگفت,بذار بخوابم هنوز خستگیم در نرفته!خلاصه بیدار شد و فکر کنم از قیافه ام فهمید حال ندارم.اومد دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت,آخ آخ سرت درد گرفته!گفتم,آره از دست تو!دیشب اومدی جامو گرفتی نذاشتی بخوابم!گفت,نگران نباش الان خوبت میکنم!رفت و وسایل دکتری اش رو آورد.هرچی بهش گفتم,دیرمون شده,ولش کن,ولی تا گوش و دندون و دست و پا و قلبمو معاینه نکرد و آمپولم نزد,رضایت نداد!!!!

خلاصه بالاخره حاضر شدیم و آوردمش کلاس.ولی هنوز گیج بودم!کلاسش که تموم شد,معلمشون گفت که جلسه بعد فاینالشونه!!!گفتم هنوز که دو جلسه مونده,گفت,نه آخریشه!موقع ثبت نام گفته بودن چهارده جلسه است و هر جلسه یک ساعت و ربع.بعدش گفتن چون تعدادشون کمه,میکنیم دوازده جلسه.بعد ساعتش رو کردن,یک ساعت.حالا هم ده جلسه تمومش کردن!!!میگفتن چون تعدادشون کمه,خصوصی حساب میشه و همین ده جلسه کافیه واسه شون!من خودم کاری رو که بهم میسپارن یا کارای خودم رو همیشه به بهترین نحو انجام میدم و همیشه هم از بقیه همین انتظار رو دارم و وقتی میبینم کسی داره زرنگی میکنه و میخواد از زیرش در بره و سر و ته کلاسو هم بیاره,واقعأ ناراحت میشم!!!حالا به این سخت گیریها,بدخوابی دیشب و کل کل امروز صبح با ساشا رو هم اضافه کنید!دیگه ببینید چی میشه!!!!باهاشون بحث کردم و گفتم اگه همین روند باشه از ترم بعد ساشا رو نمیارم!گفتم مدیر آموزشگاه کی میان؟گفت,فردا.ولی این برنامه خود مدیره که ساعت و تعداد کلاسها رو کم کنیم!گفتم به هرحال من باید با خودشون صحبت کنم!

البته مدیرشون رو دیدم و ازون خانمهاست که من اگه دو سه تا جمله بیشتر باهاش حرف بزنم,حتمأ بعدش باهم به مشکل برمیخوریم!!!ازون تیپ شخصیتهایی که اصلأ نمیتونم باهاشون تقابل داشته باشم و مطمینأ فردا حرفم باهاش به جایی نمیرسه و نمیدونم ساشا رو بازم ببرم یا نه!من کلأ اخلاقم جوریه که با مردها بهتر کنار میام تا خانمها!!!یعنی فکر میکنم خانمها زیاد از من خوششون نمیاد!تو خونه مون هم با داداشم فوق العاده صمیمی بودم و هستم,ولی با خواهرم اصلا نمیتونستم کنار بیام!دوست پسرایی که داشتمم خیلی رابطه مون خوب بود و مشکلی نداشتیم.نمیدونم من با پسرها خوب کنار میام,یا اونا با من!البته دوستهای دختری داشتم که خیلیم باهم صمیمی بودیم.ولی تعدادشون محدود بود.آخه من تو دوست شدن با افراد خیلی سخت گیرم و با کسی که دوست میشم,باید خصوصیاتمون به هم بخوره یا کلأ من نسبت بهش فاز مثبتی داشته باشم,وگرنه نمیتونم ارتباط برقرار کنم.چون نمیخوام واسه هیچکی خودمو عوض کنم و نقش بازی کنم و میخوام اگه کسی منو میخواد,باید خودم رو با همه خوبیها و بدیهام قبول داشته باشه و بخواد ارتباط برقرار کنه.چون در غیر این صورت این ارتباط واسه هر دوطرف عذاب آور میشه.واسه همینا,دوستیهای محدود ولی پر دوامی داشتم.البته ارتباط در حد معمول و محدود که آدم با آشناها و دور و بریاش داره رو زیاد دارم و اونجوری نیست که منزوی و دور از آدمیزاد باشم!!!منظورم صمیمیت و رفاقتهای نزدیک بود!ببین از کجا رسیدم به کجا....

