روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

کباب زرد و قهوه ای

سلام به روی ماهتون.خوبید؟خوشید؟سلامت;ید؟خب خداروشکر....

تا سه شنبه که تعطد یل بود رو گفته بودم.چهارشنبه,صبح ساعت نه بیدار شدم,نرمش کردم و دوش گرفتم.آقا این مانیکور ناخن دردسر شده,وقتی میخوام به مینا غذا بدم,خیلی سخته و غذا از دستم میفته و ناخنام نگهش نمیداره!!!باید بهش یاد بدم خودش غذاشو بخوره!من که نمیتونم به خاطرش مدا ناخونامو عوض کنم!!!والله.....

ساشا بیدار شد و صبحونه خوردیم و نشستم باهاش زبان کار کردم تا این چند روزی که تعطیله,یادش نره.دیگه تا ظهر سرمون به این گرم بود.آخه با بازی و خنده یادش میدم و ازش میپرسم تا هم خسته نشه,هم از درس زده نشه!

واسه ناهار,دیدم ساشا هنوز تک و توک سرفه میکنه,گفتم کته درست کنم و کباب.ساشا لب به ماست نمیزنه!از کوچیکیش همین بود.خلاصه باهاش حرف زدم و گفتم بچه های خوبی که امرور ناهارشون رو با ماست بخورن,غروب میبرمشون دوچرخه سواری!اونم دستشو بلند کرد و گفت,من میخورم!!!!گفت,حالا ناهار چیه؟گفتم کباب.گفت پس به شرطی که گوجه هاشو نخورما...

گوجه هم نمیخوره این پسر ما!!!!

رفت تو اتاقش به بازب و منم کته گذاشتم و یه بسته جوجه گذاشتم بیرون و بخ زدایی کردم و با ماست و زعفرون و نمک و پیاز مخلوط کردم و روش رو پوشوندم و گذاشتم بمونه.


من صبح که بیدار میشه تی رو میزنم رو شبکه موزیک و در حال انجام کارام,موزیک گوش میدم و اصلأ صبح نمیتونم فیلم یا برنامه جدی ببینم.دیدم آهنگ جدید سا.می.بیگی  پخش شد.ساشا رو صدا کردم و باهم رقصیدیم.حالا ساشا اصرار داشت,حتمأ انگشت منو بگیره و من از زیر دستش بچرخم!!!حالا ببینید,من با قد صد و هفتاد و وزن؟؟؟؟ وقتی از زیر دست بچه یه متری بخوام بچرخم چه صحنه ای میشه!!!کلی خندیدیم.

دیگه برنج آماده بود.کبابا رو درست کردم.راستی به موادش آبلیمو هم زده بودم.

البته من یه کم آبلیموشو بیشتر میزنم چون ترشتر بیشتر دوس دارم .خلاصه کبابا حوضر شد.یه گوجه هم واسه خودم کبابی کردم و میزو چیدم و ساشا رو صدا کردم .قبل از اومدنش ماست رو برنجش ریختم و مخلوط کردم که طبق قولش بخوره.اومد و نشست و گفت,اااااا من ازین کبابا دوس ندارم,من کباب قهوه ای میخوام!منظورش کباب کوبیده است!گفتم,دیگه قرار نشد زیر حرفت بزنیا...

گفت,شما گفتی,ماست و پلو و کباب,ولی نگفتی کبابش زرده!!!!

دیدم راس میگه.گفتم,ولی توام نگفتی کبابش قهوه ای باشه!!!!ولی قول داده بودی ماست و پلو رو بخوری.حالا امروز این کباب رو بخور تا دفعه بعد حتمأ کباب قهوه ای برات میگیرم!خلاصه تا ما,مادر و پسر سر اینکه کی اشتباه کرده و کی قول داده و کی باید معذرت خواهی کنه,چک و چونه بزنیم,کبابا یخ کرد.دیگه با بی میلی,فقط چون قول داده بود,کته ماست و جوجه رو خورد و منم خوردم و جمع کردم و شستم.

فیلم,کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد,رو چند وقت قبل ریخته بودم رو فلش ولی وقت نمیشد ببینمش,نشستم دیدم.ولی زیاد خوشم نیومد.به خاطر بهداد گرفته بودمش,ولی خوب نبود.خیلی معمولی بود!

رفتم دراز کشیدم.ساشا هم رو تختش خواب بود.یه کتابم,دو سال پیش خریدم ولی هنوز نخوندمش!گفتم بخونم امروز روز کارهای ناتمومه!این ازون کتاباس که باید با تمرکز خوندش و چندبار خواستم شروع کنم,ولی بعداز خوندن چند صفحه گذاشتمش کنار.من باید حس خوندن یه کتاب رو داشته باشم,وگرنه نمیخونمش!اسمش هست,زنده ام تا روایت کنم,اثر ,گابریل گارسیا مارکز,هستش.

نشستم خوندم.حدود نود صفحه اش رو خوندم.قشنگه,ولی خیلی سنگینه!دوس داشتم بازم بخونم,ولی انگار انرژیم تموم شده بود,دیگه کشش خوندنش رو نداشتم.حالا باید بعدأ ادامه اش رو بخونم .اگه خوندینش,بگین نظرتون راجع بهش چیه و از نظر شمام همینقدر صقیل هستش یا نه.


ساشا بیدار شد.طبق قولم بردمش دوچرخه سواری و بعدم رفتیم سوپری براش کیک خریدم و برگشتیم خونه.شیر عسل درست کردم و با کیک دادم خورد.یه بسته گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون تا واسه شام ساشا براش همبرگر درس کنم.شوهری اومد و نشستیم پاسور بازی کردیم سه تایی!!!اونم به روش ساشا!از خودش یه بازی اختراع کرده و باهم بازی میکنیم.بعدشم میوه آوردم خوردیم و ساشا گفت شام نمیخورم,سیرم!منم گوشتو گذاشتم تو فریزر و یه کم نشستیم تی وی دیدیم و حرف زدیم و بعدم لالا...

پنجشنبه صبح رفتم یه سر پیش مدیر ساختمونمون که شارژو بهش بدم.این مدیر ساختمون ما,یه پیرزن اصیل تهرونیه.ازون جنوب شهریا.لهجه غلیظ تهرونی داره و لاتیه واسه خودش!یعنی بزرگ و کوچیک ازش میترسن!!!کافیه داد بزنه,کل ساختمون میلرزه!!!جلوی هیچ بنی بشری هم روسری سر نمیکنه.یعنی عمرأ با روسری بیرون نمیره.تازه جورابم نمیپوشه.البته مانتو میپوشه موقع بیرون رفتن.ولی جلو بازه و همیشه هم زیرش شلوارک میپوشه که یه وجب زیر زانویه!کلأ واسه خودش آزاد میگیره!یکی دو بار این ماشینای گشت اومده بودن تذکر دادن و خواستن ببرنش,ولی همچین سرشون فریاد کشیده بود که خجالت نمیکشید یه پیرزن رو به جرم بی حجابی دستگیر کنید!ببرینم بازداشتگاه,بیفتم بمیرم,کی جواب میده!!!!خلاصه کم مونده بود این اونا رو دستگیر کنه!!!!خلاصه واسه خودش موجود عجیبیه.البته منم تا حالا دو,سه بار باهاش دعوام شده.ولی در کل باهاش حال میکنم.تو کل ساختمون فقط با همین خانمه که حرف میزنم.آخه اخلاق گندی که من دارم,واسه حرف زدنای معمولی و ارتباطات عادی هم باید طوفم اون فاکتورای اولیه رو داشته باشه و من حسم نسبت بهش خوب باشه!حالا تو این سیزده واحد و اینهمه خانمای جوون و هم تیپ خودم,من ازین پیرزنی که تو ساختمون کسی جرأت نمیکنه رو حرفش حرف بزنه و باهاش صمیمی بشه,راحتم!اونم فقط با من دوستانه برخورد میکنه و همیشه احترام میذاره....


بعله,رفتم تا شارژو بدم و گفت بیا تو,یه کن حرف بزنیم.گفتم آخه ساشا تنهاس.گفت,بیا,زود برو.رفتم تو نشستم.واسم نسکافه آورد با کیک خونگی.خونه اش خیلی تمیز و چیدمانش قشنگه.یه قلیون خیلی خوشگلم کنار شومینه اش هست همیشه.قبلنم رفته بودم خونه اش.نشستیم و حرف زدیم.صداش اینقدر کلفته که بار اول که من از پشت در شنیدم,به شوهری گفتم,این مرده عجب قدای کلفتی داره,بیچاره زنش!!!حالا نگو خودش زنه!!!!خلاصه همه چیزش خاصه.صداش,قیافه اش,لباساش,رفتارش...منم که عاشق آدمای خاص!!!!