فکر کنم این مرحله زبان ساشا یکی دو ترم بعد تموم میشه و مدرکش رو میگیره.شاید این مدت رو هم با این شرایط ببرمش و مدرکش رو بگیره و برای بقیه اش حالا شاید ببرم یه آموزشگاه دیگه!البته اگه فردا با این خانم مدیر دعوام نشه و همونجا پرونده بچه رو نگیرم و نیارم بیرون!!!من متأ سفانه زود عصبانی میشم و البته به همون زودیم فروکش میکنه!ولی وقتی عصبانی میشم و مخصوصأ وقتایی که میفتم رو کل کل کردن,دیگه آسمونم بیاد زمین از حرفم برنمیگردم و کوتاه نمیام!!!دعوام نکنید...خب هرکی یه اخلاقی داره دیگه!!!حالا تا فردا ببینیم چی میشه!

خلاصه با عصبانیت از آموزشگاه اومدم بیرون و ساشا هم فهمیده بود ناراحتم,اصلأ حرف نمیزد.من وقتایی که ناراحت و مخصوصأ عصبانیم,بیشترین چیزی که تسکینم میده خرید کردنه!با ساشا رفتیم یه فروشگاه سر راهمون و بهش گفتم,هرچی دوس داری بردار..اونم دیگه ناراحتی و عصبانیت و ترس و همه چیو فراموش کرد و کلی واسه خودش خوراکی برداشت.البته اصلأ اهل تنقلاتی مثل پفک و چیپس و این چیزا نیست.فقط مثل خودم بستنی خور قهاریه و کیک و شیرموز میخوره!واسه خودش بستنی و کیک و شیر موز و اسمارتیز و دو سه تا هم لپ لپ و ازین شانسیها برداشت که فقط چون از قیافه شون خوشش میاد میگیره,وگرنه توشون همه اش آت آشغاله!منم راه میرفتم و فکر حرفها و بخثهای آموزشگاه میفتادم و هرچی دم دستم بود رو برمیداشتم و میذاشتم تو سبد!!!اگه موقع عصبانیتم خونه بودم,حتمأ کلی خوراکی میخوردم,ولی شانس آوردم که بیرون بودم و با خرید کردن آروم کردم خودمو.خریدامون رو کردیم و کلی هم بابت عصبانیتم پول دادم!!!!با سختی و هن هن کنان بسته های خرید رو آوردم.ساشا رو که اگه بکشیش هم هبچی دستش نمیگیره.حتی خوراکیهای خودش.به داداشم رفته,ا نم به هیچ عنوان چیزی رو دستش نمیگیره وقتی بیرون میره!خوب شد که نزدیک بود فروشگاه به خونه مون,ولی همه راه یه طرف و یه تا طبقه رو بالا اومدن یه طرف!!!دیگه وقتی رسیدیم,واقعأ دستام داشت از کار میفتاد !ساشا لباساش رو عوض کرد و رفت دسشویی و دست و پاشو شست و رفت تو اتاقش و سی دی گذاشت و کیک و شیر موزشم برد تا بخوره.منم نشستم وسایل رو جابه جا کردم,که اینکارم دوس دارم و آرامش میده بهم.دیدم حالم خیلی بهتره و عصبانیته خیلی کم شده.نرمشهایی که پریا داده بود,تموم شده بود,ولی چندتاشون رو که هم واسه تاندونهای پام دکتر گفته انجام بدم و چندتاشونم که خودم دوسشون دارم رو انجام دادم و خیلی خوب بود.بعدم پریدم حموم و دوش گرفتم و ساشا نیومد و داشت سی دی میدید.الانم سرحالم و آماده نبرد فردا!!!!!خخخخخ

دیگه همینا...اینم از شب و روزی که با عصبانیت و دعوا شروع شد.ولی الان خوبم و میخوام برم ناهار درست کنم.

میدونید که دوستتون دارم؟!.....بووس..بای