گفت مانتویی که دیروز تنت بود,قشنگ بود,کجا گرفتی!آدرسشو دادم.یه مانتو جلو باز نخی رنگشم شتریه!

گفتم,اینا خیلی جوونانه استا....

گفت,پیر مامان بزرگته,پدرسوخته!!!!

هی,برم و برم,دو ساعت نشستم.پا شدم اومدم دیدم ساشا همچنان تو اتاقشه و داره سی دی میبینه.براش میوه بردم تا بخوره و کباب تابه ای درس کردم و کته هم گذاشتم .ناهارو خوردیم و لالا .غروبم بردمش باشگاه.برگشتنی یه کم خرید کردم و اومدیم خونه.ساشا گفت گشنمه.داشتم براش املت درست میکردم عصرونه بخوره که شوهری هم اومد.پنجشنبه ها زود تر میاد.اونم خورد و گفت,کاشکی میگفتی,سبزی خوردن میگرفتم,با املت میچسبید!گفتم,آره,ولی یهویی تصمیم گرفتم درس کنم.خلاصه خوردیم و جمع کردیم.نشستیم باهم فیلم دیدیم و یه کم پدر و پسر والیبال بازی کردن و بعداز اینکه توپ رو زدن به قاب عکس عروسیمون!دعواشون کردم و اونام بساط بازیشون رو جمع کردن و نشستن.میوه خوردیم و اوتللو بازی کردیم و من خیلی خوابم میومد,زود خوابیدم.شوهری و ساشا بیدار بودن و نفهمیدم کی خوابیدن!


امروزم صبح پاشدم,صبحونه رو آماده کردم و شوهری و ساشا نشستن به خوردن و منم رفتم حموم.از حموم که اومدم چایی خوردم و واسه ناهار خورش کرفس گذاشتم و برنج شستم.شوهری و ساشا هم رفتن تو پارکینگ تا ماشینو تمیز کنن.موزیک گذاشتم و الانم برنجمو آبکش کردم.همیشه کته میذارم که لااقل خاصیتش حفظ بشه.ولی امروز گفتم آبکشی بذارم تا یه ته دیگ درس و حسابی براش بذارم.خورشتمم داره جا میفته.الان پدر و پسر میان.


بازم نشد غیر از روزمره حرفای دیگه بزنم.من برام سؤاله که شماها چه جوری اینقدر کوتاه مینویسید؟!!!! آقا,من هرکاری میکنم نمیتونم کوتاه بنویسم!تازه سعی میکنم خیلی از جزییات رو حذف کنم و نگم,اینقدر میشه,اگه بخوام با جزییات و ریر به ریز بگم,روزمره های هر روزم,هفت,هشت صفحه میشه!!!!

دیگه پر حرفیای منو به خوبی خودتون ببخشید....


من دیگه برم که به کارام برسم.هفته بعد,هفته شلوغیه برام

سعی میکنم,شنبه یا یکشنبه,بیام و بنویسم,اگه وفت بشه.


همه تون رو به خدای بزرگ میسپارم.


دوستتون دارم,خیلی خیلی زیاد.همیشه باشید و هیچوقت از پیشم نرید,چون حضورتون بهم آرامش و دلگرمی میده!

بووووووس.....بای


هفته ای که گذشت

سلااااااااام     سلاااااااام     بازم سلاااااااااااام


میگن سلام,سلامتی میاره.منم با این سلامای بلند بالا واسه همه تون از خدا سلامتی میخوام!


من این وبلاگو باز کردم تا روزمره هامو بنویسم,ولی غیر از چند بار,بقیه شو از موضوعات دیگه نوشتم!حالا میخوام برگردم به روال عادی برنامه و روزانه نویسی کنم!اوکی؟


راستش چون خیلی وقته از روزانه هام ننوشتم,نمیدونم از کجا بگم.همه اش چون دیروز تعطیل بود,فکر میکنم امروز شنبه است و اول هفته!!!


اون هفته, رو که کم و بیش در جریانش هستید,آخر هفته هم معمولی بود و با شوهری و ساشا سپری شد و رفتیم بیرون و چرخیدیم.کلأ این روزام خیلی سروسامون نداره!نمیدونم واسه قرصایی که میخورمه,یا چیز دیگه,ولی زیاد رمق ندارم 

و همه اش کسلم و دوس دارم دراز

 بکشم.ساشا هم که کلاس زبانش

 تعطیل شده تا هفته بعد.فقط باشگاه میبرمش.خریدم خیلی وقته نرفتم!همچین آدم تنبلی شدم من!!!!یکشنبه که ساشا رو بردم کلاس,بعدش رفتم مغازه دوستم.چون قرار بود لباسای جدی, بیاره.رفتم دیدم و بیشتر مانتو شلوار آورده بود.ولی نمیخوام الان دیگه مانتو تابستونی بخرم.دوتا خریدم امسال و دیگه

 داره پاییز میاد!!!!


وااااااااای پاییز!یعنی میشه بازم پاییز بیاد؟!

بازم سرما.....بازم شومینه....پالتو...بوت.....شال و کلاه!!!

آخ خدا من سرما میخوااااااااام .کلافه شدم ازین گرمای لعنتی!!!!ا


خلاصه که دوستم سعی کرد اغفالم کنه تا شلوار بخرم.البته وسوسه شدم,ولی خودمو کنترل کردم!چون میخواستم یکی دوتا لباس خونگی و لباس زیرم بگیرم,ولی گفت اونا رو هفته بعد میارم و چیزایی که داشت رو دوس نداشتم!گفتم هروقت رفتم اونا رو بگیرم,شاید شلوارم برداشتم!!!!


با ساشا اومدیم خونه و بازم حال شام درس کردن نداشتم.ای دااااااااااد ازین بی حالی!


ساشا عصرونه خورد و میدونستم که شام نمیخوره!منم تنبل تنبل نشستم به تماشای تی وی و انگار نه انگار شوهری تا یه ساعت دیگه خسته و گرسنه ازراه میرسه!دیدم موبایلم زنگ خورد,شوهری بود,گفت من تو راهم,بنزین تموم کردم!!!یعنی اگه اون موقع دم دستم بود دونه دونه موهاشو میکندم!!!یک ساله آمپر بنزین ماشین خرابه و هرچی میگم درستش کن میگه,آمپر چیه بابا,من خودم آمپر سرخودم و میدونم کی بنزین داره تموم میشه!!!جالبه این آقای آمپر سرخود,تا حالا سه بار بنزین تموم کرده و وسط خیابون مونده,ولی بازم از رو نمیره!!!


دیگه چیزی بهش نگفتم و گفتم میخوای چیکار کنی؟ماشینو بزن کنار برو پمپ بنزین ,بنزین بگیر دیگه.گفت,نه,نزدیک خونه داییم اینام,زنگ زدم پسرداییم برام بنزین بگیره!گفتم باشه و قطع کردم!بعدش فکر کردم,بهش بگم بره خونه داییش!زنگ زدم و گفتم تا بیای خونه دیر میشه,اگه میخوای شب برو خونه داییت!گفت جدی میگی؟؟گفتم آره عزیزم!

یعنی تو ناراحت نمیشی؟تنهایی نمیترسید؟؟؟

گفتم,نه بابا,میخوابیم دیگه,واسه چی بترسم!

خلاصه بوس بوس بای بای و تلفن رو قطع کردم و خوشحال شدم که مجبور نیستم شام درس کنم!!!!


نیم ساعت دیگه بهش زنگ زدم,چطوری؟گفت نزدیک خونه ام!!!!!!دلم نیومد تنها باشید!!!هیچی دیگه...

فکر میکنید چیکار کردم؟!

نمیدونم چی فکر میکنید,ولی من همچنان جلوی تی وی نشیتم و پاهامو دراز کردم و ادامه فیلممو دیدم!اگه بگید یه اپسیلون جامو تغییر دادم,ندادم!!!حتی سرمو نچرخوندم تا به آشپزخونه نگاه بندازم تا یاد اون بینوایی که داشت از راه میرسید بیفتم و تکونی به خودم بدم و یه چی درس کنم!!!


خلاصه هنوز در حال تماشای تلویزیون بودم که دینگ دینگ شوهری رسید!

اومد و سلام,ماچ ماچ خوبی؟چه خبر؟بازم رفتم سر جای قبلیم نشستم!!!به جان خودم من قبلأ اینجوری نبودم.نمیدونم چم شده!!!

شوهری دست و روشو شست و یکم با ساشا کل و کشتی گرفت و نگاهی به آشپزخونه سوت و کور انداخت و نشست پیشم و منم یه لبخند ملیح تحوبلش دادم و دوباره مشغول سریالم شدم!!گفت,شام نداریم؟گفتم نه.گفت,چه بهتر!!!!برگشتم نگاش کردم که ببینم آثار مسخرگی تو صورتشه یا نه!که دیدم,اصلنم اینجوری نیس!گفتم چرا چه بهتر؟گفت آخه امروز تصمیم گرفته بودم بهت بگم از فرداشب شام درس نکنی و میوه بخوریم!!!!حالا بهتر که از همین امشب شروع میکنیم!شوهری من اندامش متناسبه,حالا چرا این تصمیمو گرفته نمیدونم!البته مثل من شکمو نیست و اونجوری از غذا لذت نمیبره.یعنی زیاد دربند غذا خوردن نیست و بهترین چیزام جلوش باشه,اگه سیر باشه یه لقمه هم نمیخوره.ولی به جاش من.......

شرم آوره واقعأ!!!!!

خلاصه منم کم نیاوردم و گفتم,تله پاتی رو حال کردی؟!!!!!

یه حسی بهم میگفت که تو امشب شام نمیخوری و نمیذاشت شام درس کنم!!!اونم خوشحال و ذوق زده ازینکه چه تفاهم بزرگی با خانمش دارن و روحشون به طور ناخودإگاه باهم در ارتباطن!!!!بغلم کرد و خوشحالیش رو ابراز کرد!!!

عجب موجودات ساده ای هستن این جنس ذکور!!!!


خلاصه میوه خوردیم و خوابیدیم.صبح موبایلش زنگ زد که بیدارشه بره سرکار.خاموشش کرد و خوابید.معمولأ این کارو میکنه و خودش بعد از پنج دقیقه پا میشه و میره.خوابیدم و یه کم بعد بیدار شدم,دیدم هنوز کنارم خوابه!ساعتو دیدم,دیدم نیم ساعت گذشته!صداش کردم...گفت,خوابم میاد,ولش کن امروز نمیرم,زنگ میزنم مرخصی برام رد کنن!!!گفتم یعنی چی,سه شنبه هم تعطیله!زو روز پشت هم میخوای خونه بمونی چیکار؟خلاصه که هرکاری کردم بیدار نشد و منم غرغر کنان خوابیدم!ساعت هشت و نیم با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.تا اومدم جواب بدم,قطع شد.پا شدم ببینم کی بود,که دیدم شوهری نیستش.رفتم تو نشیمن,اونجام نبود.زنگ زدم بهش,کجایی؟گفت,تو راهم دارم میرم سرکار!!گفت زنگ زدم,گفتم دیرتر میرسم و مرخصی ساعتی برام رد کردن و الان دارم میرم!!!خلاصه قطع کردم و دیدم داداشم بوده که بهم زنگ زده بود.بهش زنگ زدم و دیدم شاد و شنگوله!امروز نوبت سفارت داشت.ویزاشو گرفته!!!خیلی براش خوشحال شدم.البته همه چیش اوکی شده بود,بلیطشم واسه هفته بعد خریده بود,ولی خب تا خوده ویزا به دستش نرسیده بود,خیالش راحت نشده بود!!!ایشالله که هرچی خیره براش پیش بیاد.بره ازین مملکت کوفتی راحت بشه!بتونه درسش رو خوب بخونه و تموم کنه,خیلی خوبه!خلاصه که یه کم باهم خوشحالی کردیم و گفتم بیا اینجا,گفت,نه تا شب با دوستامم و میخوایم خوش بگذرونیم.بعدشم میرم شمال و اونجام میخوام گودبای پارتی بگیرم!یه سری وسایلمم کمه,بخرم و شنبه,یکشنبه با مامان اینا میام!

دیگه خوابم پریده بود.یه کم نرمش کردم.ساشا هم بیدار شده بود,صبحانه اش رو دادم و رفتم حموم.دیدم خیلی وقته حموم رو نشستم,دیگه نشستم به شستنش و خییییییلی طول کشید,ولی برق میزد آخرش و خستگیم در رفت.تا بیام بیرون ظهر شده بود.ناهار درست کردم و ناهار خوردیم و خوابیدیم.بیدار که شدم,خواستم برم خرید,ساشا گفت من بازم خوابم میاد و نمیام!!!خودم رفتم و یه سری وسایل کیک و چیزای دیگه و خوراکی واسه ساشا خریدم و برگشتم و ساشا هنچنان خواب بود.کیک درست کردم و ساشا که بیدار شد,با شیرعسل دادم خورد.شام درس کردنم که نداشتم.به زندایی شوهری زنگ زدم و گفتم اگه هستید فردا میایم اونجا که گفت,هستیم.شبم شوهری اومد و میوه و حرف و فیلم و لالا.


سه شنبه هم بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و چیتان پیتان کردیم و پیش به سوی مهمانی!!!

تو راه سرحال بودیم.شوهری کلی آهنگ شاد قدیمی و جدید ریخته بود تو فلش.گوش کردیم و کلی رقصیدیم.از همه هم بیشتر شوهری رقصید,اونم پشت فرمون!!


رسیدیم و حرف زدیم و ناهار خوردیم و غروبم زنداییش کیک درس کرد,خوردیم و رفتیم پارک.سر راهم یه توپ والیبال خریدیم و رفتیم با زنداییش کلی قدم زدیم و حرف زدیم بعدشم با شوهری والیبال بازی کردیم و بعدم فوتبال کردیم.دیگه خسته و هلاک شدیم.داییش رفت پیتزا گرفت و خوردیم و اونا رو رسوندیم خونه شون,چون با یه ماشبن اومده بودیم.مام اومدیم خونه و تا رسیدیم,مسواک,جیش,بوس,لالا!!!!


اووووووووف انگشتام سر شد!ازین به بعد زود به زود مینویسم تا اینقدر طولانی نشه.قول.. ...

 

یه چیزای دیگه ای غیر از روزمره میخواستم بگم,که چون خیلی طولانی شد,نمینویسم.باشه واسه پست بعد.یادم بندازید که بگم.


مثل همیشه میگم که,دوستتون دارم و خیلی خوشحالم از حضورتون!امیدوارم آخر هفته خوبی داشته باشید....بووووس.....بای



خبر و نگرانی

سلام دوستای خوبم.خوبید؟منم تا الان خوب بودم,ولی یه مسأله ای پیش اومد که خیلی زیاد دلشوره دارم و نگرانم!

یادتونه تو یه پستی راجع به عمه شدنم و خوشحالیم گفتم؟

این زن داداش من متأسفانه دوتا برادر معلول مغزی داره.واسه همین سر ازدواج داداشم,خیلی خانواده ام مخالف بودن و جنگ بود تو خونه مون!داداشمم پاشو کرده بود تو یه کفش که فقط همین دختر!!!البته از حق نگذریم,دختر خیلی خوبیه و باهم خیلی جوریم.خلاصه سر ازدواج داداشم,خیلی بهش کمک کردم تا تونست رضایتشون رو بگیره!حالا نمیخوام راجع به اون موقع حرف بزنم....

تو این چند سالی که ازدواج کردن,چون داداشم قصد داشت برن آمریکا,ولی نشد,خیلی سرخورده شد و میگفت من عمرأ تو این مملکت بی در و پیکر یه بچه بدبخت رو به این دنیا نمیارم.زن داداشم خیلی بچه دوس داشت و اصرار میکرد,ولی راضی نمیشد.آخرین بار,عید امسال نشستم با داداشم حرف زدم.من و این داداشم خیلی باهم جوریم.این همون برادرمه که گفتم وقتی با شوهری عقد کردم و میدونست سر لجبازی این کارو کردم,دوسال باهام قهر بود!!!

عید که باهم حرف میزدیم,میدونستم که یه دلیلشم براد زناشن و میترسه بچه اش ناقص باشه!!!

بهش گفتم خیلی آزمایشا انجام میدن و الان دیگه بچه ناقص رو نمیذارن به دنیا بیاد و تو ماههای اول سقط میکنن و ازین حرفها.این ماجرا بود,تا اون دفعه که بهتون گفتم که زنگ زدن و گفتن که زن داداشم بارداره!خیلی خوشحال شدم.این سری که رفتیم و دیدمشون,وااقعأ خوشحال بود داداشم.این داداش من خیلی خاصه و راحت میشه یه پست یا چندتا پست پر و پیمون راجع بهش نوشت.از قیافه اش و موها و ریش خیلی بلندش بگیر تا مدل زندگیش.سه ساله که خامگیاهخواره و تا جایی که بتونی تو زندگیش از چیزای طبیعی استفاده میکنه.شامپوهایی که استفاده میکنه,دهان شویه اش,تغذیه اش,لباسهاش و خلاصه که آدم خاصیه!

الان زن داداشم زنگ زد و گفت آزمایش غربالگری که واسه سلامت جنین داده,جوابش رو گرفته و برده پیش دکتر و اونم گفته چیزی نمیشه گفت و دو هفته دیگه یه آزمایش دیگه براشون نوشته!گفته سندروم دان جنین,نه مثبته نه منفی.متوسطه!البته نا امیدشون نکرده,ولی نگفته هم که خوبه!!!

بنده خدا خیلی ناراحت بود.میگفت خیلی گریه کردم تو مطب دکتر.منم که خدای گریه کردن و استرس گرفتنم!ولی به روم نیاوردم و گفتم همینکه نگفته سندرومش مثبته,خداروشکر.ایشالله تو آزمایش بعدی,میگه که همه چی نرماله!!

ازین حرفها زدم و یه کم دلداریش دادم و قطع کردیم.

ولی خودم خیلی دلشوره دارم.چیزی ازین آزمایش و آزمایش بعدیش ندارم.شماها میدونید؟یعنی وقتی جواب آزمایش اول متوسط بوده,چقدر احتمال داره آزمایش دوم منفی باشه؟اصلأ یه وضع وحشتناکی استرس گرفتم.خیلی خوشحال بودن....الان میگم کاش اصلأ داداشمو راضی نمیکردم!میترسم بخوره تو ذوقشون.

بدترش اینه که گفت,تا آزمایش بعدی به کسی نمیخوام چیزی بگم,فقط به تو!!!

اووووف اینجوری خیلی سخته!کاش میشد زنگ بزنم با یکی حرف بزنم.

الانم برم...ساشا هی میاد بغلم میگه,چرا چشات اشک میاد,داری گریه میکنی یا سرما خوردی؟!

اگه اطلاعاتی راجع به این قضیه دارید یا تو دور و بریاتون دیدید,لطفأ بهم بگید,تا الکی امیدوار یا نا امید نشم!

دوس داشتم پست بعدی که میذارم پر از چیزای خوب و انرژیهای مثبت باشه,ولی اینو که شنیدم,دیدم فقط اینجا رو دارم تا دردمو بگم و آروم بشم.دیگه قضاوتها برام مهم نیست.من اینجام تا حرفامو بزنم....جای دیگه ای نمیتونم اینقدر راحت و بی دغدغه حرف بزنم.


دوستتون دارم و قدر محبتهای همه تونم میدونم.

یه کم تغییر

امروز تا ترخیص بشم و بیایم خونه,ظهر شد.من وقتی چند,روز پشت هم اینجوری حالم گرفته میشه,و اوضاعم خوب نیست,باید یه کاری بکنم,وگرنه دیوونه میشم!

این هفته ای که گذشت,همه اش همینجوری بد بود!

واسه همین غروبی به دوستم زنگ زدم.راجع به بیمارستان و این چیزا نگفتم.من خودم تا جایی که بشه,از مریضیها و ناراحتیهام نمیگم.اینجام اگه میگم,واسه اینه که کسی نمیشناسدم و یه جوری دفترخاطرات منه!دوس دارم اینجا که مجازیه و مثل دنیای واقعی آدم مجبور نیست,واسه اینکه راز دلش فاش نشه,یارعایت این و اون هزار جور نقش بازی کنه,لااقل راحت باشم و هر اتفاقی که میفته و مجبورم از بقیه قایم کنم,یا فکرایی که به کسی نمیشه گفت رو اینجا بنویسم .واسه همین علیرغم همه قضاوتهایی که میشم و متهم میشم به دروغگویی و جلب توجه و این حرفا,بازم اینجا رو دوس دارم و دلم میخواد بنویسم!

البته من اینو نمیفهمم که چرا کسی باید تو وبلاگش دروغ بتویسه وقتی کسی نمیشناسدش و نیازی به این کار نداره!!!!!!ولش,کن ,نمیخوام بازم گله کنم و فاز منفی بردارم.

گفتم که به دوستم زنگ زدم و گفتم واسه غروب یه کاری بکنیم,یا جایی بریم؟گفت بریم استخر.ولی ترسیدم هنوز که کامل چکاپ نشدم,شاید ضرر داشته باشه واسم.واسه همین گفتم,نه بیا بریم آرایشگاه یه تغییری بدیم!من همیشه یعنی اکثر وقتا همینجوری میرم آرایشگاه!!!

خلاصه رفتیم و چقدرم,شلوغ بود.البته یکی از کارمنداش,دوستمونه.ولی خب همیشه نوبت میگرفتیم,ولی ایندفعه همینجوری اومدیم.خلاصه یه کم نشستیم و رنگ کارشون گفت,اگه کار رنگ داری,میتونم این وسطا کارتو انجام بدم!منم یهویی تصمیم گرفتم موهامو پرکلاغی بکنم!!!آخه چند ماهه روشن بوده,و گفتم یه تغییر درست و حسابی بکنم!دوستمم که مثل خودم کم دیوونه نیست,گرفت موهاشو که بلند بود رو پسرونه کوتاه کرد!!!!خیلیم باحال شد.نوکاشم قرمز و آبی کرد که کلی خوشش اومد!البته خب رنگاش موقتیه و نهایتأ سه هفته میمونه.

منم مشکی کردم,ولی مدلش رو عوض نکردم.شوهری و ساشا رفته

 بودن پیش دوستش و من

نمیخواستم زود برم خونه.نشستیم

به حرف زدن.حالا این دوستم ک موهاشو,کوتاه کرد,دو هفته دیگ نامزدیشه!کلی از دستش خندیدیم!

دوستمون,اونجا ناخنکاره.چند,وقت پیش کاشت بودم,ولی بعد از چند بارترمیم,کنده بودمشون.

حالا ناخنام بلند بود و گفتم مانیکورشون کنم.

من ناخنام خوب بلند میشه ولی خیلی سست و شکننده است.دیگه

 مانیکور کرد و مدلشو عوض کرد

 و نوک تیزشون کرد و یه طراحی

 خوشگلم,واسه شون انجام داد.تا

 حالا این مدلی مانیکور نکرده

 بودم,بد نشد.ولی طراحیشو دوس

 دارم,خوشگله!

دیگه ساعت نه شوهری اومد دنبالمون و اومدیم خونه.شامم

 پیتزا گرفتیم که من نخوردم.

شوهری خیلی خوشش اومد از موها و ناخنم.عااشق وقتاییه که

 موهامو مشکی میکنم!میگه شکل

 عروسک میشی!!!!!البته من هرچی

 عروسک دیدم,همه شون

 موهوشون,بلوند بوده!!!خخخخ

الانم ساعت فکر کنم زه است و دارم براتون مینویسم.

گفتم یه چیزی غیر از غم و درد و ناراحتی بنویسم و بیشتر ازین ناراحتتون نکنم.

نمیدونید,چقدر حضورتون بهم دلگرمی میده و برام ارزشمنده.دستای مهربونتون رو میفشارم و خوشحالم که دوستای خوبی مثل شما پیدا کردم.

امروز تک تک تون رو تو نظرم آوردم و خواسته هاتون رو که میدونستم رو از خدا خواستم و اونایی رو که نمیدونستم رو هم خواستم که خدا خواسته قلبی تون رو بده و مشکلات همه تون رو حل کنه .

فدای دلای مهربون همه تون.....

اومدم....

سلام,دوستای گلم.ببخشید بابت این یکی دو روز که نبودم.اون شب فشارم دوباره رفت بالا و رفتیم درمونگاه و تا صبح بودیم.صبحم رفتیم بیمارستان قلب و بستری شدم.البته دوس نداشتم بستریم کنن,ولی گفتن باید حتمأ یکی دو روز باشی تا اکو و تست ورزش و نوار قلب بگیریم و تحت نظر باشی!خلاصه امروز بالاخره خودمو نجات دادم و با رضایت خودم مرخص شدم!!!!البته پیگیر دکتر و بیمارستان هستم.

ببخشید که نگرانتون کردم.

نظرات رو هنوز نرسیدم,تأیید کنم,الان میرم خدمتشون!

قربون محبت همه تون....بوووووووووس